_آواز …آواز….
_اممم
_پاشو یه نگاه به بیرون بنداز ببین این سر و صدا برای چیه؟
_ولم کن محمد دیشب تا دیر وقت نخوابیدم
_میگم پاشو آواز
به ناچار با چشم های خواب آلود به سمت پنجره میروم
پرده را کنار میزنم و پنجره را باز میکنم! همهمه ای ست عجیب!
_ چه خبره ؟
_خانوم میگن زندانی فرار کرده
چی؟زندانی فرار کرده؟
خدای من انگار آسمان را بر سرم میکوبند، خواب مثل برق و باد از سرم میپرد
در کسری از ثانیه چشم های محمد هم باز میشود و روی تخت مینشیند
وای! وای اگر محمد فکر کند من او را فراری داده ام
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
روی پله ها با حنانه که رنگش مانند گچ دیوار شده و دست هایش را پشتش پنهان کرده مواجه میشوم
با تته پته میگوید
_میگن مسسعوود فررار کردده
صدای ماه منیر باعث میشود بدون توجه به چیزی که پشتش پنهان کرده به طرف پایین بدوم
_آواز
_بله ماه منیر
ماه منیر که از ترس رنگ به رخ ندارد صورتم را در دستش میگیرد!
_زود باش بهم بگو کار تو نبوده!
دستش را آرام از صورتم جدا میکنم
_نه بخدا ماه منیر! کار من نبود قسم میخورم
با بغض ادامه میدهم
_اصلا روحمم خبر نداره قسم میخورم ماه منیر
آرام بغلم میکند
_آروم باش دخترم چیزی نشده!
بدون لحظه ای توقف به سمت حیاط میروم و میان همهمه ی جمعیت دنبال محمد میگردم
اما اثری از او نیست
آرزو میکنم زمین دهن باز کند و مرا در خود ببلعد
دست های ماه منیر را گرفته ام و به دور خودم میچرخم
سرم گیج میرود و چشمانم سیاهی!
ماه منیر گوشه ای نگهم میدارد و دستور میدهد برایم آب قند بیاورند
بعد از چند دقیقه خدمتکار آب قند را می آورد و ماه منیر به اجبار به طرف لبم میگیرد
تا اولین جرعه را قورت میدهم با صدای شلیک دو تیر پیاپی لیوان از دست ماه منیر می افتد و هزار تکه میشود!
بند دلم پاره میشود و با وحشت به چشم های ماه منیر نگاه میکنم
_صدای چی بود ماه منیر؟
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
از مهران خان گرفته تا من و ماه منیر و مرضیه و ماریه و میترا و نازدار، در انتظار واکنشِ خان، که بالاتر از همه نشسته ؛ ایستاده ایم
و سه نگهبانی که کت بسته جلویش به زانو در آمده اند
_خب! میشنوم
با آرامشی که شبیه آرامش قبل از طوفان ست منتظر جواب می ماند
اما مگر کسی جرات حرف زدن دارد؟
کمی چشم های خواب آلودش را می مالد و منتظر میماند
یکی از نگهبان ها با لحنی گریه وار میگوید
_ارباب بخدا فقط پنج دقیقه چشم روی هم گذاشتم نمیدونم چرا اینجوری شد
_باشه تو که خواب بودی اون دو نفر دیگه چی؟
_قربان منم رفته بودم یه چیزی بیارم بخورم خیلی گرسنه بودم از شانس ما….
_و تو؟ لابد تو هم رفته بودی بشاشی؟
_نه آقا! من سر پستم بودم اما محل نگهداری زندانی از من دور بود ندیدم فرار کنه ولی….
_ولی ؟
_لحظه ی آخر که زندانی رو دیدم و داد و فریاد کردم سایه ی یه زن رو دیدم که به طرف ساختمون شما می اومد، نتونستم تشخیص بدم کیه!
با این کلام غیر منتظره ی نگهبان، همه ی نگاه ها به سمت من می چرخد و نگاه من به سمت نگهبان!
نگاه غضبناک ماه منیر بیشتر از همه توجهم را جلب میکند
سکوتی سهمگین روی فضا حاکم میشود
نمیدانم حرف بزنم یا نه!
چشم هایم را روی هم میگذارم و فکر میکنم
با صدای مرضیه چشمانم باز میشود
_فکر کنم همه فهمیدیم کی زندانی رو فراری داده! بنابراین اینجا ایستادنمون بی فایده ست
از بین دندان های کلید شده ام میگویم
_اگه منظورت منه باید عرض کنم که من پری شب اعلام کردم که هیچ نسبتی با این خونواده ندارم! در ضمن من دیشب تا آخرین لحظه پیش خان داداشت بودم! پس لازمه توی فکرت تجدید نظر کنی!
مرضیه چند قدم جلو می آید و با خنده ی مشمئز کننده ای میگوید
_از قدیم گفتن فحش رو که بندازی زمین صاحبش برمیداره! راستی گفتی پری شب! باید بگم نمایش خیلی خوبی بود بهت تبریک میگم تو بهترین بازیگری هستی که تا به حال دیدم
_نمایش؟
_نمایش که چه عرض کنم بهتره بگم چاچول بازی! با این سیاهبندی همه رو گول زدی و وانمود کردی برات مهم نیست تا در خفا معشوقت رو فراری بدی! تو اینقدر بازیگر خوبی هستی که حتی خان داداش رو هم گول زدی و وفادار ترین خدمتکارها رو که بیست ساله اینجا کار میکنن
#پارت_165
.🎶🦢⃤᭄
بخاطر یه رعیت زاده ی تازه به دوران رسیده با تحقیر آمیز ترین شیوه ی ممکن تبعید کرد حالا تو…
_ساکت شو مرضیه
صدای ماه منیر حرفش را نیمه تمام میگذارد
_خانوم جون لطفا..!
_دیگه صداتو نشنوم مرضیه!
دلم خنک میشود کاش مادرش زودتر به حرف آمده بود
]
ماه منیر رو به محمد که تا آن لحظه سکوت کرده میکند
_اربابِ جوان اگر اجازه بدن تا ساعت ۱۲ ظهر کسی که زندانی رو فراری داده دست بسته تحویل میدم! همه میتونن برن
محمد که انگار در حال و هوای دیگری ست سری تکان میدهد و بدون آنکه حرفی بزند مجلس را ترک میکند
مرضیه همچنان غضب وار به من نگاه میکند
انگار که پدرش را کشته باشم چند قدمی جلو میروم و خنده ای از سر خشم تحویلش میدهم
_راست گفتن آب که سر بالا بره، قورباغه ابوعطا می خونه
خنده ی بدقواره ای روی لبش می نشیند
_بشین و ببین که خان داداش چطور قورباغه رو داخل حلقت فرو میکنه بدبخت!
و چشمانش را داخل کاسه می چرخاند و دور میشود
پاهایم سست میشود و دنیا دور سرم میچرخد
حق با مرضیه ست!
اگر مقصر اصلی پیدا نشود محمد بخاطر این گناهی که مرتکب نشده ام سر به نیستم میکند
میترسم از اینکه دوباره بی گناه مجازات شوم! میترسم از اینکه دوباره از چشم محمد بیفتم
انگار بین من و او گرادبی عمیق کنده اند که هر وقت به هم نزدیک میشویم بزرگ و بزرگتر میشود و تلاش میکند من را در خود فرو ببرد
روی کاناپه بزرگ پذیرایی مینشینم!
در واقع از ترسِ محمد، جرات ندارم به اتاق برگردم !
با ناخن هایم بازی میکنم
اگر ماه منیر آن فرد را پیدا نکند باید فاتحه ی رابطه ام با محمد را بخوانم
با یادآوری حرف های مرضیه دندان قروچه ای میکنم
حرف های تحقیرآمیزش مدام روی مغزم رژه میرود
و در فکر اینکه چه کسی مسعود را فراری داده است فرو میروم
فکرم به جایی نمیرسد
از تشنگی زبان به سقف دهانم چسبیده و توان چرخاندنش را ندارم
آرام زیر لب حنانه را صدا میزنم که ناگهان صحنه ای مقابل چشمم مجسم میشود
درسته درسته! دیشب وقتی خبر فرار مسعود همه جا پیچید حنانه چیزی پشتش قایم کرده بود و با رنگی پریده به سمت اتاقش میرفت نکنه…
دستم را جلوی دهانم میگذارم! خدای من! دختر احمق! نکنه کار حنانه ست؟ وای اگر کار او باشد همه ی کاسه کوزه ها روی سر من شکسته میشود!
خدمتکار شخصی آواز او را نجات داده!!!
رو به یکی از خدمتکارها میگویم
_فورا حنانه رو برام بیار
_چشم خانوم
انگشتانم را آرام با ضرب روی کاناپه تکان میدهم و منتظر حنانه هستم تا سین جیمش کنم
_خانوم هرچی گشتم نبود
_مگه میشه؟
خدمتکاری که تازه از حیاط رسیده میگوید
_خانوم چند لحظه پیش ماه منیر احضارش کردن احتمالا پیش ایشون باشه!
پس حدسم درست از آب در آمده!
ماه منیر هم او را در حال برگشتن از بیرون دیده!
شتابزده به سمت اتاق ماه منیر میروم و بعد از در زدن وارد میشوم
ماه منیر ایستاده و حنانه در حالی که جلویش زانو زده گریه میکند
_یا همین الان میگی اونجا چیکار داشتی یا دستور میدم به جرم خیانت جلوی مسجد روستا، صد ضربه شلاقت بزنن! حرف بزن!
حنانه با چشمان اشک بارش به من نگاه میکند
از ترس اینکه مبادا به دروغ همه ی تقصیر هارا گردن من بیندازد ناخودآگاه سری تکان میدهم
که فریاد ماه منیر بلند میشود
_به من نگاه کن!
حنانه با صدایی لرزان میگوید
_خانوم! با اعتماد رفته بودیم بیرون
با شنیدن این حرفش چشم هر دوی ما گرد شد
_اعتماد؟
_بله خانوم! هر شب میریم
_چی پشتت پنهون کرده بودی؟
اشکش را پاک میکند
_کلید در باغ عمارت
ماه منیر ناامید به من نگاه میکند
یک لحظه تعادلش را از دست میدهد و نزدیک ست بیفتد که سریع او را میگیرم
به کمک من روی صندلی می نشیند و با اشاره ی دست از حنانه میخواهد از اتاق خارج شود
ناخودآگاه جلوی ماه منیر روی زمین مینشینم و درحالی که دست هایش را گرفته ام ملتمسانه می نالم
_ماه منیر! بخدا کار من نبود قسم میخورم ماه منیر
به چشم هایم خیره می ماند و سکوت میکند
_اگه نفهمیم کی فراریش داده همه ی کاسه کوزه ها سر من شکسته میشه ؛ محمد زنده به گورم میکنه! قسم میخورم من این کارو نکردم از همه جا بی خبرم ماه منیر
دستش را آرام روی شانهام میگذارد
_پاشو برو اتاقت تا نیم ساعت دیگه میام
_ماه منیر! میترسم برم اتاق! محمد کتکم میزنه مطمئنم
_با این کار فقط مهر تایید میزاری رو شک و گمانی که همسرت به تو داره! هرچه زودتر برو پیشش و تا من میام آرومش کن! به هر قیمتی که شده
به علامت تایید سری تکان میدهم
با پاهای لرزانم به طرف در میروم و از اتاق خارج میشوم
در طول مسیر فقط به حرف هایی که برای گفتن آماده کرده ام فکر میکنم
در حالی که میخواهم از پله ها بالا بروم صدای دوتا از خدمتکار هارا میشنوم که آرام پچ پچه میکنند
+حیف ارباب که همچین زنی گرفته!
+اره بخدا ! زنیکه انگار نه انگار ازدواج کرده هنوز دلش پیش معشوقشه
+خاک تو سر مادرش که همچین دختری تربیت کرده
+امروز اینقدر غیبت کردیم همه گناهاش رو شستیم
+غیبت چیه بابا؟ این آدم اینقدر گناهکار و بدذاته که هیچ غیبتی گناهاش رو نمیشوره
+آره واقعا!
بدون توجه به ادامه ی حرف هایشان از پله ها بالا میروم
آدم ها موجودات عجیبی هستند!
تا دیروز بخاطر حرف هایی که بر علیهِ خانواده ام زده بودم و امروز بخاطر آن که به ظن خودشان یکی از اعضای همان خانواده را فراری داده ام سرزنشم میکنند!
هر چه پیش میروم بیشتر به حق بودن نصیحت محمد پی میبرم
این جماعت سر بزنگاه منتظرند تا پایت بلغزد و شیپور رسواییت را به صدا در بیاورند
ناگهان تصویر نازدار مقابل چشمم ظاهر میشود!
احتمالش هست کار او باشد که همه ی سوء ظن ها به من باشد؟
هیچ بعید نیست!
آرام دستگیره ی در را میچرخانم و در را باز میکنم
به اتاق شاهنشین نگاه گذرایی می اندازم
محمد چشم هایش را بسته ؛ روی صندلی راک نشسته و مدام تاب میخورد طوری که صدای جیر جیرش اتاق را برداشته!
نزدیک میشوم و گلویی صاف میکنم
_سلام!
با شنیدن صدایم چشمش را باز میکند و از حرکت می ایستد
بدون آنکه سرش را به سمت من بچرخاند گوشه ی چشم نگاهم میکند و آرام زیرلب زمزمه میکند
_علیک سلام
باروم نمیشود این آدم ترسناک همان محمد دیروزست که بغلم میکرد و از عشق میگفت
می ایستم و منتظر جمله ی بعدی اش میشوم!
چشمهایش را روی هم میگذارد و دوباره شروع به تاب خوردن میکند!
انگار نبرد بین من و او رنگ صلح را به خود نمی بیند!
بعد از پنج دقیقه دوباره می ایستد و قلب من همزمان می ایستد
کمی فکر میکند
با ترس و دلهره روی تخت می نشینم و سر به زیر می اندازم !
ناگهان از جایش بلند میشود
طوری که فکر میکنم میخواهد به من حمله ور شود
جیغ خفیفی میکشم و دستم را جلوی صورتم میگذارم اما یک آن راهش را کج میکند و به سمت کمدش میرود
در یک چشم به هم زدن اسلحه اش را از داخل کمدش در می اورد و به طرفم نشانه میگیرد
_کار تو بود؟
با دیدن اسلحه، وحشت به تن و روحم هجوم می اورد
ناخوداگاه بالشت را جلوی بدنم میگیرم و در حالی که قفسه ی سینه ام با هر نفسم دیوانه وار بالا و پایین میرود با لکنت میگویم
_ن ن نه نه بخدا، قسم میخورم کار من نبود
بدون توجه به جلز ولز من فریاد میکشد
_دیشب چرا تا دیر وقت بیدار بودی؟
_خوابم نمیبرد همین
_راستش رو بگو وگرنه یه تیر توی مغزت می چکونم
صبرم لبریز میشود !
تمام سختی ها و دردهای این چند هفته همگی فریاد میشوند و به یکباره از گلویم خارج میشوند
فریادی که تار های صوتی ام را به درد می آورد
_میگم نه! بخدا نه! کاره من نیست بفهم! چرا نمیفهمی چرا….
و ناگهان شلیک میکند!
ماه منیر آب قند را به طرفم میگیرد و وادارم میکند بخورم
دستی به صورت خیس از عرقم می کشد و رو به پسرش میگوید
_نترسیدی گلوله به چشمش بخوره و دختر مردم رو کور کنی؟
دیوانه وار به صندلی راک تکیه داده و تکان میخورد
_زنمه اختیارش رو دارم! میتونم کورش کنم!
_این زن مگه اموال شخصی توست؟
ناگهان از حرکت می ایستد و چشم هایش را باز میکند
به سمت مادرش می آید و در حالی که دستش روی قلبش ست میغرد
_ماه منیر این قلب اموال شخصی منه یا نه؟
_قلب؟ بله قلب اموال شخصیه خب که چی؟
با ضربه های خفیف روی قلبش لب میزند
_از این قلبم بیشتر دوستش داشتم ماه منیر!
ماه منیر سرش را پایین می اندازد و ابروهایش را در هم میکشد
محمد مکث کوتاهی میکند و ادامه میدهد
_ ولی اون چیکار کرد ماه منیر؟ بهم دروغ گفت! بهم خیانت کرد! حق با مرضیه ست بخاطر یه خائن افراد وفادار خان رو تبعید کردم که چی بشه؟ اینم نتیجه !
از توضیح دادن خسته ام دلم میخواهد در جایی خلوت گوشه ای بشینم و ساعت ها گریه کنم!
من هم دوستش دارم من هم حاضرم بخاطرش هر کاری بکنم ولی همیشه عکس آن به او ثابت میشود
از جایش بلند میشود و جلوی پنجره می ایستد
با باز کردن پنجره سوز سردی وارد اتاق میشود
_کار من بود!
با این حرف ماه منیر نگاه هردوی ما رویش خشک میشود
محمد خنده ای از سر تمسخر تحویل مادرش میدهد
_بسه مادر من بسه! من شمارو میشناسم ۲۸ ساله مادرمی این کار احمقانه هرگز کار شما نیست!
_میگم کار من بود میفهمی؟
با دهن نیمه باز به ماه منیر خیره می مانم و به سختی لب از لب باز میکنم
_واقعا؟ چرا خانوم جون؟
_بخاطر مصلحت خاندان!بخاطر محمد! بخاطر پدرش! بخاطر مادر تو و مادر مسعود! بخاطر خودم
محمد که حالا حرف های مادرش را جدی گرفته نزدیک میشود و با یک دست روی کمر، مقابلش می ایستد!
_یعنی چی؟ توضیح بده ماه منیر!
ماه منیر به پایین چشم می دوزد
_پدرت قبلا از مسعود گذشت کرده بود و تو دوباره اون رو زندانی کردی!
شرم داشتم مردم بگن پسر، حرف ِ پدرش رو زمین زده و اون رو کشته! شرم داشتم تو چشم مادر این دختر، که حالا عروسمه نگاه کنم و بگم دومادت برادرزادت رو کشته!
اینم داره اب میره بازم دستت طلا
پارتا مث همیشه بودا🙄
خب فکر کنم فهمیدم کار کیه که فراریش داده ماه منیر داره دروغ میگه میترا عاشق مسعود بود خودشم فراریش داد ماه منیر هم بخاطر دخترش وبخاطر اینکه آواز بی گناه مجازات نشه خودش گردن گرفته چون میدونه محمد بفهمه کار میتراست حسابی ادبش میکنه ….ممنون قاصدک جونم
فکر میکنم کار پریچهر باشه فرا ی دادن مسعود.ممنون قاصدک جان چرا گل گازانیا رو نمیذاری قبلا همه پارتا یه شب در میون بودن خیلی نظم پارت گذاریا بهم ریخته