رمان آواز قو پارت ۶۷

4.4
(97)

 

 

 

_چه غلطا !

یک تای ابرو بالا می اندازد

_دلیلی نمی بینم بیام وقتی…

_تو چیکاره ای؟ من هر وقت بخوام و اراده کنم باید بیای

_خیالم راحته اراده نمی کنید

دست به کمر به طرفش میروم

_خیلی با اطمینان از غیب حرف میرنی

_دو ساله اراده نکردید دیگه این غیب نمیخواد…

_خفه شو مونس!

سکوت میکند

_حق نداری از این اتاق بری بیرون

_با خودتون چند چندین؟ با دست پس میزنید با پا پیش می کشید

در کوبیده میشود احتمالا اعتماد و معتمد هستند

بدون انکه حرفی بزنم از اتاق خارج میشوم

معتمد لباس نو نوار و اتو کشیده پوشیده و مرتب و سرحال تر از همیشه ست

_سلام آقا

_سلام معتمد خوبی؟

_ممنون!

_لباس دومادی پوشیدی؟

لبخند شرمناکی میزند

_نه آقا جسارته!

_جسارت نیست معتمد! نمیخوای به زندگیت سر و سامون بدی؟ چند سالته؟

گوشه دماغش را می خاراند و سکوت میکند

_خاطرخواه کسی هستی؟

دوباره سکوت میکند

_با من راحت باش من و تو چیزی برای پنهون کردن نداریم

_بودم اقا فعلا نیستم!

_کی بود؟

_لطفا اجازه بدید این قضیه شخصی بمونه

سری به تایید تکان می دهم

شاید احتمالا منظورش همان عشق گذشته به مریم ست که نمیخواهد به زبان بیاورد

_یه مورد مناسب هست اگه بخوای

_روی سرم منت میزارید

_گل پری خیاط رو در نظر گرفتم اگه موافق بودی به زودی مقدمات عروسی رو می چینیم

_کی؟

_پری!

انگار از شنیدن اسم پری جا خورده و از حرکات چشمش نارضایتی را میتوانم ببینم

_مورد دلخواهت نیست؟

_خیر ارباب

_بهش فکر کن

قاطع جواب می دهد

_نمیتونم!

_ولی از نظر من…

به نشانه ی احترام خم میشود و حرفم را نیمه تمام میگذارد

_عذر میخوام امکانش وجود نداره! مورد ایده آل من نیست!

پری چرا مورد ایده آلش نیست؟ دختر بدی نیست! ظاهر مناسبی هم دارد! معتمد احتمالا خاطر خواهر کسی ست و از من پنهان می کند

_تا یه ماه دیگه مورد ایده آلت رو معرفی کن میخوام به زودی ترتیب ازدواجت رو بدم

سکوت میکند و من برای صرف صبحانه به سمت  پله ها می روم

وسط پله ها اعتماد با دو به طرفم می اید

_سلام ارباب صبح بخیر

_سلام اعتماد اتفاقی افتاده؟

_کریم آقا دردسر درست کرده ارباب

_منظورت چیه؟

_رفته کنار انبار کاه محمود دود و دم کشیده انبارشون آتیش گرفته حالا ناصر میگه عمدیه و فلان

میخندم و بی توجه به حرف اعتماد راهم را ادامه می دهم

_عمدیه؟ کریم رو تحویلشون بده پدرشو در بیارن! خیال کردن من بخاطر یه مفنگی میزارم هارت و پورت کنن؟

_ناصر تو پذیرایی منتظر شماست

لعنت به این مرتکیه نچسب! لعنت!

بدون توجه به حضور ناصر به طرف میز صبحانه می روم

_سلام

_علیک

می نشینم و تا میخواهم نان بردارم دستور می دهد

_بیاریدش

نوچه های ناصر کریم را با خفت به داخل پذیرایی پرت میکنن

نگاه بی تفاوتم سمت ناصر می رود

_خب که چی؟

_میگه به دستور تو این کارو انجام داده

می خندم و سری تکان می دهد

_اعتماد

_بله آقا

_براورد کن ببین انبار کاه محمودخان چقدر خسارت دیده همین امروز دو برابرش رو پرداخت کن

همه متعجب نگاهم میکنند

اعتماد جلو می آید

_ولی اقا ما دخالتی…

معتمد حرف برادرش را نیمه تمام میگذارد

_اطاعت امر کن اعتماد!

نیم نگاهی به معتمد می اندازد و چشمی تحویل می دهد

بدون انکه سر بلند کنم خطاب به ناصر میگویم

_حق و حقوقتو گرفتی ممنون میشم بیشتر از این جلوی چشمم نباشی!

بدون هیچ حرف اضافه ای به طرف در می رود و از عمارت خارج میشود

کریم زانو زده و مدام تشکر میکند

لقمه ی نان را با عصبانیت وسط میز می کوبم

_معتمد

_بله اقا

_کریم رو بنداز گاراژ عمارت خسروی تا نیم ساعت دیگه تکلیفش رو مشخص میکنم

_چشم

_آقا بخدا من نگفتم از شما دستور گرفتم اقا دروغ میگن! میخوان برای شما پاپوش درست کنن من گفتم اقا…

رو به معتمد میگویم

_صداش به گوشم نیاد

_چشم

 

 

_مونس!

_بله ارباب!

_خودتو جمع کن میخوام ببرمت یه جایی

_کجا؟

_میفهمی

_چشم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

با دیدن کریم اشک داخل چشمانش جمع میشود و بلافاصله پشتم پنهان میشود

_چرا منو اوردی اینجا؟

با اشاره ی دستم معتمد و اعتماد از گاراژ خارج میشوند

_مونس

_بله

_کریم میدونه تو همسر من شدی؟

چشم های کریم درشت میشود و با دهن بسته من و مونس را نگاه میکند

_منو از اینجا ببر محمد! نمیخوام ببینمش

_میدونه؟

_چه اهمیتی داره؟ حالم ازش بهم میخوره! حس میکنم بو میده! حس میکنم شهوت از سر و روش میباره! حالم خوب نیست محمد! میترسم ازش

مونس را از پشتم بیرون می کشم و با خشم نگاهش میکنم

_دست و پاش بسته ست!ترس بی ترس! فهمیدی؟

هفت تیرم را از روی کمر برمیدارم و به طرف مونس میگیرم

 

 

متعجب نگاه میکند

_این چیه محمد؟

_بکشش

هینی میکشد و دست روی دهانش میگذارد

_نمیتونم محمد

_بکش!

کریم با گریه و زاری در حالی که روی زانو راه می رود به طرفم می آید دهنش بسته ست و نمیتواند حرفی بزند

بلافاصله لگدی به شانه اش می زنم و روی زمین می افتد

_فاصله بگیر وگرنه خودم می کشمت

بی توجه به حرف من دوباره بلند میشود و به طرفم می آید

سعی میکند پاهایم را ببوسد که چند قدم عقب میروم

_کفشامو با دهنت نجس نکن

به طرف مونس می رود و او جیغ میزند

دستم را محکم روی دهانش میگذارم

_مونسسسس جیغ نزن میگم

محکم آستینم را گرفته و فشار می دهد

_تورو خدا نزار بهم نزدیک بشه

دوباره لگد دیگری میزنم و کریم به عقب پرت میشود

اسلحه را رو به مونس میگیرم

_بزن وگرنه فکر میکنم عمدا گذاشتی بهت دست درازی کنه

با این حرف مونس وا میرود

_محمددد چطور میتونی همچین حرفی بزنی؟

_پس بزنش

_آدم بکشم؟

با پارچه ای که دهنش را بسته ایم بلندش میکنم و اسلحه را کنار شقیقه اش میگذارم

_تو به این میگی آدم؟ این آدمه؟

_خودت بکشش محمد

کریم را پرت میکنم

مونس دماغش چین میخورد

_نه بزار معتمد و اعتماد بکشن

اسلحه را به طرفش میگیرم

_بگیر

_ولی…

_دستور میدم بگیر وگرنه مجازات میشی

با دست لرزان اسلحه را میگیرد

_من بلد نیستم باهاش کار کنم

دستش را میگیرم و به طرف کریم نشانه میگیرم

_ماشه رو فشار بده

_مطمئنی محمد؟

کریم با زانو به طرفمان می آید و مونس وحشت زده جیغ میزند و بدون اختیار شلیک میکند

تیر به شکمش میخورد و سر جایش خشک میشود

به جای تیر نگاه میکند و کمی بعد روی زمین می افتد

با افتادنش مونس برای بار هزارم جیغ میزند و اسلحه را پرت میکند

_کشتیمش محمد؟

_کشتیش!

_من؟ محمد من؟

با ته مایه ای از خنده خم میشوم و اسلحه را برمیدارم

با صدای شلیک اعتماد و معتمد وارد گاراژ میشوند

و با جنازه ی غلتان در خون کریم مواجه میشوند

اسلحه را به معتمد میدهم و زیرلب به او تسلیت میگویم

متعجب نگاهم میکند یا از مرگ شوهر عمه اش متعجب ست یا از تسلیتی که گفته ام

_اگه شد زنده نگهش دارید هنوز تاوان غلط امروزشو پس نداده

_چشم

دست مونس را میگیرم و از گاراژ خارج میشویم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

_غمبرک نزن کریم زنده ست

مونس سر بلند میکند و متعجب نگاهم میکند

_زنده ست؟

_هوم!

صورتش را داخل دستش میگیرد

_نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت

_کاش مرده بود

_چرا؟

_معتمد میگه تا به هوش اومده مدام گفته لحظه ی آخر پشیمون شدم بهش تجاوز نکردم! فقط

اعتماد و معتمد نفهمیده بودن که اونا هم فهمیدم

_محمد میترسم بخاطر گناه نکرده مجازاتش کرده باشیم

دستم را روی دهانش میگذارم

_من خشتک کسی که چپ به ناموسم نگاه کنه میکشم رو سرش حالا کاری که کریم کرده جای خود داره! ازهر چیزی که بگذریم از تاثیراتی که روی احساسات و مغز و فکرت گذاشته نمیتونیم غافل بشیم میتونیم؟

_نه!

_بعد از ۲۹ سال سن هنوز میترسی به مرد جماعت نزدیک بشی این تجاوز نیست چیه؟

_شاید اگه اون مرد تو باشی…

بقیه ی حرفش را میخورد

_ادامه بده!

_نمیتونم

_باید بگی

کمی فکر میکند

_شاید اگه تو باشی بتونم روی ترسم غلبه کنم

_قرار نیست بجز من کس دیگه ای باشه

_نه منظورم اینکه…مشکلی ندارم اگه تو بخوای!

_مطمئنی؟

_مطمئن! ولی قبلش باید آمادم کنی!

میخندم و زبانم را گوشه ی لبم نگه میدارم

_بد نیست بعد از یه سال و نیم!

_فقط خواهشا مثل سری قبل فورا نرو سر اصل مطلب

چپ نگاهش میکنم

_اصل مطلب چیه اونوقت؟

_حالا! به زودی می بینیش

 

 

 

هر دو به پارچه ی سفید زل زده ایم و حرفی نمی زنیم

ناراحتم نه بخاطر اینکه پارچه سفیدست ناراحتم چون نمیخواستم این روز را ببینم و با واقعیت مواجه شوم

قطره اشکش به آرامی پایین می چکد و با صدایی بغض دار می گوید

_من بدنش رو کامل حس کردم دردش رو حس کردم ولی بازم خیلی دعا کردم اینطوری نباشه!

دستی به گوشه ی چشمم میکشم و نفس عمیقم را بیرون می دهم

سرش را روی زانو میگذارد

با اینکه حال خوبی ندارم با اینکه عصبی هستم با اکراه میگویم

_مونس! گریه نکن! چه اهمیتی داره تو چه گذشته ای داشتی وقتی مقصر نبودی؟

سر بلند میکند و با چشمان اشک آلودش نگاهم می کند

_حس میکنم دارم میسوزم محمد! خیلی سخته!

اشک هایش را پاک میکند

_متاسفم محمد! متاسفم! همین! از خودم خجالت میکشم

_مونس دیگه نشنوم اینطوری بگی! چرا خجالت میکشی؟

با اینکه خودم هم با این قضیه کنار نیامده ام اما به اجبار دلداری می دهم

_اصلا نباید متاسف باشی! من پرده میخواستم چیکار؟ هوم؟ چیزی که زیاده پرده!

سرش را بلند میکنم و به پرده پنجره اشاره میکنم

_ببین! تا چشم کار میکنه پرده ست!

خنده روی لبش پیدا میشود و نگاه شرمزده اش را به پایین می دوزد

_بعلاوه منم اگه مثل دخترا پرده داشتم از ده سال پیش بی پرده میشدم

چشم هایش از تعجب گرد میشود

می خندم

_شوخی کردم

_شبیه شوخی نبود!! از ده سال پیش؟

چشمکی میزنم و برای اینکه بحث کش پیدا نکند شروع به جمع کردن پارچه سفید میکنم

دستی به شکمش می کشد و ابروهایش چین می خورد

_درد داری؟

_خیلی!

_خب تقصیر خودت بود خیلی خودتو منقبض کرده بودی!

_دست خودم نبود می‌ترسیدم!

_ چرا باید بترسی؟

_نمیدونم!

دستش را میگیرم

_دیگه نبینم برای این موضوع بترسی و غصه بخوری! از این به بعد نمیزارم کسی چپ نگات کنه

اشکش بیشتر جاری میشود

_محمدددد ممنونم همین

لبخندی اجباری میزنم! کمی بعد با همه ی غم و ناراحتی که شانه هایم را سنگین کرده به طرف حمام می روم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

بیشتر از نیم ساعت ست که به طرف مقابلم زل زده ام و مونس نگاهم میکند

_ارباب

_هوم

_متاسفم بخاطر همه چی!

_باشه!

تمام فکر و ذکرم شبی شده که خون بکارت آواز را دیدم و از خوشحالی روی پاهایم بند نمیشدم

همه ی این اتفاقات تاوان رفتارهایم با آوازست؟

_من واقعا تقصیری نداشتم قسم میخورم

_میدونم!

از جا بلند میشود و به طرفم می آید

_احساس میکنم حالتون زیاد خوب نیست درست میگم؟

_درست میگی!

_چرا؟

_دلایل خودم رو دارم

_من دلیلش رو میدونم!

_از کی غیب یاد گرفتی؟

_اینکه یه آدم تظاهر به دوست داشتن بکنه که رابطه رو از سر اجبار برقرار کنه فقط بخاطر تخلیه جنسی باشه نه عشق و علاقه ی درونی اینکه دلش پیش یکی دیگه گیر باشه اینکه حس راحتی رو توی رفتارش نبینم احتیاج به غیب داره؟

سکوت میکنم!

شاید حق با مونس ست! نزدیک شدنم به او شاید صرفا جنبه ی پر کردن وقت و خوشی های لحظه ایست که کمی از دلتنگی ام را فروکش کند

_خودتونو فریب ندید لطفا ! با خودتون رو راست باشید اینطوری کمتر توی عذاب هستید

_میخوام با خودم رو راست باشم ولی نمیشه! نمیخوام آواز برگرده! همین!

_چه کاری از دست من برمیاد؟

کمی فکر میکنم و آرام لب میزنم

_هیچ!

 

 

 

_ارباب

_بله!

_جدیدا موهای کنار شقیقه تون رو دیدید؟

به تایید سر تکان می دهم

_توی این یه سال و نیم سفید شده! قبلش اینطوری نبود بود؟

_نبود!

_از غصه اینجوری شده؟

_لابد

جلوی اینه می ایستد و شروع به شانه کردن موهایش می کند

_تنها کمکی که میتونم بکنم اینه که بگم به آواز سر بزنید همین!

از جا بلند میشوم و بدون انکه حرفی بزنم از اتاق خارج میشوم

با صدای پری سر بلند میکنم

_سلام

_سلام پری خوبی؟

_ممنون ارباب راستش…

_باز چی شده؟

_با معتمد حرف زدید؟

هوف عصبی و کلافه میشوم! دست بردار نیست

_حرف زدم

_خب؟

_گفتم خودم بهت خبر میدم نگفتم؟ هنوز جواب نداده اینقدر عجول نباش یه طوری راضیش میکنم

اشکش به آرامی پایین می چکد

_لطفا دیگه باهاش حرف نزنید!

_یعنی چی؟

قطره اشک های بعدی هم پشت سر هم جاری میشود

_خودش اومد باهام حرف زد!

خشمم کمی فروکش میشود

_چی گفت؟

_اون…اون بهم گفت ما برای هم مناسب نیستیم گفت به کس دیگه ای علاقه مند بوده و حالا نمیتونه فراموشش کنه گفت اسم من رو از ذهنت محو کن

دست روی قلبش میگذارد و گریه اش شدت میگیرد

_معتمد از کجا فهمیده تو بهش علاقمندی؟

تکیه اش را به دیوار راهرو می دهد و دست روی دهانش میگذارد تا صدای گریه اش بلند نشود

_من بهش نخ داده بودم من غیر مستقیم بهش فهمونده بودم دوسش دارم فکر میکردم متوجه نشده ولی ارباب…اون متوجه شده و به روی خودش نیاورده

سر میخورد و روی زمین می نشیند

چند قدمی نزدیک میشوم و مقابلش روی پا می نشینم

_کاش  از همون اول به روی خودش میاورد و یه طوری ردم میکرد نه اینکه صبر کنه تا دو سه سال بعد حرف بزنه

_گریه نکن پری من مجبورش میکنم!

در عین تعجب دستش را به سمت لبم می آورد

_نه ارباب! خواهش میکنم این کارو نکنید! مجبورش نکنید! من میخوام زندگی عاشقانه و خوبی داشته باشم نه اینکه به اجبار تحملم کنه

_بهت علاقه‌مند میشه!

_نمیخوام! من آدم تحمیل کردن خودم نیستم آدم آویزون شدن نیستم

دلم برای پری میسوزد کاش هیچ وقت عاشق این آدم اشتباه نمی شد

_تورو خدا براش همسری بگیرید که خودش بخواد! که دوستش داشته باشه! که در شان معتمد باشه

زبانم برای دلداری نمی چرخد فقط نگاه میکنم و نگاه

_معتمد زندگیش رو وقف شما کرده شاید روش نمیشه بحث ازدواجش رو مطرح کنه براش استین بالا بزنید شما مثل برادر و بزرگترش باشید کاری کنید خوشبخت بشه! اگه معتمد خوشبخت بشه قلب منم آروم میگیره

_پری؟

_ارباب لطفا چیزایی که گفتم رو فراموش کنید! ممنونم که درکم کردید که پیشقدم شدید و حالا هم پای حرفام نشستید

_تو دوست آوازی برای همین خوشحال میشم کاری از دستم بر بیاد

از جیبم دستمال سفیدی در می آورم تا اشکش را با ان پاک کند

دستمال را میگرد و نگاه میکند

_لطفا مراقب آواز هم باشید بهش سر بزنید اون خیلی دوستتون داره کسی رو جایگزینش نکنید

این را میگوید و از جا بلند میشود

_ممنون که پای حرفام نشستید

همان لحظه معتمد از پله ها بالا می آید و من و پری را می بیند

انگار رنگش پریده و از دیدن پری خوشحال نیست

رو به من خم میشود و بعد از ادای احترام به سمت پله ها میرود

معتمد چپ نگاهش میکند کنار او هم ادای احترام میکند و با آرامش از پله ها پایین می رود

بعد از چند ثانیه معتمد سکوت را می شکند

_سلام آقا

جواب سلامش را نمی دهم

پری چه ایرادی داشت؟ چرا بدون اجازه ی من به دیدن او رفت و دختر بیچاره را سنگ روی یخ کرد!

اگر به او علاقه ای نداشت بهتر بود به خودم میگفت و من طور دیگری به گوشش می رساندم که آنقدر ناراحت نشود

بدون انکه نگاهش کنم از پله ها پایین میروم به سمت باغ

348

 

 

همزمان حرف پری داخل گوشم ست ” مراقب آواز باشید بهش سر بزنید اون خیلی دوستتون داره”

نرسیده به باغ راهم را کج میکنم و به طرف گاراژ ماشین ها می روم

مرددم! بروم؟ نروم؟

معتمد دنبالم آمده و پشت سرم ایستاده

_ارباب عذر میخوام اگه اجازه بدید باهاتون حرف بزنم

_معتمد اینقدر حرف نزن برو سوئیچ ماشینم رو از صیفی بگیر کارش دارم

مکثی میکند و زیر لب چشمی تحویلم می دهد

کمی بعد با سوئیچ برمیگردد

_ارباب اگه شما بخواید من با پری ازدواج میکنم! هر چی شما امر کنید

سوئیچ را میگیرم و بی اهمیت به حرفش سوار ماشین میشوم و به طرف شهر حرکت میکنم

دخترک بیچاره را شرمنده کرده حالا هرچی من بگم؟ احمق!

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

‌برای سومین بار دستم سمت زنگ می رود اما دودلم…

این چهارمین بارست تا جلوی در خانه آقاجون می آیم و بدون انکه ببینمش برمیگردم

بالاخره جرات به خرج می دهم و زنگ را میزنم

کمی بعد نجمه در را باز میکند

از دیدن من هینی میکشد

_سلام ارباب

_سلام نجمه!

نگاهی به داخل حیاط می اندازم

_آواز خونه ست؟

آنقدر تعجب کرده که فقط به تکان دادن سرش اکتفا میکند

_خونه نیست؟

_نه

_کجاست؟

_پیش سارا

نا امید نگاهم را از نجمه میگیرم

_هر روز میره؟

_بله بجز جمعه ها

_باشه! اگه برگشت تحت هیچ شرایطی نگو من اومدم

این را میگویم و به طرف ماشین میروم

متعجب نگاهم میکند

_ارباب نمیای داخل؟ پدرتون رو ملاقات نمی کنید؟

_باشه برای یه وقت دیگه! به کسی نگو اینجا بودم

ناامید و پرغصه سوار ماشین میشوم تا برگردم

هنوز زیاد دور نشده ام که از آینه آواز را می بینم از ماشین مصطفی راننده ی پدر پیاده میشود

ماشین را کنار میزنم

چند کتاب و دفتر در دست دارد و به طرف خانه می رود

چشم از نگاه کردنش برنمیدارم

به پشت سر می چرخم

جلوی در ایستاده و منتظرست در را باز کنند

نیم رخش را می بینم و دلم میرود

کاش کسی در را باز نکند تا یک دل سیر نگاهش کنم

نگاهش برای لحظه ای سمت ماشین من می اید فورا سرم را می دزدم و چشم روی هم میگذارم

دو دلم بایدپیاده شوم و از نزدیک ببینمش؟

نمیتوانم اگر با او حرف بزنم اگر صدایش را بشنوم اگر بدنش را لمس کنم او را برمیگردانم

حق با مونس ست دارم خودم را فریب می دهم

دارم خودم را مجبور به تحمل این عذاب میکنم

به آرامی سر بلند میکنم و….

آواز رفته!

در را برایش باز کرده اند

داخل رفته!

به جای خالیش نگاه میکنم

هنوز چند ثانیه نگذشته دلم برایش لک زده اشتباه کردم

نباید می آمدم ! نباید

ماشین را روشن میکنم

به جای انکه حالم خوب باشد عصبیم

ناراحتم

غم دارم

دستانم میلرزد و بغض میکنم

چه بلایی سر خودم آوردم؟

کاش نمی امدم! اشتباه کردم

ماندنم بیشتر از این جایز نیست! به طرف روستا راه می افتم!

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

 

سویشرتم را پهن کرده ام و روی آن نشسته ام

نخ به نخ سیگار میکشم و فکر میکنم

آنقدر سرفه کرده ام که گردن و سر شانه هایم درد میکند

نگاهم را به دهانه ی غار میدوزم شب شده و من توان برگشتن به روستا را ندارم

برای بار هزارم با خودم تکرار میکنم

“اشتباه کردم نباید میرفتم نباید”

حالا چطور فراموش کنم

چه حماقتی به خرج دادم!

ناصر لاشگوشت هنوز هم بیخیال نشده

هنوز هم میخواهد به زور خودش را در دلم جا بدهد

دست بردار نیست

باید نقشه ای بکشم و او را به قتل برسانم؟

نه تنهایی نه! باید راهی پیدا کنم که منصور و محمود هم با او بمیرند

دراز میکشم و خودم را به زور روی سویشرت جا میدهم

چشم روی هم میگذارم و میخواهم بخوابم اما سرما به تنم نفوذ میکند

اهمیتی ندارد من به این غار تعلق دارم! باید به نمناک بودنش به تاریک و سرد بودنش عادت کنم

از روزی که پا به این غار گذاشتم خوشی هایم را هم برای همیشه جلوی درش چال کردم

در همین افکارم که چشمانم گرم خواب میشود

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 97

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 روز قبل

چرا تو این پارت خبری از آواز نشدممنون قاصدک جان

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x