با اینکه خدارا هزار مرتبه شکر میکنم اما در دل محمد را به رگبار فحش و بد و بیراه میکشم! مریض ِ روانی!
به طرفم می آید و درست مقابلم می ایستد
_خب! شرطو باختی! نظرت چیه؟
_همه ی این دو ماه زندگی آروم نمایشی بود؟
سکوت میکند
_جواب بده محمد!
بازهم سکوت میکند
_الان خوشحالی که به احساساتم پشت پا زدی؟ خوشحالی که غرور و شخصیتم رو زیر پا له کردی؟ آره خوشحالی؟
نگاهش را به پایین دوخته و حرفی نمیزند
_خیلی با من بد کردی محمد خیلی! میدونی بدترین ضربه ی زندگیم رو این چند ماه خوردم که فکر کردم همونقدر تو برام عزیزی منم برات عزیزم! تو بهترین راهو برای انتقام انتخاب کردی!هیچ چیزی نمی تونست اینقدر خوب منو از پا در بیاره!خیلی ظالمانه دست گذاشتی روی احساساتم! میدونی! نشونه گرفتن احساسات یه چیزی فرای جنایته و تو جنایتکار ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم
نگاهش را به آرامی به صورتم میدهد و من با بغض ادامه میدهم
_آره میدونم خوشحالی! ولی میدونی چی ناراحت کنندس محمد؟ اینکه منم خوشحالم! خوشحالم از اینکه کسی که رکب خورد منم نه تو! من اینقدری دوست دارم که دلم نمیخواد هیچ وقت قلبت بشکنه!نمیخوام احساساتت نادیده گرفته بشه! نمیخوام…نمیخوام!
قطره اشکم به آرامی روی صورتم سر میخورد
_سکوتت آزارم میده! یه چیزی بگو! کارتو توجیه کن! حتی اگه دروغ بگی برای من ارزشمنده چون میفهمم تو اینقدر برام ارزش قائل شدی که بخاطر من دروغ بگی! اینجور که سکوت کردی حس میکنم برات یه آدم بی ارزشم که حتی لیاقت یه جواب ساده رو هم ندارم!
نگاهش همچنان روی اعضای صورتم می چرخد و من چیزی نمانده بغض و اشکم هق هق شود!
_بعد از اون همه بلایی که به سرت آوردم چطور میتونی بازم این حرفا رو بزنی؟
خوشحالم از اینکه بالاخره لب به حرف زدن باز کرد! کمی فکر میکنم…
_تو! تو برای من دریایی محمد! فکر میکنی اگه طوفانی بشی میتونی منو توی خودت غرق کنی! ولی…غافل از اینکه من ماهیم برای زنده بودن نیاز دارم به بودنت باید باشی تا بتونم نفس بکشم
اوایل زندگی مثل یه ماهی کوچیک بودم نمیدونستم وجودت چقدر حیاتیه ولی هرچی بیشتر میگذره بیشتر میفهمم باید باشی تا بتونم زنده بمونم
شاید مثل یه دریای خروشان گاهی از سر عصبانیت منو بکوبی به صخره های سخت ولی من با این ضربه ها نمی میرم بلکه بیشتر جون میگیرم قوی تر میشم ! من یه روز این دریای خروشان رو آروم میکنم
حتی اگه نتونم آروم کنم بهتر شنا یاد میگیرم تا کمتر به این صخره ها بخورم تا بتونم برخلاف جریان امواجی که میخواد منو از پا در بیاره با تو زندگی کنم و زنده بمونم! تو آبی و من ماهی
تا وقتی زنده هستم کنارتم! اگرم یه روز بمیرم مطمئن باش تو دامان خودت میمیرم و حتی اگه اثری از خودم نبینی فسیلم ! توی وجودت میمونه
به تائید سری تکان میدهد و بدون آنکه کلامی حرف بزند از اتاق خارج میشود! خارج میشود و قلب من مچاله تر از قبل میشود
دستی روی شکمم میکشم و به طرف سرویس میروم
بعد از بیرون آمدن پریچهر را میبینم که با روپوش پزشکی اش از پله ها بالا می آید
کاش میدانستم آن شب همراه محمد و اعتماد و معتمد چه غلطی میکرد!!
_سلام!
_علیک!
دستگیره در شاهنشین را میگیرم و میخواهم آن را باز کنم که با سوالش از حرکت می ایستم
_حالت خوبه آواز؟
با حرص پلک هایم را روی هم فشار میدهم!
_خوب یا بد به شما ربطی نداره! به هدفت که موندن توی عمارت باشه رسیدی دیگه سر راهم سبز نشو وگرنه مجبورم یه بلایی سرت بیارم
لبخندش دوباره روی صورتش می نشیند و با چند قدم کوتاه نزدیک میشود
_در ضمن اگه یه بار دیگه با قضیه ی ساس ها تهدیدم کنی خودم پا میزارم روی همه چی و برای محمد تعریف میکنم! پس مِن بعد حد و حدودت رو بدون
خنده از روی لبش محو میشود!
چشم هایش را ریز میکند و به فکر فرو میرود
_قضیه ی ساس؟
طوری حرف میزند انگار اصلا اتفاقی نیفتاده! انگار همین چند وقت پیش تهدیدم نکرد!
رو که نیست سنگ پای قزوین ست
_بله! یه بار دیگه تهدیدم کنی خودم همه چیو براش تعریف میکنم فکر نمیکنم محمد بخاطر قضیه ای به این مسخرگی منو بکشه میکشه؟
فقط نگاهم میکند و نگاه! چه موضوعی آنقدر متعجبش کرده
بدون آنکه حرفی بزند در اتاقِ سابقش را باز میکند و از جلوی چشمم محو میشود
تحمل این زن و خنده ی روی لبش واقعا عذاب آور ست!
به قول محمد یک روز از نگه داشتنش حتما پشیمان میشوم
با صدای سلام دادن میترا لبخند روی لبم جا خوش میکند
_سلام میترا جان
_خوبی؟؟ دلم برات یه ذره شده بود
_خوبم ممنون! منم همین طور عزیز دلم
Na Mu, [۰۳.۱۰.۲۴ ۰۷:۰۳]
دستی روی صورتم میکشد
_نی نی خوبه؟
_خوبه اگه باباش بزاره!
_ایییی چیکار به خان داداشم داری؟ به این خوبی؟
میخندم و سکوت میکنم!
_زنداداش!
_جانم!
_ممممم راستش…
_راستش چی؟ اتفاقی افتاده؟
_نه! دوباره یه نامه داری
همان لحظه دست و پایم سرد میشود
بلافاصله نامه را از میترا میگیرم و بعد از کلی تلاش و به لطف معلمی که محمد برایم گرفته به آرامی میخوانم
“فردا ساعت ۵ آسیاب های بادی”
دوباره همان کاغذ دوباره همان جا دوباره همان آدم! چرا دست از سرم بر نمیدارد؟
وحشت زده سری تکان میدهم
_وای میترا! دوباره همون آدمه! چیکار کنم؟
_چی میخواد؟
_فردا ساعت ۵ قرار ملاقات گذاشته چیکار کنم؟
_خب برو!
_برم چی بگم؟ این مرتیکه داره منو بازی میده میترا
_اشکالی نداره زنداداش! شاید پسر داییت این بار بخواد رو در رو حرف بزنه! منم باهات میام!
_میترا میترا ! این نامه ها از طرف مسعود نیست
میترا فورا دستش را از دستم بیرون میکشد و آب دهنش را صدادار قورت میدهد
_پس از طرف کیه آواز؟
_نمیدونم! بخدا نمیدونم!اینطور که پری میگه گنده ست و قد بلند! دور چشماش مشکیه!
_خب آره همون آدمیه که نامه ها رو به من میده
_تو نمیشناسیش میترا؟
_نه ولی از طرف پسرداییته آره؟
_نه! نیست! این آدم قبل از اینکه مسعود از روستا بره سر راه پری سبز شده بود
میترا بلافاصله از جا بلند میشود
_آواااز! دروغ نگو! این…این نامه ها از طرف مسعود…
زبانش بند می آید و دستش را روی لب میگذارد
_چی شده میترا؟
_چی شده؟ من…
چه چیزی آنقدر میترا را ترسانده؟دستش را جلوی صورتش میگیرد
_من اگه تا حالا این نامه هارو برات آوردم فقط بخاطر این بوده که فکر کردم پسر داییت میفرسته! وگرنه من هیچ وقت نامه های یه آدم غریبه رو رد و بدل نمیکنم! نکنه از این طریق بلایی سرت بیارن! چرا تا حالا به من نگفته بودی که این نامه های کوفتی از طرف کیه؟
_چون خودمم نمیدونستم میترا
_بیخیال آواز! ولی اصلا حس خوبی به این ماجرا ندارم!گذشته ها گذشت ولی دیگه هیچ وقت برات نامه نمیارم گفته باشم
_میترا این آدم ممکنه سر نخی از پدرم داشته باشه
_همین که گفتم آواز! دیگه من رو قاطی بازی های خودت نکن اگه خان داداش بفهمه سرم رو گوشاگوش میبره!
این را میگوید و به سمت در پا تند میکند
و با گفتن خداحافظ بلافاصله اتاق را ترک میکند
دوباره روی تخت دراز میکشم و نامه را میخوانم
“فردا ساعت ۵ آسیاب های بادی!”
کاغد را مچاله میکنم و در خود جمع میشوم!
چه غلطی بکنم؟ بروم؟ نروم؟ اگر واقعا سرنخی از پدر داشته باشد چی….
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
از دید محمد🪽🩵
_سلام خان داداش!
با صدای میترا سر بلند میکنم
_سلام جیجی!
از روی نیمکت کمی جا به جا میشوم
_بیا بشین
بلافاصله می نشیند و بوسه ای روی شانه ام می گذارد
_خوبی؟
_من خوبم خان داداشم! ولی تو انگار خوب نیستی؟
مکث میکنم و به انگشتان دستم زل میزنم
_آواز حامله ست میترا ! میدونستی؟
_آره! وقتی ماه منیر گفت خیلی خوشحال شدم
_یعنی همه میدونستن الا من!
_وا ! یه جوری حرف میزنی انگار آوازو من حامله کردم خب مگه خودت…
با نگاه خشمگینم بقیه ی حرفش را میخورد
_پررو نشو میترا
اخم میکند و نگاه میگیرد
_این حرفا واسه تو خیلی زوده! میدونم تو سن حساسی هستی ولی حداقل جلوی من خجالت بکش و به زبون نیار
زیر چشمی نگاهم میکند
_تو…تو داداش خوب منی من…من بجز تو کسیو ندارم که باهاش شوخی کنم
_شوخی در مورد مسائل زناشویی؟
اخمش باز میشود و کنجکاوانه کمی خودش را جلو می کشد
_راستی روابطت با آواز چطوره بهتر شده؟
_چی میگی تو؟
_بابا روابط عاطفی رو میگم!
گره بین ابرویم کمی باز میشود و انگشت هایم را در هم قفل میکنم
_خوب نیست! آواز خوبه ولی من نمیتونم سر سازش نشون بدم حتی با فهمیدن اینکه حامله ست!
_با زنداداشم مهربون باش یه روز از این کارات پشیمون میشی و اون روز خیلی دیره! آواز دختر ساده و مظلومیه آواز یه قربانیه خان داداش! یه قربانی!
متعجب ابرو در هم میکشم
_قربانی چرا؟
_قربانی خودخواهی های بقیه!
_درست بگو ببینم در مورد چی حرف میزنی؟
نازدار از دور پیدایش میشود و نگاه میترا به سمت او کشیده مشود
_وای وای! چقدر بدم میاد از این زنیکه! نگاش کن با اون قیافه ی نکره…
به آرامی دست روی دهانش میگذارم
_شبیه زنای شلیته نشو جیجی! سرت تو کار خودت باشه
_حقشه چون…
توجیه کار اشتباهش عصبیم میکند و دستم را محکم تر فشار میدهم
_ببند میترا
با اخم و ناراحتی دستم را از روی صورتش برمیدارد و قهرگونه از باغ خارج میشود
اعتماد را از دور میبینم
_اعتماد
_بله آقا
_اسبمو بیار میخوام یه سر برم درمانگاه! باید ببینم ساختش در چه مرحله ایه
_چشم
افسار اسب را به صیفی میدهم و به سمت ورودی عمارت پا تند میکنم
ساعت از ۵ گذشته و امروز ساعت ۶ با بخشدار قرار ملاقات مهمی دارم!
باید بعد از یک آب تنی گرم سریع خودم را به جلسه برسانم
در همین حال صدای اعتماد را از پشت سر میشنوم
_سلام ارباب!
به طرفش برمیگردم!
_سلام!
_خوبی ارباب؟
_خوب!
انگار کار مهمی دارد که مثل دم دنبالم می کند می ایستم و برای شنیدن حرف هایش چشم باریک میکنم
_مممم ارباب راستش…کمتر از نیم ساعت پیش خانم معتمد رو پیچوند و از عمارت…
هنوز حرف از دهانش خارج نشده که یقه اش را چنگ میزنم
_چه غلطی کرده؟
_ارباب من واقعا…از هیچی خبر ندارم فقط…
با صدایی که سعی میکنم بلند نشود میغرم
_کجاست؟
_ارباب ما رد پای اسب رو دنبال کردیم فهمیدیم به احتمال زیاد سمت آسیاب ها رفته من برگشتم که به شما خبر بدم
با ضرب یقه ی اعتماد را رها میکنم و راه رفته را برمیگردم
افسار را از صیفی میگیرم و سوار اسب میشوم!
برای چندمین بار قوانین را زیر پا گذاشته! این بار نباید گذشت کنم نباید کوتاه بیایم! و مهمتر از همه باید سر از راز این آسیاب های لعنتی در بیاورم!
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
در میانه ی راه معتمد را میبینم
به طرفم برمیگردد و نشانه هایی از اضطراب در صورتش میبینم
_پیداش کردی؟
_ارباب از رد پای اسب فهمیدم به احتمال زیاد آسیاب ها مقصد خانمه!
_پس تو چه غلطی میکردی که آواز به این راحتی در رفت؟
_ارباب میترا خانم گفتن….
_میترا غلط کرده با تو؟ من بهت نگفتم تا وقتی حواست به آوازه جواب هیچ احدالناسی رو نده؟ کری؟ گوشات سنگینه؟ نمیفهمی؟
_معذرت میخوام قربان!
چشم روی هم میگذارم و افسار را محکم تر دور دستم سفت میکنم
_تو برگرد عمارت من میرم دنبالش!
_چشم
_اسلحه همراته؟
_بله!
_بده به من!
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
از فاصله ی صد متری نگاهش میکنم
کنار اسب ایستاده و به نقطه ی نا معلومی زل زده!
کسی را دیده؟! ملاقاتی داشته؟ چرا هر بار سر و کله اش این اطراف پیدا میشود؟
آواز دور از چشم من خیانت میکند؟ بعید نیست! هیچ چیز بعید نیست!
بیشتر از یک ربع می ایستم و خبری نیست
همچنان به نقطه ای زل زده و فکر میکند
صبرم لبریز شده! ضربه ای به زیر شکم اسب میزنم و به سمتش حرکت میکنم
بر خلاف تصورم با دیدنم شوکه نمی شود
نگاهش را از صورتم میگیرد و آه عمیقی می کشد!
درست رو به رویش می ایستم و رد پای اسب هارا نگاه میکنم
رد پای سه اسب و شاید بیشتر!
پس حدسم درست است طبق معمول اینجا ملاقات داشته!
دوباره برای پیدا کردن رد پایی از کفش انسان چشم می چرخانم که خودش با لحن خونسردی به حرف می آید
_با سه تا مرد قرار داشتم!
بدون هیچ ترس و واهمه ای گستاخانه اعتراف میکند با جنس مرد قرار داشته و این برای من عذاب آور ست!
_میدونم!
_پس این پایین دنبال چی میگردی؟
نگاهم را از او میگیرم!
امروز چه آرامش عجیبی دارم! آرامش قبل از طوفانم!
دستی به چشم های خسته ام میکشم و یادم می افتد چه قرار ملاقات مهمی را از دست داده ام
قراری که شاید به این زودی نتوانم دوباره ترتیبش را بدهم
_خب! نمیخوای بپرسی با کی قرار داشتی؟
به نشانه منفی سری تکان میدهم
_ عجیبه ! چرا رگ غیرتت مثل همیشه بالا نمیزنه؟
اسب بلند میشود و رو به او سم روی زمین میکوبد
از ترس ساق دستش را روی صورت میگذارد و یکی دو قدم عقب میرود
کمی جلو میروم و دوباره همان کار را تکرار میکنم
اسب که می ایستد با لحنی بی نهایت خونسرد به حرف می آیم
_چرا باید رگ غیرتم برای آدمی که قراره به زودی بمیره بالا بزنه؟ چرا؟
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
در های عمارت را طوری به هم میکوبم که چیزی نمانده از چارچوب در بیاید
شیشه ی ادکلن محبوبم را برمیدارم و به سمت آیینه پرتاب میکنم
کافی نیست!
آرام نشده ام! حرف ها و کار هایش آتشم زده!
صندلی پشت میز را برمیدارم و با همه ی قدرتم وسط اتاق شاهنشین به زمین میکوبم و چند تکه میشود
صندلی راک را به سمت پنجره ی اتاق پرتاپ میکنم و اگر نرده نبود حتما داخل حیاط فرود می امد
همزمان با صدای شکسته شدن شیشه ی پنجره، میترا سراسیمه وارد اتاق میشود
_خان داداش! چی شده؟
_برو بیرون تا نکشتمت میترا ! بیرون!
_خان…
_بیروووووون!
وسط اتاق به دور خودم میچرخم
چه بلایی سرم آمده؟ چه کلاهی سرم رفته؟ من با زندگی ام چه غلطی کردم؟
چشم می چرخانم چیزی برای شکستن باقی نمانده؟
مانده! ظرف میوه ی روی کرسی را برمیدارم و محکم به دیوار میکوبم
به سمت میز ناهار خوری میخورم تنگ و لیوان را هم با همه ی قدرت به دیوار مقابلم میکوبم
مغزم داغ کرده!
نمی فهمم!
روحم خسته ست
کلافه ام
با تنی خسته و ویران روی کرسی می نشینم
بدنم میلرزد از گوش هایم آتش بلند میشود!
چرا نفس میکشم؟
چرا قلبم از حرکت نمی ایستد؟
حرف های اواز و معتمد را در ذهنم مرور میکنم و چیزی تا انفجارم باقی نمانده ست!
با پشت دست عرق سرد پیشانی ام را پاک میکنم
و همزمان چند قطره از خون کف دستم روی شلوارم می چکد!
قطره خون های قرمز را بی تفاوت نگاه میکنم
اهمیتی ندارد !
باید تکلیف خودم را مشخص کنم
باید تصمیمم را بگیرم
با هر جان کندنی که هست به سمت در میروم
دستگیره را چنگ میزنم و از ته گلو فریاد میکشم
_اعتمااااااااد
به چارچوب تکیه می دهم و روی زمین سر میخورم
لحظه ای بعد اعتماد مقابلم ظاهر میشود و با دیدن حال و روزم متعجب و سرگردان تر از همیشه نگاهم میکند
_اتفاقی افتاده آقا؟
دست خونی ام را نگاه میکنم انقدر خون ریزی کرده که همه جا را به گند کشیده
_اعتماد!
_بله اقا
از جا بلند میشوم و دست خونی ام را روی شانه ی پیراهن سفیدش میگذارم
_آماده ای کاری که ازت میخوام رو انجام بدی؟
نگاه ترسیده ی اعتماد از روی دست های خونی ام به سمت صورتم کشیده میشود
_چشم آقا ! هر امری باشه در خدمتم
_فردا شب ساعت ۱۲ باید یکی رو بکشی!
بر خلاف تصورم نمی ترسد شوکه نمی شود! هیییچ عکس العملی نشان نمیدهد
_چشم آقا ! اطاعت امر میشه
سری تکان میدهم و زبانم را روی لب های خشکم میکشم
برمیگردم و نگاهی گذرا به ویرانه ای که درست کرده ام می اندازم
که با صدای اعتماد سرم را به طرفش متمایل میکنم
_فقط جسارتا میتونم بپرسم کی؟
آب دهانم را قورت میدهم و بعد از مکثی طولانی آهسته لب میزنم
_آواز خاتون!
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
از دید آواز🪽🩵
_جسارتا چه اتفاقی افتاده که آقا اینطوری از کوره در رفته خاتون؟
از اسب پایین می آیم و نگاهم را به معتمد میدهم
_کجاست؟
_شاهنشین
بدون آنکه جوابش را بدهم به سمت شاهنشین میروم
توی راهرو میترا را میبینم
سراسیمه به طرفم می آید
_آوااااز! آواز! تو اینجایی؟
_چی شده میترا؟
_من فکر کردم توی اتاقی و خان داداش داره تورو کتک میزنه! چی شده خوبی؟
صورتم را در دستش میگیرد و با دقت نگاه میکند
_خوبم من! محمد کجاست؟
_زنداداش میدونم پروییه ولی لطفا بیشتر به خان داداشم توجه کن و کمتر عصبیش کن!
از حرف میترا قلبم می شکند
_میترا باید چیکار کنم که تا حالا نکردم؟ محمد غیرقابل نفوذه! کم آوردم نمیتونم بهش نزدیک بشم! شک ندارم اگه بهش ابراز علاقه کنم میخنده! عشق و دوست داشتن من براش بچگونه و خنده داره
_روشت رو تغییر بده مثلا خان داداش عاشق شعر و کتابه براش جمله های ادبی بنویس براش شعر بنویس براش نقاشی بکش خان داداش خودش عاشق هنر و طراحیه تو این مورد خیلی استعداد داره!
حرف های میترا اگر چه میتواند راهکار خوبی باشد اما برایم درد آور ست
لبخندی به لب می آورم و بدون آنکه چیزی بگویم از او دور میشوم
شعر و متن ادبی؟حالا که تا حدودی خواندن و نوشتن یادگرفته ام فکر خوبی ست! خدایا…یعنی میشود یک روز این آدم رام شود؟
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
از دید محمد🪽🩵
پزشک با دقت دست چپم را ضد عفونی میکند
_باید بخیه بشه
_نیازی نیست! پانسمان کن خودش درست میشه!
_آخه!
_تکرار نمیکنم
_چشم ولی امکانش هست دیر خوب بشه مدام باید ضد عفونی بشه و مراقبش باشید
_حواسم هست ممنونم
در همین حال آواز در اتاق را باز میکند و در چارچوب در قرار میگیرد
با دیدن ویرانه ای که به بار آوردم لب میگزد
حرف های یک ربع پیش با اعتماد را به یاد می آورم!
تصمیم درستی گرفته ام؟ چشم روی هم میگذارم که حتی از حاشیه ی چشم هم او را نبینم
دکتر وسایل را جمع میکند و از اتاق خارج میشود
_چه بلایی سر اینجا…
_صدات رو ببر!
_من باید…
_گفتم صدات رو ببر! نه چیزی بگو نه چیزی بپرس! خفه خون مطلق بگیر! همین! متوجه شدی؟
_باشه!
از جا بلند میشوم و مقابلش می ایستم
برخلاف میلم سرم را به صورتش نزدیک میکنم
_وقتی میگم خفه خون یعنی حتی باشه رو هم نمیخوام بشنوم فقط سر تکون بده! فقط سر!
سری تکان میدهد
_خوبه! به خدمتکار بگو بیاد اینجا رو تمیز کنه! تا نیم ساعت دیگه برمیگردم اینجا مثل قبل نشه روی سرت آوار میشم
دوباره سری تکان میدهد و من به سمت در می روم و از اتاق خارج میشوم
وسط راهرو اعتماد را میبینم
_باید باهاتون حرف بزنم آقا
_همرام بیا
_چشم
افسار اسب را میگیرم و سوار میشوم
به سمت مغازه ی مش رضا حرکت میکنم و اعتماد بدون انکه حرفی بزند پشت سرم می آید
Na Mu, [۰۳.۱۰.۲۴ ۰۷:۰۳]
جلوی مغازه می ایستم و فریاد میزنم
_مش رضا
بلافاصله دختر جوان مش رضا از مغازه بیرون می آید
_در خدمتم ارباب!
_سه پاکت سیگار
_چشم
اعتماد متعجب نگاهم میکند
او هم میداند آخرین بار ۳ سال پیش سیگار کشیده ام!
اما چاره ای ندارم چیزی جز سیگار نمیتواند دردم را تسکین بدهد
دختر مش رضا پاکت های سیگار را به طرفم میگیرد و من پولش را پرداخت میکنم
افسار اسب را میکشم و به سمت همراز حرکت میکنم!
دهانه ی غار دراز میکشم و ساق دستم را روی چشمم میگذارم
بعد از هیاهوی چند ساعت پیش به این آرامش احتیاج دارم
بیشتر از یک ساعت در سکوت نخ به نخ سیگار دود میکنم
و بالاخره اعتماد لب به سخن باز میکند
_ارباب!
_چیه؟
_راستش من….من…خیلی به حرفتون فکر کردم…یعنی من…
_درست بنال ببینم چه مرگته!
_ارباب میتونم دلیل این تصمیمتون رو بفهمم؟
_کدوم؟!
_قتل خاتون! دلیل…
_به خودم مربوطه!
_جسارت نباشه ارباب ولی به من هم مربوطه چون…
ساقم را از روی صورت برمیدارم و خشمگین نگاهش میکنم
_دلیل بهتر از اینکه دلش پیش مسعود گیره؟دلیل بهتر از اینکه مسعود هنوز عاشقشه و شاید قرار ملاقات پنهانی دارن؟ دلیل بهتر از اینکه مسعود چشم مهران رو کور کرد و حالا….
حالا رنگ اعتماد به وضوح میپرد و یک قدم عقب میرود
_جسارتا خاتون هنوز هم با ایشون در ارتباط هستن؟
با اینکه دوست ندارم این کلمه را بر زبان بیاورم ولی مجبورم!
_شواهد اینطور نشون میده
_ارباب من…من فکر میکنم خاتون …
از جا بلند میشوم
روی زمین می نشینم و هفتمین یا شاید هشتمین سیگار را هم در می اورم
_من اجازه دادم فکر کنی؟ کاری که ازت میخوام رو انجام بده
سیگار را به لبم میچسبانم و داخل جیبم دنبال فندک میگردم که اعتماد بلافاصله چمباتمه میزند و فندکش را زیر سیگارم میگیرد
کام عمیقی از سیگار میگیرم و آن را بین دو انگشتم نگه میدارم
_تصمیم دارید خاتون رو با چی از …
_خفهش کن
_چی؟
دوباره رنگ می بازد و دستانش به وضوح میلرزد
سیب گلویش تکانی میخورد
_با طناب خفش کن! فقط صداش در نیاد
نگاهم را به دست های مشت شده اش میدهم
_ولی خاتون حامله هستن باید…
تا نوک زبانم می آید بگویم “بچه ی یک خیانتکارو میخوام چیکار” اما پشیمان میشوم
_چه اهمیتی داره!؟ تو بگو یه روز دیگه ! نباید زنده بمونه و نفس بکشه! ناموس چیزی نیس که من بتونم ازش چشم پوشی کنم
اعتماد از جا بلند میشود و چند قدمی به عقب برمیدارد
_ارباب لطفا از تصمیمی که…
_اعتماد! نیاوردمت اینجا که برای من تعیین تکلیف کنی! من فردا یه جا دعوتم و تو جنازه ی آواز رو شب ساعت یک خفه شده و بی جون تحویلم میدی فهمیدی؟
_چشم ولی…
_وقتی میگی چشم ولی بی ولی!
سری تکان میدهد
_چشم!
_خوبه!
از جا بلند میشوم و به سمت اسب میروم
_فردا برگردم زنده باشه زندت نمیزارم
_چشم!
#پارت_188
ساعت ۹ شب ست و عمارت در سکوت عجیبی فرو رفته!
کسی خانه نیست
همگی به مراسم عروسی دختر کدخدا نظام الدین رفته اند!
همه! حتی معتمد که همیشه مانند دم دنبالم بود!!
و من بی دلیل داخل اتاق شاهنشین زندانی شده ام!
شاید هم زیاد بی دلیل نباشد و اتفاقات دیروز کنار آسیاب بی تاثیر نباشد!
از سکوت عمارت دلشوره ای عجیب به جانم افتاده
هرگز این عمارت لعنتی را تا به این حد خوفناک ندیده ام
همیشه پر صدا و رفت و آمد بوده هرگز فکر نمیکردم خلوتش آنقدر ترسناک باشد
از جا بلند میشوم و مقابل پنجره می ایستم
تا به حال آسمان را تا این حد وحشتناک ندیده ام
ابرهای سیاه و متراکم چنگ هایشان را داخل هم فرو کرده اند
ماه اگه چه بیشترش پشت این ابرها پنهان شده اما بازهم در نورانی ترین حالت خودش قرار دارد
حال آسمان خوب به نظر نمیرسد
وای اگر رعد و برق بزند!
کاش حداقل محمد خانه بود میتوانستم به آغوش مردانه اش پناه ببرم
حالا که خوب نگاه میکنم وجودش در زندگی ام نعمت بزرگیست که باید قدرش را بدانم
حرف های میترا را به یاد می آورم…
شعر !
فکر خوبی ست
به طرف میز محمد می روم و پشت آن می نشینم
دستی به روی میز میکشم
امشب همه چیز عجیب دلگیر به نظر می رسد
میز را می بینم و بغض میکنم چرا ؟؟؟
سرم را روی میز میگذارم با یادآوری روزهایی که تازه پا به عمارت گذاشته بودم و محمد مدام پشت این میز می نشست و من دزدکی از زیر لحاف صورت مردانه اش را دید میزدم خوشی نامحسوسی قلبم را زیر و رو میکند
اگر چه سخت گذشت اگر چه محمد روی خوش نشان نمیداد ولی کاش دوباره به همان روز ها برگردم و دوباره از نو عاشقش شوم! مسلما این بار خیلی بیشتر و بهتر
سر از روی میز برمیدارم
خودکار و کاغذ را برمیدارم
باید یک شعر زیبا بنویسم
انتهای خودکار را زیر دندان میگیرم و همزمان بوی عطر محمد در مشامم می پیچد
خودکار را بو میکنم! برخلاف روزهای گذشته با بویش حالت تهوع نمیگیرم بلکه عمیق آن را نفس می کشم
امشب بیشتر از هر وقت دیگری دلتنگم! فقط یک شب دوری و این همه بی قراری؟
کمی فکر میکنم و ناخودآگاه روی برگه دفتر مینویسم
“خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟”
نگاهش میکنم!
نه خوب نشده خطم افتضاح است
آن صفحه را پاره میکنم و دوباره مینویسم
اما باز هم…باز هم…
دو برگ؟ پنج برگ؟ ده برگ؟ هوف باید روی خوش نویسی کار میکردم…
آخری را مینویسم! اهمیتی ندارد حتی اگر خیلی بد خط باشد مهم این ست با دل و جان نوشتمش
خسته و کلافه از جا بلند میشوم و روی تخت می نشینم
تا چشم کار میکند دور میز کاغذ های مچاله شده ست
اما اهمیتی ندارد
میترا گفت به کتاب و متن ادبی علاقه دارد اگر شعرم را ببیند مسلما خوشحال میشود
ناگهان با صدای کوبیده شدن در یکه میخورم!
آنقدر در سکوت فرو رفته ام که با یک تقه روح از بدنم خارج میشود
دست روی قلبم میگذارم
_بیا تو
اعتماد است! با یک سینی غذا در دست
متعجب از روی تخت بلند میشوم
_اعتماد! تو نرفتی عروسی؟
سرش را بلند نمیکند نگاهش را میدزدد و به علامت منفی سری تکان میدهد
_چرا…چرا تو غذا آوردی؟ مگه بقیه ی خدمتکار ها…
_ارباب فرمودن شخصا حواسم به شما باشه
میخندم و طره ای از موهایم را پشت گوش می اندازم
_این ارباب تو هم دیونه ست اعتماد! میدونی که؟
چند قدم جلو می آید و در حالی که نگاهش به کف زمین است سوالی می پرسد که به ترس و تعجبم دامن میزند
_ارباب رو دوست دارید؟
ناخودآگاه از سوال بی ربطش خشک میشوم!
اتفاقی افتاده؟ اعتماد چرا از من این سوال را می پرسد؟
به ابروهایم چینی میدهم
_منظورت چیه؟
سری تکان میدهد و غذا را روی پا تختی میگذارد
_اگه چیزی لازم داشتید خبرم کنید من همین اطرافم !
_اعتماد!
_بله!
_اون سوال…
_هیچی خانوم! خواستم دلیل زندانی شدنتون رو بفهمم ولی دیدم به من ارتباطی نداره….با اجازه تون!
اعتماد می رود و من نگاهم را به مسیر رفتنش میدوزم
چرا نگاهم نکرد؟چرا آنقدر سر سنگین بود ؟
با صدای بسته شدن در دوباره یکه ای میخورم
یک سوال ساده نباید انقدر من را بترساند!
نگاهم به سمت غذا کشیده میشود
یکی دو روز ست اشتهایم بهتر شده
بی نهایت گشنه هستم! باید چیزی بخورم تا نی نی کوچولو ام گشنگی نکشد!
با ولع قاشق های غذا را یکی پس از دیگری میخورم
بچه در حال بزرگ شدن است و نیاز بدنم به غذا روز به روز بیشتر میشود
ناخودآگاه دلم انار میخواهد
جا میوه ای روی کرسی نیست! آخ از دست تو محمد!
نگاهم سمت ساعت میرود عقربه ها ۹ و ۳۰ شب را نشان میدهد
کرخت و بی حوصله شده ام! دلم قدم زدن میخواهد
از جا بلند میشوم و نگاهم را به حیاط میدوزم
خدمتکار ها همه داخل اتاق هایشان هستند اما از چراغ روشن اتاقشان مشخص است که هنوز بیدارند
#پارت_189
کاش حداقل حنانه روستا بود و با آمدنش به شاهنشین کمی از بی حوصلگی ام کم میکرد!
دیروز صبح با مهران بخاطر مریضی نازدار و مراقبت از او به شهر فرستادنش و شاید دلم برایش تنگ شده!
کلافه ام…تنها کلمه ای که داخل مغزم چرخ میخورد محمد و انار ست! انگار ویارم به این دوتا افتاده!
کمی بعد اعتماد را میبینم که با چهره ای در هم داخل حیاط قدم میزند و هرازگاهی دستی داخل موهایش فرو میکند
“امشب این اعتماد یه مرگی داشت و نمیگفت!! چی شده یعنی؟ وااای نکنه اتفاقی برای محمد افتاده؟! نکنه بلایی سرش اومده که پرسید آقا رو دوست داری یا نه!”
کوبش قلبم نامنظم میشود و نفسم به شماره می افتد
” درسته!! شک ندارم اتفاقی برای محمد افتاده! باید برم! باید برم پایین و ازش بپرسم! پرسید آقا رو دوست داری؟ شاید خواسته مقدمه چینی کنه و….”
هینی میکشم و دستم را روی دهانم میگذارم
چراغ هارا خاموش میکنم و به سمت در پا تند میکنم
در کسری از ثانیه از عمارت خارج میشوم
باید اعتماد را ببینم احتمالا اتفاقی برای محمد افتاده و او پنهان میکند
هنوز دو قدم از در عمارت دور نشده ام که با صدای پای اسبی که از دور می آید می ایستم
سایه اش از دور شبیه محمد است من نیمرخ او را می بینم اما او متوجه حضور من نمیشود
شوقی بی امان وجودم را فرا میگیرد
از اینکه سالم ست نفس راحتی میکشم اما…اما این وقت شب اینجا….
به یاد می آورم محمد غروب گفت از شاهنشین خارج نشو! و من…و من بازهم قوانینش را زیر پا گذاشتم
خب دختره ی احمق دهن وامونده ات رو باز کن بگو باکدوم نره خری قرار داشتی که این واسه خودش الکی نبره و بدوزه بفرما حالا میخوان خفت کنن خوبت شد بخور نوش جونت
یعنی چی چرا نگفت تو آسیاب چه خبر بود یه وقتایی حقشه کتک بخوره از بس خیره سر میشه ممنون قاصدک جان