رمان آواز قو پارت ۸

4.2
(84)

52

 

 

 

پری سکوت میکند و با چهره ی غمگینش برایم دل می سوزاند

همان لحظه در حیاط باز میشود و مادرم با چادر خاکی اش در چارچوب ظاهر میشود

به سمتش پا تند میکنم

_مامان! چی شده؟

همانجا تکیه اش را به در می‌دهد و خسته از اتفاقاتی که پشت سر گذاشته لب میزند

_آواز! به دست و پای احمدخان افتادم ولی…ولی قبول نکرد که نکرد!

از حرف مادر نگاهم بیشتر رنگ بهت میگیرد

_به دست و پاش افتادی که چی بشه؟

قطره اشک مادر جاری میشود

_به دست و پاش افتادم که عروسش بشی اما…اما دلشون از سنگه آواز ! دلشون نسوخت که نسوخت

حرف های مادر را در ذهنم هجی میکنم!

به دست و پای آنها افتاده که …..صورتم را با هر دو دست میگیرم و با حرص فشار می‌دهم

_ماااامان! مااااامااان! تو چیکار کردی؟ چرا؟ چرا رفتی به دست و پای اون آشغالا افتادی؟!وای از دست تو مامان

چیزی نمانده از حرص سکته کنم

بی مهابا سیلی محکمی به صورتم میکوبم

_چرا یه سر جو برای دوتامون عزت نفس قائل نیستی مامان؟

مادر مچم را میگیرد و با عصبانیت دو دستم را از صورتم جدا میکند

_گوش کن اواز ! گوش کن چی میگم

_گوش نمیکنم مامان! تو چرا رفتی به پای اونا افتادی که دخترت رو بگیرن؟ موندم رو دستت ؟ پسر کور اونا باید بیاد از من خواهش کنه نه اینکه ما…

مادرم با عصبانیت دستی به دو طرف صورتم میکشد و اشک و عرقم را پاک میکند

_گوش کن آواز! اگه با پسر احمدخان ازدواج کنی جون هر دوتامون رو نجاتی دادی! از فردا اگه مردم بفهمن تو عروس احمدخان و من مادرزن پسرش شدم کسی جرات نمیکنه چپ نگاه‌مون کنه

حرف زدن با مادرم آب در هاون کوبیدن است

من از عزت نفس و زندگی شرافتمندانه حرف میزنم او از نجات جانش و زنده ماندن تحت هر شرایطی…..!

شاید مادر حق دارد آنقدر وحشت زده باشد ولی زنده ماندن به چه قیمتی؟

اصلا از کجا معلوم آنها نیت کشتن‌مان را داشته باشند؟

شاید یک تهدید و گوشمالی ساده ست!

پری نزدیک میشود و دستی روی شانه ام می‌کشد

_آواز جون! اروم باش حالا که اتفاقی نیفتاده

با عصبانیت دستش را از روی دوشم کنار میزنم

_اتفاقی نیفتاده؟پری من ترجیح میدم بمیرم ولی زیر یوغ منت کسی نرم!

مادر گریه میکند و ضربه ای به ران پایش میزند

_کمتر لاف بزن دختر! یادت رفته پری شب چه حالی داشتیم؟

_لاف نمیزنم عزیز من! من دیگه از زندگی سیرم! تو هم اگه اینقدر برای زندگی دست و پا میزنی چرا خودت با خان ازدواج نمیکنی؟

با همه ی توانش فریاد میزند

_چون نمیدونم بابای گور به گور شدت زندست یا مرده! چون احمدخان زن داره و انگشت کوچیک زنش رو با هزارتای من عوض نمیکنه کافیه یا بازم بگم؟

روی زمین می‌نشینم و فکر میکنم

مدام یک کلمه داخل سرم چرخ میخورد مرگ و مرگ!

یعنی هیچ راه نجاتی برای ما وجود ندارد؟ محکومم به این خفت تن دهم؟

_باشه! حالا که اینقدر عاشق زندگیت هستی حداقل برو به محمودخان بگو پسرش من رو بگیره! برای تو که فرقی نداره داره؟

مادر سری تکان می‌دهد و با همان حال زارش چادرش را برمیدارد و میرود!

حرفم غیر منطقی بود؟

نبود!

اگر قرار بر ازدواج باشد چرا با ناصر نه؟ مگر هر دو خان نیستند؟ مگر احمدخان و محمود خان پسر عمو نیستند؟چی لزومی دارد حتما با یک ادم کور ازدواج کنم؟

همان لحظه پری واقعیت را خیلی محکم به صورتم می‌کوبد

_چون محمود خان هیچ قدرتی تو این روستا نداره! یهو دیدی یه روز خودشم سلاخی کردن!احمدخان حرف اول رو تو این روستا و روستاهای دور و اطراف میزنه!

شاید حق با پری ست!

خفت خفت ست چه به دست و پای محمود بپیچی چه احمد! بالاخره هر دو در فرهنگ متحجر ما جا نیفتاده!

_پری!

_جانم!

_فقط بگو چه خاکی روی سرم بریزم؟

دست هایم را میگیرد و لبخند آرامش بخشی به لب می آورد

_از من میپرسی؟

سری تکان میدهم و چشم های خسته ام را روی هم میگذارم

_برو شخصا با احمدخان و پسرش حرف بزن!

زبانم را روی لب های خشکم میکشم و خنده ی دردناکی روی صورت خسته ام می نشیند

_عز و التماس های مامانم کافی نیست باید منم شخصا به دست و پاشون بیفتم؟

سکوت میکنم و بعد از مکث کوتاهی ادامه می‌دهم

_ پری! پری نبودی و ندیدی اون شب چقدر تحقیر شدم! از خان گرفته تا نوچه ها و نگهبان عوضی عمارت، همه بهم توپیدن! بعد من دوباره برم و به دست و پاشون بیفتم؟ نه پری! از این خبرا نیست! اشکالی نداره شاید سرنوشت ما اینه که خیلی زود بمیرم و راحت شیم

پری سرم را روی شانه اش میگذارد و آرام نوازش میکند

_همه چی درست میشه! نگران نباش خدابزرگه!

 

 

 

#پارت_53

 

 

مادر یک گوشه غمبرک زده و من گوشه ای دیگر!

هردو نگاهمان را به کف اتاق دوخته ایم

چند روز پیش این موقع ها با پری به چشمه میرفتیم و روزی دو بار با ناصر قرار ملاقات میگذاشتیم

باورم نمیشود که از ان روزها فقط ۵ روز میگذرد و در طول این ۵ روز دردی نمانده که به جانم نیفتد

فردا هم مسعود می‌رود و دردی به دردهایمان اضافه میشود

دلم برای درماندگی و بی کسی مان میسوزد! از خاله و عمه و عمو فقط یک دایی سراغ داریم و دیگر هیچ!

که آن هم…

با صدای کوبیده شدن در هر دو یکه میخوریم

از جا بلند میشوم اما مادر اجازه نمی دهد من بیرون بروم!

چادرش را برمیدارد و خودش برای باز کردن در حیاط می‌رود

صدای پدر و مادر پری در گوشم زنگ میخورد!

شالم را جلو میکشم و به سمت در میروم که صداها فروکش میشود!

دوباره سر جایم می‌نشینم و سرم را به دیوار تکیه میدهم!

چشمم درد میکند دو روزی ست که خواب با چشمانم غریبگی میکند

 

 

 

دو ساعت از رفتن مادر میگذرد من همچنان به سقف اتاق زل زده ام!

کمی بعد با طنین صدای یا الله گفتن مردی میانسال از جا میپرم

در باز بود؟

_بفرمایید بفرمایید

صدای مادر بود که آنها را از راهرو به داخل پذیرایی راهنمایی میکند

در پذیرایی باز میشود و ناگهان من میخکوب میشوم

چه اتفاقی افتاده؟

آفتاب از کدام طرف در امده؟

دنیا به آخر رسیده؟

احمدخان کجا و اینجا کجا؟

به کمک عصایش قامت راست می‌کند و مقابل من می ایستد

زبانم بند آمده و هاج و واج نگاه میکنم

همان لحظه مادر از در وارد میشود و شتابزده به سمت صندلی قدم برمیدارد صندلی را جلو می اورد و تعارف میکند احمدخان روی آن بنشیند

احمدخان اما همچنان نگاه خیره اش را به من دوخته

شاید نگاهی خریدارانه!

شاید هم منتظر سلام ست نیست؟

پلکی میزنم و آهسته زیر لب سلام میدهم

گلویی صاف میکند و با صدایی بلند و رسا جواب سلامم را می‌دهد

قلبم کف دستم است!

ورود پدر و عموی پری و یکی دیگر از ریش سپیدان روستا به بهتم دامن میزند و من همچنان با چشمانی وق زده آنها را نگاه میکنم

بر خلاف انتظارم خان روی زمین می نشیند و تکیه اش را به پشتی قرمز می‌دهد

بی حرکت نگاهش میکنم که با صدای مادر نفس حبس شده ام را رها میکنم

_آواز مادر! برو چای بیار برای مهمونا !

مادر می‌خندد؟ لبخند روی لب دارد؟؟ به چه میخندد؟ به حال زار این چند روزمان؟؟

وقتی بهت و سکون من را می‌بیند دوباره لبخندی تصنعی میزند و با نیشگونی به سمت در راهنمایی‌ام میکند

همین که پا در راهرو میگذارم و به سمت آشپزخانه میروم صدای خان در گوشم می‌پیچد که خطاب به جمع مردانه‌یشان حرف میزند

_من چند بار دیگه هم از کبری خانم رخصت خواستم که برای مراسم خواستگاری مزاحم بشیم اما قابل ندونست و دست رد به سینه مون زد! و یه سری اتفاقات دیگه که…علی ایُّحال گذشت و بالاخره قسمت شد خواستگاری ما امروز باشه

همانجا توی راهرو ساق پاهایم خشک میشود و نگاهم به سمت در برمیگردد

خواستگاری؟

درست شنیدم؟

بالاخره!؟ بالاخره مادر کار خودش را کرد؟ بالاخره آنقدر به دست و پایشان افتاد که مجبور شدند راضی شوند

صورتم از حرص و عصبانیت جمع میشود

لحظه به لحظه راه دم و باز دمم تنگ تر میشود و وزنه ی سنگینی از غم و پریشانی و بی پناهی روی قلب درمانده ام می افتد

او که ناراضی بود! او که گفت پسرم تمایلی به ازدواج ندارد پس چرا نظرش انقدر زود تغییر کرد و حالا مقابل مادر زانو زده که از دخترش خواستگاری کند؟

نه غیر ممکن است!

من نمیتوانم با آدمی کور و پر عقده زندگی کنم

نمیتوانم بجز ناصر خودم را کنار کسی تصور کنم

باید همین الان بروم و با همه ی شجاعت دخترانه ام جواب رد را کف دستش بگذارم!

به کمک دیوار از سر جا بلند میشوم و بعد از چند نفس عمیق با قدم هایی محکم و بلند به سمت پذیرایی میروم

 

 

 

از تبعید مسعود و آن خواستگاری فرمالیته ۳ روز میگذرد اگر چه خانه یمان به آرامش نسبی رسیده و دیگر از ان تهدید های وحشیانه خبری نیست اما آرامش از قلب و جسم من سلب شده و هر سه روز را در بستری بیماری بودم

_بهتری دخترم؟

با ترحم به مادر که انگار در طول این ۳ روز، ۳۰ سال پیر شده نگاه میکنم

_خیلی بهترم

_مادر جان امروز….

_امروز چی؟

_امروز پنج شنبه ست

_خب؟

_اممم امروز غروب قراره….

_نمیخواد بگی! خودم فهمیدم

و با ناراحتی رویم را از مادر میگیرم

پنج شنبه ست

روزی که قرار ست من بدون هیچ مراسمی به خانه ی بخت بروم !!

و چه بخت و اقبال بدی!

مادر دستم را میگیرد

_اشکالی نداره قربونت برم بخاطر من! بخاطر نجات جونمون!

 

 

#پارت_54

 

 

مکث کوتاهی میکند و با گریه ادامه میدهد:

_خداشاهده اگه بخاطر جونت نبود نمیذاشتم این وصلت سر بگیره ولی چیکار کنم؟ بلایی سرمون اومد که مجبور شدیم به دست و پاشون بیفتیم که الا و بالله دخترمون رو بگیرید

دوباره مکث می‌کند

_اگه این اتفاق نمی افتاد میدادمت به مسعود! عروس داییت میشدی و یه عمر….

کلافه و عصبی حرفش را قطع میکنم

_میشه بس کنی مادر من؟ بجای این حرفها یه فکری به حال من بدبخت کن و بهم بگو چه گلی به سرم بمالم!؟ اگه مسعود حماقت نمیکرد شاید میتونستم زندگی بهتری داشته باشم! ولی الان چی؟با سر توی باتلاق افتادم! فقط بگو چیکار کنم؟

مادر سکوت میکند و من ادامه می‌دهم

_در ضمن من هیچ وقت با مسعود ازدواج نمی‌کردم

_چرا؟ مسعود چه ایرادی داشت؟؟

_هیچ ایرادی نداره ولی مثل اینکه یادت رفته من یکی دیگه رو دوست دارم

با این حرفم سیلی محکمی به صورتش میزند و ناگهان لحنش جدی و عصبانی میشود

_خاک بر سرم! همین رو کم داشتیم، فردا روز ناصر هم بزنه اون یکی چشم پسر خان رو کور کنه

با اخم به مادر نگاه میکنم که دوباره ادامه میدهد

_شیرم رو حلالت نمیکنم اگه ازدواج کنی و دلت پیش پسر شاباجی خاتون باشه ! دور ناصر رو خط بکش برای همیشه! نشنوم آواز دست از پا خطا کردی وگرنه خودم زنده‌ات نمیزارم!

_بسه مادر من! دوباره از اون حرف ها؟

_چه حرفایی؟

_شاباجی چه هیزم تری به تو فروخته؟

بدون آنکه جواب سوالم را بدهد  از جا بلند میشود و کمی ان طرف تر روی زمین می‌نشیند!

سرم را در دستم میگیرم و با تصور رو در رویی با همسر آینده ام که مطمئنا آدمی کور و پر از کینه است غم و غصه ی عظیمی به روح و قلبم سرازیر میشود

به ناصر فکر میکنم!

به آخرین باری که دیدمش

به حس خوبی که از او میگرفتم!

دلم آشوب است و خون خونم را میخورد ! تسلیم شده ام…

تسلیم قضا و قدری که افسار زندگی ام را بی رحمانه، در دست گرفته و مثل اسبی سرکش به هر سمتی که میخواهد می‌کشاند

مادر که تا آن لحظه سکوت کرده بعد از حدود یک ربع با یک چمدان گرانبها و تازه از اتاق بیرون می آید

_بیا مادر! لباسات رو بزار تو این چمدون

با ذوق زیپ چمدان را باز و بسته میکند

_شنبه به رسول آقا گفتم از شهر برات بیاره ببین چه خوشگله مادر

سرش را بلند میکند و با دیدن قیافه ی شکسته و مغموم من لبخند از لبش محو میشود دوباره با بغض لب میزند

_دوست داشتم برات چیزای بهتری بگیرم ولی اینقدر ناگهانی شد که…

و بقیه ی حرفش را قورت می‌دهد

_البته خاتون گفت نیازی به جهیزیه نیست و نگیرید وگرنه…

صدای نفس هایش را به وضوح می شنوم

نگاهش را از من می‌دزدد و دوباره با قدم های کوتاه و سریع به داخل اتاق می‌رود  و این بار با یک بقچه ی بزرگ برمیگردد

_این سه تا پارچه رو خیلی وقته برات کنار گذاشتم خونه ی خان خیاط دارن بگو برات بدوزه، این روسری ابریشم هم یادگار مادربزرگه وصیت کرده بود بهت بدم که واسه شوهرت سر کنی این دوتا رودوشی هم خودم برات بافتم ببین چه خوشگله مادر !

بغض گلویم را فشار میدهد اما با این وجود لبخندی زورکی میزنم  تا مادر بیشتر از این دل نگران نباشد

_خیلی خوشگلن

دوباره به اتاق می‌رود و این بار ذوق زده تر می‌آید

_این لحاف دو نفره رو ببین…پارسال برای تو و شوهرت درست کردم

با شنیدن این کلمه قلبم تیر میکشد!

من و شوهرم؟ چه واژه ی سخیف و غریبی!

با کلافگی از جا بلند میشوم و رویم را از او بر میگردانم

از پنجره به مرغ هایی که در حیاط دانه میخورند و نوک های قرمزشان را به قصد سوراخ کردن به زمین می کوبند نگاه میکنم

تصور دوباره ی مواجه شدن با خان و یک عمر زندگی با مردی که یک چشم دارد رعشه ای دیگر به تنم می اندازد

 

 

 

ناراحت و نگرانم انگار که عنکبوتی در گلویم تارِ بغض تنیده باشد

سرم را به دیوار تکیه می‌دهم و مثل آدم های بیچاره به آینده ی نا معلومم فکر میکنم

از قاب پنجره ی چوبی و کوچک اتاق به حیاط نگاه میکنم

جوانی با کت و شلوار مشکی، در حالی که پشتش به من است ایستاده

دستانش را در جیب شلوارش گذاشته و منتظر عروس مغضوبش است

تپش قلب عجیبی روح و جسمم را تسخیر میکند

ذهن خسته و درگیرم هنوز آمادگی پذیرش واقعیت ها را ندارد!

اما چاره ای ندارم تیر از چله ی کمان رها شده و بر نمیگردد

دستم را روی سینه ام میگذارم و قلبم را محکم فشار می‌دهم

قلب بیچاره ام! آرام و قرار ندارد

“آروم باش! قوی باش! تو میتونی! ترس نداره! تو قراره یه عمر با…  ”

دوباره اشکم سرازیر میشود

خدایا… تصورش هم سخت است

چطور میتوانم با ادمی که هیچ وقت ندیده‌ام یک عمر زیر یک سقف زندگی کنم

 

#پارت_55

 

 

علی الخصوص این که بخاطر من یک چشمش را از دست داده و شاید تا آخر عمر میخواهد این اتفاق را سرم تلافی کند!

بلند میشوم زندایی به آرامی چادر سفیدم را سرم میکند

_عاقبت بخیر شی دخترم

دست های زندایی را میگیرم

_ممنون زندایی جان

زندایی با لطافت و خوش‌رویی دستی روی صورتم میکشد

_خدا کنه اینقدر خوشبخت و عاقبت بخیر بشی که روزی صد بار خدارو شکر کنی که عروس خان شدی حالا شاید این اوایل یکم عذاب….

لبش را می‌گزد و بقیه ی حرفش را میخورد

_ادامه بده زندایی! نمیخواد پنهون کنی خودم میدونم!

سکوت گوش خراشی بر اتاق حاکم میشود

دایی با لبخندی تصنعی وارد اتاق میشود

با ورود او فضا کمی عوض میشود

خنده ای از سر شرم و خجالت تحویلم می‌دهد و نگاهش را می‌دزدد

از داخل جیبش یک گردنبند طلا در می‌آورد و دور گردنم می‌اندازد

محکم بغلم میکند و در گوشم برایم آرزوی روسفیدی میکند

حس ادمی را دارم که با عزت و احترام او را پای چوبه ی دار میبرند

این بار مادر از اتاق می اید و یک جفت گوشواره سکه ای بزرگ، داخل سوراخ گوشم میگذارد  و با صدای گرفته می‌گوید:

_مبارکت باشه مادر! وسایلات رو گذاشتن تو درشکه بردن! شوهرت منتظرته دخترم

از شنیدن کلمه ی شوهر تنفر دارم! کاش مادر هیچ وقت روی زبان نمی‌آورد!

به ناچار سکوت میکنم

موعد رفتن است

موعد جنگیدن با سرنوشت نه چندان زیبایم

با یک دست چادرم را محکم میگیرم و با دست دیگر دست های لاغر و استخوانی دایی !

قدم های آرام و لرزانم را به سمت در بر میدارم

و وارد حیاط میشوم هنوز پشت به من ایستاده است

مکثی میکنم و قدم دیگری برمیدارم

هرچه نزدیک تر میشوم استرس بیشتری وجودم را فرا میگیرد

بدنم یخ کرده و صورتم داغ!

با فاصله می ایستم و زانویم هایم را به هم می چسبانم

با دست های عرق کرده و قلبی که مانند گنجشک خود را به دیواره ی سینه میکوبد منتظر می‌مانم

کاش هیچ وقت نبینمش

کاش هیچ وقت برنگردد

کاش همین جا نفسم قطع شود و قلبم از حرکت بایستد

سرم را پایین می اندازم و به زمین خیره میشوم

دیدن آدمی کور با یک چشم بند ،که شبیه دزد دریایی ست هیچ جذابیتی برایم ندارد

در حاشیه ی چشم می بینم که به طرفم برمیگردد

برمیگردد و نفسم قطع میشود

دندان روی هم فشار میدهم تا لرزش لب هایم را کنترل کنم

نگاهم روی کفش های سیاه و براقش ثابت می‌ماند

چشمانم را میبندم

توان دیدن او را ندارم

هم ترسیده ام و هم نگران

هم ناراحتم و هم پریشان

هم درمانده ام و هم بی قرار

دست هایم را در دست دایی قفل میکنم

انگار وسط بیابانی هستم که تند باد از هر طرف می وزد و تنها پناهگاهم دایی است و بس

_آماده ای؟

قلبم از حرکت می ایستد

صدای او بود؟

صدایی که باید موسیقی دردناک زندگی ام شود؟

به ناچار چشم باز میکنم

محکومم به دیدنش

محکومم به نگاه کردنش

محکومم به تحمل این اجبار

به تحمل این اسارت

نگاهم از کفش هایش صعود میکند و به صورتش می‌رسد

و روی چشمانش ثابت می‌ماند

ناگهان رنگ عسلی چشمانش بند دلم را پاره میکند

خدای من!

خواب میبینم؟

کابوس است؟

امکان ندارد!

درست میبینم؟غیر ممکن ست!

قفل دستانم باز می‌شود و همزمان  چادرم می افتد

نزدیک است از دیدن آدمی که مقابلم ایستاده بی هوش شوم

وا مانده و حیران نگاهش میکنم

این شوهر من است؟

من قرار است با این آدم ازدواج کنم؟

همان جوان قد بلندی که با سنگدلی پایش را روی قفسه ی سینه ی مسعود گذاشته بود و اسلحه را به طرف سرش نشانه گرفته بود؟!! همان قد بلند منفوری که میخواست از عمارت بیرونم کند؟ همانی که یک سیلی آب دار مهمانش کردم و با او دست به یقه شدم!

این که کور نیست

چرا کور نیست؟

چشم هایش از من هم سالم تر است

پلک نمیزنم

راه دم و باز دمم رفته رفته تنگ تر میشود

زبانم قفل میکند

گفتم با پسرخان ازدواج میکنم و خانم عمارت میشوم؟

گفتم با تیپ پا بیرونت میکنم؟

لب میگزم و ضربان قلبم دیوانه وار میزند

نه این آدم نمی تواند پسر خان باشد!

شاید پسرخان بخاطر وضعیت چشمش نتوانسته شخصا بیاید

با صدایی زمزمه وار به سختی لب باز میکنم

_این کیه ؟

همه متعجب از سوالم مات و مبهوت نگاهم میکنند

لبش برای نیشخندی بالا میرود

_این؟

رج به رج تنم می‌لرزد

دستش را داخل جیب میگذارد ویک قدم جلو می آید

_این محمده!محمد خسروشاهی!

یک قدم دیگر جلو می اید و صدای ترسناکش به وحشتم دامن میزند

_اسمی که قراره بزرگترین کابوس زندگیت بشه ! اسمی که قراره یه عمر با شنیدنش لرزه بر اندام خودت و فک و فامیلت بیفته

لحنش انقدر کوبنده ست که یک مشت خون داغ به یکباره در دلم سرازیر میشود!

دلم هری می‌ریزد و پاهایم سست میشود!

 

#پارت_56

 

 

نگاهم به اوست اما خطابم به دایی

_پس…پس چرا کور نیست؟

همین یک جمله کافیست که دوباره همه ی نگاه ها مبهوت و متعجب روی من ثابت شود

یک قدم نزدیک میشود و فاصله را کم میکند! صدایش آنقدر ترسناک است که گوشهایم تاب شنیدنش را ندارد

_دیرنشده! الانم میتونی به پسرداییت بگی  چشم من رو هم مثل چشم داداشم کور کنه!

به پیراهن دایی چنگ میزنم و آستینش را میگیرم

یک قدم دیگر جلو می آید و پایش را به پاهای لرزانم می‌چسابد

سرم را کمی عقب میکشم خم میشود و روی صورتم میغرد

_منتهی قبل از اینکه من کور بشم سگ جنازه ی اون عوضی رو خورده!

مگر مسعود چشم یک نفر دیگر را کور نکرده بود؟

مهران؟ مهران بود!

پس چرا من محکومم به تحمل این آدم؟

خان عمدا این آدم را برای شکنجه ام انتخاب کرده؟

شاید این پسرش بهتر تلافی کردن بلد ست!!

اصلا از کجا معلوم شاید مهران از این هم بی رحم تر باشد

نفسم را همراه با آه بلندی بیرون میدهم!

چیزی نمانده بی حال شوم و پس بیفتم ولی باید دوام بیاورم

باید تحمل کنم

این سرنوشت من و تقدیر بی رحمانه ی زندگی من است

ناخودآگاه یک قدم عقب میروم! تماس پاهایش با پایم غیر قابل تحمل است

دست دایی را محکم تر فشار میدهم و سکوت میکنم

دایی دستش را دورم حلقه میکند تا نیفتم

دوباره با شنیدن صدای رعب آورش پاهایم روی زمین میخ شود

_ولش کن

دایی وحشت زده خم میشود

_ووولش کنم مممی افته

_بزار بیفته! نبینم گذرت به گذرش بیفته چه برسه به اینکه بهش دست بزنی

دایی نگاه پرسشگرش را به محمد میدوزد و او بی رحمانه با دندان هایی چفت شده ادامه می‌دهد

_نمیخوام پدر کسی که به خونش تشنه هستم به همسرم دست بزنه

همسر؟ خودش خنده اش نگرفت از این اصطلاح؟

دایی به نشانه احترام خم میشود

_چچچشم قربان

آب دهانم را فرو میدهم و نگاه غم زده ام را به دایی می دهم

پرده ای از اشک جلوی دیدم را میگیرد

پلکهایش را روی هم فشار میدهد و با لبخندی سعی میکند آرامش را به قلب بیچاره ام برگرداند

اما صدای او آرامش را با قلب و روحم غریبه میکند! و با ارتعاش صدایش وحشت و ترس جانم را به اسارت می‌کشد

_برای آخرین بار با داییت، زنداییت و دختر داییت خداحافظی کن…و البته مادرت!

با کلمه ی آخرش بمبی داخل قلبم منفجر میشود و ترکش هایش مغزم را میگیرد

خداحافظی با مادرم؟

این نهایت ظلم و سنگدلی‌ست

پلکی میزنم و اشک به پهنای صورتم جاری میشود

فورا اشکم را با دست پاک میکنم

تمام جرات و جسارتم را جمع میکنم و با بغضی خفه در گلو لب میزنم

_مادرم؟ نه! لطفا این کارو….

اجازه نمی‌دهد حرفم تمام شود!

_ خداحافظی بی خداحافظی راه بیفت

با دست به نوچه هایش اشاره میکند

اعتماد و معتمد واقعی!

دو مرد قد بلند و سیاه پوش یا بهترست بگویم دو فرشته ی عذاب مثل اسیر جنگی و دشمن خونی دو طرف بازویم را می‌گیرند و به سمت در می برند

کار از اشک ریختن میگذرد و هق هق گریه امانم نمی‌دهد

اما مجبورم

باید بروم

می روم و قلبم را با خودم میکشم

می روم و احساساتم را به زنجیر می‌کشم

می روم و روزهای خوبم را همان‌جا چال میکنم

لحظه ی آخر برمیگردم و نگاهم را به مادر می‌دهم

بی حال و زرد در آغوش دایی و زندایی افتاده!

مادرم!

مادرم بی حال افتاده

باید برگردم

اما

دو دست مردانه و محکم، سفت بازوهایم را فشار می‌دهند و فرشته های عذاب با بی رحمی تمام مانع از دیدن مادرم می‌شوند

با هر قدمی که برمیدارم دنیا تنگ تر و تاریک تر میشود

با هر قدمی که بر میدارم دردی بی امان به جانم می افتد

با هر قدمی که برمیدارم خنجری در قلبم فرو میرود و من را از پای در می آورد

نگاهم را به مسیر رفتنم میدوزم

مسیری سخت و نامفهوم!

چیزی نمیبینم

چیزی نمی شنوم

فقط صدای ضربان قلبم است که دیوانه وار روی گوش هایم پمپاژ میشود

 

 

 

#پارت_57

.᭄

 

 

 

داستان از دید محمد

#فلش_بک یک ماه پیش🌺

 

 

_پدرت ۴ نفر رو پیشنهاد داده! من هم بدم نیومده مورد های مناسبی هستن

_خب؟

خب را کشدار ادا میکنم

ماه منیر از روی تخت خودش را میکشد و صورتم را می‌بوسد! چهره در هم میکشم و بدون آنکه چشم باز کنم حرف هایش را گوش میدهم

_یکیشون ماه‌تاج دختر یحیی خان! میشناسی که؟

_بله!

_دختر خوش بر و روییه

_خاطر خواه کسیه!

_تو از کجا فهمیدی؟

_بعدی

_یکیشون آمنه دختر سعیدخان تازه از فرنگ برگشته

_میدونی که از فرنگی جماعت دلِ خوشی ندارم بعدی

_یکیشون مونس! عمه ی زنداداشت! دختر خوشگلیه ها؟

_زنداداش خودشم اضافه ست! عمه شم بیاره رو دلمون؟

_با این حساب فقط میمونه آواز دختر کبری خانم!

در کسری از ثانیه چشم هایم متعجب باز میشود و نگاهم را به ماه منیر میدهم

_آواز چند سالشه مگه؟

_۱۰ روز از میترا بزرگتره! ۱۵ سال! ولی دختر فهمیده و عاقلیه!

چشم هایم را ریز میکنم و به فکر فرو میروم

“نه! این یکی رو اصلا نمیتونم تحمل کنم! آواز! دختر کبری! همون که اسمش رو مار گذاشته بودم! مارِ کبری!! همون دختری که روز تولدش ظرف کاچی رو برای مادرش بردم و هیچ وقت به مقصد نرسیدم!!! دو سه باری روی اسب در حال سوارکاری دیدمش! شاید یکی از دخترهای زیبای روستا باشه اما…چنان تنفری ازش دارم که انگار اون مارکبری، مریم رو اتش زده ! شاید اگه تولد بد موقع او نبود؛ شاید اگر اون ظرف کاچی کبری نبود الان مریم هم زنده بود! حتی اگه با اون عوضی ازدواج میکرد زنده بود و نفس می‌کشید و میتونستم روزی مثل امروز از دست اون مردک نجاتش بدم”

نفس حبس شده ام را رها میکنم و افکارم را پس میزنم

_چی شد ؟ آواز خوبه؟

_بعدی؟

_اومدی حرمسرا برات دختر ردیف کنم و تو هم هی تند و تند بعدی؟ تموم شد دیگه گفتم چهار نفر

_پس هیچ کدوم!

_چرا؟

_مناسب نیستن!

_چرا مناسب نیستن؟ سه تاشون خان هستن و یکی شون سید و اولاد پیغمبر! دیگه باید کی‌و پیشنهاد بدم که ندادم

_اصلا من پشیمون شدم به احمدخان بگو ازدواج نمیکنم!

_محمد لج نکن سنت بالا رفته! یکیشون رو انتخاب کن مادر

_کدوم مثلا؟

_همین ماهتاج دختر یحیی خان چه مشکلی داره؟؟

_میگم خاطر خواه یکی دیگه ست! همینم مونده فردا روز مثل یارو بره پیش معشوقش بعد که دوتا شکم زایید برگرده پیش من!

ماه منیر با کف دست ضربه ای به ران پای خودش می کوبد و میگوید

_وای از دست تو محمد!وای ! چقدر بدبین و شکاکی! عمه ی زن‌داداشت چی؟اون که دیگه خاطرخواه نداره!

_من اگه اختیار مهران رو داشتم که زنداداشمم میفرستادم خونه ی باباش! بعد تو…

ماه منیر از یکه به دو هایم عصبانی و کلافه میشود

_باشه! باشه! آمنه چی؟ دختر سعیدخان؟

_اونم نه! همه ی دوراش رو تو فرنگ زده بعد…

حرفم را قطع میکند

_تو فرنگ رفتی احیانا؟ !!

_چه ربطی داره؟

_یعنی دختر چه فرنگ بره چه نره میتونه دوراش رو بزنه مثل تو که فرنگ نرفتی و …

_باشه ماه منیر! قبول! ولی من دختری رو میخوام که پاش رو از روستا بیرون نذاشته باشه! تمام!

لبخند پیروزمندانه ای میزند و طبق عادت تابی به سر و گردنش میدهد

_یک کلام بگو من آواز رو میخوام دیگه! چرا می‌پیچونی؟

دستی به صورتم میکشم و به نشانه ی منفی سر تکان میدهم

_آواز نه ماه منیر! آواز نه!

_خاطرخواه داره؟

_نه!

فامیل زنداداشته؟

_نه!

_فرنگ رفته؟

_نه!نه! فقط حس خوبی بهش ندارم! حس خوب که چی! ازش متنفرم! من رو یاد مریم میندازه!

ماه منیر متعجب نگاهم میکند

سر بر میگردانم و نگاهم را به نقطه ی نامعلومی می‌دوزم

_قبلا دیدمش! خوبم دیدم! ازش متنفرم!

دستی به شانه ام میکشد و با دلسوزی مادرانه اش لب میزند

_چرا اخه پسرم؟ چه گناهی کرده؟

تا نوک زبانم می آید که بگویم ” قدمش شوم بود! اگه اون به دنیا نمی اومد و من اون ظرف کاچی رو نمیبردم مریم الان زنده بود! شاید با اون مرتکیه ازدواج میکرد و خوشبحت میشد! یا حداقل صبر میکرد تا من بزرگ بشم و نجاتش بدم!” تا نوک زبانم می آید بگویم “همه ی دنیا رو مقصر مرگ مریم میدونم” اما…ترجیح میدهم سکوت کنم

مادرم دوباره به حرف می آید

_میدونم به چی فکر میکنی اما آواز دختر عاقل و فهمیده‌ایه! شاید خدا سرنوشت شما دوتا رو به هم گره زده!

_ماه منیر هزارتا دختر تو روستا ریخته چرا آواز؟ چرا دختر کبری؟

_میخوای شاَنت رو پایین بیارم و برات رعیت بگیرم؟

_ولی من همین رعیت هارو ترجیح میدم به مورد های شما

از جا بلند میشود سری تکان میدهد و در حالی که از حرص و جوش سرخ و سفید میشود می گوید

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 84

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ماه قبل

محمد بود شبا میومد تو حونه آواز و مادرش چه آدم کینه ای بوده ممنون قاصدک خانم

نازنین مقدم
2 ماه قبل

ای داد بیداد الان پدر آواز بیچاره رو در میاره همش واسه خاطر اون کاچی کوفتی
مرسی که هرشب پارت میذاری

آخرین ویرایش 2 ماه قبل توسط نازنین مقدم
تارا فرهادی
2 ماه قبل

قاصدکی پارت نمیدی؟

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x