چشمانش برق میزند
_راست میگی؟ پس چرا اون شب سر لج افتادی؟
_وقتی هی پشت سر هم سوالایی میپرسید که جوابش به تو میرسید شک کردم! گفتم لابد دارن دستم میندازن! واقعا نمیدونستم شرط بستید اگه همون اول سوال آخر رو می پرسید قطعا پا روی غرورم میذاشتم و میگفتم که تو مرد اول زندگیمی!
تای ابرویی بالا می اندازد و لبش برای نیشخندی کش می آید
_راستی میدونی فردا تولد مریمه؟
_جدی؟
_آره! میای فردا باهم بریم بیرون؟
_آره چرا که نه!
_خوبه! میخوام سورپرایزت کنم !
_تولد مریمه منو سورپرایز میکنی؟
_مریم که زنده نیست! تولد تو هم که رد کردیم دلم میخوام فردا یکم کنار هم خوش بگذرونیم! نظرت چیه؟
آرام سرم را جلو میبرم و بوسه ای روی بازویش میگذارم
_باشه عزیز دلم! امیدوارم به سه تامون خوش بگذره!
_دوست دارم فردا مثل ماه بشی! خوشگل و خوش لباس!
_چشم!
حنانه با ضرب در را باز میکند
_آوااااز!
_جانم جانم!
_زود باش دیگه محمد پایین منتظرته!
_اجازه میدی یه دستی به سر و صورتم بکشم؟
_مگه میخوای بری عروسی؟
_نه! ولی قراره…..هیچی هیچی !
_اینقدر آرایش نکن ! محمد بدش میاد از آرایش!
_نخیرم! خودش دیشب گفت خودتو خوشگل کن!
_دیگه جدی جدی داره باورم میشه میری عروسی! راستشو بگو خبریه؟
رو به حنانه چشمکی میزنم و شالم را سر میکنم
_خودمم نمیدونم! بعدا برات تعریف میکنم
_باشه! هر چی شد مو به مو تعریف میکنی!
به سمت در می روم و بوسه ای حواله ی حنانه میکنم
درشکه جلوی در ایستاده و محمد در آن را نگه داشته
با دیدن آرایشم برای چند ثانیه نگاهش روی صورتم خشک میشود! سری تکان میدهد و طبق عادت همیشگی می غرد
_معلومه دو ساعته کدوم گوری هستی؟ ناسلامتی میخوام سورپرایزت کنم
سوار درشکه میشوم و اوهم پشت سرم سوار میشود
_مگه نگفتی خودتو خوشگل کن! زمان برد دیگه!
_گفتم خوشگل کن! نگفتم بکوب از نو بساز! چیه اون همه جک و جونور مالیدی به صورتت؟
_اَه! بیخیال دیگه! شروع نکن محمد! یه امروزو میخوای سورپرایزم کنی ضد حال نزن
گره بین ابروهایش کمی باز میشود و سری تکان میدهد
_حالا یه امروزو هیچی نمیگم ولی دیگه اینجوری نبینمت
_چشم! چشم آقا شما فقط دستور بده من اطاعت امر میکنم
بی تفاوت نگاهش را میگیرد و سرش را به صندلی تکیه داده چشم روی میگذارد
_حالا چرا با درشکه؟ اسب راحت تر نبود؟
_نه! گفتم که میخوام حسابی…
_باشه! منتظر سورپرایزتم!
دیشب با محمد درست حسابی نخوابیدیم و هر دو خواب آلودیم
سرم را به درشکه تکیه میدهم و چشم روی هم میگذارم
با دستی که شانه ام را تکان میدهد بیدار میشوم
_پاشو خوابالو! پاشو رسیدیم
خمیازه ی بلندی میکشم و کش و قوسی به بدنم میدهم
در همین حال محمد در درشکه را باز میکند و پیاده میشود
پشت سر او من هم پیاده میشوم
ناگهان با دیدن آسیاب های بادی متعجب به طرفش میچرخم!
_محمد!!
_بله!
ابرو در هم میکشم
_چرا اومدیم اینجا؟
_مگه قرار نبود سورپرایزت کنم؟
با دست به درشکه چی اشاره میکند و او دور میزند و میرود
_آره قرار بود! ولی…
_پس ولی بی ولی!
میخندد و به طرف اسبی که از قبل آنجا رها شده میرود دو کیسه ی بزرگ که به زین های ان وصل ست را پایین می اورد
به طرفم می اید و با پشت انگشت گونه ام را نوازش میکند
_قول میدم هیچ وقت امروزو فراموش نکنی! باشه؟
لبخندی روی لب می آورم و مانند گربه ای ملوس سرم را روی دستش به حرکت در می اورم
افسار اسب را همان حوالی به تنه ی درخت می بندد
متعجب کیسه ها را فشار میدهم! نرم است! خیلی نرم
#پارت_178
_محمد! چیه این کیسه ها؟
_چقدر کنجکاوی آواز! اجازه میدی؟
همان لحظه به سمت کیسه ها پا تند میکند و چاقویی از جیبش در می آورد
_حدس بزن تو این کیسه چیه؟
_مممم واقعا نمیدونم! خیلی نرم بود لحاف و بالشت نیست؟
_نوچ!
_پس چیه؟
قامت راست میکند و چاقو را به طرفم میگیرد
_خودت بازش کن! دوست دارم حسابی غافلگیر بشی
_لباسه؟
_آفرین!
دستم را جلوی دهانم میگذارم
_واااای محمد! نکنه لباس برای نی نی گرفتییییی؟
_آواااااز سورپرایزمو خراب نکن باز کن که من از تو بیشتر ذوق دارم
چاقو را از دستش میگیرم و با شوقی بی امان که نفسم را بند آورده با چاقو به جان گره کیسه می افتم!
_وای محمد! این لباس ها خیلی زیاد نیست؟ مگه نی نی چقدر….
و ناگهان زبانم بند می آید
دستم روی کیسه خشک میشود و دو سه باری پلک میزنم
با دقت کیسه را باز میکنم و یکی یکی لباس ها را در می آورم
متعجب سر بلند میکنم و رو به محمد که دست به کمر ایستاده و با پوزخندی نگاهم میکند میگویم
_محمد! شوخیت گرفته؟ اینا که لباس های خودمه!
_آره دیگه! پس میخوای لباس کی باشه؟
ناباورانه ابرو در هم میکشم و کیسه ی دیگر را هم باز میکنم
_ رودوشی هایی که مادرم بافته روسری ابریشم یادگاری مادربزرگم لباس های هدیه ی عروسی ماه منیر و محمد! تونیک ها شلوار ها حتی لباس های زیر…
همه را ناباورانه زیر و رو میکنم
از جا بلند میشوم و دست به کمر می ایستم
_خیلی بی مزه ای! سورپرایزت میکنم سورپرایزت میکنم این بود سورپرایزت؟؟؟؟ سر کاری بود؟
با دو قدم بلند درست مقابلم می ایستد
_چیه چرا افسار پاره کردی؟ من که هنوز سورپرایزت نکردم!
هوف کلافه ای میکشم
_باشه جناب! من منتظر سورپرایزیت هستم زودتر این بی مزه بازی رو تموم کن!
چاقو را از دستم میکشد و با لحنی نه چندان خوب می غرد
_هدیه ات توی این یکی کیسه ست! در بیار !
با پا اشاره ای به یکی از کیسه ها میکند
چشم باریک میکنم و متفکر نگاهش میکنم که صدای فریادش تنم را میلرزاند
_زووود
خم میشوم و بعد از کمی زیر و رو کردن لباس ها پلاستیک را پیدا میکنم
_بازش کن
گره کور پلاستیک را با چاقو باز میکنم
یک جعبه ی بزرگ و کادو شده به زیباترین شیوه ی ممکن
لبخندی به لب می آورم
_دیوونه ای؟ تولد مریمه برای من کادو گرفتی؟
_اره! من که گفتم سورپرایزت میکنم! بازش کن!
_حالا چرا اینقدر عصبی؟
_بازش کن آواااز
اخلاق این بشر درست شدنی نیست
جعبه را باز میکنم و متعجب محتویات داخل آن را نگاه میکنم
فندک آشنای محمد….کادوی تولد مریم… چرا فندک؟ چون خودسوزی کرده؟
قوسی به لب هایم میدهم! و تا میخواهم حرف بزنم دوباره از داخل کیسه یک بطری کوچک و یک طناب در می آورد
_خب! اینا چیه؟
فندک و بطری را داخل جیبش میگذارد و طناب را باز میکند
کنجکاوانه حرکات دستش را نگاه میکنم
این صحنه زیادی آشنا نیست؟
_چیه سورپرایز شدی؟
_داری چیکار میکنی
_خیلی سعی کردم ببخشمت ولی نمیشه این آتیشی که به جونم انداختی فقط با آتیش خاموش میشه
_منظورت چیه محمد؟
_بابت آتیش زدن یادگاریام نمیتونم ببخشمت قبلا بهت گفته بودم من آدم بخشنده ای نیستم و از هر خطایی نمیگذرم
شروع به باز کردن طناب میکند و ناگهان فریاد میکشد
_ یالا دستاتو چفت کن
همچنان مات و مبهوت نگاهش میکنم
سیلی محکمی روی صورتم میکوبد و از پشت دندان های کلید شده میغرد
_میگم دستاتو چفت کن تا اون روی سگم بالا نیومده!
_محمد!!!
پا بر زمین میکوبد
_چفت کردی؟
بغض میکنم و چیزی نمانده گریه کنم
این حرکات یعنی چه؟
از ترس دو دستم را کنار هم میگذارم هنوز در شوک سیلی هستم که به صورتم زده!
چه اتفاقی افتاده؟ صبح که میخواستیم بیایم همه چیز ردیف بود میگفتیم و میخندیدیم و هم دیگر را می بوسیدیم پس…
پس اینجا چه خبره؟
لبش را به گوشم می چسباند و با صدای سرد و خشکش جواب همه سوالاتم را میدهد
_یادته شبی که جرات حقیقت بازی کردی چی گفتم؟ گفتم کاری میکنم مثل سگ برام له له کنی تهش به احساساتت یه پشت پا میزنم و کل غرور و هیکلت رو زیر پا له میکنم!
مکثی میکند و فکم را فشار میدهد
_فکر کردی یادم رفته؟ فکر کردی گذشت کردم؟! نه خانوم! اشتباه فکر کردی من دو ماه برای امروز خودخوری کردم! دو ماه تحملت کردم! دوماه وانمود کردم دوست دارم ولی…در واقع هر روز هر لحظه هر ثانیه حالم از کل قیافه و هیکلت به هم خورده! فقط بشین و ببین امروز چه بلایی سرت میارم
.
من قلبم با هر کلمه اش هزار تکه میشود و او سنگدلانه دستانم را خیلی محکم تر از حد تصورم با طناب می بندد و هولم میدهد
_گم شو اون طرف وایسا
_محمد!!! این حرفها واقعی بود؟
_الان بهت میگم
_محمد!!!
در میان نگاه های متعجب و ناباور من یکی یکی لباس هایم را بیرون می اورد و روی زمین می ریزد
_محمد!
انگار اسمش تنها کلمه ایست که روی زبانم می چرخد
_خب اواز خانوم! حالا تک تک جملاتی که اون روز گفتم رو به زبون بیار فورا !
سینه ام از ترس بالا و پایین می پرد
سکوتم را که میبیند دوباره به حرف می اید
_بنال تا با لباسا آتیشت نزدم
حالا تمام بدنم از ترس و تعجب میلرزد
محمد سر به سرم میگذارد؟
حال گیری میکند؟
یا تلافی کار های آن روز؟
یا شاید واقعا همه ی این ها نقشه ست برای ان سورپرایز کوفت لعنتی!
با فریادش یکه میخورم
_بنال! لالی؟ زود باش! چی گفتم اون روز تکرار کن
_محمد من یادم نمیاد تو…
_غلط کردی! گفتم بنال!
یکی از رودوشی ها را بلند میکند و فندک را زیر آن میگیرد
با آتش گرفتن رودوشی قلب من هم آتش میگیرد!
نه واقعا سورپرایزی در کار نیست! هست ولی نه آنطور که من فکر میکردم
_نشنیدم!
خم میشود و روسری ابریشم مادربزرگم را در می آورد
_نه محمد! تو رو خدا نه! اون یادگاری مادربزرگمه ! اون روسری قیمتیه! لطفا…
فندک را پایین می اورد و کمی فکر میکند
_دقیق من چیا گفتم ؟ همون رو بگو وگرنه اتیشش میزنم
_خواهش میکنم محمد! لطفا اون فندک لعنتی رو دور کن! اون روسری یادگاری مادر بزرگمه
مکثی میکنم و نفسم را بیرون میدهم
_بیا تنم رو آتیش بزن ولی اون روسری نه! لطفا! خواهش میکنم
_آهان! اوکی باشه! آتیش نمیزنم
و همان لحظه فندک را زیر روسری هم میگیرد و شروع به سوختن میکند
صدای جیغ از ته گلویم در فضای خالی اطراف اکو میشود
_نهههه! محمد ! میگم اون روسری نههههه
از گلو میخندد
_خوبه! بازم ضجه بزن! ولی زیاد نه! چون انرژیتو لازم دارم! هنوز سورپرایز اصلی مونده!
خدای من! محمد میخواهد چه بلایی سرم بیاورد؟ اصلا حواسش هست حامله ام؟
_محمد خیلی احمقی! هیچ حواست هست من حاملم؟ اصلا وضعیت بچه برات اهمیتی…
با یک قدم خودش را به من میرساند و با پشت دست محکم به لبم میکوبد
_حرف دهنت رو بفهم! من احمقم یا تو زنیکه؟
چشم روی هم میگذارم و همان لحظه طعم خون را داخل دهانم حس میکنم
خدایا؟ چه غلطی میکند؟
پرده ای از اشک مقابل چشمانم ایستاده
اما بغضم را قورت میدهم
نباید…نباید از خودم ضعف نشان دهم
لبخندی میزنم و سری تکان میدهم
_فکر میکردم تغییر کردی ولی همون احمق گذشته ای
دوباره با پشت دستی که روی دهان بیچاره ام میخوابد هینی میکشم
و این بار اشکم جاری میشود
در همان حال جاری شدن خون روی لب و چانه ام صورتم را به تلخی قلقلک میدهد
_خب! بازم بگو! میشنوم
و دستش را به نشانه ی تهدید مقابل دهانم میگیرد
_بگو دیگه! چرا لال شدی؟
دست بسته ام را به سختی بالا می آورم و خون اطراف دهانم را پاک میکنم
_خوبه! روز تولد خواهرت خود واقعیت رو به هردومون نشون بده!
_آره! نشون میدم اصلا…اصلا لیاقت همتون تو دهنیه! اگه…اگه اونم جلوی دستم بود شک نکن…
و صدای بغض آلودش در گلو خفه میشود و بیشتر از این بلند نمیشود!
سرش را پایین می اندازد و دستی داخل موهایش فرو میکند
_ازت انتقام میگیرم چون فکر میکنم روح خواهرم اینجوری بیشتر تو آرامشه! من دیشب بخشیدمت ولی مریم نبخشیدت
چشم روی هم میگذارد و چند نفس عمیق میکشد
در حالی که به سمت لباس های بیچاره ام میرود لب به تهدید باز میکند
_ولی هنوز سورپرایز اصلی مونده! عجله نکن!
به اطراف نگاهی می اندازم
پرنده پر نمیزند
حتی اگر گوشت تنم را تکه تکه جدا کند کسی این اطراف نیست نجاتم دهد
انگار وقتی عمارت بودم و اطرافم شلوغ کسی جرات میکرد دخالت کند
ولی این بار فضا باز است
میتوانم فرار کنم
نگاهی به محمد میکنم یکی یکی لباسها را داخل آتشی که لحظه به لحظه بزرگتر میشود می اندازد! آتشی که خودم به جان لباس هایم انداختم
از بوی دود لباس چند سرفه ی کوتاه میکنم
یکی از لباس زیر هایم را به طرفم میگیرد و با تمسخر می گوید
_این خوشگله! حیفه اینو نگه دار ! امشب بپوش برام
و به سمتم پرت میکند
امشب بپوش برام؟
با حرص قیافه ی لعنتی اش را نگاه میکنم
چند قدمی از من دور است و تمام حواسش به سوختن لباس ها!
وقت فرار است؟
چند قدم عقب میروم و در چشم به هم زدنی با همه ی قدرت به سمت اسب پا تند میکنم
باید فرار کنم…ناگهان یادم می افتد اسب را به تنه بسته
پس اسب منتفی ست راهم را به طرف جاده کج میکنم و همان لحظه طناب دستم کشیده میشود و با زانو محکم زمین میخورم
.🎶🦢⃤᭄
طناب را گرفته و مانند برده به دنبال خود می کشد
به سمت اتاق آسیاب!
کلید را داخل قفل می اندازد و در را باز میکند
رج به رج تنم میلرزد
چه اتفاقی افتاده؟ چه کابوسی برایم دیده؟
با دست به داخل هولم میدهد
اتاق کوچک و خاکی آسیاب!
دستم را باز میکند
جای طناب را فشار میدهم
درد میکند و رد طناب روی آن مانده
_شالتو در بیار…
_چی؟
با صدایی بلند تر از حد تصورم فریاد میزند
_تکرارررر نمیکنمممممم
با نفسی حبس شده در سینه شال را از سرم جدا میکنم
همانجا مقابل چشمان ترسیده و ناباور من شال را هم آتش میزند
بوی دود کل اتاق را در برمیگیرد
_پیرهنتم در بیار
_محمد حرف مفت نزن
پشت دستش را به طرف صورتم می آورد فورا سرم را می دزدم و ضربه اش روی گونه ام میخوابد
_لال شو لال! لال شدن بلدی؟
چشم روی هم فشار میدهم و تنها حرص میخورم و حرص!
به طرفم می آید و تلاش می کند پیراهنم را در بیاورد
دستش را از تنم جدا میکنم و با عصبانیت خودم پیراهن را در می آورم! حالا منم و یک لباس زیر و یک شلوار
_شلوارتم در بیار
این بار مقاومت نمیکنم
حتی حرف هم نمیزنم
شلوارم را خارج میکنم و سرمایی بی امان تنم را میلرزاند
و همه را مقابل چشمانم آتش میزند!
اگر لباس هایم را آتش زده پس با چه لباسی برگردم؟! لابد همینجا چالم را میکند و تن عریانم را زیر خاک پنهان میکند
از سوز سرما بازوهایم را به آغوش میکشم
اما بی فایده ست
سرما به استخوانم رسیده و نفس هایم حتی سرد شده است
_محمد! حواست هست من حامله ام؟
در حالی که با یک چوب لباس ها را زیر و رو میکند بدون آنکه نگاهم کند میگوید
_آهان راستی! گفتی حامله! خوب شد یادم انداحتی
پشت دستی به پیشانی اش میکشد و ادامه میدهد
_بهت گفته بودم توله ی توی شکمت رو نمیخوام؟
حرارتی بی امان به گوش هایم هجوم می آورد
چوب را گوشه ای پرت میکند و به طرفم میچرخد
_همین امروز این حرومی توی شکمت رو سقط میکنی و برمیگردی پیش کبری!
قلبم هزار تکه میشود
از درون حرص و جوش میخورم اما در ظاهر خونسرد سری تکان میدهم! دستی به بازوهایم میکشم
از سرما فکم میلرزد! دندان روی هم میگذارم و لرزشش را مهار میکنم
چند قدم نزدیک میشود پر غرور و پر ابهت دستش را داخل جیبش میگذارد
_نشنیدم بگی چشم! قانون شماره ی….
هنوز حرف کامل از دهانش خارج نشده که دست بلند میکنم تا به تلافی تک تک حرف های گزنده اش سیلی محکمی روی صورتش بکوبم که فورا دستم را در هوا میگیرد
به یقه اش چنگ می اندازم و فریادی به بلندی تمام بغض های خفه در گلویم میکشم
_لعنت به تو محمد! لعنت به روزی که دیدمت! لعنت به روزی که عاشقت شدم! لعنت به تو که گذاشتی بهت وابسته بشم! لعنت به تک تک لحظه هایی که بهت فکر کردم!
صدای هق هق گریه نفسم را بند می آورد
نفسی تازه می کنم همانطور که تلاش میکنم مچ دستم را رها کند مینالم
_کم با جسمم بازی کردی که حالا روح و احساسم رو لگد مال میکنی؟ چرا کاری کردی بهت وابسته بشم چراااااا؟
بدون توجه به ضجه هایم دستم را پیچ میدهد و آن را پشتم قفل میکند
آخ کوچکی میگویم و چهره در هم میکشم
هولم میدهد و تنم را به دیوار سرد اتاق آسیاب میکوبد
همچنان دستم را گرفته و من را بین خود و دیوار محاصره کرده
سرش را جلو می آورد و آهسته میغرد
_باید سقط بشه!
در همین حال بطری کوچک را از جیبش خارج میکند
و من با چشمانی درشت و نمناک بطری را نگاه میکنم
_محمد! غلط کردم تورو خدا بچه رو نکش! ببخش معذرت میخوام یه این بارو ببخش قول میدم…
حرفم را ناتمام میگذارد
_نمیشه! من خواستم ببخشمت ولی دیشب مریم تو خوابم بود تو…تو دوباره اتیشش زدی
_مریم مرده محمد! تو هم از بس بهش فکر کردی کابوسش رو دیدی پس الکی…
_حرف نباشه
نگاهم را به بطری داخل دستش می دهم
_نترس! از دکتر پرسیدم میگه احتمالش هست خودت جون سالم به در ببری
احتمالش هست؟ احتمال؟ یعنی جانم برایش هیچ اهمیتی ندارد؟ مگر ممکن است؟ مگر میشود؟
آب دهانم را فرو میدهم سعی میکنم عقب تر بروم اما پشت پایم به صخره ی سختی به نام اتاق آسیاب برخورد میکند!
در بطری را باز میکند
_دهنت رو باز کن
گریه میکنم و تلاش میکنم از زیر دستش بیرون بیایم اما با یک دست مچ دست های ضعیفم را گرفته و با دست دیگر بطری و با پایش محکم بدنم را به دیوار سرد چسبانده
راه گریزی برایم باقی نمیگذارد
لب هایم را محکم روی هم فشار میدهم و تقلا میکنم از زیر دستش بیرون بیایم اما حلقه ی محاصره را تنگ تر میکند
زانویش را تا شکمم بالا می آورد
_تکون نخور وگرنه با یه لگد خودت و تولهت رو میکشم پس حرف گوش کن باش
ناگهان به یکباره مقاومتم شکسته میشود
نفس هایم را با خشم، عمیق و کشدار میکشم
_من این بچه رو سقط نمیکنم
_سقط میکنی
دستم را رها میکند و فکم را فشار میدهد تا دهانم باز شود
دهانم را بیشتر چفت و بس میکنم
_باز کن اون بی صاحابو وگرنه مجبورم با چاقو دل و رودتو بریزم بیرون! باز کن دهنتو
_نمیخوام…من…
با هر دو دست هولش میدهم اما قدرتم به زور و بازوی او نمی چربد
لبم را میگیرد و سرم را بیشتر به دیوار فشار میدهد
خودم را پایین میکشم تا از زیر چنگش فرار کنم
همزمان پشتم به دیوار زبر و سیمانی اتاق کشیده میشود
خراش برداشتن پوست نازکم را به وضوح حس میکنم
اما نباید کوتاه بیایم
حالا روی زمین نشسته ام و دستان قوی و مردانه ی محمد همچنان روی فکم قفل شده
در خودم جمع میشوم
تمام زورم را به کار میبرم و هولش میدهم و میخواهم با یک حرکت از زیر دستش در بروم…
موفق هم میشوم
اما لحظه ی آخر چنگش داخل موهایم فرو میرود و همان جا به پشت، زمین میخورم
Na Mu, [۰۳.۱۰.۲۴ ۰۷:۰۳]
در کسری از ثانیه با یک پایش بازوی راستم را میگیرد و با پای دیگر زانویش را روی قفسه ام میگذارد
با یک دست دستم را میگیرد و با دست دیگر آن بطری لعنتی
دهن باز میکنم تا فریاد بکشم که ناگهان همه ی محتویات بطری را در دهنم خالی میکند
و بلافاصله با هر دو دست فکم را روی هم فشار میدهد تا همه ی آن مایع تلخ پایین برود
ناخودآگاه و بدون اختیار مایعی که از زهر تلخ تر است را قورت میدهم و همان لحظه از شوک کاری که کردم تمام بدنم خشک میشود
چکار کردم؟محتویات بطری را قورت دادم؟ بچه؟ بچه را کشتم؟ من…من چه غلطی کردم
همان لحظه نیشخند زهرناکی لب های محمد را از هم باز میکند
پایش را از روی سینه ام برمیدارد و نفس زنان به دیوار اتاق تکیه میدهد و چشم روی هم میگذارد
چکار کرد؟ بچه را سقط کرد؟ محمد! کسی که عشقش مانند خون در تک تک سلول هایم جریان داشت بچه ی شکمم را کشت؟
نگاهی به اطراف می اندازم
همه جا سوت و کور است جز صدای نفس های متوالی محمد نه چیزی میشنوم نه می بینم
اتاق دور سرم می چرخد! بچه! بچه دارد سقط میشود؟
همان لحظه نگاهم روی چوبی که انتهایش زغال شده و قرمزی اش به چشم میخورد ثابت می ماند! و دوباره در ذهنم مرور میکنم
بچه! بچه رو کشت؟
دوباره نگاهم به او دوخته میشود جایی که حالا دراز کشیده و نفس زنان به سقف خیره شده!
چند باری نگاهم بین چوب و محمد جا به جا میشود
سرم گیج میرود
چشم هایم تار می بیند!
چرا به بچه رحم نکرد ؟
مگر بچه ی او هم نیست؟ آنقدر از من تنفر دارد؟
باورم نمیشود این همه مدت فیلم بازی کرد؟
امکان ندارد!
چه احمقانه شرط را باختم چه احمقانه!!
مگر میشود یک آدم انقدر بی رحمانه و شیطانی کسی را گول بزند؟
از جا بلند میشوم تلو تلو به سمت چوب میروم
محکم در دستم فشار میدهم به سمت محمد پا تند میکنم
در چشم به هم زدنی خودم را به او می رسانم و تا سر برمیگرداند با همه ی قدرتم زغال را به پهلویش می چسبانم و همزمان هر دو از ته حنجره فریاد میکشیم
_بچهم رو کشتی قااااتل
مچ دستم را میگیرد و به همه ی قدرتش دستم را می پیچاند
دنیا دور سرم می چرخد
چوب را از دستم بیرون میکشد
صدای های نا مفهومی میشنوم
صدای فریاد است
چشم هایم بسته میشود
دوباره پلک میزنم محمد همچنان وحشیانه میغرد و من جز صدایی دور و نامفهوم چیزی نمی شنوم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
چشم هایم به آرامی باز میشود
کمی زمان میبرد تا فضای اطراف را تجزیه و تحلیل کنم
همچنان صدها نامفهوم است
پلکی تکان میدهم
پزشک خانوادگی را با روپوش سفید مقابلم میبینم
چشم میچرخانم
محمد را کمی پایین تر میبینم که روی صندلی نشسته و لب هایش تکان میخورد
گویی حرف میزند
صداها نزدیک و نزدیک تر میشود
دکتر از جا بلند میشود و به سمت در میرود
همزمان با صدای محمد متوقف میشود
_آقای دکتر…فقط اینکه…
_بله!
_فرمودید داروی سقط تا چند ساعت دیگه اثر میکنه؟
_خیالتون راحت تا دو ساعت دیگه اثری از بچه نمیمونه! فقط من عرض کردم امکانش هست جون مادر بیشتر در خطر باشه ولی…
_خوبه! اهمیتی نداره! میتونید برید
پزشک می رود و در را پشت سرش میبندد
از روی تخت بلند میشوم و می نشینم
حرف های دکتر و محمد را چند باری مرور میکنم…دارو؟ سقط؟جان مادر؟ بچه؟
دستم را به آرامی روی شکم میگذارم
همان لحظه محمد به طرفم برمیگردد
با دست هایی در جیب صاف و پر ابهت نگاهم میکند
_به هوش اومدی؟
بی تفاوت و خونسرد! انگار هیچ اتفاقی نیفتاده باشد!
زبانم مثل چوب خشک شده و بدون آنکه پلک بزنم نگاهش میکنم!
_خوبی؟
دارو؟سقط؟ دکتر…محمد به من داروی سقط داده و این یعنی….
_آواز….
آب دهانم را قورت میدهم و با چشمانی ثابت روی صورت محمد آرام لب میزنم
_محمد!
_چیه؟
باورم نمیشود! بچه را کشت؟ دو ساعت دیگر؟
_محمد!
_بله؟
بچه ام را ! پاره ی تنم را ! جگر گوشه ام را ! سقط کرد؟
_محمد!
کلافه سری تکان میدهد
_حرف بزن ببینم چی میخوای؟ چه مرگته؟
_محمد!
با نهیب صدایش پلکی میزنم
_محمد و مرگ! بنال دیگه زنیکه!
ابروهایم میلرزد و لبهایم کمی تکان میخورد
_بچه رو….بچه رو کشتی؟
_کی گفته؟
_خ..خود خودم شنیدم! به.. به.. دک.. دکتر گفتی کی اثر میکنه گفت دو ساعت دیگه
نیشخندی میزند و با آرامش خاصی ، به طرف میزش میرود
_اشتباه شنیدی! من کارم نکردم بچه خودش سقط شد!
اما من شنیدم! با گوش های خودم شنیدم به دکتر گفت دارو کی اثر میکنه من…من کاملا به هوش بودم! خواب نبود کابوس نبود حتی تصویر دکتر را دیدم
محمد بچه را کشت؟ با دارو کشت و حالا انکار میکند؟
Na Mu, [۰۳.۱۰.۲۴ ۰۷:۰۳]
صدای نفس هایم در صدای تیک تاک ساعت می پیچد
و من با دست و پایی بی حس با قلبی بی قرار با گلویی پر از بغض محمد را نگاه میکنم!
درست شنیدم؟ تنها دو ساعت دیگر؟
یک دستم را روی شکمم میگذارم و با دست دیگر لحاف را چنگ میزنم
از جا بلند میشود و کنار تخت می ایستد
_چیه؟ نمیخواستی بمیره؟ دکتر گفت جون خودتم در خطره! شاید بمیری!
شاید بمیرم؟ اگر قرار بر مردن است چرا باهم نمیریم؟
چشم روی هم میگذرام و تمام بلاهایی که دوست دارم سرش بیاورم فیلم وار از ذهنم عبور میکند
و ناگهان
باز کردن چشم هایم همانا و حمله به محمد با چنگ و مشت و لگد و گاز همانا…..
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
جسم بی جانم، خسته و بی حال روی تخت افتاده است و با تنفر نیم تنه ی لختش را نگاه میکنم که روی سینه اش سومین چسب را هم می چسباند
اگر چه یک سیلی آبدار میهمانم کرد اما می ارزید به همه ی چنگ و مشت و لگدهایی که وحشیانه روی بدنش گذاشتم
نگاهم سمت پهلویش میرود به اندازه ی یک سکه سوخته ست! و روی آن مواد سفیدی گذاشته! شاید پماد سوختگی!
چشم روی هم میگذارم
لحاف را بغل میکنم و بیشتر در خودم جمع میشوم مدام یک جمله داخل ذهنم چرخ میخورد!
_بچهم…بچهم رو کشت!
نگاهم سمت ساعت میرود نیم ساعت بیشتر نمانده
کاش زمان همینجا برای ابد بایستد
محمد بلوزش را میپوشد و زیر لب میغرد
_بچه ت که سقط شد حق نداری برگردی پیش کبری! باید اول این سوختگی و چنگ هارو تلافی کنم بعد! دو ماه با یه وعده ی غذایی در روز زندانی میشی و یه ماه کتک میخوری! اگه به حکمت اعتراضی داری میشنوم!
نفس عمیقم را بیرون میدهم و لحاف را کامل روی سرم میکشم!
من به مرگ فکر میکنم و او به فکر حکم و شکنجه…
سردم شده! تنم میلرزد! بدنم درد میکند! کل روز را دست و پا زدم و تلاش کردم و نرسیدم!
لحاف را از روی سرم برمیدارم و زیر لب زمزمه میکنم
_لعنت به تو محمد! لعنت به تو و به روزی که پات رو توی زندگیم گذاشتی! لعنت به اون کسی که من رو اسیر دستای تو کرد! لعنت
_اگه با لعنت عقده هات فروکش میشه ادامه بده!
دوباره لحاف را روی سرم میکشم و چشم روی هم میگذارم!
من از این صدا بیزارم نباید…نباید به گوشم بخورد
بیست و پنج دقیقه بیشتر تا سقط بچه نمانده!
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
چشم باز میکنم و فضای تاریک اتاق را از نظر میگذرانم
دستم سمت شکمم سر میخورد
دیر وقت است و شاید بچه سقط شده! اما دردی ندارم
همه چیز عادیست و اتفاق غیر معمولی نیفتاده ست
از روی تخت بلند میشوم و می نشینم
محمد را میبینم که بالشتش را روی زمین گذاشته و خوابیده
به دستانم نگاه میکنم
سرم را بین دوستم میگیرم
باید به سرویس بهداشتی بروم و اگر بچه سقط شده باشد مسلما خون ریزی میکنم
نگاهم را از قاب پنجره به آسمان میدهم
“خدایا میشه؟ میشه یه این بار، معجزه ی خودت رو به من نشون بدی؟ میشه بچه سقط نشه و من پوزه ی این محمد رو به خاک بمالم؟ خدایا میشه کمکم کنی؟ ”
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
دو روز از آن شب میگذرد و من همچنان حتی یک قطره خون ریزی هم ندارم!
یعنی دارو اثر نکرده؟
اصلا حامله بودم؟ پس چرا هیچ نشانه ای از سقط شدن نیست!
محمد وارد اتاق میشود و من نفسم می رود
به دروغ دو روز است به او گفته ام بچه همان شب سقط شده!
آن لحظه چیزی نگفت حتی سر هم تکان نداد
فقط ابروهایش کمی بالا پرید و از اتاق خارج شد!
نباید! نباید بفهمد بچه زنده ست! ولی آخرش چی؟ وقتی شکمم بزرگ شود باز هم نمی فهمد؟
پیراهنش را در می آورد و نگاهی به سوختگی روی پهلویش می اندازد زیاد نیست اما عمیق ست
حالا که از سالم بودن بچه اطمینان دارم با هر بار دیدن درد کشیدنش کمی دلم به رحم می آید!
مقدار زیادی پماد روی پهلویش می مالد
از درد به خود میپیچد و چهره اش جمع میشود
سوختگی واقعا بد دردی ست و میتوانم درکش کنم
با صدای خش دارش از افکارم خارج میشوم
_الان داری از درد کشیدنم لذت میبری نه؟
شاید اگر بگویم لذت نمی برم بلکه ناراحت هم هستم باور نکند آنقدر احمقم
_اگه تا حالا تک تک اعضای بدنت رو مُهر نکردم بخاطر حاملگیته! دلم برای خودت و اون توله ی توی شکمت میسوزه!
چشم هایم از تعجب درشت میشود! محمد میداند بچه سالم ست؟
_کدوم بچه؟ تو که بچه رو….
_پرت و پلا نگو!
اخمی روی چهره میگذرام
_من پرت و پلا میگم؟ مگه دو روز پیش با آقای دکتر…
183
_کاری نکن با پا بیام تو شکمت! میگم بچه سقط نشده بگو چشم
خب پس! از قرار معلوم بچه سقط شدنی در کار نبوده! همه ی این ها نقشه برای چزاندن و حال گیری من بوده و بس!
آخرین دیدگاهها