۱ دیدگاه

رمان آواز قو پارت ۷۴

4.3
(96)

 

 

 

از دید محمد🪽🩵

 

سه روز از رفتن آنا به شهر میگذرد!

با مهران و بنایی که وظیفه ی بازسازی اتاق ها را بر عهده دارد حرف میزنم که رسول کنارم می ایستد

_سلام آقا در خدمتم!

_سلام رسول! داری میری شهر؟

_بله آقا !

_بعد از خرید بذرها،  به دیدن آقاجونم برو و بهش یادآوری کن که فردا همسرم رو هم با خودش بیاره

_چشم آقا اطاعت امر میشه! امر دیگه ای ندارید؟

_نه! بسلامت

مهران خودکارش را پشت گوشش می اندازد

_آنا هم میاد؟

بدون آنکه نگاهش کنم خم میشوم و افسار اسبم را که به حصار باغ بسته ام میگیرم

_خودت چی فکر میکنی؟

دفتری که در دستش ست را می بندد

_نه!

_آفرین مهران خان! درسته آنا دلت رو برده ولی عقلت هنوز سر جای خودشه! اگه گذاشته بودم به شهر بری عقلت رو هم میبرد

با این حرف نیش دارم سری تکان داد و بدون آنکه چیزی بگوید دور میشود

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

معتمد در اتاق را باز میکند

_آقا

_بله!

_آوردمشون!

سری تکان می دهم

_راهنماییش کن بیاد داخل!

کبری خانوم در حالی که چادری مشکی به سر دارد وارد اتاق میشود! با دست محکم چادرش را گرفته! به نشانه ی احترام از سرجایم بلند میشوم و از او میخواهم بشیند

از چهره اش پیدا ست که هنوز بخاطر اتفاقات آخرین باری که ملاقاتش کردم کدورت به دل دارد برای همین رویش را از من گرفته

_خوب هستید کبری خانوم؟!

_خوبم محمد خان به لطف شما

نمیدانم به چه شیوه ای سر بحث را باز کنم

_اوضاع رو به راهه؟ چیزی نیاز ندارید؟

_نه! خدارو شکر هیچی نیاز ندارم! در ضمن پولایی که هر ماه میفرستید، همه رو دست نخورده نگه داشتم اگه مسیرتون به اطراف خونه ی ما افتاد حتما بی خبرم نذارید که پس بدم

از این رفتار هایش به ستوه آمده ام

به سمتش می روم و دو طرف شانه اش را میگیرم

_کبری خانوم اندازه ی مادرم برای شما احترام قائلم! من اون پولارو نفرستادم که برام ذخیره کنید! فرستادم که بخشی از مایحتاج ضروری زندگیتون رو تامین کنه

_دست شما درد نکنه محمد خان! از شما به ما رسیده! لازمش ندارم ! شکر خدا آقاسید بعد خودش اونقدری جا گذاشته که من از پس هزینه های یه زندگی معمولی بر بیام

با امدن اسم آقاسید به یکباره زبانم بند می آید _آواز برنگشته؟

_نه! فردا میاد

_آقاسید خدابیامرز  یه چیزی میدونست که نمیذاشت درس بخونه

کلمه ی “خدابیامرز” متعجبم می کند! نگاه موشکافه‌ای به صورتش می اندازم

_کبری خانوم! از آقاسید خبری ندارید؟

ناخودآگاه تعداد پلک زدنهای چشمش بالا می رود

_نه آقا ! چطور مگه؟

_همین طوری! خواستم بدونم سرنخی پیدا کردید یا نه!

_نه! اگه خبری بشه مثل بمب تو کل روستا می ترکه!

_درسته! به کسی شک ندارید؟

_نه!

_مطمئن؟

سکوت میکند

_کبری خانوم!

_بله آقا بله!

_به کسی شک دارید؟

_آره به شما شک دارم! چند هفته قبل از ناپدید شدنش تهدیدش کرده بودی هر جا گیرش بیاری می کشیش! یادت رفته؟

نوچ کلافه ای می کنم

_نه خوب یادمه! بجز من کی؟

لبش را فرو میبرد و اخم میکند

_یکی دو هفته قبل از ناپدید شدن آقا سید رو تو ذهنت بیار! هیچ چیز مشکوکی یادت نمیاد؟

_نه!

حسی به من میگوید چیزی میداند و پنهان میکند

صندلی که آن اطراف ست را جلو می کشم و درست مقابلش می نشینم

_الان وقت لج کردن نیست کبری خانوم! یه لحظه تو چشم های من نگا کنید لطفا

نگاه گذرایی به چشمم می اندازد و دوباره رویش را برمیگرداند

_کبری خانوم!

_بله آقا !

_میدونستید آواز نسخه ی کم سن و سال شماست؟ ضرب المثل مادر و ببین دخترو بگیر، عین حقیقته!

_بله میدونستم اتفاقا آواز هم، زود از آدمای پرحرف و کنجکاو خسته میشد آقا

اگر چه از رفتارش عصبانی هستم  اما حاضر جوابی اش خنده به لبم می آورد! نفس عمیقی می کشم و سکوت میکنم !

حرف زدن من با کبری بی فایده ست انگار تنها راه چاره فقط پدرم ست و بس

مایوس و ناامید از روی صندلی بلند میشود

_میتونید تشریف ببرید!

_فردا که هیچی پس فردا آوازو بفرست پیشم چند ماهه ندیدمش دلم برای دخترم یه ذره شده!

_چشم

زیر لب آهسته غر میزند

_حق دختر بیچاره ی من هوو و در به دری نبود! مثلا عروس خونه ی خان شد که خوشبخت بشه

از جا بلند میشود و به سمت در می رود در حالی که دستش روی دستگیره ی در ست می گوید

_پیگیر آقاسید نباش محمدخان!  اون دیگه پیدا نمیشه!

سریع به سمتش می روم و از پشت بازویش را میگیرم

_درو ببند باهات کار دارم

_آقا من هیچ حرفی با شما….

اینبار عصبانی فریاد می کشم

_لطفا اون در لعنتی رو ببند

از ترس فورا در را می بندد و به طرفم برمیگردد

نگاه بی قرارش را به چشمانم می دوزد و چیزی نمی گوید

 

#پارت_375

 

 

 

_بفرمایید بشینید روی صندلی!

بدون لحظه ای تامل به سمت صندلی می رود و می نشیند

_از گم شدن آقا سید چی میدونی؟ فقط راستش رو بگو لطفا

_چیزی نمیدونم

_کبری خانوم با من رو راست باش! من یه سرنخی دارم که میتونی….

سیلی محکمی به صورتش میزند

_خدا مرگم بده! چه سرنخی؟

_آروم باشید لطفا! اول شما بگید یکی دو هفته قبل از ناپدید شدن چه اتفاقی افتاد؟ چه رفتار مشکوکی دیدید؟بعد منم حرفم رو میزنم

فکر میکند و با ابروهای در هم کشیده می گوید

_رفتار مشکوکی ندیدم بجز اینکه شب قبل از رفتن گفت کبری یه وصیت نامه گذاشتم زیر درخت سنجد اگه رفتم و برنگشتم دربیارید! خیلی هم تاکید کرد کسی وصیت نامه رو نخونه

_خب؟پیدا کردید؟

_نه آقا بعدها هرچی گشتیم پیداش نکردیم

خدمتکار در میزند و با یک سینی چای وارد اتاق میشود!

منتظر می مانم تا از اتاق خارج شود

استکان چای را در دست های لرزانش می گیرد و با دقت نگاهش می کند

_روابطش با محمود خان و منصور در چه حدی بود؟

با چشمانی که از ناراحتی و عصبانیت شبیه کاسه خون شده نگاهم می کند

_منصور؟ چرا اینو می پرسید؟

سکوت میکنم و منتظر می مانم که جواب سوالم را بدهد با لحن آرامی می گوید

_سه شب قبل از ناپدید شدن آقاسید، منصور ساعت ۱۲ شب اومد خونه‌مون! ما خواب بودیم مجبور شدیم بیدار بشیم و از ایشون پذیرایی کنیم

_خب؟چی گفت؟چی میخواست؟

_نمیدونم سیدهادی خیلی پنهون کار بود هیچ وقت مسائل کاری رو با من در میون نمیذاشت! ولی هرچی که بود بعد از رفتن منصور، ذهنش درگیر بود و تا صبح نخوابید

_همسرتون هیچ وقت در مورد طلا و زیرخاکی با شما حرف زده بود؟

با این سوالم رنگ از رخسار ش می پرد

_چطور ؟

_کبری خانوم میخوام کمک کنم که پدر آواز پیدا بشه پس لطفا سوالم رو با سوال جواب ندید

از سرجایش بلند میشود چادرش را مرتب میکند و می گوید

_من که گفتم دنبال پدر آواز نگرد حرف گوش نمیدید!

می خواهد به سمت در برود که فورا مقابلش می ایستم

_تو یه چیزی میدونی و از من پنهون میکنی درسته؟

سرش را بلند میکند و با ترس و دلهره به چشم‌هایم نگاه میکند

ساق دستم را محکم می گیرد

_بخاطر خدا بخاطر من و آواز بخاطر جوونی خودت بیخیال سیدهادی شو! اون دیگه هیچ وقت پیداش نمیشه! رفته!

پس حدسم درست ست و کبری از مرگ سیدهادی خبر دارد اما چگونه خدا میداند!

_کبری خانوم! خوب میدونید که ناپدید شدن سیدهادی کار منصوره درسته؟ اینم میدونید که منصور همسرت رو به قتل رسونده؟

با این سوالم مشت گره‌ شده اش، که چادرش را محکم گرفته یک لحظه باز میشود و چادر از سرش، سر میخورد و روی زمین می افتد !

این بار دو طرف بازویم را می گیرد

_قتل؟ چی میگی جوون؟ تو در مورد….

و برای لحظه ای تعادلش را از دست می دهد و نزدیک ست پس بیفتد که سریع دستش را می گیرم و کمکش میکنم روی صندلی بشیند

نزدیک به یک ربع دستش را به پیشانی میگیرد و در فکر فرو می رود

بعد از این سکوت طولانی می گوید

_آره میدونم

این بار من از تعجب خشکم میزند

بهت زده و متحیر به چشم هایش نگاه میکنم

_میدونستی؟ پس چرا تا حالا کاری نکردی؟

_از ترس جون خودم و بچم! شایعه ها پیچیده بود که کار منصوره! منم پیش یکی دو نفر گفته بودم شکایت میکنم چند روز بعد منصور اومد و قتل سیدهادی رو انکار کرد و گفت اگه زبون درازی کنی هم خودت رو میکشم هم دخترت!

_تو هم سکوت کردی؟

_مجبور بودم!

_چرا موضوع به این مهمی رو به من نگفتید؟

_هیچ کاری از دست شما برنمی اومد آقا ! پس لزومی نداشت بفهمید!

_پس انتقام خون سید چی؟

_سپردم به خدا انتقامش رو بگیره

کلافه هوفی می کشم

_میدونید چرا کشتنش؟

_اره خدابیامرز یکم دهن لق بود زیر درخت سنجدی که توی حیاطه یه گردنبند و زنجیر پیدا کرد بود ! توهم زده بود که اونجا پر از طلا و جواهره! پیش چند نفر از اهالی روستا گفته بود یه گنج بزرگ سراغ دارم و اینطوری بود که منصور به طمع افتاد و….

مکث می کند و ادامه می دهد

_خدابیامرز خیلی آدم صاف و ساده ای بود ….

چانه اش می لرزد و اشکش سرازیر میشود

_اون گردنبند و زنجیر الان کجاست؟

نگاهش را می دزدد

_نمیدونم

_با من رو راست باشید

سکوت میکند

_طلاها بیشتر از گردنبند و زنجیر بود درسته؟

_نه!

_بود

به تایید سر تکان می دهد

_خب؟ کجا بود؟ چیکارش کردی؟

نگاه نگرانش را به در و دیوار می دهد

_به من اعتماد کنید من الان پسر نداشته ی شما هستم

_یه هفته قبل از ازدواج تو و آواز به بهونه ی کندن چاه همشو بیرون اوردیم و دادم به مسعود آبشون کرد

پس بگو!! پس بگو سر و وضع و لباس های نو نوار و آنچنانی مسعود از کجا آمده

 

#پارت_376

 

 

پس بگو چرا هنوز در به در دنبال عتیقه و جواهرات میگردد!

_همشو گذاشتی کف مسعود؟

_بگم؟

_راحت باش

_چندتا سکه و النگو بیشتر نبود با داداشم تقسیم کردیم

_خب؟

_تو شهر باهاش چندتا خونه گرفتیم و اجاره دادیم! پولشم گذاشتم کنار برای آینده ی دخترم

_آفرین کبری! خوشم اومد زرنگی

چشمکی میزنم و او چشم در کاسه می چرخاند

_قبل از ازدواج منو و اواز چی؟ کیا بودن که شبانه آزارتون میدادن؟ خبر داری؟

_منصور و نوچه ها بودن! تسبیح سید رو قرمز کرده بودن و گذاشته بودن روی بند لباسا ! فهمیده بودن ما جای طلاهارو می دونیم برای همین هر بار تهدیدمون میکردن که دو دستی بزاریم کف دستشون! خدا خیرت بده اقا اگه شما نبودید من و دخترم کشته میشدیم

شروع به قدم زدن می کنم و در فکر فرو میروم

_یه مرد سیاهپوش چند وقت پیش با آواز قرار میذاشت و میگفت از سید خبر داره! در جریان هستی؟

_خاک بر سرم! نه! کی بود حالا؟

شانه ای بالا می اندازم

_نمیدونم

_ای خدا مرگم بده از دست اواز که اینقدر نترس و خودسره

_آواز از این اتفاقات خبر داره؟

_نه به هیچ وجه! بمیرم برای معصومیت دخترم اگه خبر داشت که سایه ی ناصر رو با تیر…

حرفش را نیمه تمام می گذارد و نگاه توام با ترسش را به من می دوزد! به سمت پنجره می روم و در حالی که نگاهم به حیاط ست می گویم

_ناصر آواز رو دوست داشت درسته؟

_آره ولی آواز هیچ وقت به ناصر محل نداد آقا ! اگه من با ازدواج شما موافقت کردم فقط بخاطر همین قضیه بود؛ از این ترس داشتم که اون قاتل ها دخترم رو هم از چنگم در بیارن! به هر حال بدتون نیاد ولی مجبور شدم شما رو به ناصر ترجیح بدم!

به طرفش برمیگردم و با غضب به چشم هایش زل میزنم سرش را پایین می اندازد و چیزی نمی گوید

دوباره به طرف پنجره برمیگردم

_من یه نفرو میشناسم که لحظه به لحظه، شاهد دستگیری و مرگ سید بوده

برخلاف تصورم واکنشی نشان نمی دهد و منتظر ادامه ی حرفم می ماند!

_به زودی انتقام خون سید رو میگیرم!

_نیازی نیست! خون سید پایمال شده لطفا من و دخترم رو هم به کشتن ندید! یادتون رفته قبل از ازدواج چه بلایی سرمون آوردن؟

دستم را توی جیب شلوارم میگذارم

_از دوتاتون محافظت میکنم! فقط کافیه به من یه وکالت بدی تا از راه قانونی پیگیری کنم همین!

_آقا من و آواز نیازی به انتقام نداریم از خر شیطون بیا پایین لطفا

تلخندی میزنم

_ولی من نیاز دارم! هم بخاطر آواز،  هم بخاطر خودم و هم بخاطر مونس که سالها، خودش و مادرش، زیر دست این عوضی ها شکنجه شدند!

با عصبانیت از جا بلند میشود

_آخرش تو من و آوازو به خاطر همسر عزیزت به کشتن میدی! انتقام نمیخوام….

با صدای بلندی می گویم

_خدمتکاااار!

خدمتکار وارد اتاق میشود

_بله آقا !

_بگو به مونس بیاد اینجا کارش دارم!

_چشم!

کبری خانوم چپ چپ نگاهم میکند  و چادرش را از روی زمین برمیدارد و دوباره سر میکند

_آره عزیز دلتو بیار نشونم بده که آینه ی دقم بشه

بدون توجه به حرفش نگاهم را از صورت عصبی اش میگیرم

مونس در میزند و وارد اتاق میشود

با دیدن کبری خانوم رنگ از رخش می پرد آرام زیر لب سلام می دهد

کبری حتی جواب سلامش را نمی دهد

رو به من می گوید

_کاری داشتی محمد؟

_مونس! بشین و تموم چیزایی که دیدی و شنیدی برای کبری خانوم تعریف کن! مو به مو

مونس متعجب نگاهم می کند

_محمد من….

_بشین تعریف کن مونس! منم میرم بیرون کار دارم

و رو به کبری خانوم می گویم

_بعد از اینکه حرفاتون تموم شد میتونید برید دیگه کاری با شما ندارم!

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

با خودتراش فلزی خط ریشم را با دقت مرتب میکنم

ساعت عدد ۱۰ را نشان میدهد!

خودتراش و آینه را به سلیمه می دهم

_حموم آماده‌ست؟

_بله !

_حوله رو کنار در آویزون کن و برو

_چشم

بعد از یک حمام گرم و دلچسب جلوی آیینه می ایستم و با ته مایه ای از خنده که روی لبم شکل گرفته به خودم نگاه میکنم!

وقت آن شده به این انتظار خسته کننده پایان بدهیم

احتمالا دلگیر و ناراحت ست و هر طور شده باید از دلش در بیاورم

خوشحالم

آنقدر خوشحال که روی پاهایم بند نمیشوم برای دیدن آوازم لحظه شماری میکنم!

در باز میشود و مونس با چهره ای بشاش وارد میشود

_محمد! پدر و مادرت رسیدن

از خوشحالی چشمانم برق می زند!

_ مونس سریع کمربند مشکیم رو پیدا کن

_باشه!

_مونس! پیرهن سفیده رو هم بیار

_پنجاه تا پیرهن سفید داری کدومشون؟

سری تکان می دهم و خودم به سمت کمد می روم

پیراهنی را که مدنظرم ست برمیدارم و به سرعت از اتاق خارج میشوم

طوری که دکمه ی آخر پیراهنم را جلوی در پذیرایی می بندم!

 

 

#پارت_377

 

 

_سلام آقاجون! خوش اومدی

خوشحال تر از همیشه محکم بغلش میکنم

آرام سرم را می بوسد و دستی به صورتم می کشد

این بار به استقبال ماه منیر می روم و نگاهم بین او و مرضیه و حسین می چرخد!

_پس آواز کو خانم جون؟

ماه منیر به احمدخان نیم نگاهی می اندازد

_چی بگم مادر! آواز نیومد

می خندم

_سر به سرم نذار ماه منیر! آواز کو؟

مرضیه با صدای آرامی می گوید

_بخدا همه اصرار کردیم ولی نیومد

با این حرف مرضیه لبخند از روی لبم محو میشود و سرجایم خشکم میزند!

با عصبانیت رو به مادر می کنم

_یعنی چی که نیومد؟ چرا اجازه دادید تنها تو خونه بمونه؟

_تقصیر آقات بود گفت اصرار نکنید خودش هر طور راحته

احمدخان بدون توجه به عصبانیت من به کمک عصایش به سمت در ورودی می رود رو به ماه منیر می گویم

_من دیروز رسول آقا رو فرستادم که یادآوری کنه حتما آواز رو هم با خودتون بیارید! اینطوری به حرف من گوش میدید؟

_مادر هزار بار بهش گفتم از خر شیطون پایین نیومد که نیومد!

_من به مادرش قول دادم امروز بره دیدنش! الان چی بگم بهش؟

_الان نگران مادرشی؟خودم با مادرش حرف میزنم!

_نه ماه منیر! ولی سر قولت نموندی! گفتی این بار بری آوازو میاری! ولی نیاوردی!

ماه منیر سکوت میکند و چیزی نمی گوید از عصبانیت نزدیک ست منفجر شوم

_اعتماد سوییچ منو بیار

_چشم آقا

با عصبانیت شروع به قدم زدن میکنم ماه منیر جلویم را میگیرد

_کجا میخوای بری این وقت ظهر؟

_گفتم بیارش! چرا حرف گوش نمیدی مادر من؟ از صبح من دارم مثل…

بقیه ی حرفم را قورت می دهم

اعتماد سوییچ را به طرفم می گیرد و ماه منیر بلافاصله از دستش بیرون می کشد

_فردا صبح برو! الان وقت ناهاره!

دستم مشت میشود و از حرص و جوش نفس نمیکشم

_تنهاست تو خونه؟

_نه خدمتکارا همه هستن! نگران نباش

_آخ از دست تو ماه منیر من بمیرم راحت بشم

به طرف پله ها می روم و با نگاه غمگین و پژمرده مونس مواجه میشوم

بدون توجه به صورت مغمومش کلافه و عصبانی وارد پذیرایی میشوم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

ماه منیر شربت را برمیدارد

_محمد پسرم یه نفرو بفرست دنبال ماریه و ناصر هم بیان دلم براشون یه ذره شده

با آمدن اسم ناصر عصبانیتم دو چندان میشود!

هر چه درد و بدبختی دارم زیر سر ناصر و طایفه ی بی همه چیز اوست

چشمی تحویل مادر می دهم و به سمت در خروجی می روم

به معتمد  که روی پله ایستاده می گویم

_به خواهرم ماریه خبر بده احمدخان و ماه منیر از شهر برگشتن! بگو بیاد اینجا ! البته بدون شوهرش!

_ چشم!

تا این را میگوید با صدای ماریه نگاهم به طرف چپم می چرخد

_خان داداش!

_ماریه!

_سلام خان داداش!

_سلام خوبی؟ اتفاقا همین الان داشتم…

نمی گذارد حرفم تمام شود با بی صبری لب میزند

_باید یه جای خلوت باهاتون حرف بزنم

_باشه ولی فعلا آقاجون و خانم جون از شهر برگشتن میخوای اول اونا رو ببینی؟

_نه خان داداش! اول حرف بزنیم

از این همه عجله و بی صبری ماریه نگران میشوم و با دست به سمت در باغ اشاره میکنم

_بریم!

روی نیمکت می نشیند و بی معطلی می گوید

_میخوام طلاق بگیرم!

حرفش برایم شوکه کننده ست اما قابل پیش‌بینی!

خونسرد به طرفش می روم

_آروم باش ماریه! بگو چی شده؟

_هیچی! هیچ اتفاقی نیفتاده فقط از ناصر متنفرم حاضر نیستم حتی یه لحظه هم تحملش کنم

_آخه چرا؟ باید دلیلش رو بدونم

آستینش را بالا میزند

_دیگه خسته شدم از تحمل یه آدم مست لا ابالی!

با دیدن دست های سیاه و کبود ماریه از عصبانیت چشمانم را روی هم فشار میدهم با صدای ماریه چشمانم را باز میکنم

_خان داداش حتی یه لحظه هم تحملش نمیکنم

دستش را میگیرم و آستینش را پایین می کشم تا کسی آن را نبیند

میخواهم حرفی بزنم که با صدای ناصر سرم را به طرف راست می چرخانم

_ماریه! بیا برگردیم خونه تا اون روی سگم بالا نیومده!

ماریه با دیدن ناصر فورا پشت من قایم میشود و بازویم را فشار می دهد

_خان داداش تورو خدا نزار بهم نزدیک بشه

کارش به جایی رسیده جلوی من خواهرم را تهدید میکند؟

از سر حرص و عصبانیت لبخندی میزنم حس میکنم از شدت خونی که به صورتم هجوم آورده سیاه و کبود شده‌ام!

نفس عمیقی میکشم که کمی آرام شوم و عجولانه برخورد نکنم

ناصر با قدمهای بلند به ما نزدیک میشود و ماریه محکم تر بازویم را فشار می دهد

_خان داداش تورو خداااا نزار

ناصر بدون توجه به من که مثل یک حیوان درنده و وحشی مقابلش ایستاده ام به سمت ماریه می آید و دستش را دراز میکند تا بگیردش

دستش را محکم می گیرم و بی حرکت نگاهش میکنم

از بوی کثافتی که از دهانش خارج میشود می فهمم حالش سر جای خودش نیست

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 96

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…
رمان کامل

دانلود رمان سالاد سزار

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی…
رمان کامل

دانلود رمان ارتیاب

    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
7 ساعت قبل

کاش میذاشتن محمد زودتر بره شهر حتما آوار با آنا تو خونست امشبم پارت کوتاهتر از قبل بود قاصدکی😂

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x