دستش سمت خال زیر چانه ام می رود
_من کسی که به این خال نگاه کنه رو کور میکنم فرقی نداره پسر محمود باشه یا رئیس فلان اداره
دوباره میخواهد لب هایم را ببوسد که سرم کنار میکشم
_منظورت چیه که همش میگی رئیس اداره و اداره و…
در فاصله ی چند میلیمتری نگاهش روی صورتم به چرخش در می آید
_چشمات چقدر خوشگله آواز
_محمد پرسیدم…
اجازه نمی دهد بقیه ی حرفم را بزنم با همه قدرت تنم را به دیوار فشار می دهد و با ولعی غیر قابل وصف چشم هایش را بسته و لب هایم را می بوسد
_امشب نمیزارم تا صبح بخوابی! تا خود صبح
_محمد خسته…
انگشت اشاره اش را مقابل دماغش میگیرد
_هیسسس! سواری دادم باید سواری بدی
میخندم و هولش می دهم
_گم شو محمد! سواری چیه؟
_نمیدونی سواری چیه؟
_نه!
_نشونت میدم!
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
نگاهم سمت ساعت که عدد ۴ صبح را نشان می دهد می رود
هر دو روی تخت بدون لباس دراز کشیده ایم و لحاف را روی تن مان گذاشته ایم
سرم را روی قلبش گذاشته و مدام موهایم را نوازش میکند!چه شب ها که در این دو سال مدام موهای مونس را نوازش کرده و من بیچاره تک و تنها روی این تخت خوابیده ام!
هرچه بیشتر میگذرد بیشتر به درست بودن حرف های انا پی میبرم
_محمد
_جانم
_خوابت نمیاد؟
نگاه متعجبش را به صورتم می دهد
_بریم دور سوم؟
سیلی خفیفی به صورتش میزنم
_نخیر! ایششش!
میخندد و اهسته سرم را می بوسد
_چرا ! دیگه چشمام کم کم داره میره! دیشبم تا صبح نخوابیدم خیلی خستم! توی حموم هم که حسابی انرژیمو گرفتی دختر کبری!
تا جایی که راه دارد صدایم را مظلوم میکنم
_منم میخوام بخوابم ولی پاهام درد میکنه نمیتونم
بازویم را میگیرد و سرم را بلند میکند
_غروب زبونم مو درآورد میگم این کفشا کفش پیاده روی نیست چرا حرف گوش نمیدی؟
_چه ربطی به کفش داره کلا مسیرش…
_پس به چی ربط داره؟ پاهای من چرا درد نمیکنه؟
_خب شاید تو عادت داری به پیاده روی
چپ چپ نگاهم میکند
_تو هم که خوب پیاده روی میکردی! بی خبر نیستم
_وای محمد! ول کن این حرفا رو میگم پام درد میکنه
_یه بار دیگه کفش پاشنه بلند بپوشی من میدونم و تو
با عصبانیت فاصله میگیرم و زل میزنم به چشم هایش
_مونس هم کفش پاشنه بلند میپوشه؟
ابرو در هم میکشد
_یعنی چی؟
_همین که گفتم
با حالت قهر از روی تخت بلند میشوم و به طرف کمد لباس ها می روم
از روی تخت بلند میشود
_وایسا ببینم دعوای من و تو چه ربطی داره به مونس؟ چرا همش ..
_ربط داره! خوب فکر کنی ربط داره
از داخل کمد لباس خوابی در می آورم و تنم میکنم
_ببین آواز تو الان عصبانی هستی میدونم ولی برای بار هزارم میگم این مدت رو بیخیال مونس شو بخدا اونطوری که فکر میکنی من نمردم برای مونس…
_میگم پاهام درد میکنه چطور نمی فهمی؟
کلافه از روی تخت بلند میشود
_بزار لباسامو بپوشم بعدش بهم بگو دردت چیه
به طرف اتاق آقاجون می رود جایی که چمدان لباس هایش را آنجا گذاشته
با حرص نفس عمیقی میکشم
تا مونس خانم گفت پا درد دارد فورا ماساژ داد آنهم جلوی جمع!!
حالا چرا با هر زبانی می گویم درد میکند نمی فهمد؟ خودش را به نفهمی زده؟
روی تخت نشسته ام و منتظر آمدنش هستم
در را باز میکند و با رکابی و شلوار راحتی وارد اتاق میشود
پلک هایش از خستگی بلند نمیشود
_آواز
_بله
چشم هایش را می مالد
_میشه بقیه ی بحثو بزاریم برای فردا؟
_نه محمد! نهههه! من پاهام درد میکنه درد درد چرا نمی فهمی؟
_آواز جان می فهمم قربونت برم ولی الان خستم مغزم خیلی…
شروع به ماساژ دادن پاهایم می کنم
ساکت میشود و نگاهم میکند
_چیه؟ چرا ساکت شدی؟
_الان با روغن زیتون ماساژ میدم و با یه پارچه می بندمش درست میشه
از اتاق خارج میشود و با یک بطری روغن زیتون برمیگردد
روی زمین می نشیند و پای چپم را بلند می کند
_الان درست میشه
روغن را روی ساق پایم می ریزد و به آرامی شروع به ماساژ میکند
انقدر آرام و لطیف که خنده را به صورتم برمیگرداند
_میخوای دراز بکش اینطوری بهتر میتونم ماساژ بدم
_باشه
از خدا خواسته دراز می کشم
پای راستم را بلند میکند و بوسه کوچکی روی ساقم می گذارد
حس خوشایندی مانند قلقلک توی قلبم احساس میکنم
چشم روی هم میگذارم
_وای محمد! خیلی خوبه! همین طوری ادامه بده
_چشم!
_محمد نخوابیا
_نه حواسم هست
با صدای خواب الودی زمزمه میکنم
_اخیییی…ادامه بده
_چشممم!
#پارت_394
.
به میز صبحانه که دوباره با سلیقه ی خوبی چیده شده نگاه میکنم
اثری از او نیست از ظرف های کثیف می فهمم منتظر من نمانده و صبحانهاش را میل کرده!
دست و صورتم را می شویم و دور میز می نشینم
می خواهم صبحانه بخورم که از در باز مطبخ حدس میزنم محمد آنجا باشد
بلند میشوم و به سمت مطبخ می روم
_سلام!
_به به ! سلام خانوم! ظهر عالی متعالی
خمیازه ی بلند دیگری می کشم
_ساعت چنده؟
_به ساعت نگاه نکردی؟
_نه!
_ساعت یکه خانوم یک!
متعحب موهایم را پشت گوش می اندازم
_دیشب با وجود اون همه خستگی نذاشتی تا ساعت ۴ بخوابم! حقم بود تا یک بخوابم! نبود؟
در حالی که کفگیر بزرگی در دست دارد به نشانه ی تسلیم دستش را بالا میبرد
_باشه! قبول! من که اعتراضی ندارم!
در قابلمه ی برنج را برمیدارم
_از کی بیداری؟
_ساعت ۷
_اووووو تو با اون همه انرژی که دیشب از دست دادی چطور ساعت ۷ بیدار شدی؟
دستی به صورتش می کشد
_عادت دارم اگه بیشتر بخوابم مریض میشم
_حالا چی پختی برام؟
_مممممم شوید پلو با ماهی دوس داری؟
روی نوک پایم می ایستم و بوسه ای روی گونهاش میگذارم
_تو برای من غذا پختی! مگه میشه دوست نداشت؟
می خندد و پر عشق نگاهم می کند
میخواهم به سمت پذیرایی برگردم که ساق دستم را محکم میگیرد و تنم را توی بغلش می کشد
سرم را می بوسد و محکم تر توی بغلش فشار می دهد
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
سرم را روی پاهایش گذاشته و با شوق نگاهم میکند و موهایم را آرام نوازش میکند
_آواز
_جانم
_پاهات خوبه؟
با اینکه پاهایم مشکلی ندارد سر بلند میکنم و نگاهش میکنم
_وای محمد درد میکنه! نه خوب نیست
_آهان!میخوای ماساژ بدم؟
_اره محمد همیشه ماساژ بده همیشه
بازویم را بالا میکشد و با جدیت هر چه تمام نگاهم میکند
_کی این چرت و پرتا رو بهت گفته؟
ترس به دلم می افتد و سعی میکنم بازویم را از دستش خارج کنم که محکم تر فشار می دهد
_حرف بزن کی گفته من پا ماساژ دادم و بغل کردم؟
_ولم کن محمد
_خدمتکارا؟
_نه!
_مونس؟ماه منیر یا آقاجون؟
_میگم هیچ کدوم دستتو بردار بازوم ترکید
دو طرف بازویم را میگیرد و تنم را روی مبل می کشد
_حرف کیه؟
_محمد من…
_تکرار نمیکنم آواز…آنا گفته؟
سکوت میکنم
دو طرف بازویم را با ضرب ول میکند
_دیگه چیا گفته؟ هان؟
_یادم نیست
_و توی احمق همه ی حرفاشو باور کردی؟ من آدم ماساژ دادن پای آنا هستم؟
_پای آنا نه! گفت پای مونس…
می ایستد و دست به کمر نگاهم میکند
_دیگه چه دروغایی سر هم کرده برات؟
_بگم؟
_مو به مو
_گفت لاله ی گوش مونس رو بوسیدی، بغلش کردی قربون صدقش رفتی، سرمیز غذا براش غذا کشیدی تازه…به منم گفتی هرزه و باید خدمتکار مونس بشم چون لیاقت ندارم و…
_تو هم باور کردی؟
_چیکار کنم پس؟ دروغ نمیگه که میگه؟
_خیلی احمقی آواز همین
این را می گوید و با حالت قهر به اتاق آقاجون می رود!
البته که شک دارم به حرف هایش…محمد جلوی جمع مغرور تر از حد تصور ست…ماساژ پا…نباید از همان اول باور میکردم ولی آنا چرا باید به من دروغ بگوید
مثلا قرار شد این دو هفته را به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکنیم اما مگر میشود…سایه ی شوم اتفاقات گذشته مثل بختک روی زندگیمان افتاده! قابل حذف نیست
بدون انکه بخواهیم هست و به سرنوشتمان گره خورده
به آرامی در میزنم
جواب نمی دهد
_محمد!
باز هم سکوت کرده
_قرار شد من و تو فقط به خودمون فکر کنیم محمد! قرار شد این دو هفته لذت ببریم!
_بیا تو
در را باز میکنم وارد اتاق میشوم روی تخت نشسته و زیر چشمی نگاهم میکند
_معذرت میخوام…
دستش را برای به آغوش کشیدنم باز میکند
و من بلافاصله توی بغل گرم و مردانه اش غرق میشوم
بوسه ای بغل گردنم میزند
_اعصابم خورده محمد!
_اتفاقی افتاده؟
_نه
_میخوای برات یه غذای خوشمزه درست کنم؟
_نه!
_میخوای بگم جواد بیاد بریم دور دور با ماشینت؟
_نه!
_ممممم بریم قدم بزنیم دوتایی؟
_نه!نه!
_پس بگو چی میخوای؟
_کفشام کو؟
با این سوالم کمی بغل گوشش را می خاراند
_اووووو کفشات؟ فکر کنم تو خیابون جا گذاشتیم نه؟
_بله! جنابعالی جا گذاشتی! کفشای خودتو اوردی اونوقت مال من….
_خب! اونا که خراب شده بودن! میخوای بریم بازار برات کفش بگیرم؟
این بار از خوشحالی چشمانم برق میزند
_ارهههههه بریم بازار ! بریم
و بدون توجه به او فورا به سمت اتاق می دوم و خودم را برای رفتن به بازار آماده میکنم
یکی پس از دیگری وارد مغازه ها میشویم و دست پر بیرون می اییم!
محمد بدون هیچ اعتراضی همراهی ام میکند ساعت ۶ غروب ست و خسته روی پله ی یکی از مغازه ها می نشینم
#پارت_395
مقابلم می ایستد
_ماشین چند قدم پایین تر پارک شده تو اینجا بشین من میرم وسایلو داخل ماشین میزارم و میام
از خستگی زیر لب می گویم
_محمد بریم خونه؟ من دیگه نمیتونم
می خندد
_ولی من خسته نیستم! تازه اول راهیم
و کیسه های بیشمار خرید را برمیدارد و دور میشود
حدود یک ربع روی پله ی مغازه قالی فروشی می نشینم و از خستگی سرم را به دیوار تکیه می دهم
چشمانم در حال بسته شدن ست که با صدایش سر بلند میکنم
_پاشو بریم!
_چرا اینقدر دیر اومدی محمد؟ نزدیک بود خوابم ببره
_عذر میخوام یکم طول کشید! بیا بریم
_کجا؟
_مممم یه جایی شبیه قهوه خونه ولی قشنگ تر
از سر ذوق فورا بلند میشوم و بعد از تکاندن گرد و خاک روی لباسم دستش را میگیرم و می رویم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
با تعجب به محیط سراسر چوبی اطراف نگاه میکنم که محمد می گوید
_تا حالا اومدی کافه؟
_کافه؟
_به اینجا میگن کافه!
سری تکان می دهم
_نه! خیلی جای خوشگلیه!
_اهوم! این تنها کافه ی شهره! البته قبلا قهوه خونه بود ولی نه به این زیبایی و امکانات….قبلا دور تا دور تخت سنتی چیده بودن !
_قبلا اومدی اینجا؟
_آره دو سه باری با ….
و بقیه ی حرفش را میخورد!
منتظر ادامه حرفش می مانم که کافه چی می آید و دو فنجان قهوه و دو بشقاب کیک روی میز میگذارد و می رود
با خنده ی زیبایی که روی لب دارد می گوید
_شکر میخوای؟
بدون توجه به سوالش می پرسم
_با کی اومدی اینجا؟
با این سوالم چهره اش تغییر حالت می دهد و پلک زدن هایش تند میشود
_یکی از دوستای دوران جوانی!
کیک را با عصبانیت به طرفش هول می دهم
_همه دوراتو با مونس زدی و حالا منو اوردی اینجا که…
وسط حرفم می پرد و با صدایی که سعی میکند بلند نشود می گوید
_چی داری میگی دیوونه؟ مونس؟ کی گفته من با مونس اومدم اینجا؟
_پس با کی اومدی محمد؟! راستشو بگو؟
_آواز بسه دیگه! قرار شد…
_قرار بی قرار! یا همین الان میگی با کی اومدی یا میرم از این خراب شده
دستی توی موهایش می کشد و با لحنی که سعی در پنهان کردن عصبانیتش دارد می گوید
_با مونس نیومدم قسم میخورم! دست بردار دیگه آواز !
_پس با کی اومدی با من رو راست باش!
_بسه لطفا!
_یک کلمه بگو با کی اومدی؟سخته؟
_آنالیا
_آنالیا چی؟
_میگم چند سال پیش با آنالیا اومدم اینجا
_چرا؟
_میشه تمومش کنی این بحث مسخره رو؟
_معلومه که تمومش نمیکنم! مگه تو و آنالیا، قبلا عاشق هم بودید؟
به چشمانم خیره میشود و سکوت میکند! میدانم زیاده روی کرده ام اما…حقش ست! از داخل جیب بارانی اش یک جعبه در می آورد و روی میز میگذارد
بلافاصله بدون آنکه چیزی بگوید از کافه خارج میشود
از عصبانیت دستم را مشت میکنم و با بیرون دادن پیاپی نفس هایم سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم
جعبه ی مخمل مشکی رنگی را که روی میز گذاشته برمیدارم و به آرامی باز میکنم
یک سرویس طلای فوزیه با آویز هایی از یاقوت قرمز! که از وزن و ظاهرش مشخص ست خیلی گرانبهاست
در لحظه از برخوردی که با او کردم پشیمان میشوم!
با سین جیم کردنش او را رنجاندم و آنقدر پیش رفتم که حتی اجازه ندادم به کیک و قهوه اش لب بزند
با ناراحتی کیفم را برمیدارم و از کافه خارج میشوم به طرف چپم که نگاه میکنم محمد در حال رفتن به سمت میدان اصلی شهر ست!
با گامهای بلند سعی میکنم خودم را به او برسانم
_محمد وایسا! معذرت میخوام من یکم تند رفتم میدونم!
دستش داخل جیبش ست! به طرفم برمیگردد و سری تکان می دهد
_مهم نیست! خوشگل بود ؟دوستش داشتی؟
سرم را پایین می اندازم
_خیلی خوشگل بود خیلی ولی من راضی نیستم به این همه زحمت!
_زحمت؟ دیوونه ای؟خونوادم برای عروست طلا گرفته بودن ولی اون موقع از بدجنسی نذاشتم بهت بدن! اما الان تو همه کسمی آواز..
محکم بغلش میکنم
_ممنون محمد!خیلی خوشگل بود! حالا میشه برگردیم کیک و قهوه رو بخوریم؟
شانه ای بالا می اندازد و چیزی نمی گوید
شاید زیادی کوتاه آمده و من زیادی او را می رنجانم
دستش را محکم می گیرم و پشت سر خودم می کشم
کافه چی در حال جمع کردن کیک و قهوه ست که بی اختیار فریاد بلندی می کشم
_دست نزن آقا
هر کسی که در کافه حضور دارد به طرف صدا برمیگردد!
از نگاه های خیره ی بقیه خجالت میکشم و خودم را پشت محمد پنهان میکنم
وقتی متوجه معذب بودنم میشود با خنده دستم را میگیرد و روی صندلی می نشینیم
_چقدر اینجا آرومه! خجالت کشیدم وقتی همه نگام کردن
به صندلی تکیه میدهد و دستش را روی سینه اش قفل میکند
با همان چشم های خندان نگاهم میکند چشمانی که پر از اشتیاق و عشق ست
#پارت_396
.🎶🦢꯭⃤꯭᭄
جرعه ای از قهوه می نوشم و از تلخی اش چهره ام توی هم رود؛ از داخل پیاله ی کوچک دو قاشق شکر برایم می ریزد و هم میزند
قاشق را میگیرم و سه قاشق دیگر می ریزم
_ چای شیرین برای صبحونه درست میکنی؟
_خیلی تلخ بود خوشم نمیاد! میخوای برای تو هم بریزم؟
_نه! تلخ دوست دارم
گلویی صاف می کند و جرعه ای از قهوه اش را می نوشد!
حس کنجکاوی ام فروکش نشده
دلم میخواهد بیشتر در مورد گذشته اش با آنالیا بفهمم از طرفی میترسم دوباره از کوره در برود!
از داخل کیفم جعبه را در می آورد و بازش میکند
_آویز آبی هم داشت این بهتره یا….
من که تمام فکر و ذکرم آنالیا ست و بس حرفش را نیمه تمام میگذارم
_محمد!
_جانم؟
_خیلی دوست دارم ازت یه سوال بپرسم ولی میترسم
_از چی میترسی؟ بپرس! راحت باش!
_تو قبلا آنالیا رو…
بقیه ی حرفم را قورت می دهم و سکوت میکنم!
به فنجان قهوه زل میزند و با صدایی که به سختی از گلویش خارج میشود می گوید
_ بیست سال داشتم!اولین بار توی تهران دیدمش! بچه بودم! با اینکه میدونستم عشقم سرانجامی نداره اما…. میدونستم جایی توی زندگیم نداره ولی چهار سال خودمو اسیر کردم
حالم باهاش خوب بود! اما دلم قرص نبود
و عاقبت بلایی که منتظرش بودم سرم آورد!
یه روز صبح از خواب بیدار شدیم،موهاشو با دستای خودم شونه کردم ؛ با دست های خودم بافتم؛ پیرهنی که بیشتر از همه دوست داشتم رو تنش کردم؛ بوسه ای روی صورتش گذاشتم و او….برای همیشه ترکم کرد! از اون صبح به بعد قلبم درونم مچاله شد؛ تبدیل به یک تخته سنگ شد سرد و غمگین،تاریک و درهم!
حتی تو شادترین لحظه های زندگیم گوشه ای از وجودم رو برای غم کنار گذاشتم!
با کسی صحبت نمیکردم بیشتر اوقات توی خونه میموندم و خودمو توی اتاقم زندانی میکردم در واقع جایی برای رفتن نداشتم!
یا خواب بودم یا اگه بیدار میشدم وقتم رو صرف مطالعه و نوشتن میکردم
غذامو نا منطم میخوردم…یعنی بیشتر اوقات روزی یه وعده غذا میخوردم
ساعتها جلوی پنجره می ایستادم و سیگار میکشیدم!
یک نخ ؟ دو نخ؟ دو پاکت؟ نمیدونم! ولی زیاد میکشیدم!
گاهی به مرگ فکر میکردم؛ گاهی به انتقام و گاهی خودمو به بی تفاوتی میزدم!
و سرانجام همه ی این درماندگی هارو با یه چیز بروز دادم! تنفر از جنس مونث !
اگه آقاجونم مجبورم نمیکرد حالا حالاها مجرد بودم
نگاهش را از قهوه میگیرد و به صورت غمگین من می دهد گلویی صاف میکند و دوباره به قهوه زل میزند
_از همه خواسته بودم اسمی از آنا نیارن! خواسته بودم اخبارشو به گوشم نرسونن!
یه روز اتفاقی فهمیدم بلافاصله وقتی ترکم کرده پیش دوست پسر سابقش برگشته! دوست پسر سابقش فکر میکنی کی بود؟ یه پیرمرد ۵۳ ساله! باهاش ازدواج کرد ازش بچه دار شد بچه رو سقط کرد و طلاق گرفت و دوباره ازدواج کرد و دوباره طلاق گرفت!
و منِ ابلهه بی خبر از دنیا، 2 سال آزگار سیاه به عزای نبودنش نشستم
با خودم حرف زدم؛ خودم رو سرزنش کردم؛ بدو بیراه گفتم؛ شب تا صبح نخوابیدم اما….
هیچ وقت گریه نکردم!دست خودم نبود اشکم در نمی اومد
ولی وقتی فهمیدم بعد از من، چه غلطایی کرده تا دلت بخواد استفراغ کردم ذره ذره بوی تنش رو، دوست داشتنش رو،بوسه ها و خاطراتش رو بالا آوردم!
بعد از چهار سال و دو ازدواج ناموفق برگشت!
انگار پشیمون بود میخواست دوباره دوستش داشته باشم ولی من چیزی رو که استفراغ کرده بودم نتونستم دوباره بخورم…
آدمی که یه بار ترکت میکنه دوباره هم ترکت میکنه! آدمی که یه بار نابودت کرده دوباره هم نابودت میکنه آدمی که یه بار خیانت کرده بارها و بارها خیانت میکنه!
همه چیز بار اولش سخته بعدش عادی میشه مثل قتل!چون کاری که آنا با من کرد دست کمی از قتل نداشت!
سرم را پایین می اندازم و سکوت میکنم از سوالی که پرسیده ام پشیمان میشوم کاش هیچ وقت روی زخمش نمک نمی پاشیدم!
پس آنالیا محمد را ترک و با دوست پسر سابقش ازدواج کرده بود!
یک آن به خودم می ایم و سایه ی تاریک این شکست دردناک را در زندگی خودم و اتفاقات این دو سال می بینم!
از مسعود و ناصر میترسید از اینکه آنها را به او ترجیح دهم از اینکه تنهایش بگذارم از اینکه دوباره درد بکشد و فرو بریزد!
انا…آنطور که فکر میکردم نبود! آن روز چه دروغها که سر هم نکرد و من بیچاره را تا دم مرگ برد! مسلما متوجه عشق و علاقه ی محمد به من شده که اینگونه زهرش را ریخته
یک نفس قهوه ی تلخش را تا ته سر می کشد
از تلخیاش چهره ی پر ابهت و مردانه اش در هم میشود گویی طعم تلخ آن را دوست ندارد اما مانند جام زهر، محکوم به نوشیدنش شده است
_پاشو بریم
_خونه؟!
_نه!
_کجا؟
_امشب دعوتیم
_دعوتیم؟ کجا؟
چشمکی میزند
_میفهمی!
#پارت_397
جلوی در خانه ای که دور تا دورش را گل کاشته اند می ایستد
_پیاده شو
_اینجا کجاست محمد؟
بدون انکه حرفی بزند جعبه ی شیرینی را از صندلی عقب برمیدارد و با ابرو اشاره می کند پیاده شوم! متعجب و سردرگم از ماشین پیاده میشوم و جلوی در می ایستیم
_خونه ی کیه محمد؟ چرا هیچی نمیگی؟
در میزند
_چقدر عجولی دختر کبری
در باز میشود و من با دیدن پریچهر ناباور محمد را نگاه میکنم
_وای! پریچهر؟
سلام می دهم و میخواهم وارد شوم که پریچهر بدون توجه به من محمد را به آغوش می کشد
از این رفتارش جا میخورم! انقدر از دیدن محمد ذوق زده شد که اصلا من را ندید!!
_وای محمد!خوش اومدی عزیز دل پریچهر! دلم برات تنگ شده بووووود
محمد جعبه ی شیرینی را به من می دهد و پریچهر را بغل میکند
_سلام پری جان! خوبی؟
صورت محمد را در دست میگیرد و با اشتیاق نگاهش میکند
_خونواده خوبن؟ آقاجون ماه منیر؟
محمد دستش را از صورتش جدا میکند
_همه خوبن
بالاخره به خودش زحمت می دهد و به طرفم برمیگردد
دستش را به طرفم دراز میکند
_خوش اومدی آواز جان
دست می دهم
_ممنون!
با حرص نیم نگاهی به محمد می اندازم و وارد خانه میشوم!
میدانم آدم حسودی هستم که حتی از بغل کردن پریچهر هم عصبی میشوم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
دو ساعت از آمدنمان گذشته و محمد بیشتر وقتش را به محیا داده! پذیرایی و برخورد پریچهر و همسرش خوب ست اما من چندان روی خوش نشان نمی دهم
نگاهم سمت محمد و محیا می رود جایی که در حال بافتن موهایش ست!
چقدر بچه دوست دارد و من…کاش میدانستم چرا باردار نمیشوم!
اگر فقط یک بچه از محمد داشته باشم اوضاع فرق میکند!
اگر ان شب بخاطر عمو حسن دست روی گلویم نگذاشته بود حالا بچه ی من به جای محیا روی پایش بود
_محمد
_جانم
_خستم پاشو بریم
_موهای محیا تموم بشه میریم
_همین الان لطفا
یک تای ابرو بالا می اندازد و متعجب نگاهم می کند
_چیزی شده؟
_پاشو بریم دیگه
موهای محیا را نصفه ول می کند و از جا بلند میشود
_پریچهر
صدای پریچهر از آشپزخانه می اید
_جانم خان داداش
_ما داریم میریم
عماد با دو بسته ی کادو شده وارد پذیرایی میشود
_کجا؟ زوده هنوز
در حالی که نیم نگاهم به بسته های کادو شده ست میخندم
_ممنون به اندازه ی کافی زحمت دادیم
عماد جلو می اید و یکی از کادو هارا به طرفم می گیرد
_کادوی پریچهره! امیدوارم خوشتون بیاد زنداداش
بهت زده نگاهش میکنم و تشکر میکنم
بسته ی دیگر را به محمد می دهد و همزمان پریچهر دوباره به طرفش می رود و بوسه ای روی گونه اش می گذارد
_مبارکت باشه محمدجانم
هوف! فقط محمد؟!!
سرد و خشک تشکر میکنم و بلافاصله به طرف در میروم
بدون اهمیت به بقیه ی حرف های انها خداحافظی میکنم و از خانه خارج میشوم
کنار ماشین می ایستم تا بیاید
بعد از چند دقیقه پریچهر رضایت می دهد و محمد را ول می کند
باهم سوار ماشین می شویم و برمیگردیم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
_شب بخیر محمد
دستی روی کمرم میکشد
_میخوای بخوابی؟
_میبینی که!
_نمیذارم بخوابی!
پتو را روی سرم می کشم
_دست از سرم بردار
پتو را کنار می زند
_فقط به یه شرط میذارم بخوابی
با عصبانیت از روی تخت بلند میشوم
_همینم مونده برای خوابیدنم شرط بزاری!
برس را از روی میزم برمیدارد
_اول باید موهاتو شونه کنم! بعد گیس کنم بعد میزارم بخوابی
ابروهایم بالا می پرد و نگاه از صورتش میگیرم
_چرا اینو میگی؟
_امشب که داشتم موهای محیارو می بافتم با خودم گفتم کاش آواز به جای محیا روی پام نشسته بود و ….
_محمد
_جانم
با من رو راست باش
_رو راستم
_نیستی!
دستش را روی پیشانی میگیرد و سر به زیر می اندازد
_دیدم با حسرت محیا رو نگاه میکردی….
هردو سکوت میکنیم
دستش را آرام به موهایم می کشد
_به چی حسودی میکنی آواز؟
_ببین محمد…
_نه تو ببین آواز! درسته حس خوبیه اینکه دوستم داری و حسادت میکنی! خیلی شیرینی! جدی میگم مثل قندی! مثل یه بچه ی دو ساله می مونی ولی…نمیخوام توی عذاب باشی! به کی حسودی میکنی دختر کبری وقتی این تن و روحو اسیر کردی؟ کی میتونه جای تورو برام بگیره؟ کی میتونه اندازه تو مرهم زخمای روح و تن خستم بشه ؟ کی اندازه تو بلده تموم غصه های این دلو بخنده و قهقه کنه؟کی میتونه اندازه تو،اندازه ی کلام تو، اندازه حضور تو، مثل یه داروی مسکن تاثیر بزاره روی روح
و روان من؟ کی میتونه شبیه تو حرف بزنه و منو ساعت ها غرق دریای نگاهت کنه؟ جوابش سادس! هیچ کس!
چون تو تنها کسی هستی که تو این دنیا از من به من نزدیک تری آواز ! تو خود منی! تن و روح منی! داشته و نداشتمی! پس بیشتر از این خودتو اذیت نکن باشه؟
** رمان بعدی آناشید
دستت طلا چقدر تو گلی
ممنون قاصدک جان قشنگ بود و اعلام رمان بعدی هم خیلی ایده قشنگیه ادامش بده لطفا
بالاخره آواز خانوم فهمید هرچی آنا گفته دروغ بوده کاش حامله بشه گناه داره بیچاره….ممنون قاصدک جان