رمان آواز قو پارت 35

4.4
(100)

فورا به سمت ستون های ورودی پا تند میکنم و پشت یکی از آنها پناه میگیرم
پس درست فهمیدم! اتفاقی افتاده! محمد باید الان عروسی باشد و نیست! پس این برگشتن بی موقع دلیلی دارد!
گوشم را کمی تیز میکنم که صدای مکالمه هایشان را بهتر بشنوم
_هنوز تو اتاقشه؟
_بله آقا!
_خدمتکارا چی؟
_ از دو ساعت پیش کسی وارد عمارت نشده آقا
_خوبه!
با مکالمه هایی که رد و بدل میشود ترسی روی دلم می‌نشیند
چه اتفاقی افتاده؟ کی تو اتاقشه؟ بجز من که کسی خونه نیست هست؟
باید برگردم اتاق! نباید بی خود و بی جهت فضولی کنم
قدمی به سمت در ورودی برمیدارم که همزمان صدای اعتماد متوقفم میکند
_ارباب! من متاسفم اما….
_درست بنال اما چی؟!
_من خیلی فکر کردم به این موضوع من واقعا توانایی…
و همان لحظه اعتماد لال میشود
از پشت ستون سرکی میکشم محمد روی اسب ایستاده و اعتماد آن پایین مانند یک مجرم و گناهکار سر خم کرده
_تو غلط کردی توانایی نداری! دیشب چی گفتم به تو؟ نشنیدی؟
_شنیدم اما…من واقعا…
_دهنت رو ببند و کاری که گفتم رو سریع تر انجام بده! من اینجا منتطرم
دوباره سرم را می‌دزدم و خودم را پشت ستون پنهان میکنم
” توی این عمارت کوفتی چه اتفاقی می افته؟ اعتماد چه کاری نمیتونه انجام بده؟ محمد چرا اینقدر اصرار میکنه؟ اصلا الان چه وقت برگشتن محمده؟”
با صدای محمد از افکارم خارج میشوم دوباره سرکی میکشم و با چشمان دو دو زنم تک تک حرکاتشان را زیر نظر میگیرم
محمد شلاق اسب را دور دستش محکم میکند
_یه بار دیگه بشنوم میگی نه با همین شلاق صورتت رو پایین میارم!
اعتماد بالاخره سر بلند میکند
_من مشکلی ندارم ارباب! حتی اگه جونم رو بگیرید!!
محمد نیشخندی میزند
_پس اگه مشکلی نداری بگیر که حقته
و ناگهان شلاق در هوا صدا میکند و روی تن اعتماد می‌نشیند
وحشت زده هینی می‌کشم و دستم را روی دهانم می‌گذارم
محمد انگار صدایم را میشنود که سرش را به طرف ورودی می چرخاند
فورا خودم را پشت ستون پنهان میکنم و همانطور که رج به رج تنم می لرزد دست روی دهانم میگذارم و در دل دعا میکنم صدایم را نشنیده باشد
نفس در سینه ام حبس میشود و پاهایم هر لحظه سست تر میشود حتی به اعتماد بیچاره هم رحم نمی کند؟
چه چیزی از اعتماد میخواهد که او حاضر است این ضربه ی سنگین شلاق را به جان بخرد ولی خواسته ی او را اجابت نکند
سکوت طولانی اعتماد و محمد ترس بیشتری را به دلم تزریق میکند که در همین حال دوباره آن شلاق لعنتی در هوا صدا میکند و دوباره روی تن اعتماد جا خوش میکند
صورت من از ترس جمع میشود و کمی بعد دوباره از پشت ستون سرکی میکشم
محمد از اسب پایین آمده و اعتماد نیم رخش را از ترس به طرف محمد گرفته و همزمان دستش را روی بازو ، جایی که شلاق نشسته میکشد
محمد بی رحمانه جلو می‌رود و اعتماد قدم به قدم عقب میرود
دندان روی هم فشار میدهد و دوباره شلاق را بلند میکند شلاق در هوا صدا می‌دهد و دل من می لرزد
حالا اعتماد روی زمین افتاده و دستش را روی سرش گذاشته تا از آن ضربه های لعنتی در امان باشد
شلاق در هوا صدا میدهد
نفس نمیکشم
شلاق دوباره در هوا صدا میدهد
پلک نمیزنم
شلاق دوباره روی تن اعتماد می نشیند
قطره ی اشکم پایین می آید
مدام یک کلمه در دلم چرخ میخورد
“نزن ظالم! نزن بی رحم ! نزن! کشتی جوون مردم رو! نزن ”

.🎶🦢⃤᭄

دستم را محکم تر روی دهانم فشار می‌دهم تا ناخودآگاه حرفی از دهانم خارج نشود
اعتماد مثل جنین، کامل در خود جمع شده و محمد بی رحمانه آن ضربه های زهر دار را بر تنش می‌کوبد
_فردا که جنازه ی حنانه رو آوردم برات میفهمی نباید از دستورات من سرپیچی کنی
ناگهان با صدای اعتماد دست محمد در هوا می ماند
_انجامش میدم!
وای اعتماد بیچاره! بخاطر نجات جان حنانه مجبور به چه کاری شده؟
محمد نفس حبس شده اش را رها میکند
مدتی به او خیره میشود
شلاق را یک طرف پرت میکند
و از لرزش لب های من کمی کاسته میشود
در دل با خودم حرف میزنم
“وای! خدارو شکر! می مردی زودتر قبول کنی؟ می مردی زودتر بگی انجامش میدم؟ کم مونده بود بمیری بدبخت! تو که تهش قرار بود کوتاه بیای چرا زودتر قبول نکردی؟ دلت کتک میخواست؟دلت تهدید میخواست”
_عجله کن باید زود برگردم
با صدای محمد از افکارم خارج میشوم
باید برگردم اتاق! محمد نباید من را اینجا ببیند
تا میخواهم یک قدم بردارم متوجه میشوم صدای قدم هایش نزدیک و نزدیک تر میشود
گوشه ی شالم را در دستم فشار میدهم و همانجا اشهد خودم را میخوانم
باید خودم را طوری پنهان کنم
و تا وارد پله های راهرو شاهنشین شد وارد عمارت شوم

با نزدیک شدن محمد کمی به دور ستون میچرخم تا در معرض دیدش نباشم
دستم همچنان روی دهانم نشسته
یک قدم دیگر به دور ستون میچرخم که ناگهان از پشت به سد محکمی به نام سینه ی محمد برخورد میکنم
هینی میکشم و دوباره دستم را محکم تر روی لب فشار میدهم
اگر بگویم روحم را دیدم که از بدنم خارج شد دروغ نگفته ام
با چشمانی به خون نشسته نگاهش را به صورت مرگ دیده ی من می‌دوزد
خدایا مرگ اگر اینقدر ترسناک است آرزو میکنم تا قیام قیامت نبینمش
از کجا فهمید من پشت ستون پناه گرفته ام؟
از همان لحظه که هین کشیدم متوجه حضورم شد و من کاش زودتر اینجا را ترک میکردم
بدون انکه حرفی بزند مچ دستم را می‌گیرد و به سمت وردی عمارت می‌کشد
آنقدر ترسیده ام که کلامی نمی‌گویم و نمی‌پرسم!
فقط جسمم مانند یک روح تسخیره شده ناخودآگاه به دنبالش کشیده میشود
دستم را با ضرب رها میکند و روی تخت می افتم
بجز آباژور هیچ چراغی روشن نیست و اتاق در تاریکی سهمگینی فرو رفته است
از وحشت ملافه را چنگ میزنم و کمی از محمد فاصله میگیرم
اعتماد از در شاهنشین وارد میشود
با قرار گرفتنش در چارچوب نفس راحتی میکشم
اگر محمد قصد جانم را بکند کسی هست که نجاتم بدهد
صورتش در تاریکی مبهم اتاق پیدا نیست
اعتماد با قدمهایی مردد نزدیک میشود
بدون انکه نگاهم کند!
امشب اعتماد چرا رفتارش عجیب شده؟ چرا سر سنگین است؟ چرا از من دلخور است؟
نگاهم روی جای شلاق هایی که به موازات فرود آمدنشان خون پیراهن را قرمز کرده خشک میشود
اعتماد بیچاره! کاش زودتر خواسته ی اربابت را قبول میکردی!
با صدای فندک از اعتماد نگاه میگیرم
محمد و فندک و سیگار؟
چه ترکیب غریبی!
مهران گفت سیگار را ترک کرده! دوباره سیگاری شده؟
چرا امشب همه چیز آنقدر عجیب و گنگ به نظر می رسد ؟
در تاریکی اتاق دهانه ی قرمز سیگاری که محمد عمیقا پک میزند بیشتر به چشم میخورد
اگر چه میدانم از دستم ناراحت و عصبی ست اما نگاهش میکنم و دلتنگی ام کمی فروکش میشود!
تکیه اش را به میز داده! میزی که دور تا دورش کاغذ های مچاله شده ست
شعرم! کاش حالا که عصبی ست شعر را ببیند و ‌کمی از خشمش را سرکوب کند
تمام دود سیگارش را به طرف من خالی میکند!
تک سرفه ای میکنم و با دست دود را کنار میزنم
_شالش رو بردار!
نگاهی به جمع سه نفره‌یمان می اندازم! بجز اعتماد کسی اینجا نیست و بجز من کسی شال به سر ندارد
شال من را بردارد؟
_نشنیدی؟
با صدای محمد از ترس شانه ام کمی بالا می‌پرد
تازه نگاهم به دستان اعتماد کشیده میشود جایی که یک طناب در دست دارد و آن را گوشه ای از تخت پرت میکند
با یک زانو روی تخت می ایستد و به کمک دستش به طرف من متمایل میشود
حالا نگاهم میکند!
_معذرت میخوام خاتون! من مجبورم….
مجبور است؟ مجبور به چی؟ چه اجباری؟
دستش را به طرف شالم دراز میکند و همان لحظه من با خشم مچ دستش را محکم میگیرم و در صورتش میغرم
_داری چه غلطی میکنی اعتماد؟
اعتماد با چشمانی بی قرار و وحشت زده نگاهم میکند
و دوباره همان کلمه را تکرار میکند
_من مجبورم…
مچ دستش را از دست های نحیف من بیرون میکشد و دوباره دستش را به سمت شالم دراز میکند
هنوز شالم را لمس نکرده که با سیلی محکم من سرش کمی عقب میرود
_دستتو بکش مرتیکه! نبینم به شال من دست بزنی
و همزمان نگاه خشمگینم را به محمد که آن طرف تر ایستاده و بی تفاوت سیگارش را پک میزند میدهم
_داری چه غلطی میکنی؟ به تو هم میگن مرد؟ به نوچه‌ت دستور میدی شال از سر زنت در بیاره؟
سیگارش را روی میز خاموش میکند و بلافاصله سیگار دیگری روشن میکند
سیگار پشت سیگار

 

 

در حالی که نگاهش به من و خطابش به اعتماد است لب میزند
_بکش عقب خودم برمیدارم!
اعتماد از روی تخت کنار میرود و همزمان محمد با قدم هایی آهسته به طرفم می آید
عطر تنش به مشامم میخورد
دستش را به طرف شالم دراز میکند
_اگه میخوای بخاطر ایستادنم پشت ستون تنبیهم کنی باید بگم عمدی در کار نبود اومدم پایین چون با اعتماد کار داشتم نمی‌دونستم تو سر و کله‌ت این وقت شب پیدا میشه!
شال را میگیرد و به چشم هایم خیره میشود
این سکوت و بی تفاوتی جانم را به لب میرساند!
_دستتو بکش تا مثل نوچه‌ت یه سیلی حرومت نکردم
از گلو میخندد و بی تفاوت به تهدید هایم شال را از سرم میکشد
باورم نمیشود! محمدی که برای یک تار مو این عمارت را به آتش می‌کشید حالا جلوی اعتماد….
امشب همه ی اتفاقات غیر عادی و عجیب است
دستم را روی سینه ام میگذارم
یقه ی لباسم زیادی باز است و اگرچه اعتماد نگاه نمی‌کند اما خجالت میکشم

_محمد داری چه غلطی میکنی؟ مثل آدم بگو وگرنه یه بلایی…
کف دو دستش را روی تخت میگذارد و به طرفم متمایل میشود
_آواز خاتون تو امشب میمیری! شنیدی؟
با انگشت اشاره به وسط قفسه ی سینه ام میکوبد
_میمیری و این هارت و پورتت برای همیشه میره زیر خاک!
نفس حبس شده ام را با لبخندی آزاد میکنم
_دیوونه شدی؟ مغزت تاب برداشته؟ من امشب….
ناگهان زبانم از کار می افتد
قدرت تکلمم را از دست میدهم و دیگر نفسی سینه ام را تکان نمی‌دهد
اعتماد را نگاه میکنم که سر به زیر انداخته و با صورتی اشک آلود، گره طناب دستش را باز میکند
_پس…پس محمد از اعتماد میخواست…
_
_پس او را کتک میزد که…
_
پس امشب… امشب عمارت عمدا خلوت شده که….
_
امشب محمد برگشته‌‌ که من را…
_
_امشب…امشب…امشب…
_
_شب آخر زندگی من است و برای همین همه چیز بوی مرگ می‌دهد؟
_
_برای همین میز محمد بوی غربت میداد؟
_
_برای همین اعتماد نگاهم نمی‌کند
_
_برای همین می پرسید محمد را دوست دارم یا نه…
_

_برای همین قدم میزد و مدام چنگالش را در موهاییش فرو میکرد؟
_
_برای همین شالم را از سرم….
_
همزمان شکمم تیر میکشد
چشمانم را روی هم میگذارم و دستم را روی شکمم میکشم
زیر لب زمزمه میکنم
_نترس مامان! نترس جان دلم! اتفاقی نمی افته مامانم
چشم باز میکنم و محمد همچنان نگاهم میکند
_چرا؟چرا باید بمیرم؟ گناهم چیه؟
_دیگه!
دیگه؟ دلیل مردنم “دیگه” ست!!!!
یعنی واقعا تصمیمش را گرفته؟ میخواهد جانم را بگیرد؟
وحشت به دلم می افتد و نگاه های زهرناکش وحشتم را دوچندان می کند
بدنم شروع به لرزش میکند
با دست موهای صورتم را کنار میزنم و بدون آنکه کم بیاورم بدون آنکه ترسم در صدایم نمود پیدا کند بدون انکه بغض کنم ساده‌دلانه لب میزنم
_وقتی اعتماد ازم پرسید دوست دارم یا نه….وقتی دیدم عمارت خالیه….وقتی دیدم اعتماد نگرانه و مرتب قدم میزنه ترسیدم! ترسیدم که نکنه اتفاقی برات افتاده باشه! ترسیدم نکنه بلایی سرت اومده باشه ! با اینکه ازم خواسته بودی از اتاق خارج نشم اما…اما نتونستم….اومدم تا مطمئن بشم حالت خوبه! وقتی دیدم اومدی و سالم بودی خوشحال شدم!
لرزش بدنم به وضوح دیده میشود و من مصرانه سعی در پنهان کردنش دارم
_خوشحال شدم حالت خوبه محمد!
بغضم را قورت می‌دهم و لبخند ملایمی روی لب میگذارم
_الانم خوشحالم! درسته که ترسیدم ولی…ولی کمتر از وقتی که فکر میکردم بلایی سرت اومده!
دوباره لب هایم را محکم روی هم فشار میدهم تا بغض نترکد و اشک از چشمانم سرازیر نشود
_الانم مشکلی ندارم! فکر میکنم به اندازه ی کافی زندگی کردم و از زندگی لذت بردم ! شاید تقدیر من این بود با دست های تو عاشق بشم و با دست تو بمیرم!
رو تختی را با همه ی قدرتم چنگ میزنم
_حالا که امشب آخرین شب زندگیمه میشه ازت یه خواهشی داشته باشم؟
سیگارش را پک میزند و نگاهش را به کف زمین می‌دهد کمی بعد دودش را بیرون می‌دهد
_خواهش اینه که با دست های خودت جونم رو بگیری
سر بلند نمی‌کند
واکنشی نشان نمی دهد
دلش به رحم نمی آید
_چرا؟
_چون…میخوام با دستای خودت بمیرم
پوزخندی میزند و بدون آنکه سر بلند کند نگاهش را به صورتم می‌دهد
چقدر صورتش وحشتناک تر از همیشه به نظر می رسد
_نمیشه!
_چرا؟ من میخوام…
_من تعیین میکنم چطور بمیری! مرگ و زندگیت دست منه! تو نباید دخالت کنی!
به ناچار سری تکان می‌دهم
نگاهم سمت اعتماد که حالا هق هق گریه امانش نمی‌دهد سر میخورد
طفلی اعتماد چه زجری می کشد
چه دردی می کشد! باید سخت باشد کشتن آدم بی گناهی که حتی خودش هم نمی‌داند دلیل مردنش چیست
سری تکان می‌دهم
_گریه نکن اعتماد کاری که اربابت خواسته انجام بده! من هیچ گله ای از تو ندارم! انجامش بده! دوست داشتم آخرین نفری که تو زندگیم میبینم محمد باشه ولی….

 

.🎶🦢⃤᭄

ناگهان لب های داغ و پرحرارتش لب هایم را قفل میکند!
من این لب و این داغی را قبلا هیچ وقت حس نکرده ام!
برایم بیگانه ست! نا مانوس است و غریب!
سوز تب تندش حرارت قلبم را بالا میبرد
دستانم را میلرزاند من از مرگ نمیترسم اما…اما ترس جدایی لب هایم از این لب های داغ، تنم را میلرزاند!
من شاید شور و التهاب این لب ها را از زندگی ام بیشتر میخواهم!
چشم روی هم میگذارم و با ولع می بوسم لبهایی را که دستور مرگم را صادر میکند
آنقدر عمیق که انگار سینه اش را شکافته ام و قلبش را میبوسم
به ناگاه محمد جدا میشود!
نگاه من روی لب هایش ثابت می‌ماند
آن همه شور و حرارت برای این لب غیرعادی ست
از داخل جیبش پاکت سیگارش را در می آورد و یک سیگار دیگر خارج میکند و آتش میزند

و نگاه من همچنان روی آن لب های خواستنی ست
چند پک به سیگار میزند
دستی به چشم هایش می کشد و رو به اعتماد میگوید
_زود تمومش کن من بیرون منتظرتم!
این را میگوید و به طرف در حرکت میکند
هر قدمی که برمیدارد یک پشت پای محکم است به تمام احساساتم هر قدمش یک دهن کجی به دوست داشتنم هر قدمش یک تیرست و روی قلبم نشانه می‌رود
با صدای بسته شدن در چشم های من هم بسته میشود
می‌رود و من بی قرار تر میشوم
نگاهم سمت دفتر می‌رود! شعرم…
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟
سکوت سنگینی بین من اعتماد جاری میشود
دل شوره ام هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود
_اعتماد!
_بله!
_پس چرا ایستادی؟
_خانم
_بله!
_ناراحتم که اسلحه‌م رو نیاوردم!
_با اسلحه راحت تری؟
_نه! اگه اسلحه همرام بود یه تیر توی مغز خودم خالی میکردم
چشم هایم را باز میکنم و نفس عمیقی میکشم
_گناهم چیه تو میدونی؟
_نه!
_پس کی میدونه ؟
_شاید خدا!
_ولی…ولی خدا هم میدونه من بی گناهم اعتماد!
به منظور تائید سری تکان می‌دهد
_چرا ایستادی؟ محمد منتظره!
خودم هم متعجبم! ان همه جرات و جسارت را از کجا آورده ام!
شاید از زندگی سیر شده ام
از دست و پا زدن خسته ام
از دویدن و نرسیدن به آدمی که از اول هم سهم من نبود
شاید هم میدانم که مرگم قطعی ست و راه گریزی ندارم
طناب را با دست های لرزانش باز میکند
_اعتماد!
_بله!
_حنانه رو خوشبخت کن! اگه یه روز یه روز ازدواج کردید هیچ وقت…هیچ وقت کتکش نزن خب؟
سری تکان میدهد
_قول دادی اعتماد!
دوباره سر تکان می‌دهد و بغض صورتش را جمع میکند
سر بلند میکند و نفس عمیقی میکشد
_آآآی خدا ! نمیتونم….نمیتونم!
چند نفس عمیق میکشد و بعد از مکثی طولانی بالاخره تصمیمش را میگیرد
با زانو روی تخت می ایستد
نگاهم سمت دستش میرود که طناب را آماده نگه داشته است
سایه ی مرگ را روی دستانش می‌بینم
نزدیک میشود لباسش بوی ادکلنی میدهد که شاید نامش مرگ است
طناب را از پشت، دور گردنم می اندازد
این آدم که مقابلم ایستاده خود مرگ است!
چشم هایش، لب هایش، نگاه ملتهبش، همه رنگ و بوی مرگ دارد
_اعتماد!
_بله خانوم!
_هیچ راهی نداره زنده بمونم؟ لااقل بخاطر …
همان لحظه حلقه ی طناب تنگ میشود و لب های لرزان من تند تند تکان میخورد
_لااقل بخاطر بچه ی بی گناهی که داخل شکممه یعنی…یعنی هیچ…
طناب همچنان تنگ میشود دستم بالا می آید تلاش میکنم حلقه ی طناب را کمی شل تر کنم
اما…
اعتماد همزمان گریه میکند
فریاد میزند
و من با صورت سرخ و مملو از اشک و عرق آخرین کلماتم را از ته گلو فریاد میزنم
_هیچ راهی نداره؟
با صورتی گریان و لرزان به نشانه ی منفی سر تکان می‌دهد و باز هم فشار می دهد آن طناب لعنتی را
جای طناب درد میکند
راه نفسم تنگ تر میشود
دست و پا میزنم
تلاش میکنم نفس بکشم
استخوان های گردنم….
استخوان گردنم درد میکند..
چشم روی هم میگذارم و خدا را با تمام وجود میخوانم

 

حالا به پشت افتاده ام و اعتماد شاید دلش سوخته که فشار دستش را بیشتر نمی کند
پاشنه ی پایم را محکم روی تخت فشار می‌دهم
و برای یک دم و باز دم تقلا میکنم
اما..
ناگهان در اتاق با ضرب باز میشود
با باز شدن در حلقه ی طناب مرگ اعتماد تنگ تر میشود
یک جسم وحشی به او یورش میبرد
چیزی شبیه یک گرگ زخمی..اما…همین گرگ ناجی نفس های من میشود! محمد! محمد نجاتم می‌دهد؟

از دید محمد🪽🩵

قلبم از بدنم خارج شده
قلبم..
کدام قلب؟
چیزی نمانده بود قلبم را خفه کنم
چیزی نمانده بود قلبم را به کشتن بدهم
جسم کبود و بی جانش را به آغوش میکشم
طناب لعنتی را از دور گردنش جدا میکنم
گردنش..گردنش سرخ و کبود شده و رد طناب ورم کرده
لعنت به تو محمد
لعنت به تو معتمد
لعنت به تو مهران
اعتماد
اعتماد…
نفس نفس میزنم
با همه ی قدرتم لبم را زیر دندان میگیرم
کاش میمردم و به حرف معتمد گوش نمیدادم
چه حماقتی کردم
کاش صبر میکردم و از راه حنانه وارد میشدم
صورت عرق کرده اش را روی سینه ام فشار می‌دهم و همزمان عطر موهایش را نفس میکشم و مدام زیر لب تکرار میکنم
_آوازم آوازم !
دستش را به آرامی بلند میکند و نوک انگشتش را به صورتم نزدیک میکند
دستش را می دزدد
شاید اکراه دارد از لمس صورت بی رحمم
نه نباید اینطور باشد
لبم را روی لب هایش قفل میکنم
مقاومت نمیکند
برعکس لب سردش را بیشتر به لبم می چسباند
گریه میکنم اما این اشک لعنتی پایین نمی آید همه بغض است و هق هق! از درون می جوشم از درونم آتشم از درون مذابم اما..

لبم را از لب های کبودش جدا میکنم و اشک صورتش را پاک میکنم
سرش را محکم تر روی سینه ام فشار میدهم
_ارباب…غلط کردم….خانم…خانم بی گناهه مهران خان و مسعود بخاطر خانم دعوا نکردن
آواز را از سینه ی بی قرارم جدا میکنم
نگاه به خون نشسته ام سمت اعتماد می‌رود
پس حرف های آن مرد سیاه پوشی که آواز گفت درست است پس مهران و مسعود بخاطر مسئله ی دیگری دست ب یقه شده اند
پس چند ماه با دروغ های احمدخان و مهران زندگی این طفل معصوم را به آتش کشیدم
چشم روی هم میگذارم و ناگهان مانند سگ هاری که غلافش پاره شده باشد به اعتماد یورش میبرم
مشت های زهرناکم را روی صورتش روی سرش روی بدنش فرود می آورم و همزمان فریااااد میکشم
_بی شرفففف بی شرف بی وجود لعنت به تو
دستم را دور گلویش حلقه میکنم
_چراااا اگه میدونستی بی گناهه چرا چرا خواستی بکشیش؟
اعتماد زیر دستم زار میزند
_احمدخان! تقصیر احمدخان بود گفت اگه محمد بفهمه مهران چرا کور شده حنانه رو میکشم گفته بود اگه حرف بزنی حنانه کشته میشه مجبور بودم سکوت کنم مجبوووور!
دستم روی گلویش خشک میشود
تمام بدنم خشک میشود
در نبود من چه اتفاقی افتاده؟
مسعود و مهران چرا دعوا کرده اند
مهران چرا کور شده؟
چرا؟
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

#فلش_بک
#دو_روز_پیش
#کنار_آسیاب_ها

_خب! نمیخوای بپرسی با کی قرار داشتی؟
به نشانه ی منفی سر تکان می‌دهم
_ عجیبه ! چرا رگ غیرتت مثل همیشه بالا نمیزنه؟
اسب بلند میشود و رو به او سمش را روی زمین میکوبد
از ترس ساق دستش را روی صورت میگذارد و یکی دو قدم عقب میرود
کمی جلو میروم و دوباره همان کار را تکرار میکنم
اسب که می ایستد با لحنی بی نهایت خونسرد به حرف می آیم
_چرا باید رگ غیرتم برای ادمی که قراره به زودی بمیره بالا بزنه؟ چرا؟
_آره دیگه! شبیه باباتی! میبری و میدوزی و تن آدم میکنی!
افسار اسب را میکشم و دوباره با فاصله ی کمی از او سم بر زمین میکوبد!
_دهنت رو بشور بعد اسم پدرم رو روی زبونت بیار! باشه؟
_اگه نشورم؟
_اینبار سم اسب رو مغز سرت فرود میاد
_حالا اجازه هست قبل از اینکه دهنم رو بشورم در مورد ظلمی که بابات در حق زندگی من کرده برات حرف بزنم؟! قول میدم برگشتیم خونه دهنم رو بشورم!
یک تای ابرو بالا می اندازم
_منظورت چیه؟
_بیا پایین تا برات بگم
کنجکاو از روی اسب پایین می آیم
_بنال!
کاغذی اندازه ی کف دست به سمتم میگیرد
کاغذ را باز میکنم
“فردا ساعت ۵ کنار آسیاب های بادی”
کاغذ را مچاله میکنم و با غیظ یک گوشه می اندازم
او اما بدون توجه به عصبانیت من توضیح می‌دهد
_این پیغام پسغام ها از قبل ازدواج بوده! یه مرد گنده ی چهارشونه هر چند وقت یه بار برام نامه میفرسته
_چشمم روشن! بگو ! بگو و همین جا گور خودت رو بکن
دوباره بدون توجه به تهدید هایم ادامه می‌دهد
_اولین نامه سفید بود
دومین بار نامه ای نبود فقط از طریق پری وجودش رو گوشزد کرده بود سومین نامه این بود
نامه ای دیگر از جیبش در می آورد و به طرفم میگیرد
“مایلی حقیقت رو بفهمی؟”
حالا کنجکاو و متعجب آواز را نگاه میکنم راز این نامه ها چیست
دوباره یک نامه ی دیگر به طرفم می‌گیرد
“فردا ساعت ۵ عصر کنار آسیاب های بادی”
_و همونطور که یادت هست من اومدم اینجا اما اون نامرد نیومده بود!

#پارت_194

.᭄

شاید فهمیده بود معتمد این اطرافه! دیگه بقیه ش رو در جریان هستی معتمد پیدام کرد و ماجرای اون روز که نیازی به گفتن نیست
چون نیومد سر قرار کلا بیخیال نامه ها شدم و دیگه پیگیری نکردم! تا دیروز که دوباره یه نامه ی دیگه به دستم رسید
به نامه ی مچاله شده اشاره میکند
“فردا ساعت ۵ آسیاب های بادی”
_خب!
_امروز بالاخره موفق شدم برای اولین بار ببینمش!
_کیه؟
سری تکان میدهد
_نمیدونم! فقط سوراخای چشمش پیدا بود! با دو نفر دیگه که اونا هم فقط سوراخ چشمشون مشخص بود
با عصبانیت یقه اش را چنگ میزنم
_رو چه اساسی یه زن ضعیفه تک و تنها پا میشه میاد اینجا با سه تا مرد غریبه قرار میزاره؟یه جواب قانع کننده بهم بده که همینجا چالت نکنم
_جواب قانع کننده ای ندارم جز اینکه اون طرف اشناست محمد!
_کیه؟
_نمیدونم!
_و چون جنابعالی فکر میکنی آشناست باید باهاش قرار بزاری؟ میخوای از امروز شروع کنی با تک تک آشناهای دور و برت دور از چشم من قرار بزاری؟
دستم را با عصبانیت از پیراهنش جدا میکند
_به جای این کار ها دنبال دلیل اصلی کور شدن مهران باش!
ابروهایم بالا میپرد! آواز از چی حرف میزند؟
_منظور؟
_این آدم آشناست! چون میدونه دلیل دعوای مسعود و مهران و کور شدن برادرت من نیستم! مسعود هییییچ علاقه ای به من نداشته و نداره!

پوزخندی میزنم و دستی داخل موهایم فرو میکنم!
_آهان باشه! قانع شدم! خب روی دروغ ماجرا اینه !حالا مثل بچه آدم واقعیت رو بگو! این آدما کین که باهاشون قرار میذاری؟
یک قدم جلو میروم و همزمان یک قدم عقب میرود
_آوازززز می کشمت! قسم میخورم میکشمت زندت نمیزارم! با غریبه قرار میذاری و دروغ سرهم میکنی؟
_دروغ نمیگم این همه ی چیزیه که من میدونم
_منو احمق فرض کردی؟ چرا یه آدم باید همچین اطلاعات مزخرفی به تو بده؟ نکنه با مسعود قرار میزاری؟ اره؟
_بسه محمد! من صدای مسعودو نمی‌شناسم؟
امروز بهم گفت میدونه پدرم کجاست و چیکار میکنه گفتم چرا باید به حرف های چندتا آدم غریبه اعتماد کنم! گفت ما آشنا هستیم و برای اینکه مطمئن بشی واقعیت رو گفتیم در مورد دلیل کور شدن مهران تحقیق کن!
_و لابد تو هم تشکر کردی و تصمیم گرفتی…
_محمد! تنبیه کردن من رو بزار برای بعد و الان فقط به این فکر کن من ۴ ماه بخاطر چی شکنجه شدم؟ ها؟ بخاطر چی آزارم دادی؟ بخاطر چی سرکوفت شنیدم؟ بخاطر چی تحقیرم کردی؟ هاااا؟
یک آن صدایش آنقدر بالا می‌رود که چیزی تا پاره شدن حنجره اش نمی ماند
_خونوادت چی رو از تو پنهون کردن؟ چه موضوع مهمیه؟ چه کلاهی سر تو گذاشتن برای رسیدن به منافع خودشون؟ اصلا تو بودی و دیدی که مهران و مسعود دعوا کردن؟ بودی؟
چیزی نمانده از حرف های آواز مغزم منفجر شود
شاید حق با اوست! شاید باید کمی چشم باز کنم و اطرافم را بهتر ببینم! دلیل کور شدن مهران چه بود؟
_آواز!
_بله
_به زودی هم تو ، هم اون آدمی که به من دروغ گفته، تاوانی پس میدید که دل سنگ براتون آب بشه! ولی قبل از اون یک کلمه، حتی یک کلمه در مورد اتفاقات امروز به هیچ احدالناسی نمیگی! فهمیدی؟
_باشه! اینم بدون هر بلایی سرم بیاری برام مهم نیست مهم اینکه من میخوام واقعیت رو بفهمم همین!
_هر بلایی؟
_هر بلایی! حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه
_باشه! قول میدم واقعیت رو بهت نشون بدم البته قبل از اینکه بمیری
_تو هیچ بلایی سر من نمیاری
_چرا؟
_چون میدونم دوسم داری
نوک پایش را بلند میکند و بوسه ای روی لبم میگذارد
پوزخندی میزنم
_بهت نشون میدم
_منتظرم

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

حرف های آواز مدام روی مغزم رژه می رود
“اگه درست بگه و من ۴ ماه بی گناه آواز رو شکنجه داده باشم چی؟
اگه بفهمم پدر به من دروغ گفته‌..
اگه بفهمم مهران با من صادق نبوده…
اگه بفهمم اعتماد و معتمد…
وای به حال اعتماد و معتمد اگه از این ماجرا بویی برده باشن و تا به حال سکوت کرده باشن
باید معتمد رو خفت کنم و از زیر زبونش حرف بکشم….”
جلوی در اتاق اعتماد و معتمد می ایستم
_معتمددد
بلافاصله از اتاق خارج میشود
_بله آقا ! سلام چی شد خانم رو پیدا کردید؟
بازویش را میگیرم و به سمت باغ هدایتش میکنم
_معتمد
_اتفاقی افتاده آقا؟
_معتمددد
_بله قربان
انگشت اشاره ام را به نشانه ی تهدید بالا میبرم
_یه سوال میپرسم اگه راستشو بگی جونت رو نجات دادی اما دروغ بشنوم به عظمت خدا قسم …
حرفم را قطع میکند
_هیچ وقت از من دروغ نشنیدید!من بعد هم نمیشنوی ارباب
_خوبه! مهران و مسعود چرا دعوا کردن؟
معتمد چشم هایش کمی ریز میشود
_مگه بخاطر ازدواج شما با…
یقه اش را میگیرم و تنش را به تنه ی درخت میکوبم
_به من دروغ نگو معتمد
_ارباب روزی که این اتفاق افتاد ما با هم رفته بودیم شهر یادتون نیست؟
حق با معتمد ست چرا فراموش کرده بودم؟
_وقتی ما برگشتیم یه دو سه ساعتی از کور شدن مهران خان گذشته بود!
دستم نا امیدانه سر میخورد

 

.🎶🦢⃤᭄

_ولی طبق چیزی که پدرتون و مهران خان فرمودند بخاطر خاتون بود! نبود؟
نگاهم را از معتمد میگیرم
_نه! ظاهرا بخاطر آواز نیست!
معتمد طبق معمول هیچ تغییری روی صورتش به وجود نمی اید
_چرا از مهران خان اصل ماجرا رو نمی پرسید؟
_رفته شهر
بعد از کمی مکث می گوید
_اعتماد اونجا بود! شاید اون بدونه!
بدون لحظه ای تعلل به سمت در خروجی باغ میروم که با حرف معتمد می ایستم
_ارباب وایستید لطفا
_چیه معتمد؟
_اعتماد اگه بدونه اعتراف نمیکنه! برخلاف من اعتماد آدم مرموزیه! ازتون خواهش میکنم یه جوری از زیر زبونش بکشید که آسیبی به برادرم نرسه
دستی داخل موهایم فرو میکنم
_اگه حرف نزنه یه گوله حرومش میکنم چون ما باهم قول و قرار گذاشته بودیم که به هم دروغ نگیم که از اعتماد هم سوء استفاده نکنیم که چیزی از هم پنهون نکنیم درسته؟
_خواهش میکنم ارباب!
_میگی چیکار کنم معتمد؟
_از راه احساساتش وارد شو آسونتره!
_منظورت چیه؟
کمی فکر میکند و با تردید لب میزند

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 100

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 روز قبل

محمد چه آدم ترسناکیه برای فهمیدن علت دعوا و کور شدن مهران با مسعود از زبون اعتماد آواز بیچاره رو تا دم مرگ برد دختر بیچاره از ترس سکته میکرد چی

نازنین مقدم
1 روز قبل

بازم فلش رفت سمت میترا لابد بامیترا رابطه ی پنهانی داشته مهران هم دیده دعواشون شده بعد احمد خان هم برای اینکه آبروی دخترشو بخره آواز رو قربانی کرده

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x