رمان آواز قو پارت ۸۴

4
(108)

 

از دیدن من خجالت می کشد و ساق دستش را جلوی صورتش می گذارد

محمد میخواهد دستش را از روی صورتش بردارد که خنده ی صداداری میزند و محکم پدرش را بغل میکند

دوباره بوسه ی های پیاپی روی صورت شیرین و بچگانه اش میگذارد و لبخندی پر حسرت روی لبم شکل میگیرد!

به خواب هم نمیدیدم یک بچه بتواند تا این حد حسادتم را تحریک کند

نفس عمیقی می کشم و به سمت مبل می روم درست مقابل مهران و مرضیه و ماریه می نشینم و رو به ماریه می گویم

_خوبی ماریه جان؟

_ممنون از لطفت زنداداش! بد نیستم

معتمد در را باز میکند و با یک دختر و پسر بور تقریبا همسن و سال مریم وارد پذیرایی میشود! بچه ها با دیدن ماریه فورا به سمتش می دوند و بغلش میکنند متعجب می پرسم

_وای چه بچه های خوشگلی این دختر و پسر…

حرف در دهنم می ماند و مات و مبهوت به صحنه ای که مقابلم ست خیره میشوم! پسر کوچک از سر و کول ماریه بالا می رود و بهانه ی شیر میگیرد

مهران از ان طرف غر میزند

_بابا این بچه دو سال و نیمش شد از شیر بگیرش ماریه! خوب نیست براش

ماریه لبخند محوی روی لبش شکل میگیرد و سرگرم شیر دادن به پسرش میشود

از تعجب مو به تنم سیخ میشود!

خدای من! پس ماریه از ناصر یه دو قلو به دنیا اورده و محمد طی این مدت آن را از من پنهان کرده؟! چرا؟ حتی یک بار هم به این موضوع اشاره ای نکرده

ماریه کلافه رو به مهران می گوید

_بهونه میگیره چیکار کنم؟

_بهش نده این دلسوزی تو دلسوزی خاله خرسه ست! میلاد چند ماه از پسر تو کوچیکتره ولی نازدار از شیر گرفته

چشمانم چند برابر حالت طبیعی میشود! نازدار و مهران هم بچه دار شده اند؟ چه زاد و ولدی راه انداخته اند خانواده ی خسرو شاهی و من از همه بی خبرم!

نگاه خشمگینم را به محمد می دهم!

احتمالا همه ی این اتفاقات را از من پنهان کرده مبادا ناراحت شوم و حسرت نبود بچه را بخورم

محمد اما روی مبل نشسته و مریم هم روی پایش!

تمام فکر و ذکرش پیش او ست و بس! دندان قروچه ای میکنم و با لبخندی ساختگی می گویم

_چه دختر و پسر خوشگلی داری ماریه! خدا حفظشون کنه دو قلو هستن؟

ماریه که با روسری سینه اش را می پوشاند می گوید

_اره زندایی جان!خدا نصیب شماهم کنه

_کم کم از شیر بگیرش! تا دو سالگی کفایت میکنه

_آرام رو خیلی وقته از شیر گرفتم ولی ایمان رضایت نمیده!

آرام با قیافه ی بانمکش به سمت محمد می رود و کنار مریم روی پای دیگر محمد می نشیند!

پس بگو محمد چرا از بچه دلزده شده!

آنقدر نیم وجبی دور و برش ریخته که از بچه اشباع شده

ناگهان آرام و مریم به موهای هم چنگ می اندازد و آرام زیر گریه میزند

محمد مریم را روی زمین می گذارد و آرام را بغل میکند و از هم دورشان میکند!

ایمان هم بالاخره از سینه ی مادرش جدا میشود و با گریه به سمت محمد می رود

چیزی که لبخند از روی لبم محو میکند بابا گفتن های ایمان ست که با گریه اصرار میکند او را هم بغل بگیرد!

ناصر احمق! بچه هایش را از نعمت پدر محروم کرد و حالا محمد باید جور همه را به دوش بکشد

همزمان مریم هم به گریه می افتد و عمارت را صدای بچه برمیدارد

مهران مریم را بغل میکند و ماریه ایمان را ! چه سرگرمی پیدا کرده اند خواهر و برادر!

تصور آنکه چند ماه دیگر بچه ی من هم به دنیا خواهد آمد و چهار نفره خانه را روی سر میگذارند لبخند به لبم می اورد

در همین حال خدمتکار را می بینم که چمدان ها را به سمت اتاق بالا میبرد

از جا بلند میشوم و رو به جمع که توجه چندانی به من ندارند می گویم

_ببخشید من یه آبی به سر و صورتم بزنم میام

نیم نگاهی به محمد که با گاز زدن مچ دستِ آرام، برایش ساعت مچی درست میکند می اندازم و از پله ها بالا می روم

در همین حال میترا هم از جا بلند میشود و همراهی ام میکند

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

نگاهی به چیدمان اتاق شاهنشین می اندازم دکوراسیون مثل قبل دست نخورده باقی مانده

روسری ام را برمیدارم و خودم را روی تخت ولو میکنم

میترا با لبخند زیبایی که به لب دارد می گوید

_خیلی خسته به نظر میای زنداداش

_اره میترا مسیرش یکم طولانی بود و حسابی اذیت شدم

از روی تخت بلند میشوم و می نشینم

به میترا اشاره میکنم که کنارم بشیند

_چقدر دلم برات تنگ شده بود آواز

لب برمی‌چینم

_اگه دلت برام تنگ شده بود چرا این چند سال حتی یه بار هم به دیدنم نیومدی؟

_اصلا نمیتونی تصور کنی این مدت چقدر سرم بخاطر درس شلوغ بود ! مریم هم قوز بالا قوز شده

_مریم چرا؟

_شبا فقط کنار من یا محمد خوابش میبره  و بیشتر از هر کسی به من عادت داره! خان داداش هم که اغلب اوقات اعصاب نداره از ترس اینکه مبادا باباش‌و اذیت کنه و عصبانیش کنه مجبورم بیست و چهاری  مثل دم دنبالش باشم

_اره دیگه نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار! دیگه مونس زنداداش جدیده و حالا هم که نوه آورده براتون! منم باشم تمام وقتم رو اختصاص میدم به خانوم و بچه‌ش!

 

#پارت_423

 

 

 

با این حرفم رنگ از رخ میترا میپرد و غرق در بهت نگاهم میکند!

جا خورده شاید توقع نداشت به او زخم زبان بزنم

_به هر حال شاید مونس آدم بهتریه و لیاقت این همه احترام و ستایش رو داره!

از جا بلند میشوم تا آبی به دست و صورتم بزنم میترا نگاه مشوش و مبهوتش را به مسیرم دوخته و چیزی نمی گوید!

_چرا اینجوری نگام میکنی؟حرفم اذیتت کرد؟

بعد از مکث کوتاهی می گوید

_زنداداش!

_جانم!

_تو…

_تو چی؟

دوباره سرش را پایین می اندازد و چیزی نمی گوید

_با من راحت باش اگه انتقادی داری، سعی میکنم بپذیرم

_نه زنداداش انتقاد نیست فقط…

_فقط چی؟

_مممم نمیدونم چطور بگم

_گفتم که… راحت باش

_تو خبر نداری مونس سر زایمان مریم فوت شده و نزدیک ساله کنارمون نیست؟

با این حرفش عرق سردی روی تنم می نشیند

ابتدا ناباورانه می خندم

_سر به سرم میذاری میترا؟

در حالی که به چشم‌هایم خیره شده به علامت منفی سر تکان می دهد

به ناگاه روی زمین میخ میشوم و دست و پایم سرد میشود

از این حرف میترا به قدری جا خورده ام که حس میکنم یک لحظه قلبم از حرکت ایستاد و بند دلم پاره شد!

مرگ مونس؟

جمله ای که بر زبان آورده به قدری برایم بعید و دور از ذهن ست که دوباره لبخند تلخی میزنم

_میترا حرفتو باور کنم؟

میترا از جا بلند میشود

_قسم میخورم دروغ نمیگم آواز! خان داداش بهت نگفته بود؟

پلک های لرزانم را روی هم فشار می دهم و چند قدم عقب می روم که برخورد با دیوار متوقفم میکند

کمی فکر میکنم و سعی میکنم این مسئله ی غیرقابل باور را در ذهن پریشانم تجزیه و تحلیل کنم اما فکرم مختل شده

نمیتوانم تصور کنم کسی که ۳ سال به لحظه لحظه ی بودنش کنار محمد حسادت میکردم مرده و من الکی حرص و جوش خورده ام!!

پازل ها را یکی یکی کنار هم می چینم

بعد از تولد مریم محمد ۵ ماه به من سر نزد بعد از ان نیز هر وقت در مورد مونس سوال میپرسیدم طفره می رفت و بحث را عوض میکرد

در طول چند سال هیچ حرفی در مورد مونس نزد و وقتی هم وارد خانه شدم برخلاف گذشته اثری از مونس نبود و این یعنی…

یعنی حرف میترا درست از اب در امده!

به قدری شوکه شده ام که نزدیک ست کاسه ی سرم منفجر شود!

پیشانی گر گرفته ام را با دست می گیرم و روی زمین می نشینم

_میترا ! چرا موضوع به این مهمی رو از من پنهون کردید؟چرا من باید بعد از دو سال این قضیه رو بفهمم؟

_من که نمیدونستم از این موضوع بی خبری

اشک گوشه ی چشمش حلقه میزند

_از خودت نپرسیدی چرا خان داداشم که این همه عاشق و شیفته ی بچه بود خواست بچه رو سقط کنی؟

_چی؟

_دفعه ی قبل  بعد از اینکه بهت سر زد و خیلی زود برگشت من شک کردم اتفاقی افتاده روزها عصبی بود و شب ها تا نصف شب بیدار بود و توی حیاط و باغ تنهایی قدم میزد دلم طاقت نیاورد و دلیل این همه تشویش رو ازش پرسیدم خان داداش گفت حاملگی اواز تبدیل به بزرگترین کابوس زندگیم شده و نمیتونم باهاش کنار بیام! خان داداش عزمش رو جزم کرده بود که بچه رو سقط کنه حالا با یه چیز خوراکی یا آمپول و…. خدارو شکر بعد از دو روز حرف زدن متقاعدش کردم با این موضوع کنار بیاد
_کنار اومد؟
_آره زنداداش! ولی گفت به شرطی کنار میاد که خودش حواسش بهت باشه! برای همین چند روز قبل نازدارو فرستاد شهر! از قرار معلوم براشون خونه گرفتن در ضمن هر خدمتکاری که فکر میکرد کوچک ترین ارتباطی با نازدار داره همراهش فرستاد
_میترا
_جانم ؟
_میشه تنهام بزاری؟
_حالت خوبه زنداداش؟
_خوبم!
_اخه خدایی نکرده اتفاقی برات نیفته که خان داداش پوستم رو قلفتی میگیره
_نه خوبم فقط تنهام بزار
میترا بدون حرف اضافه ای از اتاق خارج میشود
باور این موضوع برایم سخت ست! سرم را بین دو دستم می گیرم و به فکر فرو می روم!
طی این دو سه سال بارها و بارها، در مورد مونس به محمد نیش و کنایه زده بودم، حتی یک بار هم لب باز نکرد تا در مورد این موضوع حرفی بزند و هربار با صبر و حوصله موضوع بحث را عوض میکرد!
چقدر صبر به خرج داد و من چقدر ندانسته آزارش دادم!
وای اگر میدانستم مونس مرده همان موقع بر می‌گشتم تا کنارش باشم و باری از دوشش بردارم
روزهای کمی که با مونس در این خانه سپری کرده بودم را در ذهنم تداعی میکنم شبی که برای اولین بار دیدمش! وقتی در مورد مرگ مادرش حرف میزد و من بغض کردم
شبی که با هم ان نقشه ی احمقانه را چیدیم تا ناصر را به پری ربط بدهیم
روزی که توی اتاقم خبر داد که حامله ست و باید بخاطر فشار خونش بیشتر مراقب باشد و سرانجام فشاری که باعث شد از زایمان خطرناک جان سالم به در نبرد! و دختر بیچاره ای که در جوانی به سرنوشت مادرش مبتلا شده و درست مثل مادرش کودکی خردسال از خودش به جا گذاشته!
یک دختر معصوم و زیبا

 

 

** بعدی گل گازانیا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 108

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…
رمان کامل

دانلود رمان یاسمن

خلاصه: این رمان حکایت دختری است که بعد از کشف حقیقت زندگی اش به ایران باز می گردد و در خانه ی عمه اش…
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
maryam
16 ساعت قبل

این پارت با پارت قبلی نمیخونه،انگار چیزی وسطش جا مونده

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x