رمان آواز قو پارت 31

4.2
(95)

 

 

 

 

شرم داشتم روی مادری که دیروز به پام افتاد رو زمین بزنم! شرم داشتم از اینکه تو حتی نتونی بخاطر همسرت گذشت کنی؛ آواز یکی از دخترای منه! شرم داشتم دل دخترم رو شکسته ببینم و اون فکر کنه پسر داییش جلوی چشم همه کشته میشه و کسی براش اهمیتی نداره
مکث کوتاهی میکند
_حالا فهمیدی چرا؟
و قطره اشکش آرام پایین می‌چکد!
از سر ناراحتی ست یا پشیمانی نمیدانم!
دلم میخواهد ماه منیر را بخاطر تمام مهربانی ها و خوبی هایش محکم در آغوش بکشم، اما از ترس محمد واکنشی نشان نمی‌دهم
_ماه منیر! چرا با من مشورت نکردی؟
_چون تو عزمت رو برای کشتن مسعود جزم کرده بودی!
_اشتباه فکر کردی ماه منیر اشتباه!من با گرفتن مسعود میخواستم واکنش آواز رو ببینم ولی تو با کاری که سرخود انجام دادی باعث شدی ذهنیت من بالکل در موردش عوض بشه! دلم به رحم اومده بود و میخواستم یکی دو روز آینده آزادش کنم بره پی زندگیش ولی تو کاری کردی که تا آخر عمرش مثل یه فراری زندگی کنه
ماه منیر سکوت میکند و سکوت
محمد از جایش بلند میشود و رو به مادرش می‌گوید
_میتونی بری ماه منیر
ماه منیر نگاه گذرایی به من میکند و به سمت در می‌رود
با صدای پسرش دستش روی دستگیره ی در خشک میشود
_ماه منیر!
_بله!
_کلید های خونه،انبار،آشپزخونه و… همه رو بزار روی میز
_میتونم بپرسم چرا اربابم؟
_چون دیگه اعتمادی به شما نیست…
نیم نگاهش را به محمد می‌دوزد و آرام لب میزند
_همرام نیست
_بعدا تحویل آواز بده
_چشم

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

از دید محمد🪽🩵

دوباره عصبی شدم …
دوباره کنترلم را از دست دادم
دوباره کاری که نباید را انجام دادم
باید تا وابسته شدنش صبر کنم
باید باور کند که دوستش دارم….باااید
باید طوری این اسلحه ی لعنتی را نیست و نابود کنم! دستم به شلیک عادت کرده نباید کنار دستم باشد
با صدای اجازه خواستن اعتماد سر بلند میکنم
_بیا تو
_سلام آقا
_سلام اعتماد!
_یه نامه پیدا کردم آقا
متعجب ابرو در هم میکشم
_نامه؟
_دور یه سنگ پیچیده شده احتمال دادم نامه باشه! باز نکردم که خودتون باز کنید
قلوه سنگی که دور آن کاغذ پیچی شده روی میز میگذارد
_این کجا بود؟
_دیشب یکی انداخته توی حیاط
_باشه میتونی بری
اعتماد به سمت در میرود و من نامه ی مچاله شده را باز میکنم
ناگهان نگاهم روی تک تک کلماتش خشک میشود
“یه بار دیگه من رو به غل و زنجیر بکشی ناموستو به حراج میذارم بی وجود! این آخرین هشداره”
آب دهانم را فرو میبرم
و خشم روی تنم خیمه میزند
نگاهم را به طرف مقابلم میدهم
نامه از طرف مسعود ست!
از طرف مسعود!
کسی که برادرم را کور کرده
چه راحت و بی مهابا ناموس من را تهدید میکند
ناموس من! مسلما منظورش اوازست!
اشاره به آواز و عشقی که بین انها بوده!
“لعنت به ذاتت مسعود! کارت به جایی کشیده شده برای من خط و نشون میکشی مرتیکه؟برادرم رو کور کردی حالا تو عربده میکشی؟ حالا تو تهدید میکنی؟سگ کی باشی!! ببین چه جوری دوباره قلاده به گردنت میندازم و هیچ غلطی نمیتونی بکنی! بشین و ببین چه بلایی سرت میارم بلایی که روزی هزار بار بابت این نامه بگی غلط کردم! ناموس منو حراج میکنی؟ من با ناموس کاری ندارم ببین چه جوری خودتو حراج میکنم! اشتباه کردی! خیلی اشتباه کردی اگه مرد باشم به کمتر از کور کردنت رضایت نمیدم”
با دو به طرف در میروم و اعتماد را در حال پایین رفتن از پله ها میبینم
_اعتماد
_بله اقا
_بیا اینجا
اعتماد نزدیک میشود و من تکیه ام را به چارچوب در میدهم
_تا ده دقیقه ی دیگه شهروز شمشیری اینجا باشه
_جسارتا اتفاقی افتاده؟
قاطعانه تکرار میکنم
_اینجا باشه

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

_در خدمتم ارباب!
_خوبی شهروز؟
_دست بوستم ارباب
_کو؟
خم میشود و دستم را روی میز میبوسد
_خوبه! شهروز!
_بله اقا!
_پولای اون سری خوب بود؟
_عالی آقا! هنوزم که هنوزه تموم نشده
_شهروز!یه کاری هست اگه برام انجام بدی سه برابر اون پولی که بهت دادم رو میگیری
شهروز کمی فکر میکند و با یک دو دو تا چهارتای ساده طماعانه دستی گوشه ی لبش میکشد
_آقا اسم بیار جنازه تحویل بگیر
_اسم میارم ! چشم از حدقه در اومده میخوام
لبخندش برای لحظه ای محو میشود
_جسارتا چشم کی؟
_به نظر خودت کی؟
قدمی جلو می آید و آهسته پچ میزند
_مسعود؟
نیشخندی میزنم!
_خوبه خوشم میاد باهوشی
از کشوی میز یک دسته اسکناس در می اورم و روی میز میگذارم
_اینم پیش پرداخت!
تکیه ام را از صندلی میگیرم
_کم دادم که تموم بشه و زودتر کارمو راه بندازی و بیای برای بقیه شم
دوباره لبخند روی لبش ظاهر میشود
_چشم آقا! من بعد اسم بیار چشم تحویل بگیر
و قهقه میزند و نیش من هم کمی باز میشود
_برو ببینم چه میکنی!
_آقا اجازه بده دستتو ببوسم
_ برو برای امروز کافیه! سری بعد که با یه چشم خوشگل و مشکی برگشتی دوباره ببوس
دوباره میخندد و طبق عادت بعد از کلی تملق و چاپلوسی از اتاق خارج میشود

 

_فراری دادن مسعود کار من بود!
همه ی نگاه ها متعجب به سمت ماه منیر می چرخد
مهران شانه ای بالا می اندازد
_چرا مادرجان؟
_چون خودم مادرم، میدونم فریده چه حالی داشته! با این وجود از محمدخان بابت تصمیم خودسرانه معذرت میخوام
همه ی نگاه ها به سمت محمد می چرخد و او سکوت میکند گویی هنوز نتوانسته مادرش را ببخشد
قیافه ی نازدار و مرضیه بعد از حرف های ماه منیر فوق العاده تماشایی ست!
توقع داشتند محمد بخاطر گناه نکرده سلاخی ام کند؟
البته اگر ماه منیر اعتراف نمی‌کرد حتما این کار را میکرد
ماه منیر مرضیه را مجبور میکند که مقابل همه بابت حرف هایی که به زبان آورده معذرت خواهی کند
و من هم در مقابل این معذرت خواهی سکوت میکنم
دور هم نشسته ایم
مهران خان با خنده ای شیطنت آمیز می گوید
_خوبی زنداداش؟
_شکر خدا خوبم!
_تیر که نخوردی؟
محمد چشم غره ای می رود!
ولی مهران پررو تر از این حرف هاست که با یک چشم غره ساکت شود!
_اشکالی نداره پیش میاد!همه ی اینا میگذره به قول حضرت مولانا
هلـــه نومیـــد نباشی، کـــه تـــو را یـــار بــراند
گـــرت امروز بـــراند، نــه کـــه فـــردات بخواند
در اگر بر تو ببندد ، مرو و صبر کـــن آن جا
ز پس صبر تـــو را او، به ســـر صـــدر نشاند

یعنی بشین و طاقت بیار و صبر داشته باش که خدایی نکرده دشمنت با یه رفتار نسنجیده ی تو خوشحال نشه
وقتی می‌گوید دشمن،عمدا نگاهم را به مرضیه و نازدار می دوزم!
_حرف شما درسته مهران خان! صد البته شکرخدا عشق بین من و محمد اجتناب ناپذیره؛ دشمن باید تا اخر عمر حسرت بخوره و بسوزه!
_آفرین همین راه درستشه!
صدای اعتراض نازدار بلند میشود
_مهران! پر چانگی بسه! سرمون درد گرفت
مهران حاضر جواب رو به نازدار می‌گوید
_قدر زر زرگر شناسد! قدر حرف های من هم آواز ! تو که نه دشمنی داری نه مقام و منزلت خاصی که با پایین اومدنت کسی خوشحال بشه و نه مغزی که حداقل بشینی به حرف های خوب فکر کنی؛ باید هم سرت درد بگیره!
از تشر های مهران دلم خنک میشود
دستم را جلوی دهانم می‌گیرم و خنده ی ریزی میکنم
نازدار با عصبانیت از جایش بلند میشود
_اگه آواز مقام و شخصیت داره زرنگی خودش نیست هنر شوهرشه منم اگه کم هستم تو منو پایین آوردی
میخواهد مجلس را ترک کند که با صدای محمد می ایستد
_مهران!
_بله خان داداش!
_مثل اینکه همسرت زیاد رو به راه نیست!فردا چند روزی برید شهر پیش اقا جون!تا نگفتم برنگردید
_چشم خان داداش ممنون که همیشه حواست به ما هست
نازدار با لبخند کجی که روی لب دارد از پذیرایی خارج میشود
میترا با شیطنت می‌گوید
_مرضیه هم حالش خوب نیست اونم بفرستید بره
محمد در حالی که سیبی در دست دارد و آن را پوست میگیرد می گوید
_مرضیه این هفته دوتا خواستگار داره بین این دوتا باید یه نفر رو انتخاب کنه و بره سر خونه و زندگیش
مرضیه معترض رو به ماه منیر و محمد می‌گوید
_خان داداش باااید؟ باید چیه دیگه؟ من هر وقت دلم بخواد ازدواج میکنم
محمد بشقاب میوه ای که روی پایش ست را با نفرت و عصبانیت به وسط پذیرایی پرت میکند!
از صدای گوش خراش برخورد بشقابی که حالا هزار تکه شده با زمین همگی جا می‌خوریم
_تو غلط کردی!مگه دست خودته؟
_نه!من فقط…
_صداتو ببر!
مجلس در بهت و سکوت فرو می رود!
حدس میزنم محمد بخاطر حرف هایی که مرضیه صبح بار من کرده عصبانی باشد و به این شکل تلافی میکند
مرضیه با چشمانی از حدقه در آمده از جا بلند میشود و خواهد جمع را ترک کند که محمد با آرامشی ظاهری لب میزند
_ساعت ۱۲ بیا اتاقم کارت دارم

 

روی صندلی نشسته، یک پایش را روی پای دیگر گذاشته و نگاهم میکند
با دقت لباس هایی که غروب از سر عصبانیت هر کدام را یک گوشه ی اتاق انداخته تا میزنم
نه من میل به حرف زدن دارم نه او
دوباره چشمم به آن اسلحه ی لعنتی می افتد! دلم میخواهد نیست و نابودش کنم
نگاهم به سمت سوراخ روی دیوار می‌رود که با صدای در توجهم جلب میشود
_کیه؟
مرضیه در را باز میکند و وارد اتاق میشود از دیدن این چهره ی منفور اخم هایم در هم می‌رود
کشو کمد را می‌بندم و روی تخت می نشینم
_سلام خان داداش!
سلام خان داداش؟؟ خدای من! حتی سلامش را هم از من دریغ میکند
جوابی از محمد نمی شنود
قند توی دلم آب میشود
” خوبت شد؟ اگه به هر دوی ما سلام میدادی من جوابت رو میدادم و تحقیر نمیشدی بدبخت”
سر به زیر می اندازد و سکوت میکند
از جا بلند میشوم رو تختی را مرتب میکنم و بدون توجه به حضور مرضیه رو به محمد میگویم
_لباسات رو عوض نمیکنی آقا؟
آقا؟ جلوی مرضیه بد نیست کمی با کلمات بازی کنم! نفس عمیقی می کشد
_میخوام برم حموم! به سلیمه بگو حموم رو آماده کنه
_چشم!
به سمت در می‌روم و حنانه را صدا میکنم
_جانم آوازی؟
_برو به سلیمه بگو بیاد حمام رو برای خان آماده کنه
_باشه عزیزم

 

در را می‌بندم و دوباره به مرضیه که بلاتکلیف ایستاده نگاه میکنم
محمد همچنان روی صندلی نشسته و او را نگاه هم نمی‌کند
میدانم از او دلخور است
مرضیه به آرامی لب میزند
_با من کاری داشتید خان داداش؟
محمد دوباره بی توجهی میکند
_بلوز مشکی رو پیدا کردی؟
_سمیرا گفت غروب روی بند لباس بوده ،ظاهرا اون رو شسته
سری تکان می دهد و از جا بلند میشود
به سمت من آید و من ترسیده قدمی به عقب برمیدارم!
چه اتفاقی افتاد؟
در کمال تعجب به آغوشم می کشد
_معذرت میخوام بابت امروز
از ترس و تعجب مثل مجسمه سر جایم خشک میشوم
نیم نگاهی به مرضیه می اندازم و ناباورانه سکوت میکنم
سلیمه در میزند و وارد اتاق میشود با آمدن او محمد از من جدا میشود
سلیمه به طرف حمام می رود
از اینکه محمد برای اولین بار آن هم جلوی مرضیه بابت اشتباهی که مرتکب شده معذرت خواهی میکند با دمم گردو می شکنم
روی تخت می نشیند
_یه لیوان آب بیار
به سمت میز نهار خوری می‌روم لیوان را برمیدارم که با صدایش از حرکت می ایستم
_تو نه!
متعجب به پشت سر می چرخم
مرضیه که میداند برادرش مانند کوه آتشفشان هر لحظه ممکن است فوران کند سریع به طرف پارچ می آید
لیوان را پر از آب میکند و به سمت برادرش میبرد
_بفرمایید خان داداش
یک نفس آب را میخورد و لیوان را به طرفش میگیرد
_یه لیوان دیگه!
بلافاصله مرضیه لیوان بعدی راهم آب میکند
قبل از آنکه آبش را بخورد سر تا پای مرضیه را برانداز میکند گویی که اولین بار است او را می‌بیند
حقیقتا من هم از این نگاه های سرد و زهرآلودش ترس بر دلم نشسته و نفسم سنگین شده
_خب؟
مرضیه فقط نگاه میکند و نگاه
_حرف بزن!
از جا بلند میشود و درست مقابلش می ایستد
_لالی! حرف بزن تا این آبو نریختم رو سرت
مرضیه انگار واقعا لال شده که لب از لب باز نمی‌کند
با یک حرکت همه ی آب را روی سرش خالی میکند و من به آرامی لب میگزم
بیچاره مرضیه!
_سری قبل که سر سفره به خاتون پریدی گفتم دفعه ی آخرت باشه نگفتم؟
محمد سری قبل مرضیه را تهدید کرد؟ نه!!! چنین چیزی در خاطرم نیست
_اما امروز صبح دوباره این اشتباه بزرگ رو تکرار کردی
چه صبری دارد مرضیه حالا اگر من بودم به محمد مجال حرف زدن نمیدادم
_آواز!
_بله آقا!
_اگه مرضیه معذرت خواهی کنه قبول میکنی؟
_ولی من…
_میکنی؟
کمی فکر میکنم و نیم نگاهم سمت مرضیه میرود و برمیگردد
_بله!
همزمان سلیمه از حمام بیرون می آید
_ارباب حمام آماده ست، اگه عرضی نیست من برم
_سلیمه!
_بله ارباب!
_شنیدم مرضیه میخواد در حضور شما از خاتون معذرت خواهی کنه! درسته؟
نگاه متعجب هر سه ی ما روی محمد قفل میشود
مرضیه سرخ میشود و بازهم سکوت میکند
سلیمه نگاهی به مرضیه می اندازد
_جسارته قربان من یه رعیت بیشتر نیستم مرضیه خانم…
حرفش را نیمه تمام می گذارد
_کاش مرضیه خانم هم مثل شما آدم شریفی بود سلیمه
مرضیه پلک هایش پشت هم تکان می خورد و چانه اش از سر عصبانیت می لرزد
حالا سلیمه هم میداند که اربابش عزمش را جزم کرده که خواهرش را به تانکِ تشر ببندد و تحقیرش کند
کاری که او، صبح با من کرد!
احساس میکنم محمد در تنبیه او کمی زیاده روی کرده، بنابراین لب باز میکنم
_نیازی به معذرت خواهی نیست ارباب!مرضیه هم مثل خواهرم! حتی دو خواهر از یک خون هم، گاهی به سر و کله ی هم میکوبن
_من که ازش نخواستم معذرت خواهی کنه! خودش به دست و پای من افتاد که الا و بالله باید در حضور سلیمه معذرت خواهی کنم
میدانم که هرگز چنین چیزی از محمد نخواسته و او را در عمل انجام شده قرار میدهد
آن هم با چه بیان نیش دار و تحقیر آمیزی!
مرضیه به طرف من که پشت سرش، کنار میز نهار خوری ایستاده ام برمیگردد
_معذرت میخوام، امیدوارم که من رو ببخشید زن داداش
به دست های لرزانش نگاه میکنم به طرفش میروم و به آغوشش میکشم
_نیازی به معذرت خواهی نیست عزیزم
او هم من را به آغوش می کشد و محکم فشارم می‌دهد که دوباره صدای محمد به گوشم می رسد
_همچنین قسم خورده که هیچ وقت تحت هیچ شرایطی این رفتارها رو تکرار نکنه
چشم غره ای به محمد میروم دلم نمیخواهد دختر بیچاره را بیشتر از این نکوهش کند
قطره اشکش را با دست پاک میکند
_بله زنداداش! قول میدم
محمد از جا بلند میشود و به سمت حمام می رود جلوی در حمام برمیگردد
_سلیمه
_بله ارباب
_برای پنبه و هاجر هم تعریف کن که مرضیه چقدر مشتاق معذرت خواهی بود
خوب میدانم اگر پنبه و هاجر این ماجرا را بفهمند خبر مثل بمب در عمارت میترکد به همین خاطر رو به سلیمه میگویم
_لزومی نداره کسی بفهمه سلیمه جان!
_سلیمه!
_بله ارباب
_فردا از پنبه میپرسم اگه خبر نداشته باشه توبیخ میشی! خود دانی
در حمام را باز میکند و می رود،مرضیه رو به سلیمه لب میزند
_کاری که ارباب دستور داده انجام بده
_چشم خانم

 

 

از حمام بیرون آمده و جلوی آیینه مشغول مرتب کردن موهایش ست
_بیا اینجا ببینم!
قوسی به لب هایم می دهم و مردد به طرفش میروم
روی صندلی نشسته،یک دستش را دور کمرم حلقه میکند!چشم های عسلی زیبایش را کمی باریک میکند
_امشب جلوی مرضیه چی صدام میکردی؟
لبخند ریزی به لب می آورم! پس حدسم درست ست! از لفظ آقا خوشش آمده و شاید میخواهد همیشه اینطور صدایش کنم
پشت چشمی نازک میکنم و انگشتم را به آرامی روی صورتش میکشم
_گفتم آقا! قشنگه نه؟
_معلومه که نه!
لبخند به یک باره از روی لبم محو میشود!
_یاد اعتماد و معتمد افتادم! چیزی نمونده بود بالا بیارم! دفعه ی آخرت باشه آقا صدام میکنی!
هوف دیوانه ی بی اعصاب!!! مثلا میخواستم جلوی مرضیه ادای احترام کرده باشم!
_وا…پس چی صدات کنم؟
دستش را از دور کمرم جدا میکند
_آواز کاری نکن نصف شبی برگردم حموم…همون محمد چه مشکلی داشت که آقا آقا افتادی دنبالم؟
این بار صدا دار میخندم و او چشم هایش تا جایی که راه دارد درشت میشود
_میخندی؟ مثل اینکه بدت نیومده بری حموم؟
بوسه ای روی لبش میگذارم و میخواهم دور شوم که محکم دستم را میگیرد و داخل بغلش میکشد
_کجا؟
_ولم محمد دیگه بهت نمی‌گم آقا!
از جا بلند میشود یک دستش را دور کمرم حلقه و دستش دیگرش را پشت زانویم میگذارد و با یک حرکت به آغوشم میکشد!
دست و پا زدن بی فایده ست…تصمیمش را گرفته

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
دو ماه از فرار کردن مسعود میگذرد
دو ماه زندگی پر از عشق و آرامش! دیگر خبری از آن کتک ها و بداخلاقی های گذشته نیست!
خوشبختی در خانه ام را زده و خوشحالی را در تک تک سلول های بدنم احساس میکنم
اگر چه سرد ست و زمستان اما از حرارت عشق سوزان‌مان گرمیم
در اتاقمان کرسی نقلی و دو نفره ای انداخته ایم
زیر کرسی منقل مربع شکلی قرار دارد که هر چند ساعت یک بار خدمتکارها زغالش را عوض می‌کنند
روی کرسی را با لحاف قطور و سنگین جهیزیه ام که داخلش با پشم و پنبه پر ست پوشانده ایم
قرمز رنگ ست و از جنس ساتن، مادرم دورش را با سنجاق قفلی ملافه ی سفید گرفته!
دور تا دور کرسی بالشت های گرد ترمه و تشک های کم قطر چیده ایم
همیشه روی کرسی کاسه ی بزرگی پر از میوه های انار و سیب و گلابی و انواع شیرینی قرار دارد
هر وقت زیر کرسی میرویم شیطنت های محمد هم شروع میشود و چند باری هم پایش با منقل و ذغال سوخته
وقتی از عالم و آدم سیر میشویم میگوید
_آوازی بگو ناهار ما دوتا رو بیارن تو اتاق،امروز میخوام فقط تورو ببینم و بس
و در همین حال، من پیچ و تابی به سر و گردنم میدهم و دلم ضعف میرود
موقع ناهار طوری به من می چسبد که انگار اگر یک میلی متر فاصله بگیرد راه نفسش قطع میشود
در کنار زندگی عاشقانه ام ، برایم معلم سرخانه گرفته و مشغول به درس خواندن شده ام!
سرعت عمل خوبی دارم و هوشم همیشه معلمم را شگفت زده میکند!
به طوری که میگوید میتوانی یک ساله ۶ کلاس را باهم بخوانی
مرضیه هم بعد از آن شب دیگر پاپیچم نشده و با اولین مردی که به خواستگاری اش آمد به توافق رسیدند و سرگرم نامزدی و عشق و عاشقی شده
محمد حنانه را به آشپزخانه فرستاده و خدمتکار جدیدی به اسم نجمه برایم استخدام کرده
در این دو ماه مادرم از سر تنهایی همراه با خانواده ی دایی ام به شهر مهاجرت کرده !
در واقع بعد ازدواجم، بنا به دلایل مختلف، کمتر موفق به دیدن او شده ام!
یک هفته از ماه اول زمستان گذشته و کمی ناخوش احوالم
محمد که اور کت بلند کِرم رنگی به تن دارد از بیرون می آید و مستقیم سمت بخاری می رود!
در حال نوشتن دیکته ی فارسی هستم که می پرسد
_حالت بهتره آواز؟
دستم را روی سرم می‌گذارم
_نه!سرم سنگینه
به طرفم می آید و با دست های سردش دستم را میگیرد و کنارم می نشیند
_مراقب خودت باش موگوجه!
می خندم و سکوت میکنم
_چه برفی اومده بیرون! دیدی؟
دوباره سرم را داخل دفتر فرو می برم و با دقت مثل بچه ای ۷ ساله مشق می نویسم
با صدایی آهسته، طوری که خودم به زحمت می شنوم ” نه” ای میگویم
_هوا خیلی سرده نظرت چیه یه مدت بریم پیش اقاجون؟
محمد جوابی نمی شنود
_ آواز؟
بدون اینکه سرم را بلند کنم میگویم
_هوم
با عصبانیت دفتر را از زیر دستم بیرون می کشد
_چیه شب و روز سرت تو این درس و مشق کوفیته؟یکم به شوهرت توجه کن ببین چی میگم!
اخم میکنم و به زور دفترم را از دستش بیرون می کشم
_واااای دستات خیس بود محمد؟ ببین دفترم رو خراب کردی!

 

این بار لبخند صدا داری میزند
_نگاش کن! عین بچه ها! جمع کن بابا تو بیست سالگی میخوای دکتر شی؟ در حدی که بتونی اسم خودتو بخونی کافیه

Na Mu, [۰۳.۱۰.۲۴ ۰۷:۰۳] _اولا بیست سالم نیست و ۱۵ سالمه! ثانیا نمیخوام دکتر بشم فقط میخوام معلم بشم و به بچه های فقیر درس بدم ثالثا واسه رسیدن به موفقیت هیچ وقت دیر نیست!
_دیوونه ای؟
_نه چطور؟
_بیا خودم بهت پول میدم براشون معلم بگیر! خودت رو کور کردی از بس سرت تو کتاب و درسه!
با تاسف سری تکان می‌دهم و دوباره دفترم را باز میکنم
بوی ادکلن تیز محمد در مغز سرم می پیچد
سرم را جلو میبرم و لباس هایش را بو می‌کشم
_محمد!میشه این ادکلن رو عوض کنی؟ بوی خیلی تندی داره
متعجب لباسش را بو میکند
_ولی این ادکلن خیلی گرون قیمته عموحسن از فرنگ آورده!
_وای خدای من چه سلیقه ی بدی!!!
از جا بلند می شوم و پنجره های بزرگ اتاق شاه‌نشین را باز میکنم
بلافاصله محمد از جا بلند میشود و پنجره را می بندد
با اخم نگاهش میکنم
_وای هوا خیلی گرمه!چرا پنجره رو بستی؟ حداقل اون بخاری کوفتی رو خاموش کن
محمد شاکی از طرز برخورد و بیانم با عصبانیت ابرو در هم میکشد
_جدیدا خیلی بد عنق شدی! درست حرف بزن ببینم
بدون توجه به حرفش به سمت در می‌روم
از اتاق خارج میشوم و در را محکم می‌کوبم
پذیرایی از اتاق گرم تر ست حس خفگی دارم! نمیتواتم نفس بکشم!
با همان لباس خانگی در پذیرایی را باز میکنم و روی سکو نرسیده به پله ها به ستونی که آنجاست تکیه می‌دهم و هوای سرد را داخل ریه هایم فرو می‌برم
پنبه که از مطبخ برمیگردد با دیدن من متعجب می‌گوید
_خانم! تو این زمهریر چرا بدون لباس ایستادی؟یه وقت زبونم لال سرما میخورید
پشتم را به ستون سرد می چسبانم و با چشم های بسته می‌گویم
_ناهار چی داریم پنبه؟
_آبگوشت خانوم جان
چشمهایم از حدقه در می آید با کف دست محکم به پیشانی ام می کوبم
_آبگوشت؟ غذا قحطی بود؟
_خانم خودتون دیشب فرمودید غذای مورد علاقه ی خان رو درست کنیم
_آبگوشته؟
_بله!
_هوف! حالم به هم خورد…
باشه برای من یکم پنیر و گردو بیار بی زحمت
متعجب چشمی می‌گوید و دور میشود
سر میزغذا دستانم را محکم مشت کرده ام و برای آنکه بوی گوشت گوسفند به دماغم نخورد نفس نمی کشم!
عصبی و بیزارم دوست دارم هر کسو هرچیزی که اطرافم نشسته را فرسخ ها از خودم دور کنم
ماه منیر متعجب به ظرف پنیر و گردو نگاه میکند
_آواز مادر! چرا پنیر میخوری؟
تظاهر به خنده میکنم
_وای ماه منیر جان کی تو این گرما آبگوشت میخوره؟
جمله ای که باعث میشود همه به خنده بیفتند البته جز محمد! شاید فقط او میداند که من جدیدا چه حرارتی به جانم افتاده
از اینکه واکنشی نشان نمی‌دهد از اینکه توجهی نمیکند از اینکه حالم اهمیتی برایش ندارد کلافه ام دوست دارم روی سرش هوار شوم
الکی و بدون دلیل زخم زبان میزنم
_میشه کمتر به من چشم غره کنی؟
لبخند از روی لب ها محو میشود
محمد که تا این لحظه به من نگاه نکرده متعجب سر بلند میکند
چند ثانیه به چشمانم خیره میشود و سکوت میکند
با نگاه وحشی اش ترس وجودم را میگیرد
خدا را شکر میکنم بدون آنکه چیزی بگوید دوباره خود را با غذای مورد علاقه اش سرگرم میکند!
مهران خان رو به محمد میخندد
_امروز همسرت از دنده ی چپ بیدار شده! مراقب خودت باش خان داداش
کاش بتوانم مهران را با دست هایم خفه کنم
برای آن که جو را بیشتر از این متشنج نکنم به حرفش اعتنایی نمی‌کنم
نمیدانم چه مرگم شده!
دوباره بوی آبگوشت زیر دماغم می پیچد و دل روده ام را به هم می‌ریزد اما به ناچار سکوت میکنم
محمد غذایش را میل میکند و بلافاصله به اتاق برمیگردد
با رفتن محمد مهران خان و نازدار و دخترها هم یکی یکی پراکنده می شوند
فقط من مانده ام و ماه منیر!
می خواهم به طرف اتاق بروم که با حرف ماه منیر متوقف میشوم
_لباس گرم بپوش دخترم! هر چیزی که میل داشتی به صیفی آقا بگو از شهر برات بیاره اگه بوی غذا اذیتت میکنه بهتره توی اتاقت غذا رو میل کنی
نگاهش میکنم و حرفی نمیزنم
_اگه عاجز و عصبانی هستی اشکالی نداره عصبانیتت رو سر بقیه خالی کن ولی یادت باشه اون یه نفر تحت هیچ شرایطی محمد نباشه؛ اگه ذغال داغ روی دهنت گذاشتن و مجبورت کردن به محمد دهن کجی کنی ذغال رو قورت بده اما به همسرت بی احترامی نکن! پسرم بزرگ یه خاندانه! حرمت داره! اگه همسرت بی حرمت بشه تو هم تو چشم همه ، بی حرمت و کوچیک هستی
بیزارم از این حرف های ماه منیر!!چقدر پسرم پسرم میکند! چرا باید ذغال را قورت بدهم تا خدایی ناکرده خاطر خان مکدر نشود؟
طوری از ماه منیر دور میشوم که انگار صدایش را هم نشنیده ام

 

 

وارد اتاق میشوم! محمد زیر کرسی نشسته و دست چپش را ستون پیشانی اش قرار داده و با دست راست مدادش را گرفته

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 95

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 روز قبل

آواز خانم هم حامله شد خدا کنه محمد دیگه دست از انتقام گیری برداره با بچه دار شدنش

نازنین مقدم
1 روز قبل

بچم حاملست چه پاچه ای هم میگیره😂ممنون🙏

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x