سرم را پایین می اندازم و با فنجان چای بازی میکنم! بعد از مکث کوتاهی می گویم
_محمد ! یه خبر خوب دارم! راستش خیلی دلم میخواست سورپرایزت کنم ولی چیزی به ذهنم نرسید
می خندد و تکیه اش را از صندلی میگیرد
فنجان چای را که از بخارهایش مشخص ست داغ داغ است برمیدارد و به آرامی لب میزند و دوباره روی میز میگذارد
_میشنوم!
برگه ی آزمایش را از جیبم درمی آورم و روی میز میگذارم، کنجکاو نگاه میکند و کاغذ را برمیدارد!
بعد از مکث کوتاهی می گوید
_این چیه ؟
_نمیدونی چیه محمد؟ برگه ی آزمایشه
با ابروهای گره خورده با دقت نگاه میکند و ناگهان متعجب برگه را از مقابل صورتش برمیدارد
_حامله ای آواز؟
میخندم و ذوق در وجودم می خروشد
_آره محمد باورت میشه؟ بالاخره بعد مدت ها حامله شدم! باورت میشه؟
محمد به قدری شوکه شده که هاج و واج به چشمانم خیره شده و عکس العملی نشان نمیدهد
با دستان لرزان چای را برمیدارد و جرعه ای می خورد!
می خندم و ذوق زده لب میزنم
_چی شد؟ هنوز باور نکردی؟
در عین تعجب برگه ی ازمایش را مچاله میکند! گوشه ی حیاط می اندازد و با عصبانیت می گوید
_چرا آواز ! باور کردم! ولی نمیدونم از ناراحتی چه عکس العملی نشون بدم!!
با این حرفش انگار دنیا رو سرم آوار میشود! با چشمان بغ کرده نگاهش میکنم! ناراحت شده؟ چرا؟ نباید خوشحال باشد؟
_محمد! من حامله هستم ناراحتی؟ چرا آخه؟
_معلومه که ناراحتم! من بچه نمیخوام آواز
از این عکس العملش شوکه شده ام و از بهت زبان در دهانم خشک شده ! من سال هاست چشم انتظار این نعمتم و او بچه نمیخواهد؟
بغض مانند قلوه سنگی راه نفسم را می بندد! و چشمانم پر از اشک میشود
بدون توجه به حال بد من میز چای را ترک میکند
چایم را بر میدارم و چند جرعه می نوشم
از غصه سر روی میز میگذارم و به فکر فرو می روم!
دلیل ناراحتی محمد چیست چرا نمیخواهد از من بچه دار شود؟
از سر جا بلند میشوم و به سمت اتاقم می روم
در اتاق را که باز میکنم تعجبم چند برابر میشود
چشمهایش به خون نشسته و دست داخل جیب شلوارش گذاشته و مدام قدم میزند
در را می بندم و با صدایی خفه ای می گویم
_فکر میکردم از خبر حاملگیم خوشحال بشی ولی…
حرفم را نیمه تمام میگذارد
_نه آواز ! علاوه بر اینکه خوشحال نیستم به شدت ناراحت و عصبانی هم هستم
_چرا محمد؟ چرا آخه؟
_دلیلش به خودم ربط داره ! ولی من بچه نمیخوام فهمیدی؟
با این حرفش از پشت دندان های چفت شده ام به رویش می غرم
_به درک که نمیخوای! خودم بزرگش میکنم
از حرکت می ایستد و با ابروهای گره خورده نگاهم میکند
بعد از مکث کوتاهی با لحن ملام تری می گوید
_بچه رو سقط کن آوا ز
عرق سردی روی تنم می نشیند و تپش قلبم را توی دهانم احساس میکنم !
باورم نمیشود که محمد ازمن بخواهد بچه ام را سقط کنیم! ناباورانه می پرسم
_محمد! بچه رو سقط کنیم؟ بچه ای که ۶ سال از خدا خواستم؟ بچه ای که ۶ سال انتظارش رو کشیدم؟ سقط کنم ؟ چرا؟
_دلیلی ندارم آواز! من بچه دارم دیگه تحت هیچ شرایطی بچه نمیخوام
_تو بچه داری! من چی؟ منم دلم میخواد مادر بشم دلم میخواد بچه دار بشم میفهمی؟
_آره میفهمم! خوب میفهمم ولی اون بچه، بچه ی منه و من ازت میخوام سقطش کنی!
از سر عصبانیت می خندم
_زهی خیال باطل! تو خواب ببینی من بچمو سقط کنم آقای محمد خان!
ناگهان شعله کشیدن شراره های خشم را در نگاهش می بینم
در چشم به هم زدنی به سمتم می آید و با یک دست بازویم را می گیرد و با دست دیگر گلویم را فشار می دهد و فریاد بلندی میکشد
_با من یکه به دو نکن آواز! من بچه نمیخوام ! یا سقطش میکنی یا خودم میکشمش!
آنقدر از حرفش رنجیده ام که بی فکر دستم را بلند میکنم و بدون توجه به عواقبش، میخواهم سیلی محکمی زیر گوشش بخوابانم که با همه ی قدرتش مچ دستم را میگیرد و در حالی که به شدت تکانم میدهد با حرص می گوید
_بچه نمیخواااام سقطش کن آواز! من بچه نمیخوام بفهم! همینکه سالم باشی همینکه کنارهم باشیم برای من کافیه بچه میخوام چیکار؟
به زور دستانم را از دستش جدا میکنم و فریاد می کشم
_ولی من این بچه رو نگه میدارم اگه میخوای بکشیش اول باید از روی جنازه ی من رد بشی فهمیدی؟
#پارت_418
با عصبانیت و لرزش بی امان بدنم از اتاق خارج میشوم و با هق هق گریه به سمت حیاط می روم و روی پله های ورودی می نشینم
دلیل این رفتار جنون آمیزش را نمیدانم !عقلش را پاره سنگ برداشته ؟!
با اینکه هوا معتدل ست و نسیم بهاری درخت ها را به آرامی تکان میدهد اما سرمای زیادی به تنم هجوم آورده و از شدت سوز خودم را مچاله کرده ام
در باز میشود و محمد با کلاه و چمدان کوچکی که در دست دارد از خانه خارج میشود
از جا بلند میشوم و می ایستم! مادر هم پشت سر محمد با غرولند از خانه خارج میشود
_آخه به این زودی کجا میری آقا؟ من برات آبگوشت گذاشتم
_ممنون کبری خانوم! ولی اینجا دیگه جای من نیست!
مادر با عصبانیت نیشگونی از بازویم می گیرد
_چی به این بچه گفتی که به این حال و روز افتاده؟ هان؟
بی توجه به دردی که در بازویم پیچیده رو به محمد می گویم
_سفر بی خطر خانزاده! چه زود دلت برای مونس خانم تنگ شد
از پله ها پایین می رود و به طرفم برمیگردد
_هر وقت نظرت عوض شد و خواسته ی قلبی منو به داشتن بچه ترجیح دادی برمیگردم! در غیر اینصورت دو دستی بچه تو بچسب که به من احتیاجی نداشته باشی
_این موضوع قابل مذاکره ست! قهر نکن مثل بچه ها
_هیچ مذاکره ای وجود نداره یا من یا بچه ی توی شکمت
و با گفتن این جمله کلاهش را سر میکند و بعد از برداشتن چمدان به سمت در میرود و از حیاط خارج میشود
مادر متعجب و پر از سوال نگاهم میکند
_آواز مادر! حامله ای؟
ناراحت و عصبانی با ذهنی مشوش روی پله ها می نشینم و سرم را به دیوار تکیه می دهم
مادر دستش را روی شانهام می گذارد
_چرا به من نگفتی حامله ای دختر؟
_چون خودمم ۳ روزه فهمیدم! جالبه آقا دستور داده که سقطش کنم
مادر سیلی محکمی به صورتش میزند
_خدا مرگم بده! بچه رو سقط کنی که خدا قهرش میگیره
بدون توجه به واکنش مادر داخل می روم و به سمت آشپزخانه می روم
یک لیوان آب میخورم و چند دقیقه روی صندلی می نشینم
بعد از اینکه کمی آرام میشوم می خواهم به سمت اتاق بروم که با حرف مادر می ایستم
_میگم حالا که محمد نمیخوادش، توهم به حرفش گوش کن و بچه رو بنداز!
نگاه ملامتگرم را به مادر می دهم و با تاسف سری تکان می دهم
بحث محمد که باشد تمام قد پشت او ایستاده! حتی اگر به قیمت جانم تمام شود
ادامه می دهد
_خب تو بچه ی اونو میخوای چیکار ؟
_بچه ی اون؟ بچه ی من نیست؟
_نه دیگه بچه ی خودشه! تا محمد نباشه تو که از هوا حامله نمیشی
_باشه ولی تا منم نباشم بچه ی محمد از هوا به دنیا نمیاد پس بچه ی منم هست
_ولی اون بدون تو هم میتونه با یکی دیگه ازدواج کنه و بچه دار بشه….
کلافه سری تکان می دهم
_بسه مادر من! مغلطه نکن! منم بدون او نازا نیستم با یه مرد دیگه ازدواج میکنم و بچه دار میشم!
_طغلمه چی چیه دیگه؟
می خندم
_ چیزی نیست قربونت برم! ذهن خودتو درگیر نکن!
بوسه ای روی صورتش می گذارم و به سمت اتاقم می روم
پرده ی اتاق را کنار میزنم!
روی تخت می نشینم و به آسمان ابری نگاه میکنم از شدت ناراحتی پتو را روی سرم می کشم و تا دیر وقت فکر میکنم! بند بند وجودم این بچه را میخواهد
حتی در این فاصله ی کوتاه به شدت به او عادت کرده ام محال ست غیر ممکن ست حماقت به خرج دهم و با دست های خودم او را از بین ببرم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
بعد از اینکه به وضعیت بیمار بدحالی که چاقو خورده رسیدگی میکنم مینو می گوید
_آواز بیا بریم یه فنجون قهوه بخوریم حال و هوامون عوض بشه!
_با کمال میل
به فنجان قهوه خیره شده ام و نفس عمیقی می کشم
مینو با چشم به شکمم اشاره میکند
_وضعیت نی نی خوشگلم چطوره؟
شانه ای بالا می اندازم
_شکر خدا خوبه!
_ولی مامانش انگار زیاد خوب نیست! درست میگم؟
__درست فهمیدی مینو! راستش دیروز محمد رفت و دیگه برنگشت! ناراحتم از این وضعیت
_آواز خر نشی بخاطر محمد بچهتو سقط کنی ها گفته باشم
_نه دیوونه! خودم مراقبش هستم مگه اینکه تقدیر خدا نذاره سالم به دنیا بیاد
_اره کار خوبی میکنی! خودش که بچه داره نمیخواد از تو بچه داشته باشه که هر وقت از تو دل زده شد بتونه طلاقت بده
با این حرف مینو بغض گلویم را می گیرد و تارهای صوتی ام را می کشد
سرم را پایین می اندازم و سکوت میکنم
مینو با خنده و ذوق دست چپش را جلو می آورد
_آواز ! انگشترم خوشگله؟
می خندم
_اره مبارکت باشه
_نادر برام گرفته!
ابروهایم را در هم می کشم
_نادر کیه؟
_همین که شما بهش میگید اعتماد! دیگه بهش نگو اعتماد خوشم نمیاد
این بار لبخندی واقعی روی صورتم شکل میگیرد!
_راست میگی؟؟ مبارک باشه! نه مثل اینکه قضیه جدیه!!
#پارت_419
پشت چشمی نازک میکند
_پس چی!! شک نکن به ازدواج ختم میشه! فقط دعا کن بچه ی ما قبل از شما به دنیا نیاد
این بار صدا دار میخندم
_دیوونه ای بخدا مینو! کار دست خودت ندی! اول ازدواج کن بعد بچه بیار
بین انگشت اشاره و شستش را می گزد
_نه استغفرالله خواهر شوخی کردم
و با شیطنت چشمکی میزند و قهوه اش را ارام ارام سر می کشد
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
با آنا روی میز و صندلی حیاط نشسته ایم که صدای بوق زدن ماشین جلوی در توجهم را جلب میکند
صدای بوق این وقت صبح در کوچه ی خلوت ما کمی عجیب به نظر میرسد!
با تصور انکه شاید محمد باشد همهمه ای در دلم می افتد
_آقا رشید
_بله خانوم!
_بی زحمت درو باز کن ببین کی جلو در بوق میزنه
_چشم خانوم!
رشید به سمت در می رود و ان را باز میکند!
بله! حدسم درست ست!
محمد امده ! آرام جانم برگشته!
احتمالا با بچه و حاملگی ام کنار آمده که برگشته است!
کتش را روی ساق دستش گذاشته و با دست دیگرش چمدان کوچکش را حمل میکند
رشید آقا بعد از بستن در به استقبالش می رود و چمدانش را می گیرد
با نزدیک شدن او فورا از جا بلند میشویم اما بر خلاف تصورم با لحن سردی سلام و احوالپرسی میکند و تعارف میکند که بشینیم !
با چهره ای بی تفاوت تر از همیشه به سمت خانه می رود!
از این برخورد سرد قلبم ترک برمیدارد!
آنا موهایش را پشت گوش می اندازد و متعجب می گوید
_چه اخمی کرده بود آقا !!!
میدانم ماجرا از چه قرار است اما ترجیح می دهم آنا از چیزی بو نبرد!
_چیزی نیست! مسافت طولانی خستهش کرده! یکم استراحت کنه رو به راه میشه
دوباره غم به جانم می افتد! رفتارش میگوید هنوز بر موضع قبلی خود پافشاری میکند و از خر شیطان پایین نیامده است!
کیفش را برمیدارد و مشتاقانه می گوید
_پاشو بریم داخل
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
پچ پچ های محمد و مادر که گوشه ای از آشپزخانه ایستاده اند حکایت از درست بودن حدس و گمانم دارد!
با صدای آنا به طرف ما بر میگردند
_دوماد و مادرزن چی در گوش هم میگن؟
مادر می خندد
_اگه میخواستیم شما بفهمید دیگه پچ نمیزدیم
در همین حال محمد لبخندی میزند و وارد پذیرایی میشود
_خوبی آنا؟
_ممنون محمد تو خوبی؟
_بهتر از این نمیشه!
در میان بلوایی که در دلم به پا شده تک تک حرکات محمد و آنا را زیر ذرهبین نگاهم گرفته ام
آنا به بهانه ی خوردن آب از سر جایش بلند میشود و هنگام برگشتن با فاصله ی کمی کنار محمد می نشیند
محمد بعد از مکث کوتاهی می خندد
_به خواسته ی قلبیت که دور کردن آواز از من بود رسیدی؟
لبخند از روی لب آنا محو میشود
نیم نگاهی به من می اندازد و می گوید
_آره! سه سال و نیم زمان کمی نیست! از خودم راضیم
متعجب نگاهش میکنم
چشمکی میزند و رویش را برمی گرداند
آنا می گوید
_بالاخره ماهم دورانی داشتیم و این حسادت های زنانه طبیعیه درسته؟
محمد با لحنی جدی و قاطع می گوید
_صد البته برای تو که زندگیت هنوز سر و سامون نگرفته طبیعیه!
مادر که تازه دو قرانی اش افتاده گوشه ی چشم نگاهی به آنا می اندازد و زیر لب می گوید
_واه واه واه!
از عکس العمل مادر خنده ی ریزی روی لبم شکل می گیرد و در کسری از ثانیه محو میشود!
از نفس های کش دار آنا می فهمم خودخوری میکند تا روی سر محمد آوار نشود
نیشخندی میزند و بحث را عوض میکند
_پسرت چی؟ بزرگ شده ؟
_دختره!
_دختر؟اخی ناراحت شدم
_ناراحت چرا؟ من دخترمو با هزارتا پسر عوض نمیکنم
_آخه همیشه میگفتی بچه ی اولم باید پسر باشه چی شد؟
محمد بی اهمیت به تشر آنا پا روی پا می اندازد
_اره بزرگ شده خیلیم شیطونه!
دوباره لبخندی تصنعی میزند
_میدونم برات سخته ولی سعی کن پدر خوبی باشی!
و با گفتن این جمله کیفش را برمیدارد و به طرف در می رود
در همین حال محمد می گوید
_میدونم برات سخته ولی سرت تو زندگی خودت باشه!
آنا بدون واکنش به حرفش در را باز میکند و بلافاصله با گفتن خداحافظ خارج می شود
جنگ و تشر پرانی بین این دو تمام شدنی نیست!
به گمانم شاید شاید گوشه ای از دلشان هنوز باهم ست! اما هر دو مغرور تر از ان هستند که اعتراف کنند
مادر زیر لب چیزی بار آنا میکند و رو به ما می گوید
_والا زمان ما اگه دختری دلباخته میشد و یه آدم سن بالا میفهمید؛ از ترس و خجالت روزی ۷ بار توی سوراخ موش قایم میشد! حالا چی؟ حیا رو قی کردن و بوق و کرنا به دست جار میزنن! خجالت نمیکشه جلوی من…من میرم نماز بخونم مادر!
محمد می خندد
_قبول باشه مادر جان
مادر می رود و من چهره ی محمد را از نظر می گذرانم و سر به زیر می اندازم!
_خوبی آواز؟ حالتون چطوره؟
حالتون؟ یعنی قبول کرده که دو نفریم و حال او هم برایش اهمیت دارد؟
خوشحالی محسوسی زیر پوستم می جنبد و با لبخند می گویم
_420
_ممنون خوبیم !
سکوت میکنم و با گوشه ی پیراهنم بازی میکنم!
سنگینی نگاه هایش را روی صورتم حس میکنم اما به روی خودم نمی آورم
_نمیخوای دلیل اومدنم رو بپرسی؟
_چرا اتفاقا کنجکاوم بدونم ! چی شد از خر شیطون پایین اومدی؟
از جا بلند میشود و به طرفم می آید!
شکلاتی از داخل ظرف روی میز برمیدارد و کنارم می نشیند!
بوی خوش تنش در هوا پیچده
نفس عمیقی می کشم و آرامش مانند روح به جسم پژمرده ام برمیگردد
با شکلات داخل دستش بازی میکند
_محمود خان تو بستر بیماریه! منصور زندانه و ناصر هم چند وقتی هست که از کشور خارج شده! فکر نکنم تا وقتی که تحت تعقیب باشه برگرده!
_خب؟
_خب به جمالت! تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل
_واضح تر بگو!
پشت انگشتش را به آرامی روی گونه ام به نوازش در می آورد
_وقتش نیست برگردی سر خونه و زندگیت؟
ناباورانه میخندم
باورم نمیشود!
خانه و زندگی…منظورش کدام خانه و زندگیست؟همانی که مونس سالهاست به تملک خود در آورده؟
_خونه و زندگی من همینجاست محمد! مثل اینکه یادت رفته من اینجا مشغول به کار شدم!
_نه اتفاقا خوب یادمه! ولی نیازی نمیبینم تهران بمونی!
_من ۲ سال تعهد خدمت دارم اگه صبر میکنی تا دو سال، شاید برگردم شهر! تاکید میکنم شهر!
_حرف آخرته؟
_بله!
_باشه خانوم شما امر بفرمایید
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
نمیدانم چگونه غوغای دردناک قلبم را خاموش کنم! اشک استراحت از چشمان خسته ام گرفته
برگه ی استعفا را روی میز رئیس بیمارستان میگذارم
_میتونم برم؟
_رسید پرداخت خسارت رو هم لطف کنید
از داخل کیفم رسید را در می آورم
_بفرمایید! همسرم تمام و کمال پرداخت کرده
با دست به در اشاره میکند
_میتونید برید بفرمایید!
اشکم را پاک میکنم و از اتاق رئیس خارج میشوم
مینو با چشمانی تیله ای به رنگ سیا%
** بعدی شاهرگ