_دیگه موگوجه ای وجود نداره!
و موهایش را به صورت متعجبش می کوبم
مات و مبهوت موهایش را می گیرد؛ ناباورانه نگاهش میکند و با صدای بلند گریه می کند
_محمد! مریضی؟! چرا موهامو کامل قیچی کردی؟من ده ساله کوتاهش نکردم خیلی…خیلی..
و هق هق گریه امانش نمی دهد تا بقیه ی حرفش را کامل کند
بعد از سر زدن به خاک مریم با اسب وارد حیاط میشوم
بلافاصله سر و کله ی اعتماد و معتمد پیدا میشود
_سلام آقا
_سلام! چی شده؟
_جسارتا آقا آواز خاتون و مونس خاتون توی باغ بودند ما یه لحظه غافل شدیم ناصر…
_ناصر چی؟
_وارد باغ شد!
_الان تو باغه؟
_ما خیلی تلاش کردیم که منصرفش کنیم اما آوازخاتون گفتند…
_آواز خاتون بیجا کرد با شما
با عصبانیت افسار اسب را رها میکنم و به طرف باغ میروم! مرتیکه حروم لقمه! چه اصراری دارد آواز و مونس را ببیند
با ورودم به باغ آواز با همه ی قدرت دست روی سینه اش می کوبد و هولش می دهد
ناصر اما مقابلش قد علم کرده و روی صورتش خم شده
لابد دوباره طبق گفته ی خودش برایش خط و نشان می کشد
خودخوری دیگر کافی ست
به طرفشان می روم از پشت یقه ی ناصر را میگیرم و از آواز جدایش می کنم
مونس جیغ خفیفی میزند و من با همه ی قدرت مشتم را روی صورت ناصر میگذارم
_پدرسگ حرومزاده دور و بر ناموس من فس فس میکنی؟
یقه ی پیراهنش را میگیرم و تنش را محکم به درختی که آنجاست می کوبم
تلاش می کند دستم را از یقه اش جدا کند که مشت دیگری به شکمش می زنم
_اینجا چه غلطی میکنی؟
_اومدم مونس رو ببینم
_تو غلط کردی بی شرررف
مهران و معتمد از پشت دو طرفم را میگیرند و سعی میکنند جدایمان کنند اما خودم را از دستشان بیرون می کشم و دوباره حمله ور می شوم
قبل از انکه دستم به او بخورد دوباره محکم دو طرفم را میگیرند
ناصر خون دماغش را پاک میکند
_به حرمت فامیل بودنمون چیزی نمیگم وگرنه…
لگدم را با سمتش بلند میکنم اما حیف که خودش را عقب می کشد
_حرمت حرومزاده ی بی ناموس؟ کدوم حرمت؟ بیا برو بیرون تا نکشمت بی وجود
یقه ی پیراهنش را مرتب می کند و معتمد فورا او را به طرف در باغ هول می دهد
_پیدات نشه این دور و برا وگرنه پدرتو در میارم ناکس
سر می چرخانم و آواز را می بینم که پشت مونس پناه گرفته! مثل بچه های دو ساله!
با یادآوری چند لحظه پیش که ناصر روی صورتش خم شده بود قلبم هزار تیکه میشود
_مهران
_بله خان داداش
_برو به اون لاشگوشت بگو دستش به ماریه بخوره از خایه آویزونش میکنم
_چشم
رو به آواز میکنم
_اون مرتیکه چیکارت داشت؟
مونس سر به زیر می اندازد
_ببخشید ناصر اومده بود پیش من که…
_تو خفه خون بگیر
_چشم
_شما دوتا خوب دارید برای هم ماله می کشید ! خبریه و من نمیدونم؟
_ما؟
_تو و آواز
آواز از پشت مونس، سر بلند می کند و نگاه نگرانش را به چشم هایم می دوزد
_برگردید توو! تا نگفتم حق ندارید از عمارت خارج بشید
آواز همچنان پشت مونس راه می رود
نه به صبح که قهرمان بازی در می آورد و مقابل کتک ها سینه سپر میکرد نه به الان که پشت او قایم شده
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
بعد از دو روز اسارت امشب باید تکلیف این دو را مشخص کنم
_میترا
_جانم خان داداش
_برو دنبال مونس و آواز
_چشم
سر میز شام آواز با دیدن صورت کبود نازدار میگوید
_به به دوتا برادر!! از هر انگشت تون یه هنر می باره! اون از مونس اینم از نازدار! بسه دیگه خدا رو خوش نمیاد
چوب خطش پرست اما هنوز زبان درازی میکند
_زنداداش من اولین بارمه رو نازدار دست بلند میکنم همه اینجا شاهدن! پس الکی جو نده!
_تا حالا تونستی روی یه مرد دست بلند کنی آقا مهران؟
حوصله ی شنیدن این جر و بحث های بچگانه را ندارم بنابراین با لحن آمرانه ای می گویم
_تمومش کنید
آواز رو به من می گوید
_محمد خان تا حالا شده یه مرد رو کتک بزنی؟ واقعا برام سوال شده؟
کلافه نگاهش میکنم! انگار یا ناصر را مرد حساب نمی کند یا یادش رفته همین عصر کم مانده بود سر از تنش جدا کنم
_نه تا حالا دستم به هیچ مردی نخورده! حالا هم تمومش کن
مهران که از تشر های آواز شاکی ست با عصبانیت می گوید
_بله که شده ! دو هفته بیشتر از ازدواجم نگذشته بود که همین خان داداش، من رو توی دشت عَلَم خان گرفت و مثل سگ کتک زد! خدا شاهده هیچ وقت صدام در نیومد! آدمی که پا روی دمش بزارن کتک میزنه! حالا مرد باشه یا زن فرقی نمیکنه! مشکل اینکه شما زن ها خودتون کرم دارید کتک هارو میارید سمت خودتون! یه مثال برات بیارم
آواز با عصبانیت هوفی می کشد و منتظر ادامه ی حرفش می ماند
_اخه ماریه خودش کرم نداشت که با پسر وحشی محمود ازدواج کرد؟ یا همین نازدار، این کرم نیست چیه که شب و روز با نیش و کنایه با آدم و عالم حرف میزنه؟ بحث ده سال پیش رو وسط میکشه و….هزار و یک مثال دیگه
#پارت_333
_درسته! ولی اجازه بده منم یه مثال بیارم اصلا خود تو مهران خان، کرم داشتی که با دختر منصور ازدواج کردی؟ یا داداشت کرم داشت با منی که دشمن خونی خطابم میکرد ازدواج کرد؟ ناصر چی؟ اون چرا با ماریه ازدواج کرد ؟ خواهر کسی که به پاش تیر زده و هنوز هم لنگ لنگان راه میره! چرا شما مردا همیشه خودتون رو تبرئه میکنین و فکر میکنین عاقل ترین مخلوق خدایید
_من هیچ وقت خودم رو عاقل فرض نکردم ولی اینو بدون اگر چه الان راضی هستم اما ازدواج من اجباری بود! به هر حال بعضی زن ها شورش رو در آوردن! به هیچ صراطی هم مستقیم نیستن!
مهران مکثی میکند و ادامه می دهد
_با یه جمله این جر و بحث رو تموم میکنم از قدیم گفتن تا نباشد چوب تر فرمان نبرد گاو خر
آواز با عصبانیت لبخند کجی میزند
_به به! آقای روشن فکر که معتقد بودن زن هارو با مسئولیت های بزرگ اجتماعی میشناسن حالا زن رو به گاو و خر تشبیه میکنه! شعار همیشه قشنگه نه؟
_من وقتی میگم زن منظورم زن هاییست که به فکر رشد و پیشرفت هستن نه زنی که مدام دماغش تو زندگی دیگرانه و دنبال دو بهم زنی و چشم و هم چشمیه
با صدای من مهران ساکت میشود
_تمومش میکنید یا بندازمتون تو طویله؟؟
جر و بحث را به ظاهر تمام می کنند اما دارند با چشم غره هم دیگر را میخورند!
_مونس!
_بله
_همین امشب برو خونه ی آقات
_خونه ی آقام چرا؟
_برو و اتفاقات اون روز رو مو به مو برای ناصر تعریف کن
_ناصر چرا بفهمه من کتک خوردم؟
_برو!
مونس زیر لب چشمی تحویل می دهد
لیوانم را آب میکنم و میخواهم بنوشم که با جمله ی آواز لیوان را از لب هایم جدا میکنم
_منم فردا یه چند روزی میرم پیش مامانم!
میتوانم لرزش پاهایش را که از سر عصبانیت تکان میخورد حس کنم!
_شما فردا میری پیش آقاجون! تا نگفتم برنمیگردی
_منظورت چیه محمد من…
_همین که گفتم
و لیوان آب را سر می کشم و بعد از اتمام غذا بدون وقفه به سمت شاهنشین می روم و روی تخت دراز می کشم!
باید هر طور شده آواز را از ناصر دور کنم تا نسخه ی خانواده ی محمود را کامل بپیچم!
اگر چه میدانم این دوری عذابی میشود برای هردویمان اما مجبورم!
اگر او را دور نکنم قطعا یا ناصر را می کشم یا آواز!
هر طور شده باید مجبورش کنم باید متقاعدش کنم از روستا برود! باید!
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
داستان از دید آواز 🪽🩵
برگردم پیش آقاجون؟
این یعنی یک سال دیگر دوری و آوارگی؟
یعنی بود و نبودم هیچ اهمیتی برایش ندارد؟
انتهای قاشق را محکم توی میز فرو میکنم و حرص چانه ام را فشار می دهد که با صدای مهران سر بلند میکنم
_خان داداش رفت! بیا ادامه ی بحث! قبل از ازدواجم مدام دنبال دختر بازی بودم! یکی دو بار ماه منیر گفت اگه داداشت بفهمه تنبیهت میکنه اما کو گوش شنوا؟ دو هفته از ازدواجم گذشت و من آدم نشدم! تا اینکه آقاجون مدارا کردن رو کنار گذاشت و به خان داداش گفت من چه غلطایی میکنم
با بی میلی و اخم های درهم، حرف های بی اهمیت مهران را گوش میدهم اما دلم پیش محمد ست!
اگر مجبور شوم دوباره به شهر برگردم چی؟تحمل دوری دوباره را تحت هیچ شرایطی ندارم!
آن هم وقتی مونس پا به این خانه گذاشته! حسادت کر و کورم میکند نفسم را میگیرد و دیوانه ام میکند
مهران قاشقی از غذایش را میخورد و ادامه می دهد
_با سوسن همین خدمتکار مطبخ رفته بودم دشت عَلَم خان، که خان داداش سر رسید! اگه بهت بگم اینقدر کتکم زد که خون از سر و صورت و بدنم فواره میکرد باورت میشه؟ اینقدر زد زد تا بی هوش شدم! همون جا هم ولم کرد و غروب اعتماد و معتمد جنازم رو آوردن خونه!
کمی آب میخورد و گلویی صاف میکند
_میدونی چرا با افتخار تعریف میکنم؟چون همین کتک درس عبرت شد برام و یه بار برای همیشه دختربازی رو کنار گذاشتم و توبه کردم! همون تنبیه به دادم رسید و آدم شدم
_درسته! به قول خودتون تا نباشد چوب تر فرمان نبرد گاوخر
از این حرفم حسابی جا میخورد و بدون حرکت می ایستد
میخواهد حرفی بزند که اجازه نمی دهم! از جا بلند میشوم و کلافه میز غذا را به طرف اتاق شاهنشین ترک میکنم
در میزنم و منتظر پاسخش می مانم
_کیه؟
_آوازم!
_بیا تو
در را باز میکنم و وارد اتاق میشوم!
دراز کشیده
با نزدیک شدنم بلند میشود و روی تخت می نشیند
قبل از آنکه چیزی بگوید با صدای آهسته و ملایمی می گویم
_محمد !
رویش را برمیگرداند و جواب نمیدهد
انگار قهرست بعد از مکث کوتاهی میگویم
_باشه من فردا برمیگردم شهر
در دل دعا میکنم مشت محکمی بر دهانم بکوبد و مانع رفتنم شود اما بی تفاوت نگاهم میکند
_تا نگفتم بر نگرد
.🎶🦢꯭⃤꯭᭄
سری تکان می دهم و سکوت میکنم!
کاش حقیقت را میگفتم
کاش دروغ نمی گفتم!
چرا مسئله به این بی اهمیتی را این چنین بزرگ کردم و باعث شدم از چشمش بیفتم!
دستی داخل موهایش فرو میکند
_نجمه رو هم با خودت ببر
بار دیگر ترس از دوری محمد مثل بختک روی دلم می افتد
نفسم را بریده
قلبم به جای خون غصه به رگهایم پمپاژ میکند!
باید کاری کنم باید چاره ای بیاندیشم
باید خودم را از این مرگ تدریجی نجات دهم و چه احمقانه دوباره بر اشتباهم پافشاری میکنم
آنقدر اصرار میکنم که ضربه ی آخر را خیلی محکم تر به رابطه یمان میزنم
_محمد!
_چیه؟
_باور کن همه ی این ها نقشه ی نازداره! برای دور کردن من از تو! حتی اون نامه، اون دفتر یادداشت لعنتی هم دسیسه ی نازدار و مونسه! برای دور کردن من و تو ! نمیخوای قبول کنی؟
با خشم نگاهم میکند و لبخند ناباورانه ای میزند!
مردمک زیبای چشم های عسلی اش دو برابر حالت عادی می شود و زبانش را روی لب های خشکش می کشد!
_آواااز! خیلی بدجنسی! تا حالا فکر میکردم ساده ای ولی از تو دروغگو تر و دغل باز تر ندیدم! تو حتی به مونس هم رحم نمیکنی نه؟! مونس که خوب برای تو لاپوشانی میکنه متعجبم تو چرا برای او اینطوری نیستی؟
_چون مونس و نازدار دوتا آدم کثیف و بد ذاتن که مجبورن خودشون رو توی دلت جا بدن و برای این کار باید من رو حذف کنن و جایگاه خودشون رو تو این عمارت محکم کنن
_بسه آواز! نیازی به حذف تو نیست تو خیلی وقته حذف شدی! حتی اگه قلب من باشی دیگه لایق تپیدن نیستی! بیهوده تلاش نکن
با این حرفش ناگهان احساس بی چارگی و بی پناهی مرا در بر میگیرد! احساس ضعف و ناتوانی احساس بی کسی! چون همه کس و همه چیز را در محمد خلاصه میکنم! بغض میکنم و اشک در چشم هایم جمع میشود
_چطور میتونی اینقدر بی رحم باشی محمد؟ من این همه ضجه میزنم خودمو به در و دیوار میکوبم که فقط یکم از توجه تورو داشته باشم اونوقت تو؟؟همه ی راه هارو امتحان کردم محمد! راهی نمونده که نرفته باشم بگو چیکار کنم؟
_ترسم نرسی به کعبه، ای اعرابی این ره که تو میروی به ترکستان است!
این را می گوید و از جا بلند میشود، با درماندگی گوشه ی آستنش را میگیرم
_محمد! خواهش میکنم یه لحظه وایسا !
می ایستد و بدون آن که برگردد منتظر ادامه ی حرفم می ماند سرم را پایین می اندازم و در حالی که نفسم از گریه بالا نمی آید می گویم
_باشه! من دروغ گفتم!
به طرفم برمیگردد و آستین پیراهنش را از دستم جدا میکند
_ آره ! قبل از ازدواج با ناصر در ارتباط بودم! اون شب موقع خداحافظی گفت خداحافظ موگوجه!اون نامه رو قبل ازدواج بهم داد و من حتی پارش کردم و خواستم دور بندازم که یادم رفت! اون روز هم اومده بود باغ دیدن من ولی…ولی قسم میخورم من هیچ حسی به ناصر ندارم محمد! بلکه ازش متنفرم! میخوام سر به تنش نباشه
وقتی سر بلند میکنم نگاهم در چشم هایش قفل میشود که به خون نشسته دستش را مشت کرده ومن از ترسِ چهره ی غضب آلودش نگاهم را میگیرم و به زمین می دهم
_حق با توست محمد! مونس اون شب نقشه چید تا از این مخمصه نجات پیدا کنم ولی….ولی قسم میخورم تموم این دروغ ها و حرف ها فقط بخاطر این بود که از چشمت نیفتم! میترسم منو دور بندازی میترسم طردم کنی میترسم مونس رو به من ترجیح بدی نمیدونم چرا اینقدر ضعیف و بدبخت شدم که دست گدایی به سمتت دراز کردم؛ به هر دری زدم؛ هر کلکی سوار کردم که فقط کمی محبت ببینم ! میترسم این قمار آخرش به قیمت جونم تموم شه نمیخوای این شکنجه و عذابو تموم کنی؟
آب دماغم را بالا می کشم و با پشت دست اشک هایم را که مثل سیل جاری شده پاک میکنم
_بهم حق بده محمد خیلی دوست دارم
_بهت حق میدم !تو حق داری اشتباه کنی منم حق دارم نبخشمت
_ببخش محمد!
_دروغ گفتی و روی دروغت پافشاری کردی بخششی در کار نیست
صورتم از حرارت داغ میشود و عرق، تمام بدنم را خیس کرده با لب های لرزان ادامه می دهم
_از روزی که اومدم عمارت یا شکنجه ی جسمی شدم یا روحی! صبرم تموم شده دیگه تحمل نمیکنم! دیگه تحمل نمیکنم محمد
بالاخره دلش به رحم می آید و به طرف میز می رود یک لیوان آب برمیدارد و به سمتم می گیرد
لیوان را میگیرم و به صورت سرد و بی احساسش نگاه میکنم، از اینکه خشمش فروکش شده لبخند دردناک و غمگینی گوشه ی لبم شکل میگیرد
خوشحالم که توانسته ام دلش را به رحم بیاورم جرعه ای آب می نوشم! ناگهان با حرفی که به زبان می آورد مثل برق گرفته ها خشک میشوم
_کسی مجبورت نکرده تحمل کنی! طلاق بگیر
بهت زده سر بلند میکنم
_چی؟
دستش را داخل جیب شلوارش می گذارد و می رود
انگار دلش تراشه ای از سنگ ست؛ بی تفاوت، بی اعتنا، بی علاقه و سرد!
با کوبیدن دربِ اتاق، دلم می لرزد و وحشتی بی امان بر وجودم غالب میشود
دنیا مثل قبری تنگ و تاریک میشود ! طلاق؟ نه! نمیتوانم!
غیر ممکن ست! چقدر از این واژه وحشت دارم طلاق یعنی باید برای همیشه از او دور شوم برای همیشه فراموشش کنم و مهرش را در دلم خفه کنم
از جا بلند میشوم و مثل مرغ سر کنده به این طرف و آن طرف می روم آرام و قرار ندارم
“نکنه محمد طلاقم بده نکنه…”
دستم را روی قلبم می گذارم و روی زمین می نشینم، به اطراف نگاه میکنم
به جهنمی که برای خودم ساخته ام به گردابی که بیشتر و بیشتر در آن فرو میروم؛ در رنجی هزار ساله گیر افتاده ام!
به انتها رسیده ام مانند کابوسی بی پایان هر روز خودم را میکشم و به امید روزهای بهتر زنده میشوم
چرا به هر دری میزنم بسته ست؟ چرا آرامش از زندگی ام رفته؟
به راستی تاوان کدام گناهم را میدهم که اگر قتل هم کرده بودم تاوانش از این بیشتر نبود!
دو ساعت از رفتن محمد گذشته و من همچنان به در خیره شده ام به امید آمدنش اما…
انگار قلبم را قفل و زنجیر کرده اند غمگینم و بی تاب
از اتاق خارج میشوم و به سمت اتاق میترا می روم
رفیق روز های خوب و بدم
در میزنم و وارد اتاق میشوم
_سلام زنداداش!
بدون آنکه جوابش را بدهم خودم را به آغوشش می اندازم و زار میزنم
_چی شده زنداداش
_میترا…
_خدا مرگم بده چی شده؟ خان داداش چیزیش شده؟
_میتراااا محمد…
سیلی روی صورتش میگذارد
_محمد چی؟
_پاشو توی یه کفش کرده میخواد فردا بفرستتم شهر! چیکار کنم میترا؟میتونی پشیمونش کنی؟
میترا نفس راحتی می کشد و کمکم میکند روی تخت بشینم
_آروم باش عزیزم!
یک لیوان آب می آورد و جرعه ی کوچکی می نوشم
من گریه میکنم و او نگاه میکند
_زنداداش! اگه یه بچه داشتی یا حداقل حامله بودی الان خان داداشم اینجوری دورت نمی کرد
با این حرف میترا شدت گریه ام بیشتر میشود
_باردار نمیشم میترا! نمیشممم! از وقتی بچم سقط شده انگار رحمم آسیب دیده نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی باردار نمیشم
_بمیرم برات! گریه نکن حالا! تو اتاق آقاجونه میرم باهاش حرف میزنم نمیزارم به زور بفرستدت شهر نگران نباش
_همه ی امیدم به توست میترا
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
از دید محمد🪽🩵
_خان داداش
_چیه؟
_آواز داره میره
روی تخت دراز کشیده ام و ساق دستم را روی صورتم گذاشته ام! با صدای خفه ای میگویم
_باشه
_نمیخوای از دلش در بیاری و مانعش بشی؟
_نه!
_ولی خان داداش آواز یک ریز داره گریه میکنه یک ریز…
_برو بیرون میترا
روی تخت می نشیند و دستش را روی ساقم میگذارد
_بیرون نمیرم! میخوام اینقدر اینجا بمونم تا راضی بشی و نزاری بره شهر
_باید بره
_چرا؟
_باید بره
_برای چی آخه؟
_باید
_باشه حداقل برو ازش خداحافظی کن
دستم را از روی صورتم بر میدارم و نگاهش میکنم
_تو فضولی؟
_نه ولی خیلی گناه داره…نباید با حرف نازدار اونو طرد کنی شاید واقعا حرفاش درست نباشه
_بخاطر حرف نازدار نیست! دلایل زیادی دارم
_به منم بگو
هولش می دهم
_پاشو برو بیرون
_باشه میرم ولی با آواز برمیگردم
_نمیخوام ببینمش
_چراااا؟ خان داداش حالا یه اتفاقی افتاده تو گذشته! یه اشتباهی کرده مسلما شما هم قبل از ازدواج با کسایی رابطه داشتید…
_میترا !
_جانم خان داداشم
_میترسم ببینمش نزارم بره شهر! نیارش اینجا! حتی اگه خواست بیاد تو نزار
_آخه چطور دلت میاد؟
از روی تخت بلند میشوم و دستم را روی لبش میگذارم
_آواز اگه نره شهر ممکنه بمیره
متعجب و وحشت زده نگاهم میکند
سرش را به نشانه ی “چرا ” تکان می دهد
_باید یه مدت از اینجا دور باشه تا آبا از آسیاب بیفته! به من اعتماد کن میترا
دستم را از روی لبش برمیدارد
_کی میخواد آوازو بکشه؟
_من!
_وا! خان داداااش گناه داره آواز
با عصبانیت هولش می دهم
_باز که داری حرف خودتو میزنی! برو بیرون حوصله تو ندارم اَه
_زنداداش بارداره!
با این حرف میترا سر جایم میخ میشوم
_چی گفتی؟
_باردار!
_مطمئنی؟
کمی فکر میکند
_اهوم
_از کجا فهمیدی؟
_خودش گفت
در کسری از ثانیه صورتم از عصبانیت گر میگیرد
_غلط کرده با تو! نباید اول به من بگه؟ رو چه اساسی تا الان پنهون کرده؟
از جا بلند میشوم و به طرف در میروم
_دمار از روزگارش در میارم! چرا به خودم نگفته
میترا درمانده و نگران به سمتم میدود
_دروغ گفتم بخدا دروغ گفتم!
سر تکان می دهم
_آهان
_اینو گفتم که پشیمون بشید و نفرستیدش شهر! وگرنه حامله نیست
_میترا
_جانم خان داداش
_گم شو از جلوی چشمام
_چشم
بلافاصله بدون آنکه حرفی بزند اتاق را ترک میکند! در دل خدارا شکر میکنم که حامله نیست وگرنه تصمیم گیری برایم سخت میشد