۲ دیدگاه

رمان آواز قو پارت 24

4
(89)

 

 

 

لبخند ریزی میزند و بطری رو به ماریه می ایستد
مهران می‌خندد و با بدجنسی میپرسد
_آخرین باری که کتک خوردی از کی بود و بخاطر چی؟
میترا آن طرف تر غر میزند
_مهرااان! این سوالا چیه که میپرسی؟ حداقل بزار یکی دیگه سوال بپرسه…
_خودم پیشنهاد بازی دادم خودمم سوال میپرسم به تو چه؟
_قرار شد سوال بپرسی نه اینکه کل راز های زندگی طرف مقابلت رو توی جمع لو بدی
_چیه از خودت میترسی؟ نگران نباش برای تو هم سوال آماده کردم! در ضمن اگه با سوالا مشکلی داری “جرات” دستت رو میبوسه!
ماریه با صدای بغض آلودش دعوای خواهر و برادر را خاتمه میدهد
_بیخیال مهران! من بهت میگم یه ماه پیش بخاطر چی کتک خوردم ولی کاش میومدی و از خودم میپرسیدی نه اینکه تو جمع مجبورم کنی بگم!
مهران کوتاه نمی آید
_پرسیدم ولی پیچوندی! یادت رفته؟
ماریه دست هایش را مشت میکند و به حرف می آید
_از خان داداش کتک خوردم چون رفته بودم….
ناگهان صدای محمد حرف ماریه را قطع میکند
_بِبُر صدات رو ماریه!
ماریه با چشمانی که اشک در آن حلقه زده به محمد نگاه میکند و با لب های لرزان میگوید
_من نمیخواستم بگم ولی مهران…
_مهران غلط کرده با تو!
دوباره جمع در سکوت فرو میرود حقیقتا من هم کنجکاو شدم! چرا کتک خورده؟ چرا دلیل کتک خوردن را پنهان میکنند؟
پس بجز من کس دیگری هم درد آن ضربه های وحشتناک را چشیده! شاید نه با آن شدت ولی چشیده!
مهران بعد از کمی مکث بدون آنکه حرف دیگری بزند بطری را می چرخاند و رو به میترا می ایستد
برق خوشحالی در تنها چشم مهران به وضوح دیده میشود
_میترا خانوم جرات یا حقیقت؟
میترا گوشه ی چشم نگاه میکند
_جرات!
_خوبه! برو کنار در وایستا؛ دست و پای مخالفت رو بالا ببر تا دوباره نوبتت بشه…
_مهرااااان!
_برو حرف نباشه میترا! خیلی غر میزنیا ! داری بازی رو خراب میکنی
چهره ی مهران به وضوح عصبانی به نظر می‌رسد شاید از اینکه محمد اجازه نداد دلیل کتک خوردن ماریه را بفهمد عصبی شده
بطری را برمیدارد و قبل از آنکه بچرخاند میگویم
_مهران خان
_بله!
_میشه دیگه عصبانی نباشی؟ داریم بازی میکنیم
لبخند تصنعی میزند و باشه ای تحویلم میدهد
بطری می چرخد و دوباره روی جای خالی میترا می ایستد
میترا خوشحال و پر از ذوق به جایش برمیگردد و زبانی در می اورد
_هه هه! فکر نمیکردی اینقدر زود برگردم!نه؟
دوباره لبخند عمیق روی لب های مهران راه پیدا میکند!
بطری می ایستد و دوباره به طرف میترای بیچاره!
لبخند میترا به یکباره محو میشود
_عمدا گرفتی رو من آره؟
_فکر نمیکردم اینقدر زود برگردی سر جای قبلیت!
مهران با دست بای بای میکند و میترای بیچاره دوباره از جا بلند میشود و کنار در می ایستد
بطری را میچرخاند و باز هم ، باز هم روی من می ایستد! چرا؟ بطری با من و میترا خصومت شخصی دارد؟
_خب زنداداش! سوال اصلی امشب رو میپرسم
_میشنوم
_کی‌و تو زندگیت بیشتر از همه دوست داری؟
محمد دستی داخل موهایش میکشد و برگه ها را جا به جا میکند
_فقط باید از این جمعی که بازی میکنیم اسم ببرم یا…
چشم زیبای مهران میخندد
_نه! میتونی کسایی که اون طرف تر نشستن رو هم انتخاب کنی!
نگاهم به سمت محمد که سعی می‌کند خود را بی تفاوت نشان دهد می‌رود که مهران ادامه می‌دهد
_ اصلا میتونی کسی که کلا تو این جمع حضور نداره رو بگی! میخوام بدونم آدم اول زندگیت کیه؟
دوباره نگاهم را به آدم اول زندگی ام که حالا یک تای ابرو بالا انداخته و چیزی یادداشت میکند میدهم قلبم بی جهت ریتمش را گم میکند
باید برای اولین بار اعتراف کنم؟ باید اسمش را به زبان بیاورم؟ باید بفهمد ادم اول زندگی من است؟ بله باید بفهمد! باید بشنود!
_مادرم!
کلمه ای که همه را متعجب و دست محمد را روی برگه خشک میکند
مهران به وضوح اخم میکند! او هم انتظار چنین پاسخ احمقانه ای را ندارد
_خب پس سوال بعدی رو هم ازت میپرسم
سری تکان میدهم
_چرا اونوقت؟
_چون گفتم هرکی دروغ بگه سوال بعدی رو هم میپرسم! نگفتم؟
_گفتی ولی من دروغ نگفتم!
_باشه! بالفرض که دروغ نگفتی! بعد از مادرت کی؟
بدون آنکه فکر کنم می گویم
_آقاجون
دوباره رنگ بهت روی چهره ی تک تک اعضا می‌نشیند
_اقاجون من؟ چرا اقاجون من باید آدم اول زندگی تو باشه؟
حق با مهران ست واقعا چه جواب احمقانه ای بود؟ شاید دوست داشتم بجای احمدخان اسم پدرم را بیاورم اما….
حنانه میخندد
_احیانا محمد توی لیستت نیست؟
با این سوال بالا رفتن قفسه ی سینه ی محمد و نفس عمیقش را به وضوح میبینم! لبخند ملایمی میزنم
_اخه شما که نپرسیدید عاشق کی هستی؟
دوباره چشم مهران با ان چسم بند مشکی برق میزند چه اصراری دارد که امشب در همین جمع از من اعتراف بگیرد؟ حس میکنم کاسه ای زیر نیم کاسه‌ست
_خب آواز خانم بگو عاشق کی هستی وقت بازی رو نگیر؟
_میترا !
و لبخندی که دوباره روی لب مهران می‌ماسد

https://t.me/+9eokqGtnMzc3ZGQ0
https://t.me/+9eokqGtnMzc3ZGQ0

#پارت_136

.🎶🦢⃤᭄

Na Mu, [۰۲.۱۰.۲۴ ۰۷:۳۴] میترا تابی به سر و گردنش می‌دهد و خودش را از آن طرف ِدر ، به من میرساند
_وااااای قربونت برمممم عشق دلم! منم عاشقتم!
بغلم میکند و بوسه ای روی صورتم می گذارد
از میترا جدا میشوم که یک آن نگاهم در چشمان خشمگین مهران گره می خورد
_گرفتی مارو زن داداش؟
_منظورت چیه؟
_قتل و جنایت و جزیره ی آدم خوارهارو با خان داداش میری اونوقت به بوس و عشق و علاقه که میرسه مادر و آقاجون و میترا؟ چیزی مصرف میکنی؟
از این لحن تند مهران جا میخورم!
_مهران خان سوال پرسیدی جواب دادم چرا انتخاب های من رو زیر سوال میبری؟
_چون قرار شد دروغ نگیم دبه در نیاریم قرار نبود؟
_حالا دروغ گفتن من به شما ضرری رسونده که توپت اینقدر پره؟
_آهان پس انکار نمیکنی دروغ گفتی!
_انکار میکنم خوبم میکنم
_انکار کن به درک!
من از تعجب دهنم نیمه باز می‌ماند و او در حالی که انگشترش را از انگشت خارج میکند به سمت محمد می رود
انگشتر را با عصبانیت روی میز می‌کوبد و به سمت در خروجی عمارت می‌رود
آنقدر از این عکس العمل او متعجب و سردرگمم که نفهمیدم محمد کی به سمت اتاقش رفته
میترا دستی روی شانه ام می‌کشید
_اشتباه نکنم با خان داداش شرطی چیزی بستن!
_چطور؟
_ندیدی انگشترش رو گذاشت روی میز و رفت؟ احیانا خان داداش اون انگشتر رو خواسته که برای مهران خیلی مهم و با ارزشه!
_من نمیدونستم….وگرنه…
_بیخیال! بازیه دیگه! برو اتاقت دیر وقته
شب بخیری به حنانه و بقیه می‌گویم و به سمت اتاق شاهنشین میروم!
با هم شرط بسته اند؟ چه شرطی؟ اینکه من جلوی جمع اعتراف کنم؟چرا؟
با اعتراف نکردن من مهران شرط را باخت؟
یعنی محمد مطمئن بود من جلوی جمع اعتراف نمیکنم؟
در اتاق را آرام باز میکنم محمد انگشتر را مقابل چشمانش گرفته و با دقت نگاه میکند
انگشتر دست ساز نقره فیروزه ی نیشابوری که قدیمی و گرانبها به نظر می‌رسد!
با صدای بستن در محمد نگاهش را به من می‌دهد
_اگه شرطم رو باخته بودم امشب تو کاهدون می‌خوابیدی!
حرفش زخمی سوزان در دلم می‌گذارد! از اینکه اسمش را نیاورده ام خوشحال است؟ اگر اعتراف میکردم به جای نرم شدن و انعطاف، در کاهدان زندانی میشدم؟
با حرص دندان روی هم فشار می‌دهم پس حدس میترا درست بود! همه ی این بازی، نمایشی بود برای شرط مسخره ی آنها
_الان به جای اینکه ممنونم باشی که نذاشتم شرطت رو ببازی تهدیدم میکنی؟؟ این جای تشکرته؟
_باید تشکر کنم که جایی تو زندگیت ندارم؟
باید تشکر کنم که جلوی اون همه آدم سکه ی پولم کردی؟
نگاهم را میگیرم و به دیوار می‌دهم که دوباره صدای خونسردش در گوشم می‌پیچد
_البته جز برای منافع خودت…!
وسط آن همه درد پوزخند کم جانی میزنم!
منافع!!! تنهای چیزی که در زندگی ام برایش ارزشی قائل نبوده‌ام منافعم بوده…
_به هر حال این حس متقابل و دو طرفه ست منم جایگاهی تو زندگی تو ندارم!
_اون که آره! شک نکن
_پس حرف حسابت چیه؟
از جا بلند میشود و با چند قدم بلند خودش را به من می رساند با نوک انگشت اشاره چند ضربه به قفسه ی سینه ام میزند
_من باید یه جایگاهی تو زندگی تو داشته باشم فهمیدی؟
_منظورت چیه؟
_منظورم رو به زودی میفهمی! وقتی کاری کردم عاشق بشی وابسته بشی رج به رج تنت منو بخواد میفهمی! وقتی که یه پشت پا به همه ی احساساتت زدم میفهمی! میفهمی نباید امشب اون حرف هارو میزدی در مورد آدمی که داره بهت عادت میکنه
به من عادت کرده؟ خاک بر سر من که ندانسته چه سوزی روی دلش گذاشتم!
_عادت؟ منظورت چیه؟
_الان زوده بفهمی اون موقع خودت میفهمی منظورم چیه! اون موقع که یه پشت پا به تموم احساساتت زدم میفهمی حرف حسابم چیه! اون موقع از حرف های امشبت جلوی اون همه آدم پشیمون میشی اون موقع آقاجون و مادرت میتونن جای خالی من رو برات پر کنن
فقط اون روزی که پشت پا رو محکم خوردی به کارهای امشبت فکر کن

Na Mu, [۰۲.۱۰.۲۴ ۰۷:۳۴] 🦢• آواز 𝄞 پر 𝄞 قو •🦢:
#پارت_137

.🎶🦢⃤᭄

لبخند محوی لبم هایم را برای لحظه ای باز میکند
شاید منظورش را فهمیده ام خیلی زود میفهمم چون رج به رج تنم او را میخواهد عاشقش هستم و او با این حرف ها ناجوانمردانه پشت پایی به تمام احساساتم میزند!
_فکر کردی با وجود این تهدیدت بازم خر میشم و باور میکنم بهم علاقمند شدی؟
_خر میشی!
_بیا شرط ببندیم!
مردد نگاهم میکند
_روی چی؟
_مممم نمیدونم یه چیز با ارزش توی زندگیت!
_هرچی تو بخوای
_روی فندکی که خیلی دوسش داری!
_نه!
_دبه در نیار
_باشه! من که میدونم میبازی پس ببندیم
_خواهیم دید
به سمت تخت میرود و متکایش را روی زمین میگذارد
_شب بخیر…
جمله کامل از دهانش خارج نشده که یکی در میزند
_کیه؟
نجمه وارد اتاق میشود
_ارباب قراره طبیب بیاد برای معاینه
_باشه میتونی بری!
نجمه می‌رود و من متعجب می‌گویم
_طبیب چرا؟ ما که حالمون خوبه!
بالشت را برمیدارد و دوباره ی روی تخت میگذارد
به طرف میز می‌رود و در لیوان آب میریزد
_هر چند وقت یه بار کل خونواده رو معاینه میکنه
_آخه من که…
لیوان را با عصبانیت روی میز میکوبد
_یه پزشک کمتر از ۵ دقیقه معاینه‌ت میکنه چرا مقاومت میکنی؟
از این واکنش های تند عصبی و کلافه ام اما ترجیح می‌دهم سکوت کنم و خودم را برای آمدن طبیب آماده کنم
طبیب در میزند و به دنبال آن وارد اتاق میشود
_سلام قربان عذر میخوام دیر خدمت رسیدم معاینه پدر و مادرتون کمی طول کشید
با دست اشاره میکند بشیند
_اختیار دارید!
محمد روی تخت می نشیند و پزشک روبه رویش روی صندلی
معاینه ی مختصری انجام می‌دهد و میگوید
_به نظر کم خون هستید براتون قرص تجویز میکنم! ضرری نداره حتما مصرف کنید
_ممنون
از جا بلند میشود و من رو به روی پزشک مینشینم
پلکم را پایین می‌دهد و به چشمانم نگاه میکند
نبضم را می‌گیرد و تکه چوبش را تا جایی که راه دارد داخل حلقم فرو میبرد و با دقت معاینه میکند
_جدیدا حالت تهوع ندارید؟
با وجود آنکه تهوع ندارم اما برای آنکه عکس العمل محمد را ببینم و توجهش را به سمت خودم بکشانم به دروغ می‌گویم
-چرا! جدیدا خیلی حالت تهوع دارم
_سرگیجه و سردرد چی؟
مرددم!چه جوابی بدهم؟ نکنه دستم پیش طبیب رو بشه! عقلم میگوید نباید دروغ بگویم!من نه سرگیجه دارم نه سردرد و نه حالت تهوع!
_بله! سرگیجه و گاهی سردرد هم دارم!
-بدنت سنگین و کرخت نشده؟عطش نداری؟
ندایی درونم میگوید
” این یکی رو دیگه نداری! دروع نگو آواز! خجالت بکش! محمد با این حرف ها سمت تو نمیاد دهنت رو ببند ببند ببند”
– چرا خیلی!
_آخرین بار کی عادت ماهیانه شدید؟
یک هفته نیست که خون ریزی ام قطع شده! نیم نگاهی به محمد می اندازم و خجالت میکشم!
به ناچار کمی فکر میکنم و میگویم
_تاریخش رو نمیدونم
_قبل از اینکه بیای اینجا؟
دوباره محمد را نگاه میکنم
_آره !
طبیب سری تکان می‌دهد و بعد از درآوردن عینکِ ته استکانی و گردش می‌گوید
_ تبریک میگم آقا ! همسرتون حامله ست
تا این را می‌گوید نگاه متعجب من و محمد در هم قفل میشود
حاملگی بدون رابطه؟؟؟؟؟
میخواهم لب باز کنم و چیزی بگویم اما آنقدر تعجب کرده ام که فکم تکان نمیخورد
محمد رنگ پریده روی تخت می‌نشیند
_مطمئنی دکتر؟
_بله! از نبضش فهمیدم ، عادت ماهیانه هم که نشده این ضعف و بی حالی هم بخاطر روزهای اول بارداریه
من که رنگم از ترس و تعجب با گچ دیوار یکی شده با عصبانیت می‌گویم:
_چرا…چرا چ چ چرند میگی من….
که محمد اجازه نمی‌دهد حرفم را ادامه بدهم و اسمم را فریاد می‌کشد
_آوااااز…با پزشک درست حرف بزن!
نفس لرزانم را بیرون میفرستم
_بابا من و تو که…
این بار فریادش بلندتر میشود
_هیچی نگو! میخوای بمیری؟
ناگهان متوجه منظورش میشوم !
خاک بر سر من!
محمد فکر میکند من واقعا حامله هستم برای همین نمیخواهد طبیب بفهمد که تا به حال هیچ رابطه ای نداشته ایم….
در واقع از نظر خودش دارد آبرو داری میکند! وای! خاک بر سرم! با دروغهایم چه بلایی سر خودم آوردم؟ واقعا نیاز بود آنقدر احمقانه هیزم زیر آتش محمد بگذارم؟
لب باز میکنم تا بگویم همه چیز را به دروغ گفته ام و هیچ مشکلی ندارم که محمد قبل از من با لحن تهدیدآمیزی به حرف آمد
_حرف نزن
دکتر دو بسته قرص روی میز میگذارد
_این قرص هارو مصرف کنید حالتون بهتر میشه هفته بعد دوباره میام معاینه‌!
وسایلش را جمع میکند و محمد تا جلوی در بدرقه اش میکند

https://t.me/+9eokqGtnMzc3ZGQ0
https://t.me/+9eokqGtnMzc3ZGQ0

#پارت_138

.🎶🦢⃤᭄

نگاه مشوشم را به او می‌دهم تا برایش توضیح بدهم که اشتباه فهمیده است

Na Mu, [۰۲.۱۰.۲۴ ۰۷:۳۴] اما…
اما چشمهایش…
امان از این چشم ها…
چشم هایش کاسه ی خون شده و رگ گردنش برجسته !
حرف در گلویم گیر میکند و لال میشوم
عجب غلطی کردم!!
چه حماقتی کردم!!
من که نه تهوع دارم و نه سرگیجه!
پس چه مرگم بود که با دست خودم خودم را به ته چاه انداختم!
در دل خودم را بابت این غلط بی جا و بی جهت ملامت میکنم و نفرین میکنم و بد و بیراه میگویم
تنها چیزی که میشنوم صدای قلبم ست که انگار روی گوشم پمپاژ میشود
_خب؟
لحنش آهسته ست! و این یعنی طوفانی در درونش در حال شکل گیری‌ست
_حرومزاده کیه؟
دست روی قلبم میگذارم و با همه توان سینه ام را فشار می‌دهم
با فریادش یکه میخورم
-حرف بزن
فریادی که مانند طنابی بلند به دور گردنم می افتد و نفسم را قطع میکند
وقتی سکوتم را می بیند دستش را سمت کمربندش می برد و با لحن ملایم تری میگوید
_پس زبون آدمی زاد بلد نیستی! به کتک عادت داری !
لب پایینم را فرو میبرم و دستم را روی قفسه ی سینه ام که کم مانده از ترس بترکد بیشتر فشار می‌دهم
چرا لال شده ام!
از طرفی نمیخواهم بفهمد آن حرف هارا برای جلب توجه زده ام و از طرفی دیگر ترس در رگهای بدنم غل غل میکند
“حرف بزن
حرف بزن آواز
بگو دروغ گفتی
بگو واقعیت نداره
بگو بی گناهی
حالا چرا زبونت بند اومده ؟
چرااااا چرا لال شدی؟ ”
کمربندش را در می آورد و یک قدم جلو می آید
لبم را به سختی از هم باز میکنم
آنقدر سخت که گویی اول بار است حرف میزنم
_محمد وایسا برات توضیح میدم بخدا…
بدون اعتنا به حرفم چند قدم دیگر جلو می آید!
به دستانش که کمربند را دور آن سفت میکند نگاه میکنم
جلو می آید
_قسم میخورم من…
جلو می آید
دستش را بلند میکند و باز هم جلو می آید
که ناگهان با ضربه ی محکم کمربند روی طرف چپم ، نفسم می‌رود و برای لحظه ای بالا نمی آید
_میکشمتتت! زندت نمیزارم هرزه ی عوضی!
از شدت درد چشم بسته ام و به خود می‌پیچم! روی صورتم خم میشود و گلویم را می‌گیرد
_نطفه ی کدوم پدرسگیه؟
چنگش را محکم تر فرو میکند و در چشمان نمناکم می‌غرد
_حرومزاده ی مسعوده آره؟
با عجز و التماس مچ دستش را میگیرم
_قسم میخورم دروغه من…
دستش راه نفسم را بسته نمیتوانم حرف بزنم!
_خیلی آشغالی آواز! چرا؟ چرا؟ میدونی که من تازه داشتم بهت عادت میکردم
رگ گردنش از خشم بیرون زده و آتش نفرت از سر و صورتش می بارد
_دستت رو بردار توضیح…توضیح…..
دستش را از روی گلویم برمیدارد و دو طرف بازویم را می گیرد
و همراه با تکان های سهمگین، دیوانه وار فریاد میزند
_حرف بزن تا دل و رودت رو باز نکردم و اون حرومی توی شکمت رو در نیاوردم !حرف بزن دارم میسوزم
از نهیب صدایش گوشم سوت می کشد و چهره ام توی هم می رود
دیوانه اش کرده ام
غیرتش را انگولک کرده ام
مردانگی اش را زیر سوال برده ام
حماقت کردم و باید پای حماقتم بایستم
_میگم حامله نیستم بفهم! دو هفته پیش عادت شدم اون حرف هارو زدم که واکنش تورو ببینم نمیدونستم علائم حاملگیه! بریم پیش قابله اگه قابله هم…
نمی‌گذارد حرف کامل از دهانم خارج شود
دستش را داخل موهایم فرو میکند و تا وسط اتاق می کشد
از درد فریاد می کشم و به پاهایش چنگ می اندازم
_بریم پیش قابله اون میدونه…!
نفس زنان از حرکت می ایستد سفیدی چشمانش را خون گرفته گویی که رگهای خونی داخل آن ترکیده اند
_دکترو ول کنم بچسبم به قابله؟
_خب من اگه دختر باشم خونریزی میکنم چرا همین الان خودت…
سیلی محکمی به صورتم میکوبد
_تو این شرایطم به فکر اینی که خودتو یه جور بندازی زیر من؟؟؟
_نه بخدا محمد فقط میخوام…
با پشت دست سیلی دیگری میزند
_چون اگه حامله باشی نمیخوام تنم به تن کثیفت بخوره
قطره اشکم پشت سر هم سر میخورد
این چشم های دریده نشانی از سازش ندارد
رحم ندارد
انصاف ندارد
گوش شنیدن ندارد
از پشت دندان های چفت شده اش میگوید
_یه اسم بگو و خودت رو از مرگ نجات بده
آنقدر ترسیده ام
آنقدر درد کشیده ام
که کم مانده به دروغ اسمی بیاورم تا از این درد و رنج وحشتناک نجات پیدا کنم
اما دروغ پشت دروغ؟
اگر حرفم را سند رسواییم کند و با همان سند سرم را گوشاگوش ببرد چه؟
لگد محکمش روی ران پایم می نشیند!
جای پایش را از شدت درد با کف دستم می‌مالم
میلرزم
دردمند و ناتوانم
چاره ای ندارم
خودم کردم که لعنت بر خودم باد
با صدایی بی رمق و ضعیف لب میزنم
_من هنوز دخترم بگو طیبه خانم معاینه کنه! تو رو خدا بریم پیش قابله! اون میدونه من بی گناهم محمد

──• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•──

دستی داخل موهایم فرو میکنم و یک مشت موی کنده شده بیرون می‌کشم
پوست سرم مانند تمام وجودم درد دارد
_زودباش منتظرم
دوباره اشک در پس چشمانم می جوشد
می‌خواهم حرفی بزنم که به علامت سکوت، انگشت اشاره اش را مقابل دماغش میگیرد

https://t.me/+9eokqGtnMzc3ZGQ0
https://t.me/+9eokqGtnMzc3ZGQ0

#پارت_139

.🎶🦢⃤᭄

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 89

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سدم

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی…
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
22 ساعت قبل

حقته احمق نفهم حیف زنده بودن اخه ادم چقدر دایم خریت میکنه

خواننده رمان
21 ساعت قبل

چرا اواز این قدر خنگ و احمقه دخترک دیوانه

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x