_خب؟میشنوم نازدار خانوم!
_میترسم بگم ارباب…میترسم از اینکه حرفم رو باور نکنید و سرزنشم کنید
_حرف بزن نازدار کاسه ی صبرم رو لبریز نکن!
بعد از مکث نسبتا کوتاهی می گوید
_ از روزی که این دختره اومده مهران آروم و قرار نداره! دیشب بعد از اینکه از پیش شما برگشت اول رفت اتاقی که برای خواب و استراحت به آنا دادن! دیر وقت به اتاق خودمون برگشت عصبی تر و بداخلاق تر از همیشه! وقتی دلیل این رفتارش رو پرسیدم گفت از زندگی با من خسته شده چون فکر میکنه عمرش پای زن کم سوادی مثل من تلف شده! هیچ وقت توقع شنیدن این حرف هارو از مهران نداشتم هیچ وقت!
بغض میکند و سرش را پایین می اندازد
_از کجا فهمیدی اون عاشق آنا شده؟
_من یه زنم ارباب تموم رفتار ها و نگاه های مهران رو زیر ذره بین دارم!
_مهران تا بوده همین بوده! فقط جذب زنای زیبا و لوند میشه
_پس چرا با آواز اینطوری نبود؟
چشمکی میزنم
_پس قبول داری آواز خوشگل و لونده؟
کلافه چشم هایش را در کاسه می چرخاند
_محض رضای خدا الان وقت چزوندن من نیست ارباب!
_خب خب! داشتی میگفتی؟
_این چند روز مهران مدام بهونه میگره و بداخلاقی میکنه وقتی میپرسم چرا؟ میگه چون از زندگی با تو سیر شدم!
به حرفهای نازدار نمیشود اعتماد کرد در حالی که با دست لبهایم را بازی میدهم با لحن موشکافانه ای می گویم
_از کجا بفهمم دروغ نمیگی؟
بادبزن را می بندد و به چشمانم خیره میشود
_چرا باور نمیکنید وقتی تنها کسی که از رفتن آنا ناراحته فقط مهرانه و بس؟! چرا آنا از شما نخواست همراهش به شهر برید؟ چرا مهران؟ تا حالا سر میز غذا به حرکات و رفتارشون توجه کردید؟
_نه! چون اهمیتی برام نداشتن
_پس از امروز توجه کنید تا بفهمید دروغ نمیگم! یه سوال دیگه! قبل از اینکه بالا بیایم آنا کجا نشسته بود؟ مهران کجا؟
فکر میکنم و با تجسم فضای پذیرایی یادم می آید که ابتدا آنا روی مبل نشست و مهران بلافاصله کنارش نشست و خودش را به او چسباند!
حق با نازدار ست مهران دستش را از پشت روی مبل گذاشته بود و کم مانده بود آنا را محکم به آغوش بکشد
لبم را میگزم و چشمانم را از عصبانیت روی هم فشار میدهم!
“چه احمقیه مهران! با اخلاق و روحیه ی ظریفی که داره نمیتونه یه لحظه هم با آنا زیر یک سقف زندگی کنه! اونم آنایی که هیچ تعهدی نداره”
شیشقه ام را فشار می دهم که با صدای نازدار از افکارم خارج میشوم
_محمد خان! میشه نزاری اون دختره ی….مهران رو بیشتر از این اغفال کنه؟
کمی فکر میکنم و در حالی که با ته ریشم بازی میکنم می گویم
_اونوقت تو در عوضش چه کاری برای من انجام میدی نازدار خانوم؟
_هر کاری از دستم بربیاد انجام میدم خان! فقط نزار اون زنیکه زندگیم رو خراب کنه
به دیوار تکیه می دهم و یک پایم را روی پای دیگرم می گذارم
_من نمیزارم مهران فردا بره شهر ! و اگه نره شهر و آنا برگرده تهران ارتباطشون کامل قطع میشه و اما تو…
لبخند رضایت بخشی روی لبش شکل می گیرد
_پدرت به اموال یه خان از روستای حسن آباد دست درازی کرده! املاکی که ظاهرا در مقابل اموال پدرت خیلی ناچیز و بی ارزشه! پدرت رو هر طوری که هست متقاعد کن از این کار دست برداره!
_ولی پدرم هیچ وقت اجازه نمیده من…
_اگه میخوای زندگیت بهم نخوره تلاشت رو بکن! اگه تونستی موفق بشی منم قول میدم مهران دوباره برگرده پیشت و اگه نتونستی فردا مهران پر !
_یعنی همین امشب با پدر حرف بزنم؟
_ نه! همین امروز عصر!
_سعی میکنم از پسش بربیام ارباب ولی اگه نتونستم لطفا…
_لطفا و نتونستنی در کار نیست نازدار! این یه معامله ی برد برد بین من و توست ! یا هردوی ما برنده میشیم یا هیچ کدوم! باید به قولت متعهد باشی
از سرجایش بلند میشود و با اعتماد به نفسی که در صدایش موج میزند می گوید
_متعهدم ارباب! قول میدم
لبخند رضایت بخشی روی لبم ظاهر میشود در همین حال صدای در زدن توجهم را جلب میکند
_بفرمایید؟
مونس در اتاق را باز میکند
_اجازه هست بیام تو؟
نازدار که از خوشحالی کبکش خروس میخواند می گوید
_آره عزیزم بیا تو! من دارم میرم
این را میگوید و با کسب اجازه، از اتاق خارج میشود
مونس روی تخت می نشیند و با تعجب می گوید
_چی به نازدار گفتی که اینقدر خوشحال شده؟ نه به صبح که برج زهرمار شده بود نه به الان که سر از پا نمی شناخت
به طرفش می روم و مقابلش می ایستم
_از کاری که کردی خیلی ناراحت و عصبیم! اگه چیزی نگفتم بخاطر بچه ست ! هیچ وقت توقع نداشتم فالگوش وایستی و وسط حرف های مردونه ی ما بپری! گفته باشم سری بعدی وجود نداره دفعه ی آخرت باشه
_میدونم کارم درست نبود معذرت میخوام! ولی از حرفای پیرمرد دلم آتیش گرفته بود قبلا هم چند بار اومده بود پیش منصور و هر سری با تحقیر از خونه مینداختش بیرون!
_این سری گذشت میکنم ولی دفعه ی آخرت باشه
می خندد و چشمی تحویل می دهد
_خب؟! راه حلی که فرمودی چیه؟ میشنوم!
مکثی میکند
_نمیدونم! راستش دو دلم بگم نگم…از طرفی منصور داداشمه از طرفی هم….
_راحت باش! من شوهرتم کی از من به تو نزدیک تر؟
در حالی که لب هایش رو میجود می گوید
_آخه…شاید درست نباشه بگم
دستش را جلوی صورتش میگیرد و با خودش زمزمه میکند
_وای خدای من! چیکار کنم؟
از این من من کردن او خسته ام!
دسش را کلافه از صورتش جدا میکنم
_حرف بزن مونس! صبرم لبریز شد
_از عواقب گفتنش میترسم!
_نترس! بگو
آب دهنش را قورت می دهد و کمی مکث میکند! با تردیدی که در صدای نسبتا آرامش غوطه ور شده می گوید
_محمد! منصور….
_منصور چی؟
_بگم منصور قاتله باورت میشه؟!
و با این جمله دستش به لرزش می افتد
متعجب نگاهش میکنم! منصور قاتل ست؟!! چیز عجیبی نیست! در واقع از نطفه ی محمود هیچ چیزی بعید نیست
_منظورت چیه مونس؟ قاتل؟
دستش را روی گلویش فشار می دهد
_یکم آب میاری برام؟دارم خفه میشم از استرس
لیوان آب را برایش می آورم! آب را می خورد و نفس راحتی می کشد
_خب؟ درست حرف بزن ببینم! گفتی منصور قاتله؟
به علامت تایید سری تکان می دهد
_منصور آدم کشته؟سند و مدرک داری؟
با چشمانی مملو از ترس و نگرانی آرام زمزمه میکند
_محمد اگه بگم باورت میشه؟
_بگو! باورم میشه
_پدر آواز ! منصور پدر آوازو کشته! سیدهادی!
با شنیدن این جمله قلب و مغزم برای لحظه ای از حرکت می ایستد!
مات و مبهوت به مونس خیره میشوم ! فکم قفل شده!
میخواهم حرف بزنم اما نمیتوانم
پلک هایم را روی هم فشار میگذارم و سعی می کنم حرف هایش را در مغزم تجزیه کنم مضطرب به نظر می رسد و نگاه بی قرارش را به صورتم می دهد
_مونس تو اینارو از کجا میدونی؟
_با چشم های خودم دیدم محمد
_چی دیدی؟ تعریف کن
سکوت میکند! حس مبهمی دارم! نمیدانم باید خوشحال باشم یا ناراحت
از طرفی بالاخره بعد ازسالها راهی برای نابودی طایفه ی محمود پیدا کرده ام و از طرف دیگر قربانی پدر آوازست!
مسلما آوازم اگر بداند چه بلایی سر پدرش آمده شکست روحی بدی را تجربه میکند!
اما زیاد بد هم نشده اگر بفهمد قاتل پدرش، برادر ناصر ست خیال من هم کمی آسوده میشود…
#پارت_363
.🎶🦢꯭⃤꯭᭄
_حموم ِخونه ی آقاجونم توی حیاطه! من معمولا شب های تابستون از شدت گرما بیدار میشدم و میرفتم حموم! یه شب بقچه ی لباسام رو گذاشتم زیر بغلم و خواستم برم حموم که یهو یه صدایی شنیدم یه مرد میانسال به منصور گفت
+ قربان اگه آزادش کنیم و بعدا به همه ی روستا بگه پیش ما اسیر بوده و شکنجه دادیم چی؟
منصور در جوابش گفت :
احمدخان اگه بفهمه کشتیمش نمیزاره به این راحتی قسر در بریم
بعد از بگومگو های ناواضحی که بین شون رد و بدل شد دوباره شنیدم که منصور گفت
+فقط دهنش رو خوب ببند که داد و فریاد نکنه! فردا که هیچی پس فردا صبح که همه رفتیم عروسی بکشش! فقط تمیز بکش که هیچکی نفهمه ببینم چه میکنی پهلوون!
مونس از فشار عصبی دستاش شروع به لرزیدن میکند
_آروم باش و مو به مو تعریف کن هیچی جا نذار
ادامه می دهد
_اون شب تا صبح خواب به چشمم نرفت صبح رفتم و با تک تک نگهبان ها و مزدور های منصور ، به بهانه های مختلف حرف زدم تا صدای اون فرد رو شناسایی کنم ولی بی فایده بود صداش خیلی آروم به گوشم رسیده بود نمیتونستم تشخیص بدم! به زمین و زمان مشکوک بودم به شدت رفتار همه رو زیر نظر گرفته بودم خصوصا منصور
اون روز تا غروب تو حیاط و اطراف خونه سرگردان بودم!
از ناراحتی و ترس نمیدونستم چیکار کنم !
راستش فکر میکردم تو یا مهران رو گرفتن چون اگه یادت باشه اون موقع شدیدا اختلاف داشتیم! خلاصه غروب نرگس زن منصور ازم خواست باهم بریم پشت بوم تا کشک هارو گرد کنیم و بزاریم خشک شه! که ناگهان از پشت بوم منصور و نوچهش رو دیدم که به سمت طویله ی متروکی که دویست متر از خونه دور بود رفتن! حدس زدم زندانی اونجا باشه
مکثی میکند و کمی فکر میکند
_وقتی موقع صرف شام ِ نوچه ها شد با اینکه از ترس نفسم بالا نمی اومد به سمت اون طویله رفتم ! در واقع همون طویله ای که مامانم توش زندانی بود!
رفتم داخل و با صدای آرومی گفتم کسی اونجاست؟
صدایی نشنیدم به آرومی در زدم و گفتم کسی هست؟صدامو میشنوی؟
که ناگهان با صدای امممممم گفتن یه مرد از داخل طویله ، ترس و دلهره به کل بدنم افتاد
تنها کاری که اون لحظه تونستم انجام بدم فرار بود و بس!
وارد اتاقم شدم آروم و قرار نداشتم از طرفی دلم میخواست از یکی کمک بگیرم از طرفی به هیچکی اعتماد نداشتم! بارها و بارها با خودم فکر کردم نکنه تو یا مهران رو گرفتن! چندبار خواستم یکی رو بفرستم تا به پدرت اطلاع بده اما به کسی اعتماد نداشتم! دو رکعت نماز استخاره خوندم و از خدا خواستم راه و چاه رو بهم نشون بده
نصف شب بود و ساعت حدود دوازده و یک ! یادم نمیاد چه جوری ولی کلیدهای طویله رو به هر طریقی که بود پیدا کردم! محمد من خیلی جرات به خرج دادم ولی قسم میخورم تقصیر من نبود
این را می گوید و گریه میکند
فکش را میگیرم و سرش را بلند میکنم
_گریه نکن مونس! در ادامه چی شد؟ فقط ادامه رو بگو
_کلیدارو برداشتم و با یه چراغ نفتی کوچیک رفتم سمت اون طویله! یه دختر تنها! نصف شب! میدونی چه خطری رو به جون خریدم محمد؟
به علامت تایید سری تکان می دهم بی تاب شنیدن حقیقت هستم
_خب! بعدش چی شد؟
بعد از امتحان بیشتر از ده تا کلید بالاخره درو باز کردم و با ترس وارد طویله شدم!یه طویله نسبتا بزرگ پر از وسایل آهنی و بشکه و چوب خشک ذخیره ی زمستان! با هر ترس و دلهره ای که بود به سمت مرد میانسالی که اونجا با طناب بسته شده بود رفتم و چراغ رو که به صورتش نزدیک کردم با ترس بیدار شد هیسی کردم و گفتم نترس اومدم نجاتت بدم چراغ رو که نزدیک تر کردم نفسم به شماره افتاد با دیدن سر و روی خون آلود سیدهادی زبونم بند اومد! آخه سید هادی با خانواده ی ما جفت و جور بود!! برای همین تعجب کردم! سید بیچاره سر و صورتش از صد طرف شکاف برداشته بود لبم رو گزیدم و گفتم: آقاسید شما اینجا چیکار میکنین؟
به سمت در رفتم و نگاهی به بیرون انداختم ، با دیدن نور ضعیفی از دور دست ، فهمیدم نوچه های منصور دارن میان! ترسیده بودم و نمیدونستم چیکار کنم تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که چراغ نفتی رو خاموش کنم و برم داخل یکی از بشکه هایی که اونجا بود
قبل از اینکه برم گفتم آقاسید به کسی نگو اینجا بودم نجاتت میدم نگران نباش
آقا سید به علامت منفی سری تکون داد ؛ داخل بشکه بودم که نوچه رسید من که جایی رو نمیدیدم ولی حدسم این بود که چون قفل در باز شده بود یه لگد محکم به آقاسید زدو گفت کی درو برات باز کرده پدرسگ؟
آقا سید بنده خدا دهنش بسته بود نمیتونست حرف بزنه یه ضربه ی دیگه بهش زد و چسب رو برداشت آقاسید با عجز و ناله گفت خودت غروب که غذارو آوردی یادت رفت ببندی ملعون
#پارت_364
.🎶🦢꯭⃤꯭᭄
تا این رو گفت یه ضربه ی محکم دیگه به بدنش خورد نوچه گفت همین امشب میکشمت مرتیکه پست فطرت! حتی ضامن اسلحه رو کشید اما بعدش پشیمون شد و بدون اینکه چیزی بگه آب دهنش رو تف کرد و رفت اما قسمت بد ماجرا که پیش بینی نکرده بودم قفل کردن در بود
با فهمیدن اینکه در قفله و منم زندانی شدم دنیا روی سرم آوار شد ولی هیچ کاری از دستم بر نمی اومد کوچک ترین واکنشم باعث مرگ دوتامون میشد بالاخره بعد از اینکه مطمئن شدم نوچه رفته از داخل بشکه بیرون اومدم دیگه چراغی هم نداشتم اتاق تاریک تاریک بود
آروم گفتم آقاسید حالتون خوبه؟ صدام رو میشنوی؟
آقا سید با مممممم متوجهم کرد که حواسش به منه! به هر طریقی بود جلو رفتم و چسب دهنش رو برداشتم و گفتم آقاسید خوبی؟ چرا اینجایی؟
بخاطر تاریکی شدیدی که روی اتاق حاکم بود فقط صداش رو میشنیدم که گفت خانوم اون نرفته پشت سرتونه
تا اینو گفت خواستم بلند شم که با برخورد یه جسم سنگین به سرم از هوش افتادم
نفهمیدم چند دقیقه بیهوش بودم و کی چشمام باز شد ولی هوا هنوز تاریک بود و یه مرد قد بلند با یه چراغ درست بالای سرم ایستاده بود
سلیم یکی از نوچه های منصور! که از قضا عاشق و شیفته ی من بود و بارها به من پیشنهاد ازدواج داده بود اما من میدونستم چه آدم بد ذاتیه بنابراین هیچ وقت بهش روی خوش نشون ندادم
از ترس خودم رو جمع کردم و با گریه و زاری گفتم بهم رحم کن سلیم خواهش میکنم
سلیم به شدت ناراحت بود با صدای بغض داری گفت آخه چرا تو لعنتی! چرا؟
دوباره ملتمسانه گفتم لطفا پیش منصور نگو وگرنه منو میکشه اگه میخوای زنده بمونم چیزی نگو
سلیم توی اتاق قدم میزد و فکر میکرد ! نمیدونست چیکار کنه به سمتم اومد یقه ی پیرهنمو گرفت و گفت هرکی جای تو بود یه گوله حرومش میکردم چرا اومدی اینجا لعنتی؟
و اسلحه رو با تردید روی سرم نشانه گرفت به گریه افتادم و با عجز و التماس ازش خواستم بزاره برم
با اسلحه چند ضربه ی خفیف به سرش زد و گفت کاش دوستت نداشتم لعنتی کااااش
بیشتر از یه ربع دودوتا چهارتا کرد و وقتی موقع تصمیم گیری رسید ناگهان متوجه شد یکی داره به سمت طویله میاد
فورا دست منو گرفت و کمکم کرد توی بشکه پنهون بشم در بشکه رو هم گذاشت! با صدای منصور ، خون توی رگام خشک شد به سلیم گفت چیکار میکنی احمق ؟ با این چراغ روشن چرا این اطراف پرسه میزنی و از صدایی که شنیدم فهمیدم یه ضربه ی محکم بهش زده و افتاده
سلیم با صدایی که از درد ضعیف شده بود گفت قربان واسه سرکشی اومدم همین
یکی دیگه از نوچه ها گفت قربان بیا کار این حیوون رو تموم کنیم تا فردا صبر نکن همین الان چالش میکنیم بدون اینکه کسی بفهمه!
منصور گفت نه احمق! فردا صبح که بخاطر طبل و دهل عروسی صدای تیراندازی به گوش نمیاد بکشیدش
شما دوتا هم گم شید بیرون
با دستور منصور نوچه ها بیرون رفتن و درو دوباره قفل کردن
هنوز برام سواله چرا آقاسیدو خفه نکردن!! عجیب بود! خلاصه از ترس اینکه مبادا دوباره تله باشه تا صبح توی بشکه موندم ! یه وقتایی خواب به چشمام هجوم میاورد و مقاومتم رو میشکست یه وقتایی هم بیدار میشدم و دست به دعا میشدم که از کشتنش پشیمون بشن ! بالاخره صدای منحوس طبل بلند شد و موعد به قتل رسوندن سید رسید!
همونطوری که انتظار میرفت دونفر بدونه اینکه چیزی بگن وارد طویله شدن و بعد از چند دقیقه ناگهان صدای شلیک بلند شد اصلا نمیتونی تصور کنی چقدر ترسیده بودم محمد! دلم میخواست جیغ بزنم گریه و زاری کنم اما محکم دستم رو جلوی دهنم گرفتم و از ترسِ جونم سکوت کردم
اون یکی به سلیم گفت ارباب فرمودن همین جا جنازه رو چال کنیم
سلیم گفت تو برو خودم ردیفش میکنم
نوچه گفت نه تنهایی سخته کمکت میکنم
و شروع به کندن زمین کردن بعد از حدود نیم ساعت گفت:
+به نظرت مرده؟
+آره تیر به قلبش خورده
+میخوای سرش رو از بدن جدا کن مطمئن بشیم
+چه کاریه؟ از زیرخاک که بیرون نمیاد
+برو کنار خودم این کارو میکنن
و سلیم که از اون یکی ، وقیح تر و سنگدل تر بود ایستاد و کار وحشیانه ی هم دستش رو نگاه کرد
فکر کنم سرش رو از بدن جدا کردن چون نوچه به سلیم گفت اینجوری خیالم راحت شد که مرده!
بعد هم جنازه رو انداختن توی چال و خاک ریختن همین!
از شنیدن این داستان عجب توی شوکم
مونس با یادآوری اتفاقات وحشتناکی که دیده و شنیده حالش بد میشود
روی تخت دراز می کشد و به سقف خیره میشود!
به طرف مقابلم که دیوارست زل میزنم و فکر میکنم
تمام اتفاقات را مو به مو در ذهنم تجسم میکنم بعد از چند دقیقه فکر کردن با صدایی خسته می گویم
_چه جوری از اون اتاق نجات یافتی؟
#پارت_365
_اگه بهت بگم نزدیک چهار ساعت بعد اون ماجرا هم تو بشکه بودم باورت میشه؟ از ترس و شوک جرات نداشتم بیرون بیام محمد! بعد از ۴ ساعت سلیم اومد درو برام باز کرد! از اینکه من اون اتفاقات رو فهمیدم ناراحت بود
_نمیدونی منصور بخاطر چی سیدهادی رو زندانی کرده بود؟
_بخاطر طلا
_طلا؟ مطمئنی؟
_آره یه بار از سلیم پرسیدم که فقط دلیل کار منصور رو بگو! گفت سید هادی پیش یکی از اهالی روستا گفته من یه گنج پیدا کردم و یه جا مخفیش کردم اون طرف هم همه جا جار زده که سیدهادی گنج داره
_آره منم اینو چند سال پیش شنیده بودم ! خب طلا رو پیدا کردن؟
_ظاهرا نه! سلیم میگفت بعد ۲ ماه شکنجه آدرس داده ولی چیزی پیدا نکردن! میگفت همش قسم خورده که حدس میزده اونجا پر از طلا باشه ولی اشتباه فهمیده
_مونس الان سلیم کجاست؟ میتونی راضیش کنی بیاد اینجا؟
_نه محمد! یادت رفته سلیم مرده؟!
_مرده؟ چرا؟
_تو حمله ی اعتماد و معتمد به نگهبان ها کشته شد
_ای بابا ! کاش زنده بود میتونستیم…
_نه محمد اون غلام سینه چاک منصور بود! همون بهتر مرد! همیشه ترسم از این بود پیش منصور بگه که من اون اتفاقات رو فهمیدم
تصور آن که اگر آواز بفهمد پدرش را این چنین وحشیانه کشته اند چه حالی میشود اعصابم رو خورد میکند
مونس می گوید
_خب محمد تصمیمت چیه؟
_الان هیچ تصمیمی نمیتونم بگیرم! تو استراحت کن من میرم باغ یکم قدم بزنم و به این ماجرا بیشتر فکر کنم
_باشه محمد
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
روی تنه ی درخت گردو می نشینم و فکر میکنم! با اینکه سید هادی بلایی نماند که سرم نیاورد ولی بیچاره چه مرگ تلخی داشته! از قدیم گفته اند زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد!
به روزی فکر میکنم که به دروغ گفتم پدرش را من کشتم!! سکته کرد!
چیزی نمانده بود بمیرد
چشمم را می بندم و او را کنار خودم تصور میکنم صدایش، خنده هایش، دندان های ردیفش وقتی که می خندید، چشم هایش، دست هایش، و جزء جزء بدنش را مجسم میکنم! کاش بودی! کاش ناصر پدرت را کشته بود کاش میتوانستیم از بودن باهم لذت ببریم کاش آستانه ی تحمل هردویمان کمی بالا می رفت! با صدای خنده ی آنا که از دور به گوش میرسد و تمرکزم را بر هم زده چشم باز میکنم با مهران هر کدام افسار اسبی در دست دارند و در حال خارج شدن از حیاط هستند
مهران احمق! اگر سالها بخاطر این اشتباهت سرزنش شوی کم ست
خیانت! خیانت ست چه به نازدار باشد چه هر زن دیگری
_آقا عذر میخوام ناصر خان تشریف آوردن!
_باز ناصر؟ چی میخواد این بشر مثل کنه چسبیده به روح و روانم؟
_میگه برای حل مشکل نازدار اومدم!
_بگو بیاد
بوی عطر مردانه اش زیر دماغم می پیچد و چهره ام جمع میشود
_سلام محمدخان
طبق عادت رو میگیرم و نگاهم را به طرف دیگری می دهم
_اومدم بگم من مشکل فضل الدین خان رو حل کردم بهش پیغام بدید که مِن بعد میتونه زمینش رو شخم بزنه
_اونوقت چرا؟
_تا حالا حرف شمارو زمین زدم؟
_همین مشکوکم میکنه! همین برام عجیبه! چرا باید سر سپرده ی من باشی؟
_بخاطر خواهرامون نباید کوتاه بیایم؟
_آهان! باشه میتونی بری
_نمیخوای تو هم یکم نرمش به خرج بدی؟
از این سوال خنده ام میگیرد! نرمش!! کل زندگی ام بازیچه ی آنها بوده ام و حالا نرمش میخواهند! وقاحت تا به کی!
_گفتم میتونی بری
بعد از ادای احترام از باغ خارج میشود
دلم برای آواز تنگ شده!
باید فردا صبح به وسیله ی سارا طوری از خانه بیرونش بکشم تا بتوانم طبق معمول از دور نگاهش کنم…
و کمی از دلتنگی ام کم شود!
مثل معتاد شده ام!
به دیدنش اعتیاد پیدا کرده ام…هر بار تجدید دیدار نکنم مثل نعش ِمرده میشوم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
بعد از ورود آواز به خانه ، ماشین را روشن میکنم و میخواهم حرکت کنم که یکی به شیشه ضربه ای میزند
یک خانم میانسال با چادری به لب ایستاده و با دست اشاره میکند شیشه را پایین بدهم
شیشه را پایین می دهم
_بله
_سلام
_سلام بفرمایید
_امکانش هست یه لحظه پیاده بشید؟کارتون دارم
قوسی به لبهایم می دهم و از ماشین پیاده میشوم
تیپ و قیافه اش را با نگاهم برانداز میکنم
با اصل و نسب و پولدار به نظر می رسد!
_شما پسر احمدخان هستید؟
_بله!
خنده ی جمع و جوری لبش را غنچه میکند
_راستش فاطمه خانوم همسایه تون گفتن ظاهرا شما محمدخان هستید برای امر خیر مزاحم شدم قربان
نگاهی به اطراف می اندازم!! امر خیر وسط کوچه؟
_برای؟
سر به زیر می اندازد و پشت چشمی نازک میکند
_برای پسرم! رئیس یه اداره ست و آدم حسابیه اگه اجازه بدید…
_خانوم محترم! منظورم اینکه خواستگاری از کی؟
چادرش را کمی جا به جا می کند
ایوال خواستگار پیدا کردن اواز خانوم
حقته حالا توبکش خدای جذابیت😂😂
محمد آواز رو توحاملگی هم کتک میزد اونوقت این مونس عفریته همش در حال لرزشه آقا هم ازگل نازک تر بهش نمیگه فقط واسه آواز بیچاره مرد بود نکبت خاک برسر
نکنه خواستگار آواز باشن قیافه محمد دیدنی میشه اون لحظه دستت طلا قاصدکی🌹