۲ دیدگاه

رمان آواز قو پارت ۷۳

4.2
(89)

 

 

 

 

_خانوم! این چه سر و وضعیه؟ امروز مهمون داریم در جریانی؟

آنقدر عزا سرم ریخته که فرصت نفس کشیدن ندارم چه برسد به مهمانی!

_خانوم میخوای من موهاتو گیس کنم؟چشمای زیبات رو سرمه بکشم…به لبای خوشگلت سرخاب بزنم؟ بعد یه لباس….

_نجمه! از اینکه به فکر خوشحال کردن منی ممنونم! هیچ وقت این لطفت رو فراموش نمیکنم ولی لطفا ادامه نده!

_خانوم!  آنا خانوم داره از فرنگ میاد! الان کلی به خودش رسیده و هزار و یک قلم آرایش داره شما چرا مثل آنا زندگی نمیکنی؟یه دختر خوشحال و شاد و با اعتماد به نفس بالا!  چی کمتر از او داری؟ چرا مثل یه آدم افسرده تو اتاقت کز کردی؟

نفس عمیقی میکشم

_من آدم افسرده ای نیستم نجمه! من خود افسردگی ام! من معنای واقعی واژه ی افسردگی هستم! همین

از روی میز شانه را برمیدارد و کنارم می نشیند و آرام شروع به شانه کردن موهایم میکند!

حس خوبی ندارم و بغض کرده ام؛ با اینکه حالم خوب نیست اجازه می دهم کارش را انجام بدهد

با دقت موهای نسبتا کوتاهم را می بندد

_حواسم نبود موهاتو کوتاه کردی به درد گیس کردن نمیخوره خانوم! چقدر دیر رشد میکنه!

با این حرفش تمام اتفاقات آن روز در ذهنم تداعی میشود لب هایم را از سر عصبانیت محکم روی هم فشار می دهم

_من کوتاهش نکردم کوتاهش کرددد!

نجمه چپ چپ نگاهم میکند

_قسم میخورم الان آقا از این در وارد بشه از خوشحالی سکته رو زدی! این عصبانیتت هم بخاطر اینکه فکر میکنی مونس جای تورو گرفته و اون رو بیشتر از تو دوست داره

سرمه و سرخاب را کنارم می گذارد و کلافه از اتاق خارج میشود!

در فکر عمیقی فرو می روم شاید حق با نجمه ست شاید ته دلم دوستش دارم شاید دلم میخواهد کنارم باشد و سرم را روی سینه های مردانه‌ش بگذارد دستش را میان موهایم بلغزاند و نوازش کند! دلم میخواهد مرد زندگی ام باشد! دوباره بغض سنگینی در دلم می جوشد از جا بلند میشوم و به دخترک غمگین داخل آینه نگاه میکنم

سرخاب را برمیدارم و روی آینه طرح یک لبخند میکشم و لب های غمیگن خودم را روی تصویر میگذارم

برای چند لحظه به تصویر دختر خندان خیره می مانم زیر لب زمزمه میکنم

چون یاد ز یار دلکشم می آید

سوزی به دل پر آتشم می آید

میخندم و خنده ام نمی آید خوش

می گریم و از گریه خوشم می آید

آرام دست میبرم تا لبخند را پاک کنم اما دستم را مشت میکنم و نگاهم را به پایین می دوزم! کاغذ و خودکاری که روی میز ست توجهم را جلب میکند، می نشینم و روی کاغذ مینویسم

“و پس از اندوهایمان همچون بهاره زنده خواهیم شد گویی که هرگز مزه ی تلخی را نچشیده ایم”

وکاغذ را کنار لبخندی که کشیده ام به آیینه می چسبانم!

موهایم را باز میکنم و مرتب تر می بندم

صورتم را آرایش میکنم و لباس هایم را عوض میکنم کشو را باز میکنم و دو انگشتر و یک دست بند در دستم می اندازم و گردنبندی که هدیه ی دایی در روز عروسی‌ام بود را به گردن می اندازم

دوباره جلوی آیینه می ایستم این بار از دیدن دختر توی آینه لبخند رضایت بخشی روی لبم شکل میگیرد و زیر لب زمزمه میکنم

“آری بی شک زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود! از آینه بپرس نام نجات دهنده ات را”

در اتاق باز میشود و نجمه می گوید

_خانوم مهمون ها…

که با دیدن چهره ی بشاش و خندان من حرف در دهنش می ماسد

_خااانوووم چقدر خوشگل شدی عزیزم …

جلو می آید و محکم بغلم میکند! نجمه دختر خونگرم و دلسوزی ست! رفیق شب های تنهاییم! صاف و بی کلک!اگر نبود یک روز هم اینجا دوام نمی آوردم

تنها کار مثبتی که محمد در زندگی ام انجام داد همین آشنایی من با نجمه بوده و بس!

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

با لبخند مهربانی که روی لب دارد به من خیره شده ! دختر قد بلند و زیبایی که شبیه ایرانی ها نیست!

هر از گاهی لبخندی رد و بدل میکنیم

رو به ماه منیر می گوید

_ واقعا تعریف هایی که از این عروستون شنیده بودم واقعیت داره! خوش به‌ حال محمد که همچین خانوم باوقار و زیبایی داره

از سر شرم سرم را پایین می اندازم

_شما لطف دارید! منم خیلی تعریف زیبایی شمارو شنیده بودم! خوشحالم از آشنایی تون

از این حرف من ذوق زده میشود و با چشم های آبی رنگش که از خوشحالی برق میزد چشمکی میزند

_راستشو بگو کی از من تعریف کرده؟ محمد؟

با این سوالش لبخند از روی لبم محو میشود!

این چه حرف مضحکی ست که به زبان می آورد؟ محمد چرا باید پیش من از زیبایی های یک زن دیگر حرف بزند! بُهت زده کمی فکر میکنم

_نه!همین چند وقت پیش آقاجون و ماه منیر گفتن! البته نا گفته نمونه خدمتکار ها هم تعریف شمارو دادن! مشتاق دیدار بودم

 

#پارت_371

 

موهایش را پشت گوش می اندازد و با عشوه می گوید

_حالا یه چند روزی اینجا موندگارم بیشتر باهم آشنا میشیم

سری تکان می دهم و لبخندی تصنعی تحویلش می دهم! سوالش آنقدر عجیب بود که یکباره نسبت به او بدبین میشوم!

بعد از صرف ناهار بالاتر از من، کنارم می نشیند

_راستی شنیدم درس میخونی؟ درسته؟

_بله! البته تا پایه ی شش خوندم و الان مدتیه بیکارم! دلم میخواد برم سر کار ولی خب ممممم

تن صدایش را کمی پایین می آورد

_میخوای بریم تو اتاقت باهم حرف بزنیم؟من اینجا زیاد راحت نیستم

_چرا که نه! بفرمایید

و با اشاره ی دست به سمت اتاقم راهنمایی‌اش میکنم

از دیدن پیچک ها و کاغذ نوشته هایی که روی دیوار ست حیرت زده میشود

_واااای چه دیوار قشنگی! چه گلای نازی! وااای آینه رو نگاه! ببینم چی نوشتی؟

و آرام زیر لب می خواند “و پس از اندوه هایمان همچون بهار زنده خواهیم شد انگار هرگز مزه ی تلخی نکشیده ایم

سرش را پایین می اندازد و نفس عمیقی می کشد

_بفرمایید بشینید

روی صندلی می نشیند و با انگشترهای پرتعداد دستش بازی میکند

درست مقابلش روی تخت می نشینم

_حالتون خوبه؟ اتفاقی افتاده؟

دستش را روی پیشانی‌اش میگیرد

_خوبم! ولی جمله ای که نوشته بودی عمیقا من رو به فکر فرو برد آواز ! اسمت آواز بود دیگه درسته؟

_بله!

حالا هردو سرمان را پایین انداخته ایم و چیزی نمی گوییم ! بعد از چند دقیقه سکوت فضا را می شکند

_تو خیلی خوشگلی آواز ! میدونستی؟

_ممنون آنا جان! به دیده ی لطف نگاه میکنی

_جدا از تعارفات! واقعا جدی میگم! تا حالا دختری به زیبایی تو کمتر دیدم!

نفس عمیقی میکشم و چیزی نمی گویم

کسی که باید این زیبایی هارا ببیند نمی بیند!

ادامه می دهد

_یه نکته ای بگم ناراحت نمیشی؟

_جانم؟

_امروز که دیدمت فهمیدم محمد کج سلیقه ترین خلق خداست

با چشمایی گرد شده از تعجب می گویم

_چرا؟

_من اگه جای محمد بودم هیچ وقت دلم نمی اومد با وجود زنی به زیبایی تو زن دوم بگیرم! اصلا متعجبم که مونس چی داره که محمد تا این حد عاشق و شیفته ی او شده و چشمش رو روی واقعیت بسته!

آب دهانم را فرو می برم

نمیدانم چرا قلبم به تپش افتاده و تنم می لرزد

_عاشق و شیفته؟ مممم مگه چیکار کرده محمد؟

_نه ! کار خاصی نکرد! ولی خب همین که جلو جمع گاه و بی گاه بغلش میکرد و قربون صدقه‌اش میرفت برام عجیب بود! یه بارم که بی توجه به همه لباش رو بوسید! مونس هم یه طوری عشوه ی خرکی اومد که حالم بهم خورد

با حرف های آنا بند دلم پاره میشود و بغض روانه ی گلوی بیچاره ام میشود!

از عصبانیت خون داخل رگهایم منجمد میشود و دستانم را مشت میکنم

محمدی که جلوی جمع حتی به من نگاه هم نمیکرد حالا پیش چشم همه لب های مونس را میبوسد؟ چه فضاحت و وقاحتی!

_میشه بیشتر در موردش بگی؟ محمد چی میگفت؟ مونس چه واکنشی نشون میداد؟ میخوام بفهمم کلا باهم چه جوری بودن؟

کمی فکر میکند

_نه بیخیال! خودت رو با این چیزا اذیت نکن

_خواهش میکنم بگو! لطفا

_ممممم خب مثلا یه بار باهم مسابقه ی اسب سواری دادن با اینکه محمد سوارکار قهاریه ولی بخاطر مونس الکی آروم اومد و مونس مسابقه رو برد!مونس گفت حالا که من مسابقه رو بردم باید تا اتاق شاهنشین بغلم کنی! یا  سر میز شام اول برای مونس غذا می‌کشید بعد خودش! یه شب که مونس غذا نخورد محمد هم نتونست به غذا لب بزنه!

تو شب نشینی ها براش میوه پوست میگرفت دستش رو میبوسید موهاش رو نوازش میکرد!

گاهی هم صدای قهقه و بازی کردنشون تا پذیرایی می اومد! همین! البته که بیشتر اوقات باهم بیرون بودن و من کمتر می دیدمشون! نمیدونم تا چه حد باهم صمیمی هستن!

میخندم و سری تکان می دهم

_امکان نداره! محمدی که من میشناسم جلوی جمع هیچ وقت…

_آواز! تو دختر پاک و بی شیله پیله ای هستی ولی مونس مار هفت سره! محمدو مثل موم توی دستش گرفته! مثلا یه بار گفت پام درد میکنه و محمد جلو اون همه ادم پاهاشو ماساژ داد! یه بام از شهر برگشت لاله ی گوش مونس رو بوسید و بغلش کرد همه ی خدمتکارها بدشون اومد ولی خب…محمده! کسی جرات نداشت چیزی بگه

شعله های خشم و حسادت سلول های بدنم را می سوزاند با حرص سری تکان می دهم

_که اینطور! در مورد من چی؟ چیزی نگفت محمد؟

کمی فکر میکند

_خب من اولین بار که فهمیدم دوتا زن داره خیلی شوکه شدم مونس رو دیدم و دلم میخواست تورو هم ببینم! میترا گفت اون یکی زنداداشم خیلی مظلومه و رفته شهر ! منم گفتم محمد میره دیدنش؟ گفت نه! چون فکر میکنه اون یه زن….

مکث میکند و چیزی نمی گوید

کلافه می گویم

_یه زن چی؟

باز هم سکوت میکند

 

 

#پارت_372

 

 

_یه زن هرزه درسته؟

با لحن نه چندان مطمئنی می گوید

_نههه! ولی خب فکر میکنه تو یه زن بد ذاتی مثلا!

حدسم درست ست از حالت چهره ی آنا مشخص ست که دروغ میگوید و محمد پیش او هم گفته که من هرزه هستم وگرنه آنا تا این حد من من نمیکرد!

از خودم عصبانی ام از تصویری که در ذهن دیگران ساخته ام از اینکه خودم را تا این حد کوچک کرده ام که پیش همه دهان باز کند و هرزه خطابم کند! در همین افکارم که انا ادامه می دهد

_منم یه روز رفتم پیش محمد و گفتم از زن اولت چه خبر؟گفت خیلی وقته ازش بی خبرم! وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت چون اهمیتی برام نداره و مونس رو به آواز ترجیح میدم ! به محمد گفتم اگه دوسش نداری طلاقش بده بزار اونم به زندگیش برسه! گفت تو خونواده ی ما رسم طلاق وجود نداره بزار تو شهر اینقدر پیش آقاجونم بمونه که بپوسه !

_دیگه چیا گفت؟

_دیگه اینکه…گفت اگرم برگرده روستا باید خدمتکار مونس شه چون مونس خانزاده ست و در شان آواز نیست دوشادوش مونس بیاد و بره

که اینطور!! که من باید خدمتکار خانم شوم! عجب! که در شان من نیست هووی مونس باشم…

از عصبانیت دندان قروچه ای میکنم

_کور خونده! هیچ وقت برنمیگردم روستا! اون آدم برای من مرده آنا ! هیچ اهمیتی نداره! از خدامه همین الان بمیره! مرتیکه پلشت!

از سر جا بلند میشوم و با عصبانیتی بیش از حد تصور از اتاق خارج میشوم

به سمت حمام می روم و شلنگ آب سرد را روی صورتم که از عصبانیت داغ شده می گیرم

و همانطور که آب از سر و بدنم میریزد شروع به گریه میکنم! طوری که نفس هایم بالا نمی آید و به هق هق می افتم

با لرزش بی امانی که به جانم افتاده روی زمین می نشینم و زانوهایم را در شکم فرو میبرم و درمانده و ناتوان، خسته و رنجور به دیوار خیره می مانم

تنم آنقدر درد دارد که انگار استخوان هایم زیر خروارها آوار خرد شده اند، دردمند و غم زده چشم های سوزناکم را به روی دنیا می بندم و در غم فرو می روم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

دستم را زیر سرم گذاشته ام و به ستاره های آسمان نگاه میکنم

آنا می گوید

_آواز !

_بله!

_راستش رو بخوای از حرفایی که زدم خیلی پشیمونم! نمیدونم چی بگم که فراموش کنی!

_فراموش کردم نگران نباش

_ از این میترسم که یه روز محمد بفهمه من این حرف هارو برات تعریف کردم یا اینکه بزنه زیر حرفاش و تصویر منو پیش تو خراب کنه

_نترس! من شوهرمو بهتر از هر کسی میشناسم! فقط تا این حد باورش دارم که بگه خدا وجود داره! دیگه به بقیه ی حرفاش اعتمادی ندارم!

آنا به طرف من غلت میخورد

_چرا طلاق نمیگیری آواز ؟از محمد طلاق بگیر و با یه مرد خوب ازدواج کن! مردی که تکیه‌گاهت باشه

_بیخیال آنا ! قصد ازدواج مجدد ندارم! خدارو شکر محمد هم، بود و نبودش هیچ فرقی نداره چه طلاق بگیرم چه نگیرم هیچ مردی بالا سرم نیست! دوست دارم تنها باشم هیچ آدمی اطرافم نباشه! من به این زندگی عادت کردم دیگه حوصله ی زندگی مشترک ندارم!

_وقتی شب و روز تو این خونه کپیدی و به آسمون زل میزنی معلومه که  تبدیل به یه آدم افسرده و ناراحت میشی

_خب تو میگی چیکار کنم آنا؟ هیچ دلخوشی ندارم!

_خب چرا درست رو ادامه نمیدی؟

_اتفاقا خودمم تو فکرشم! احتمالا به آقاجون بگم برام معلم بگیره!

_اینجا مقطع متوسطه نداره؟

_نه!

شانه ای بالا می اندازد

_نمیخوای برگردی روستا؟

_نه آنا ! دیگه جایی که محمد باشه پا نمیزارم! زورم برسه سایه‌ش رو هم با تیر میزنم! برگردم روستا که خدمتکار زن وبچه‌ش بشم؟

هوفی می کشد

_کاش احمدخان اجازه میداد بیای تهران! هم من از تنهایی در میام هم تو میتونی به درس خوندنت ادامه بدی! کاش میشد

به نشانه منفی سری تکان می دهم

_نه! تهران رو که صد درصد موافق نیستن! فوقش بتونم اینجا بمونم! تهران برای من یکم زیادیه

آنا با لحن متفکرانه ای می گوید

_اگه من با احمدخان حرف بزنم و راضی بشه چی؟

_مگه آقاجون شوهر منه؟محمد باید راضی بشه که نمیشه

دوباره هوفی می کشد

_اینقدر ساده نباش آواز ! محمد از خداشه تو فرسخ ها دور بشی و خودش با مونس عشق و حال کنه! بعدش من اگه احمدخان رو راضی کنم محمد رو حرف پدرش حرف نمیزنه! بسپارش به من!

علاقه ای به تهران رفتن ندارم آن هم برای زندگی! از سرما و لرزی که به جانم افتاده پتو را محکم دور خودم می پیچم

_آنا دوست ندارم بیام تهران! آخه من که اونجا کسیو ندارم! زندگی و تحصیل توی تهران هم، خرج و مخارج داره

اخم میکند و با جدیت می گوید

_دیووونه! کسی رو ندارم چیه؟ پس من مردم ؟ اولا آقای شوهرت یه عالمه پول و ثروت داره! فکر میکنی لنگ تامین پول تحصیل توست؟بعدشم مگه من مردم؟ من اونجا هم خونه دارم هم ماشین و راننده ی شخصی! هرجا دلم بخواد منو میبره و میاره! مثل اینکه تو نمیدونی بابای من چقدر پولداره نه؟

 

 

#پارت_373

 

 

میدانم وضع مالی پدرش تعریفی نیست و احتمالا منظورش از بابا ناپدری‌اش ست! لبخندی روی لبم نقش می بندد

_ممنون عزیزم ولی…

_ولی و اما نداره! به نوشته ی روی آینه نگاه کن! پس کی میخوای مثل بهار زنده بشی هان؟

با این حرفهای آنا عمیقا در فکر فرو می روم ادامه می دهد

_آواز ! چرا به خودت نمیای؟ تو یه دختر تحصیل کرده ای! بیا تهران و ببین زن ها چه کارهایی میکنن! چقدر مقتدرن! چقدر متفاوتن!هیچ کسی نمیتونه چپ نگاهشون کنه! نشستی اینجا چشمت به در خشک شده که محمد دو سال یه بار بیاد دیدنت؟ که چی بشه؟این شد زندگی یا زهرماری؟ بیا تهران! اگر دوست داشتی اسم محمد پشت سجلت بمونه که هیچی اگرم دوست نداشتی راحت میتونی طلاق بگیری و با مرد ایده آلت ازدواج کنی! مردی که شب و روز مال خودته و مثل شمع و پروانه دورت میچرخه! اونجا اینقدر مردهای خوشتیپ و زیبا داره که محمد به گرد پاشون نمیرسه!

_آنا !

_جانم! بگو میشنوم

_بهم فرصت بده در موردش فکر کنم

_فکر کردن نمیخواد! حالا خوددانی

لبخندی میزند و از اتاق بیرون می رود

سرم را بین دو دستم می گیرم و آه بلندی می کشم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

بالاخره روز برگشتن آنالیا به تهران فرا رسیده

در این مدت کوتاه به شدت به بودنش عادت کرده بودم

فوق العاده دختر خونگرم و پر انرژی ست چشمکی میزند و می خندد

_مراقب خودت باش! تموم سعیتو بکن که راضی شون کنی

شماره ی خانه‌ اش را روی یک برگه می نویسد

_این شماره ی منه! اگه اومدی تهران از یه باجه زنگ بزن و بهم خبر بده هر جا باشی خودمو بهت میرسونم

بوسه ی کوچکی روی گونه‌ام می گذارد و بعد از خداحافظی کیفش را بر میدارد و به طرف ماشین می رود! خدمتکار چمدان را داخل ماشین میگذارد و آنا هم سوار میشود!

دستی برایش تکان می دهم و او هم با دست بوسه ای حواله ام میکنم

با رفتن آنا غصه و تنهایی دوباره به قلب و روحم هجوم می آورد انگار همه ی بغض های دنیا روی گلویم آوار شده اند!

و دوباره…شروع روزهای سخت و دلگیر….روزهای افسوس و حسرت!

روزهای بی قراری و خفقان

_آواز خانم!

_بله آقاجون

_بیا اتاقم کارت دارم دخترم

_چشم آقاجون

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

روی صندلی می نشینم و منتظر حرفش می مانم

خونسرد دود چپقش را بیرون می دهد

_خب آواز خاتون دوستت هم که رفت! این چند روز حالت حسابی خوب بود نه؟

_بله آقاجون! آنا واقعا دختر مهربونیه و احساس خوبی بهش دارم!

سرش را به تکیه گاه صندلی تکیه می دهد

_از انا شنیدم قصد داری برای ادامه ی تحصیل بری تهران! درست شنیدم؟

سری تکان می دهم و او ادامه می دهد

_فکر میکنم به اندازه ی کافی درس خوندی دختر جان! بهتر نیست برگردی پیش شوهرت؟

پکی به چپق میزند

سرش را به طرف راستش می چرخاند و دودش را بیرون می دهد

_نه آقاجون! محمد بدون من حالش خوبه! بزارید به زن و بچه‌ش برسه! اینجوری خیال شما هم راحت تره

حیرت زده نگاهم میکند

_زن و بچه؟

_بله آقاجون زن و بچه! نکنه میخواین بگین از حامله بودن مونس خبر ندارین؟

_خبر دارم ولی….

_منم خبر دارم! شیرینی اون روز هم خیلی خوشمزه بود ممنون از لطف شما

چپقش را روی میز میگذارد و جهت عوض کردن بحث می گوید

_من معمولا خیلی کم تنباکو میکشم شاید چند ماه یه بار! اون هم وقتایی که خیلی عصبی و ناراحتم….

نفسم را با حرص بیرون دمی دهم

_اقا جون لطفا محمدو راضی کنین برم تهران! دلم میخواد از این شهر لعنتی برم! دیگه نمی‌تونم نفس بکشم! هوای این خونه، این محله، این شهر برام سنگینه!!

جعبه ی فلزی سیگارش را از جیبش در می اورد

_فردا برای چند روزی میریم روستا ! خودت بیا و شوهرتو راضی کن!

_شما راضیش کنید لطفا

_راضی نمیشه تو که محمدو میشناسی یک دنده و لجبازه! خودت حرف بزن بهتره

_من نمیتونم آقاجون! باید مدارکم رو هرچه زودتر تهیه کنم و برای رفتن آماده کنم

_سفر بخیر مسافر! کجا با این عجله؟

به سمتش می روم و با شیطنت بوسه ای روی گونه‌اش میگذارم

_من منتظرم اقاجون! خودت محمدو راضی کن چون دارم برای رفتن لحظه شماری میکنم

اقاجون مات و مبهوت نگاهم میکند و من با خنده از اتاق خارج میشوم! با اینکه میدانم راضی کردن محمد مصیبت است و بسیار سخت، ولی ته دلم کور سویی از امید وجود دارد

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 89

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
10 ساعت قبل

نکنه محمد با رفتنش موافقت کنه اونجا این دختریه آب زیر کاه بخاطر انتقام گرفتن از محمد بیچارش کنه ممنون قاصدک جان

تارا فرهادی
10 ساعت قبل

قاصدکی دستت درد نکنه ❤️
یه پارت دیگه نمیدی🙏🏻؟
آواز قو خیلی وقته رمانش تموم شده
کاش پارتا رو طولانی تر میکردی

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x