رمان آواز قو پارت 27

4.2
(102)

 

نوچ کلافه ای میکنم
_به دلم نمی شینه! خلوصش رو بیشتر کن
_بیا جونم رو آتیش بزن ولی اون روسری رو نه!
وای! باورم نمیشود! مگر چقدر از یک روسری خاطره دارد که اینگونه جلز و ولز میکند؟ وقتی سکوتم را میبیند کنجکاو لب میزنم
_باشه آوازم؟
افکارم پاره میشود!
آوازم؟ بالاخره نمردم و بخاطر روسری مریم یه ابراز علاقه به من کرد!
ابراز علاقه که چی! یک میم مالکیت ساده!
دوباره حسادت برافروخته ام میکند
این بهترین فرصت است که شر مریم را از سرم کم کنم
فندک را نزدیک تر میبرم از پشت دندان های کلید شده میغرد
_باز چیکار میکنی؟ نکن آوازززز
_بسوزونمش چیکار میکنی؟
_میسوزم!
_منو چیکار میکنی؟
_تکیه تیکه!
_نه نشد! باز که تهدید میکنی
روسری را بالا تر میبرم و فندک را زیرش میگذارم
_مرگ من نکن آواز!
_فکر کردی مرگ و زندگیت مهمه؟
حرارت آتش ریشه های بلند روسری را جمع میکند و محمد بی قرار تر میشود
با همه ی قدرتش خودش را جلو میکشد تا طناب را باز کند
وقتی تلاشش بی نتیجه می ماند پاشنه ی پاهایش را بر زمین می کشد
و باز هم حسادت من را قلقلک می‌دهد
چرا باید یک آدم انقدر مهم باشد؟
مسلما این مریم روزی برمیگردد و زندگی ام را خراب میکند
دوباره محمد بی تابانه خودش را جلو میکشد و از فشار و درد چهره اش قرمز میشود

 

#پارت_149

.🎶🦢⃤᭄

عرق پیشانی اش موهایش را خیس کرده
فریاد میکشد و تقلا میکند
اما…
دل من ذره ای به رحم نمی آید
همین جا برای همیشه با او اتمام حجت کنم؛ یا من یا مریم !
نگاهم سمت فندک برمیگردد
تصمیمم را گرفته ام باید بسوزانمش حتی اگر به قیمت جانم تمام شود!
_برات توضیح میدم !
دست نگه میدارم و دوباره نگاهم را به محمد می‌دهم
_همه چیو مو به مو برات تعریف میکنم فقط قلبم رو دوباره آتیش نزن آواز خواهش میکنم
کلافه چشم در کاسه میچرخانم
کاش میدانستم اگر من را جلویش به آتش بکشند آنقدر ضجه و دست و پا میزند؟ نگاهش به روسری ست و مدام دیوانه وار تکرار میکند
_نه!
نه!
نه آواز
نه!
شاید باید حرف هایش را بشنوم نه؟
شاید واقعا منطقی پشت این همه علاقه باشد
_باشه! گوش میدم
_نه!…نه….نههههههه
صدای نه گفتن هایش همه جا را برداشته! چه مرگش شده؟ من که گفتم میشنوم!
ناگهان با شعله کشیدن روسری شوکه میشوم!!
حرارتش به دستم میخورد و جیغ میزنم
روسری را رها میکنم و آن را زیر لگد میگیرم تا خاموش شود
چه اتفاقی افتاد؟
من که نمیخواستم آتشش بزنم
چرا؟
چرا حواسم پرت شد؟
ای به خشکی شانس!
همین یک برگ برنده را داشتم که آنهم به باد دادم؟
همچنان لگد میکوبم و محمد بغض کرده نگاهم میکند
بی فایده ست!
سوخته و تلاشم بیهوده ست!
خجالت زده زیرچشمی نگاهش میکنم
نباید میسوزاندم!
البته که عمدی نبود!
چشم هایش ورم کرده
بدون آنکه گریه کند
صورتش هم ورم کرده یا من اشتباه میبینم؟؟؟
گوش هایش سرخ شده
خون دماغش برای دومین بار جاری میشود
سکوت کرده و نگاهش به روسری خیره مانده
پلک هم نمیزد
نفس کشیدنش را هم حس نمیکنم
از دست و پا زدن افتاده
انگار ضربه ی عمیقی به احساساتش زده ام
کارم اشتباه نبود؟
همزمان آسمان صاعقه ای میکند و من از جا میپرم!
حالا با وجود این آسمان ابری چه خاکی روی سرم بریزم
آتش بازی ام تمام شده و حالا که خوب نگاه میکنم هیچ دستاوردی نداشته من مانده ام دست از پا دراز تر و محمد که شبیه مرده ها شده و آسمانی که شاید از کارهای من خشمش گرفته!
چه کاری بود کردم؟
مسلما نه من با این کارها اتفاقات دیشب را فراموش کرده ام و نه محمد پشیمان ست
فقط آتش خشمش را مفت برای خودم خریدم و دیگر هیچ
چرا هربار خشم روی عقلم سایه می اندازد؟
کاش…کاش همان موقع که خون دماغش را دیدم از خر شیطان پیاده میشدم
اگر چه دیر بود ولی نه به دیری الان
آسمان دوباره میغرد و من ترسیده جیغ خفیفی میکشم
همزمان قطره های باران نم نم پایین می آید! از این صحنه ترسناک تر هم وجود دارد؟ من و محمد و صاعقه
با صدایش نگاهم را از روسری سوخته میگیرم
_آواز!
میترسم و دست هایم مشت میشود
_بله!
_از صاعقه میترسی؟
شروع به جویدن ناخن هایم میکنم
_بیا کنارم بشین!
نفسم به یکباره سنگین میشود
بشینم؟ چه اتفاقی افتاد؟ آرام شد؟ صورتش که این را نشان نمی دهد!
شاید طناب را باز کرده و… نه مسلما…مهران سفت آن را بسته
با قدم های لرزان به سمتش میروم و با فاصله کنارش می نشینم
نگاهم را به پایین میدوزم و شروع میکنم
_میدونم قبول نمیکنی! میدونم امشب شکنجه میشم میدونم سینم رو میسوزونی میدونم تیکه تیکم میکنی میدونم اگه آسمون رو به زمین بدوزم بازم کار خودتو میکنی ولی واقعا از کارم پشیمونم
نمیخواستم روسری رو آتیش بزنم اصلا نمیدونم چطور…
حرفم را نیمه تمام میگذارد
_مریم خواهرم بود!
عرق سردی روی پشتم می نشیند
نگاهم از روی ران پایش به بالا کشیده میشود و روی چشم هایش که به نقطه ی نامعلومی زل زده گره میخورد!
متعجب و شوکه با دهنی نیمه باز نگاهش میکنم
مریم؟ مریم خواهرش بود و من….
دست روی دهانم میگذارم
وای….خدایا…این چه جنایتی بود من کردم؟
روسری یادگاری خواهرش را آتش زدم؟
جلز ولز های چند دقیقه پیشش را یادآوری میکنم! بیچاره!
نگاه سرد و بی تفاوتش را به صورتم میدوزد جایی که من از تعجب خشکم زده
خجالت زده نگاهم را میگیرم
چه بلایی سر این بدبخت آوردم! یادگاری خواهرش را؟ خواهرش مرده؟
_میخوای داستانم رو بشنوی؟
زبانم قفل میکند! چه بگویم؟ با چه رویی گوش بدهم!
_محمد من…من واقعا….
زبانم بیشتر از این یاری نمی‌دهد
_میخوای؟
عرق شرم و قطره های باران روی صورتم پایین می‌چکد
_آره!
بدون مقدمه شروع میکند
_عید قربان بود و چند روز مونده به عروسی مریم….دقیقا ظهر همون صبحی که تو به دنیا اومدی…ماه منیر یه کاسه کاچی بهم داد که ببرم برای مادرت! کلی خدمتکار جلو دستش بود ولی منو فرستاد…انگار…انگار تقدیر بود…تقدیر بود خواهرم بمیره…با کمک من…
مکثی میکند
پس دلیل آنکه میگفت قدمت شوم است شروع آن اتفاق در روز تولد من بود؟؟
_قرار بود پدرم گوسفند قربونی کنه برای همین ….
محمد با سوز میگوید و من اشک در انحنای خط لبخندم جاری میشود
میگوید و من از درون میسوزم
میگوید و تمام غم لحنش را به قلبم تزریق میکند

 

#پارت_150

.᭄

کاش میتوانستم حرفی بزنم که باری از دوشش بردارم اما…زبانم به حرف زدن نمی‌چرخد
وقتی به آتش گرفتن مریم میرسد مکث میکند
قطره اشکم را پاک میکنم و سرش را بلند میکنم
_گریه کن قربونت برم! گریه کن راحت بشی
اشک دور مردمکش حلقه میزند اما خیلی کم! بلافاصله محکم چشم روی هم میگذارد اما فقط گوشه ی چشمش کمی نم میگیرد
با بغضی که صدایش را به زنجیر کشیده می نالد
_نمیتونم! انگار هیچ آبی تو بدنم نیست!
_میخوای تعریف نکنی؟
سر تکان می‌دهد
_نه! بعد از پونزده سال جرات به خرج دادم برای کسی تعریف کنم باید ترس و نفرتم از تعریف کردن این اتفاق بریزه! نمیخوام نقطه ضعفی داشته باشم
دستی روی شانه اش میکشم
_متاسفم محمد! بخاطر همه ی گذشته ی دردناکی که تجربه کردی! نمیدونی چه سوزی به دلم افتاده
_داشتم میگفتم وقتی رسیدم بالای سرش بخشی از پوست صورتش…
لبش میلرزد و نفس پر بغضش را بیرون می‌دهد
و من همزمان با دستمال خون دماغش را پاک میکنم
_بخشی از پوست صورتش کامل از بین رفته بود! و اون بخش دیگه هم سیاه شده بود سوراخای دماغش باز شده بود انگار دماغش ذوب شده بود ولی…هنوز نفس میکشید
مکث میکند و ادامه می‌دهد
_ کاش…کاش نفس نمیکشد آواز! کاش در جا میمرد! کاش من نفس کشیدنش رو نمی‌دیدم
نگاهش توی اون همه جمعیت بین اون همه درد روی من ثابت موند! سرش رو بلند کردم پوستش لزج بود و بیشتر موهاش سوخته بود آخرین حرفی که زد آتیش شد و به قلبم افتاد “ببخش این بار مریم را ” ازش خواستم نفس بکشه اما….
محمد سکوت میکند و من گریه ام تبدیل به هق هق میشود و اشک امانم نمیدهد! بمیرم! بمیرم برای گذشته ی دردناکت!
_حتی فرصت نکرد چشماش رو ببنده! توی بغلم جون داد! یعنی…درست وقتی سرش روی پای من بود عزرائیل داشت جونش رو میگرفت و این….
سری تکان میدهد
_این وحشتناک بود! درد بود آواز! خود درد!
سرش را به تنه ی درخت تکیه می‌دهد و قطره ی باران صورتش را خیس میکند
_محمد! تلاش کن گریه کنی…اینجوری…
با صدایی آهسته ی گوید
_آواز!
_جانم!
_بزار چشم روی هم بزارم!
_میخوابی؟
_خواب؟ به نظرت تو این وضعیت میتونم بخوابم؟
_نه!
_یکم چشم روی هم میذارم وگرنه این بغض میکشه منو
چشم روی هم میگذارد و من چهره ی درد کشیده اش را نگاه میکنم
پس کسی که حنانه را بدون شلوار دیده اعتماد نبوده و محمد بوده!
یک بچه ی سیزده ساله چه درد هایی کشیده!
و من این مدت بی خبر از همه جا دائم قضاوتش میکردم
کمی بعد آسمان صدا میدهد و من جیغ خفیفی میکشم و به سمت محمد خیز برمیدارم
چشم باز میکند و نگاه گذرایی به اطراف می اندازد
_بهتری محمد؟
_بد نیستم
_میشه یه سوال بپرسم
با سکوتش سوالی که مدام ذهنم را درگیر کرده میپرسم
_خواستگار مریم پسر محمود خان بود؟
از گوشه ی چشم نگاهم میکند و حرفی نمیزند!
پس حدسم درست ست کسی که محمد او را کشته پسر محمود خان و خواستگار مریم بوده!
_محمد! بجز ما پنج تا ، کس دیگه ای هم میدونه ازش انتقام گرفتی؟
_آواز!
_بله!
_میشه دیگه در موردش حرف نزنی؟ حالم داره به هم میخوره!
_فقط میخوام بدونم کسی میدونه یا نه؟
_که راحت تر بتونی با محمود خان تهدیدم کنی؟
از حرفش شوکه میشوم
_محمد این موضوع مال قبل از فهمیدن داستان مریم بوده! مطمئن باش دیگه هیچ وقت با هر کس و هر چیزی که به مریم ارتباط داشته باشه تهدیدت نمیکنم
_میدونن!
_میدونن و سکوت کردن؟
سکوت میکند این یعنی نمیخواهد در این مورد حرفی بزند
_محمد تو در مورد مرگ بابام چی میدونی؟
تکانی به بدنش می‌دهد و خودش را به صورتم نزدیک میکند
_لطفا اسم باباتو نیار آواز لطفا
_محمد خواهش میکنم..
_تمومش کن آواز! اصلا از کجا معلوم بابات مرده؟
دقیقا همان حرفی را میزند که آن روز مهران زد! یعنی از پدرم خبر دارند؟ یعنی پدرم زنده ست!؟
_پدرم زندست؟
_نمیدونم!
_یعنی بابای من از پسر محمودخان هم بدتره که اینقدر …
سعی میکند بغضی که در صدایش نمود پیدا کرده را در گلو خفه کند
_آره! من بخاطر بابات شکنجه ای نبود که سرم نیاد آواز! تیر خوردم مشت خوردم لگد خوردم داغ شدم حتی تا پای تیرباران هم رفتم
اگه مهران نجاتم نمیداد الان قبرم کنار قبر مریم بود!
قلبم به یکباره از تپیدن می افتد! خدای من! پس دلیل آن همه تنفر محمد از من و از خانواده ام….پس…پدرم چه بلایی سر محمد آورده؟
_نکنه پدرم لو داده که تو پسرخان رو کشتی؟
_نه! قضیه اون چیزی نیست که تو فکر میکنی!
_باورم نمیشه محمد! بابای من آدم شریفی بود من مطمئنم یه اتفاقی این وسط افتاده که….
با صدایی که نهایت آرامشش را نشان می‌دهد لب میزند

_کاش بدونی چه دردی از بابات به من رسیده!
_خب بگو تا بدونم!
_روزهای سختی بود! هنوز باهاش کنار نیومدم دندون رو جیگر بزار اینم سر فرصت برات تعریف میکنم
دستم را روی صورتم میگذارم! خدای من! چه کابوسی! چه واقعیت تلخی! کاش بیدار میشدم و میدیدم همه این ها خواب ست!

 

 

سوالات ذهنم بجای آنکه کم شود بیشتر هم میشود
حالا باید به این فکر کنم محمد چرا بخاطر پدرم شکنجه شده!؟ حالا که ماجرای قتل راهم لو نداده پس چه اشتباهی مرتکب شده که محمد را تا سرحد مرگ کشانده!؟
_تو مگه تو این روستا نبودی؟ چرا طوری سوال میپرسی که انگار از فرنگ اومدی؟
دستم را از روی صورتم برمیدارم! توی این وضعیت هم تشر بارم میکند
_من فقط ده سالم بود! جدا از این خونه ی ما یکم از مرکز و آبادی دوره مامانم زیاد با زنا رفت و آمد نداره که این اخبار رو براش بیارن…نمیدونم…نمیدونم شاید هم مامانم خبر داره و چیزی به من نمیگه!
بدون توجه به حرف های من اخمی روی چهره میگذارد
_نمیخوای مرحمت کنی و دستامو باز کنی؟
ای وای! دست هایش…قوز بالا قوز که می‌گویند این ست!
کاش حداقل اسم پدرم را نمی آوردم! داغ دلش را تازه کردم و روی زخمش نمک پاشیدم ! حالا با این اوضاع چطور دستش را باز کنم؟ تهدید هایش را چه کنم؟
_محمد! میدونم الان باید خیلی عصبی و کلافه باشی از دستم فکر کنم به محض اینکه دستات باز بشه بخاطر اتفاقی که برای روسری افتاد منو تا….
حرفم را نیمه تمام میگذارد
_باز کن کاریت ندارم!
کاریم نداره؟ انگار پوشش نارنجک را برداری و انتظار داشته باشی منفجر نشود!
_باز کنم که بیفتی به جونم؟
_سه تا راه داری یا با این فندک آتیشم بزنی و بمیرم! یا همینجوری ولم کنی و برگردی که در اون‌صورت شب نشده مردم روستا بسیج میشن و پیدام میکنن یا عاقلانه دستم رو باز کنی و باهم برگردیم عمارت!
گزینه ی اول از همه بیشتر به درد من میخورد هوف! این چه اشتباهی بود من کردم؟
وقتی لجوجانه یکی یکی لباس هارا آتش میزدم فکر اینجایش را نکرده بودم
_منتظر چی هستی؟تشنمه! دارم میمیرم
با یادآوری آنکه مهران دو بطری آب آورده فورا به پشت درخت میروم و با بطری آب برمیگردم
نگاه متعجب محمد روی دستم خشک مانده
_آب داشتیم و منو تشنه نگه داشتی یزید؟ خیلی ظالمی آواز! خیلی…
_ببخش محمد بخدا…از دستت عصبی بودم من…
_آب؟
بطری آب را به طرفش میگیرم و او همه ی آن را یک نفس با ولع و عطشی باورنکردنی می نوشد
خاک بر سر من! چه بلایی سرش آوردم! به معنای واقعی کلمه تاوان گناه های نکرده را هم پس داد!
مردد نگاهش میکنم
_محمد من بابت اتفاقات امروز…
_باز کن دستمو آواز! درسته خیلی عذابم دادی ولی حداقلش اینکه باری از روی دوشم براشتی! فکر نمیکردم یه روز بتونم حرف های دلم رو به کسی بگم
چاره ای نیست!خربزه خورده ام باید پای لرزش هم بشینم
پشت درخت میروم و تلاش میکنم گره طناب را باز کنم
اما…طناب گره کور خورده هیچ جوره باز نمیشود
از جا بلند میشوم و کلافه رو به محمد می گویم
_میگم چاقو داری؟
_چاقو میخوای چیکار؟
لبم را به دندان میگیرم
_طناب…طناب باز نمیشه
_چه جوری بستی که باز نمیشه؟
نمیداند مهران آن را بسته! که اگر بفهمد قبر او هم کنار قبر من کنده میشود
_نمیدونم!
_چاقو ندارم تلاش کن باز شه
دوباره پشت درخت میروم و با چنگ و دندان به جان طناب می افتم
باز نمیشود که نمیشود
عاجز و کلافه فریاد میزنم
_خدا لعنتت کنه چه جوری بستی که باز نمیشه؟
_کی بسته؟
ضربه ای به کله‌م میزنم
_خودمو میگم!
_آهان! باشه!
بالاخره طناب لعنتی باز میشود و محمد با چهره ای برافروخته شروع به باز کردن طناب دور دستش میکند استرس من هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود
به طرف اسب میروم و افسارش را برمیدارم
حالا محمد از جا بلند شده و با آرامش خاصی شروع به تکاندن لباس هایش میکند
کمی بعد دست در جیب به طرفم می آید و درست مقابلم می ایستد
نگاهش خونسرد ست و این بیشتر از هر چیزی عذابم میدهد
کاش تشر بارم میکرد
کاش دوباره لب به تهدید باز میکرد
کاش مانند گذشته فریاد میکشید
کاش بازویم را فشار میداد و برایم خط و نشان میکشید
این آرامش جانم را به لب میرساند
دستش را به طرفم دراز میکند
بهت روی چهره ام می نیشیند
میخواهد دستم را بگیرد؟
نگاهم میخ دستش شده
_انگشتر؟
قلبم فرو میریزد انگشتر را مهران با خود برد و من حالا چه دروغی سرهم کنم؟
کمی فکر میکنم
_همونجا کنار درخته! بردار
برمیگردد و وجب به وجب خاک کنار درخت را برای انگشترش زیر و رو میکند
سرکار گذاشتنش هم جرمی میشود و به جرمهایم اضافه میشود!

امشب نامه ی اعمالم را قطعا با دست چپ میگیرم و در قعر جهنم محمد جا خوش میکنم !
_نیست! پیداش نمیکنم!
_نمیدونم! شاید گم شده؟
جلو می آید و برخلاف تصورم سکوت میکند
_شرمنده محمد! قول میدم یکی بهترشو برات بگیرم
_اون انگشتر یادگاری مریم به مهران بود! نباید گمش میکردی آواز! من باید پسش میدادم به مهران
این جمله را بدون هیچ نشانی از خشم و غضب می‌گوید و این بیشتر من را میترساند
_معذرت میخوام همین!
_سوار شو برگردیم! شب شد!

 

#پارت_152

مهران با دیدن من و محمد نفس راحتی میکشد و خودش را روی مبل ولو میکند
خدا میداند این چند ساعت را با چه استرسی سپری کرده!
وقتی چشم محمد را دور می‌بیند بلافاصله به طرفم می آید
_تو زنده ای هنوز؟
_آره فعلا!
_ولی منو کشتی دختر! ۷ تا سکته ی شدید و خفیف رو پشت سر گذاشتم
با چرخیدن محمد به طرفمان هردو نگاهمان را به اطراف می‌دهیم و کمی بعد مهران دور میشود
در طول شب ماه منیر کز کرده
و احمدخان و محمد مدام باهم جر و بحث دارند
کاش میدانستم چه اتفاقی در حال افتادن ست!
من و مهران هم به طرز نامحسوسی مضطرب هستیم و بقیه شاید حالت عادی دارند!
هر لحظه و هر ثانیه انتظار میکشم محمد به سمت شاهنشین برود و شکنجه هایی که قولش را داده بود یکی یکی پیاده کند
طولی نمیکشد که انتظارم به پایان می‌رسد
احمدخان به طرف اتاقش میرود و محمد از جا بلند میشود و به طرف خدمتکار میرود
پچ پچه میکنند و خدمتکار چشمی تحویلش می‌دهد و می رود ! فقط امیدوارم درخواست ذغال داغ نکرده باشد!
به طرف مهران که با فاصله ی کمی از من نشسته می آید و دستی روی شانه اش میکشد
_دست مریزاد حق برادری رو کامل به جا آوردی!
خدای من! محمد از کجا فهمید مهران هم پشت ماجرای امروز بوده!
مهران بیچاره! وا رفته و به صورت محمد که خونسرد تر از همیشه ست زل زده!
محمد اما بی تفاوت به سمت شاهنشین میرود و رو به من چشمکی میزند
چشمکی که مانند تیر روی وجودم می نشیند
نگاهم را میگیرم و به کف میدهم
که با صدای مهران از شوک لحظه ای در می آیم
_زنداداش! تو..تو به خان داداش گفتی که من…؟
_نگفتم! بخدا خودش بو کشید قسم میخورم!
مهران از حرص سرخ و کبود شده و به سمت در خروجی عمارت میرود!
کمی بعد همان خدمتکار از بیرون می آید و به طرف اتاق شاهنشین میرود! چیزی در دست ندارد و من از این بابت خدارا شکر میکنم
یک ربع از رفتن محمد میگذرد و من همچنان جرات پا گذاشتن به اتاق شاهنشین را ندارم
داخل پذیرایی نشسته ام و اتفاقات این یکی دو روز را مرور میکنم
کمی بعد نجمه یکی از خدمتکارها رو به من می‌گوید
_خانم! آقا فرمودن تو اتاق منتظرتون هستم!
کوبش قلبم نامنظم میشود
چاره ای ندارم باید بروم! فرار تا کی؟
در اتاق را باز میکنم و چیزی که میبینم مبهوتم میکند
محمد انگشتر مهران را گرفته و نگاهش میکند!
بیچاره مهران!
پاهایم به زمین چسبیده و نمیتوانم قدمی برمیدارم
انگشتر را داخل دستش میگذارد و نگاهش میکند
_انگشترو پیدا کردم! افتاده بود توی عمارت گردو!
لحن تمسخرآمیز صدایش تشدیدی میگذارد روی تمام دلهره هایم
_محمد تو دیشب بلایی نبود سرم نیاری! یادت رفته چه جوری بی گناه کتکم زدی؟ بعد درست وقتی من ازت دلگیر بودم تو مجبورم کردی به رابطه تن بدم لحظه لحظه شو تو لذت بردی و من زجر کشیدم نه اینکه دوستت نداشته باشم نه اینکه این رابطه رو نخوام ولی اون لحظه نمیتونستم قبول کنم! قرار شد ما یکم به هم فرصت بدیم…
دراز میکشد و ساق دستش را روی صورتش میگذارد!
حرف زدنم انگار دست و پا زدن بیهوده در آب ست بی هدف و نفس گیر
_بیا رو تخت!
چقدر این ارامش جانم را به لب میرساند
_محمد باید…
_بیاااا
با هر جان کندنی که شده سمت تخت میروم و روی لبه آن می نشینم
_معذرت میخوام
دستش را از روی صورتش برمیدارد و با همه ی قدرت بازویم را میگیرد و تنم را داخل بغلش میکشد
ابتدا جیغ خفیفی میکشم و کمی بعد درون آغوشش آرام میگیرم
شوکه و متعجب بی حرکت می ایستم
بوسه ی آرامی روی سرم میگذارد و تعجب من دوچندان میشود
نباید سیلی محکمی روی صورتم بگذارد؟
نباید چاقو بیخ گلویم بچسباند؟
نباید داد و هوار راه بیندازد
نباید اسلحه را در بیاورد و به طرفم شلیک کند؟
نباید گلدان را هزار تکه کند و دستور دهد همه را با دست جمع کند؟
_امروز من برای اولین بار داستان مریم رو برای یه آدم تعریف کردم! خوشحالم اون آدم تویی آواز!
از بغلش جدا میشوم و به چهره اش خیره میشوم
گوشه ی چشم نگاهم میکند
_چیه؟
_اینم جزئی از زندگی پر هیجانیه که برام رقم میزنی؟ یا خوابم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 102

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
2 روز قبل

بی معنی من لباس مشکی پوشیدم برای امشب حالا چی شد 😂😂

نازنین مقدم
1 روز قبل

بمیرم بچم از استرس کتک خوردن دق کرد یعنی وقتی میزدش اینقدر نمیترسید😂😂مرسی قاصدک جونم

خواننده رمان
1 روز قبل

باورم نمیشه محمد الکی الکی کوتاه اومد اونم سر همچین خبطی.واقعا دلم میخواست یه کتک بدتر از قبل آواز بخوره این دفعه😂

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x