_از راه حنانه وارد شو ! دو سیلی به حنانه بزنی اعتراف میکنه
پوزخندی میزنم
_حنانه نیست! با مهران و نازدار رفته شهر
_یه هفته ی دیگه میاد
جلو میروم و با عصبانیت می غرم
_یه هفته صبر کنم؟ مغزت تاب برداشته؟ تکرار میکنم از خود اعتماد میپرسم اگه حرف نزنه یه تیر تو مغزش خالی میکنم من نوچه ی دروغگو نمیخوام
به سمت در میروم و معتمد دوباره مقابلم قد علم میکند
_برو کنار معتمد!
بعد از کمی مکث جلویم زانو میزند
_التماس میکنم ارباب! به برادرم رحم کنید اون بچه ست
خم میشوم و روی صورتش میغرم
_میگم حنانه نیست احمق! چیکارش کنم؟
سر بلند میکند و با تردید لب باز میکند
_از راه خانوم وارد بشید مسلما اعتماد آدم دل رحمیه
_چی میگی معتمد؟
_ارباب جسارتا من یه نقشه ای دارم که مطمئنم اعتماد دووم نمیاره و لب باز میکنه
_چه نقشه ای؟ حرف بزن!
_شما قصد دارید خانوم رو بخاطر سرپیچی امروز تنبیهه کنید درسته؟
_خب؟
_من بهتون یه راهکار میدم که همزمان دوتاشون تاوان پس بدن هم اعتماد بخاطر سکوت و سرپوش گذاشتن روی این موضوع، هم خانم بخاطر سرپیچی از دستورات شما ! فقط…
از جا بلند میشود و می ایستد
_فقط به اعتماد رحم کنید سن و سالی نداره! بچه ست ارباب! این موضوع رو اگه پشت سر بذاره میفهمه نباید چیزی از شما پنهون کنه!
_ولی اعتماد به من دروغ گفته
_تاوان پس میده!
_نمیخوام به آواز آسیبی بزنم
_فقط یکم می ترسونیدش! بالاخره خانم باید به خودش بیاد و بفهمه جایگاهش تو این عمارت چیه! تا کی سر پیچی؟
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
افکارم را پس میزنم!
نه! احمقانه ست! آواز حامله ست اگر زیر دستش اتفاقی برای او و بچه بیفتد چی؟
لعنت به تو و نقشه ات معتمد!
ولی زیاد بیراه نمیگوید
باید آواز هم تنبیه شود!
با مرد غریبه قرار میگذارد؟
آنهم نه یک بار ….
چه بلایی سر غیرتم آمده؟! همسرم با غریبه سر و راز دارد و شاید به زودی این موضوع نقل مجالس شود!
چرا نمیتوانم این دختر را کنترل کنم؟ چرا هر بار سرپیچی میکند؟ چرا نمیترسد؟ چرا چرا
کلافه ام عصبی ام
در های عمارت را طوری به هم میکوبم که چیزی نمانده از چارچوب در بیاید
شیشه ی ادکلن محبوبم را برمیدارم و به سمت آیینه پرتاب میکنم
باید برای پیدا کردن حقیقت آواز را تا لب مرگ ببرم و برگردانم؟
بهترین کار همین ست باید به آواز یک درس حسابی بدهم! درسی که هرگز فراموش نکند از خواسته های من سرپیچی کند
──• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•──
#فلش_فوروارد
از دید آوز 🪽🩵
چشم باز میکنم
هوا روشن شده! دیگر خبری از ظلمات لا ینفک شب نیست
حرف های اعتماد آنقدر شوکه کننده بود که درد خودم را بالکل فراموش کرده ام
فراموش کرده ام که نزدیک بود بمیرم آن هم به دستور محمد!
برای هزارمین بار حرف های اعتماد داخل گوشم زنگ میخورد
جایی که زیر مشت های خون آلود محمد زار میزد و محمد می غرید
“باید میزاشتی حنانه رو بکشه باید میزاشتی لعنتی باید میزاشتی! خواهرم با مسعود رابطه ی نامشروع داشته و تو…تو از من پنهون کردی”
افکارم را پس میزنم اما دوباره صدای اعتماد در ذهنم تداعی میشود
“تقصیر احمدخان بود گفت محمد نباید بفهمه! گفت اگه بفهمه میترا رو میکشه! ازش خواهش کردم اما اجازه نداد! تهدیدم کرد! مجبور بودم چون گفت حنانه رو میکشم!”
و همچنان صدای ضربات وحشتناک مشت های آهنی که نمیدانم کجای بدنش فرود می آمد در داخل اتاق می پیچد
رابطه ی نامشروع؟
وای بر تو مسعود وای! بدون لباس توی عمارت خسروی؟
کاش همان جا جانت را میگرفتند که من را بخاطر گناه خودت به مسلخ نکشی!
دستم را روی گوشم میگذارم نفس های عمیق میکشم تا آرامش را به مغز خسته ام برگردانم
اما دوباره صدای گریه ی میترا،غرش های محمد و فریاد های ماه منیر که محمد را التماس میکرد که به دخترش رحم کند همگی مدام داخل ذهنم چرخ میخورد و مرا تا مرز جنون میکشاند!
196
᭄
از جا بلند میشوم و با پاهای سست و لرزانم می ایستم
ماه منیر در را باز میکند و سراسیمه وارد اتاق میشود
_آواز! آواز مادر…به دادم برس! میترا…میترا رو نجات بده
به طرفم می آید و با صورتی اشک آلود دو طرف شانه ام را میگیرد
_دخترم رو برداشت و رفت! محمد دخترم رو میکشه کاری بکن نجاتش بده آواز
بی تفاوت ضجه زدنش را نگاه میکنم و چیزی نمیگویم
از خونسردی ام به جوش می آید و صدایش را تاجایی که راه دارد بالا میبرد
_دخترم رو نجات بده
با غیظ دستش را از شانه ام جدا میکنم
_دخترت رو نجات بدم ماه منیر؟ چرا؟ وقتی محمد منو به باد کتک میگرفت کی بود که نجاتم بده؟ چرا خودت و دخترات منو نجات نمیدادید؟ چرا؟چرا از محمد خواهش نکردی؟ چون من دخترت نبودم؟ چون دختر مردم بودم سکوت کردید تا هر بلایی که دوست داشت سرم بیاره؟ الانم دست به دامن من میشی؟ چرا باید میترا رو نجات بدم؟
دستانم را محکم فشار میدهد
_نمیتونستم نمیتونستم ! نمیذاشت! قسم میخورم دور از چشم تو خیلی نصیحتش میکردم ولی تهدیدم کرد اگه دخالت کنم دوباره ترکم میکنه!
مکثی میکند و اشک هایش را پاک میکند
_من ده سال از نبودش غصه خوردم نمیخواستم دوباره جگر گوشم دور بشه! تو به زودی مادر میشی آواز تو به زودی میفهمی! راهی نداشتم من یه بار جگرم سوخته نمیخوام دوباره بسوزم
_بخاطر منافع خودتون چه بلاها که سر من نیاوردید! منو قربانی کردید که دخترتون قسر در بره؟ کتک هایی که حق میترا بود رو من خوردم من! من بدبخت! من خوشی ندیده! من بیچاره! دیشب نبودی ببینی چه بلایی سرم آورد خواست با طناب خفم کنه ماه منیر! باید تک تکتون رو با طناب خفه کنه بعد آروم میشم بعد میتونم ببخشمتون!
_آواز درسته ما در حقت بدی کردیم ولی میترا هم کم خوبی نکرده! همه ی تلاشش رو کرد تا اشتباهش رو جبران کنه ولی بچم چیکار کنه که داداشش گوش شنیدن نداره؟ میترا با تو بد نبود بود؟
_خوبه از این به بعد منت اینم سرم بزارید!
_منت سرت نمیزارم! دور سرت بگردم مادر! فقط اینارو میگم که دلت به رحم بیاد و دخترم رو نجات بدی
_ببین ماه منیر باد کاشتید حالا هم طوفان درو میکنید! من هیچ کاری از دستم برنمیاد پس تمومش کن
هق هق گریه امانش نمیدهد و مقابل پایم روی زمین می نشیند
_التماس میکنم دستم به دامنت آواز
از اینکه زنی با این سن و سال اینگونه زار میزند ناراحتم!
خم میشوم و مقابلش چمباتمه میزنم
_ماه منیر چرا متوجه نمیشی؟ من اگه کاری از دستم بر می اومد برای خودم میکردم!
شالم را از سر جدا میکنم و گردن کبودم را مقابل صورتش میگیرم
_اگه کاری از دستم بر می اومد دیشب گردن خودم رو نجات میدادم! ببین ببین چه بلایی سرم اومده خیر سرم باردارم!
_برای همین میگم نجاتش بده وقتی بحث ناموس میشه حتی به زن و بچه ی خودش هم رحم نمیکنه حالا میترا با اون گناه نابخشودنی..
ادامه حرفش را میبلعد
همین یک جمله کافی ست تا سوالات بی پایان مغزم را مثل مار نیش بزند!
_میترا و مسعود کجا بودن که مهران سر رسید؟
_عمارت خسروی! قبلا مراسمات مهم رو اونجا برگزار میکردیم یه ربعی از اینجا فاصله داره!
پوفی میکشم و سر تکان میدهم
_اونجا چه غلطی میکردن؟
_به نظرت دوتا بچه ی احمق توی یه خونه ی خلوت چیکار میکنن؟ داغ دلم رو با این سوالات تازه نکن آواز!
_باشه فقط یه سوال دیگه ماه منیر! شبی که مسعود توی طویله زندانی بود کی نجاتش داد؟
ماه منیر دست هایش را مشت میکند و بعد از مکثی طولانی لب میزند
_حنانه!
وای! حنانه؟ خدای من! امکان ندارد!
_چی؟ حنانه؟ ولی حنانه که گفته بود با اعتماد رفته بیرون چطور…
_نه! میترا از حنانه خواست مسعود رو فراری بده! بخاطر همین من مجبور شدم اشتباه اون دوتا احمق رو به عهده بگیرم که محمد بویی از این ماجرا نبره! میترا مسعود رو فراری داد چون میترسید صبرش لبریز بشه و پیش محمد اعتراف کنه که کور کردن چشم مهران کار او نبوده
متعجب چشم هایم درشت میشود و ابرویم بالا میپرد
_مسعود مهران رو کور نکرده؟ پس کی؟
_میترا!
حرفش مثل یک میله ی داغ داخل گوش هایم فرو میرود
دستم را مقابل دهانم میگیرم! و با چشمانی وق زده نگاهش میکنم
_میترا؟
سکوت میکند و من از تعجب شاخ در آورده ام!
وای! خدای من! شبیه کابوس است!
_تو بزن و بکوب های مسعود و مهران یه صندلی شکسته میشه وقتی میترا میبینه مسعود داره زیر دست مهران جون میده و چیزی تا خفه شدنش نمونده یه تخته چوب از صندلی شکسته شده رو برمیداره و میخواد بزنه تو سر مهران که همون لحظه مهران برمیگرده و میخی که به چوب وصل بوده وارد چشمش میشه
هینی میکشم و رعشه ای از تصور اتفاقات آن لحظه تنم را میلرزاند!
بیچاره مهران! بیچاره میترا! بیچاره مسعود!
حق با ماه منیر است اگر محمد این را همان لحظه میفهمید قطعا میترا را میکشت و جنازه اش را آتش میزد! وای چه فاجعه ای!
197
᭄
بی اختیار روی زمین می نشینم و دست روی سرم میگذارم! حتی تصور آن لحظه هم هراسناک ست!
پشت پرده ی ازدواج من چه اتفاقات وحشتناکی افتاده!
برای همین میترا و مهران آنقدر با من سر سازش نشان می دادند؟ برای همین احمدخان هیچ وقت به چشم دشمن نگاهم نکرد؟
برای همین آن نامه هارا از مرد سیاهپوش میگرفت؟ فکر میکرد از طرف مسعود ست؟
پس برای همین وقتی فهمید از طرف مسعود نیست آنقدر ترسید و رنگ باخت!
چشم روی هم میگذارم کمی فکر میکنم
با وجود آنکه در این مدت کوتاه بلاهای وحشتناکی را تجربه کرده ام اما باز هم خدارا شکر میکنم محمد همان لحظه پی به واقعیت ماجرا نبرده! وگرنه هردو را زنده زنده چال میکرد
با صدای ماه منیر چشم هایم را باز میکنم
_آواز! میترا رو برد! نمیدونم کجا! ولی احتمالا رفتن غار! به داد دخترم برس
از سر جایم بلند میشوم با آنکه حالم خوب نیست با آنکه تنم هنوز از اتفاقات دیشب می لرزد با آنکه از تک تکشان ناراحتم اما…باید محمد را راضی کنم که بلایی سر میترا نیاورد…
به سمت پله ها پا تند میکنم
ناگهان با دیدن اعتماد تمام بدنم سرد و بی حس میشود
دوباره اتفاقات دیشب فیلم وار از مقابل نگاهم میگذرد
بدنم شروع به لرزیدن میکند و نفس در سینه ام حبس میشود
از ترس چند قدم به عقب برمیدارم
نگاهم میکند
وای
نگاهم میکند من از این نگاه میترسم
اگر چه نگاهش غم دارد اما وحشت زده ام میکند
با صدایی خفه می نالم
_نگام نکن! ازت…ازت میترسم!
حتی از رد کبودی های صورتش هم میترسم
جای مشت های محمد ست
چند قدم به طرفم می آید و من از ترس چشم می بندم
_گردنم از مو باریکتره! منو ببخشید خاتون! تو بی گناه بودی و من…
دوباره عقب میروم و پشتم به دیوار راهرو می چسبد
_حرف نزن اعتماد! از صدات میترسم
به سختی چشم باز میکنم نگاهم روی زانوهایش گره خورده زانویی هایی که برای کشتنم روی تخت ایستاده بود
نگاهم بالا میرود
دستش…چه بلایی سر دستش آمده؟ شکسته؟ چرا به گردنش آویزان شده؟
_برو عقب اعتماد!
_خاتون..
_هیچی نگو! دست خودم نیست اعتماد از دستات میترسم و بیشتر از همه از نگاهت از چشمات که…وااای! عطرت بوی مرگ میده دیگه هیچ وقت این عطرو نزن هیچ وقت
_چشم خانوم
بغضم را قورت میدهم
_ازم فاصله بگیر جلوی چشمم نباش هیکلت وحشتناکه اعتماد! وااای طناب! طناب توی دستت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم تا روزی که این تنم رو به خاک بسپارن اون لحظه رو فراموش نمیکنم که ازت میخواستم به بچم رحم کنی ولی تو….
سرما به تنم هجوم می آورد و بازوهایم را بغل میکنم
_پشت همه ی این بی رحمی ها معتمد و محمدخان هستن عادلانه نیست فقط منو دادگاهی کنید
نگاهم را به چشمش می دهم
_معتمد؟
می خندد
_نقشه ی طلایی برادر خودمه! باورت میشه؟
_آره! آره باورم میشه! باهم برادرید! جفتتون یه اندازه بی رحمید!
_هیچ وقت به معتمد اعتماد نکن خانوم! بخاطر ارباب و تعهدی که به ایشون داره شما که سهله من و هزارتای مثل من رو زنده زنده آتیش میزنه!
پوزخندی میزنم و بی توجه به حرف هایش از کنارش عبور میکنم و دوباره بوی عطرش به مشامم میخورد و من بار دیگر میمیرم و زنده میشوم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
سمیرا افسار اسب را به دستم می دهد که ناگهان با صدای معتمد خشک میشوم! وای از این دو برادر!
_سلام خاتون!
سلام و مرگ!!!
_چی میخوای از جونم معتمد؟
_ارباب در جریان هستند که تشریف میبرید؟
به سمتش می روم و با همه ی زور و توان سیلی محکمی روی صورتش میکوبم
واااای ! بدن این مرد از جنس سنگ است
استخوان دستم له شد
اما به روی خودم نمی آورم
سر بلند میکنم و وقتی لبخند روی لبش را میبینم آتش میگیرم
_ببین معتمد! ازت نمیگذرم! کاری میکنم محمد با تیپ پا از این عمارت بیرونت بندازه
لبخندش عمیق تر میشود
_آخرین کسی که اینطوری تهدیدش کردید باهاش ازدواج کردید و حالا همسرتونه
اشاره اش به شبی ست که محمد را تهدید کردم که خانم عمارت میشوم و او را بیرون می اندازم
عزمش را جزم کرده حرصم بدهد!
_چه دشمنی با من داری معتمد؟
_من همه سعیم رو میکنم که ارباب رو راضی نگه دارم و شما هربار کاری میکنید منم پا به پای شما مجازات بشم! بهتر نیست دست از لجاجت بردارید؟
بدون آنکه جوابش را بدهم سوار اسب میشوم و به طرف همراز حرکت میکنم
مقابل دهانه ی غار از اسب پیاده میشوم!
اسبش آن حوالی رها شده!
آنقدر عصبی بوده که حتی اسب بیچاره را نبسته
با قدم های مردد به سمت غار میروم محمد اگر بفهمد تا اینجا تنها آمده ام مسلما قشقرق دیگری به پا می کند ولی چاره ای ندارم باید با حرف هایم کمی از خشمش را فروکش کنم
.🎶🦢⃤᭄
به غار نزدیک میشوم اما همه جا در سکوت عجیبی فرو رفته
چند قدم دیگر برمیدارم و متعجب داخل غار را نگاه میکنم
چرا اثری از محمد و میترا نیست!
اسب محمد که این حوالی رها شده پس نمیتوانند خیلی دور شده باشند
به سمت اسب برمیگردم و سوار میشوم
باید هر طور شده آنها را پیدا کنم
از میان انبوه درختان یکی پس از دیگری عبور میکنم
ترسی شدید به لرزش بی امان بدنم از سرما دامن زده!
بیچاره بچه ای که داخل شکم من زندگی میکند بجای آرامش هر لحظه با مرگ و ترس و وحشت دست و پنجه نرم میکند
دستم را روی شکم میگذارم و اسب سلانه سلانه حرکت میکند کمی آن طرف تر رودخانه را میبینم و …ناگهان قلبم می ایستد!
محمد! محمد چه غلطی میکند؟
سر میترا را گرفته و داخل آب سرد فرو میکند؟
نفس حبس شده ام را رها میکنم و با همه ی سرعتم به سمت آنها میروم
_قسم میخورم کاری نکردیم بخدا بخدا تا خواستیم…
دوباره سرش را زیر آب فرو میکند
چیزی نمانده از دیدن تصویر مقابلم جان از تنم خارج شود
فورا از اسب پیاده میشوم و با همه ی قدرتم محمد را هول میدهم دستش از گردن میترا جدا میشود و به پهلو روی سنگریزه های رودخانه می افتد
انقدر غرق در خشم و غضب بوده که متوجه ی حضور من نشده!
بلافاصله شانه های میترا را میگرم و از آب بیرونش میکشم
رنگش شبیه گچ شده اما همینکه نفس میکشد برایم کافی ست
چشم باز میکند و با دیدن من ناگهان مانند بچه آهویی که از دست شیر به دامن مادر پناه گرفته، محکم بغلم میکند و دیوانه وار فریاد میکشد
_نجاتم بده آواز میخواد منو بکشه نجاتم بده…
شالم را در می آورم و روی سر و صورتش میگذارم
محمد حالا به پشت خوابیده و نفس زنان به آسمان آبی چشم دوخته
عصبانی نمیشود
تکان نمیخورد
از جا بلند نمیشود
تقلا نمی کند فقط نفس میکشد و دیگر هیچ
چشم هایش از بی خوابی رنگ خون گرفته
میترا را محکم تر در آغوش میگیرم
دخترک بیچاره مثل بید میلرزد
قطره قطره آب از سر و رویش میچکد
کاپشنم را در می آورم و روی تن لرزانش میگذارم همچنان گریه میکند
_من دارم تاوان پس میدم آواز! تاوان بلاهایی که با سکوتم سر تو آوردم من آشغالم نباید نجاتم میدادی باید اجازه میدادی منو بکشه من داداشم رو کور کردم حقمه بمیرم
همان لحظه محمد از نفس زدن می افتد
چشم هایش گشاد میشود و به کمک دستش از روی زمین بلند میشود
_چی؟ تو…تو مهران رو کور کردی؟
وای! محمد این را نمیدانست و میترای احمق خودش را لو داد؟
ناباورانه میترا را نگاه میکند چنگی داخل موهایش فرو میبرد
با همه قدرتش موهایش را میکشد و فریادی میکشد که زمین و زمان میلرزد
_تو چه غلطی کردی میترا؟
میترا مانند گنجشکی بی پناه خودش را بیشتر در آغوش من غرق میکند!
_غلط کردم خان داداش غلططط
قلبم بی قرار به سینه میکوبد و چیزی نمانده فرو بریزد
بهت زده از جا بلند میشود بازوی میترا را میگیرد و تن بی جانش را بالا میکشد
_تو مهران…تو…
بلافاصله بلند میشوم و ملتمسانه ساق دستش را میگیرم
_محمد گذشته ها گذشت نباید…
با همه ی قدرت ، کف دستش را به سینه ام میکوبد و هولم میدهم
کمی آن طرف تر روی زمین می افتم سنگ ریزه ها کف دستم را سوراخ میکنند از درد چشمانم را روی هم میگذارم و تا چشم باز میکنم
محمد دیوانه…
محمد دیوانه دوباره سر میترا را گرفته و داخل آب فرو میکند و می غرد
_بخاطر یه بی ناموس داداشت رو کور کردی آره؟ آره؟ تو دیگه خیلی حرومزاده ای میترا
میترای بی نوا دست و پا میزند و تلاش میکند جانش را نجات بدهد اما محمد خیال سازش ندارد!
الان گرم است!
رگ غیرتش بالا زده نمیفهمد!
ولی اگر بلایی سر میترا بیاید هرگز خودش را نمیبخشد!
دیوانه میشود!
مریم وقتی مرد محمد تقصیری نداشت و آنقدر دیوانه و افسرده شد که با مردن او محمد هم مرد
حالا اگر میترا را با دست های خودش بکشد چه؟
تا به خودم می ایم میترا کم کم از دست و پا زدن می افتد
ناخودآگاه فریاد میزنم
_مریم رو کشتی محمد! ولش کن دیگه!
مریم؟ چرا گفتم مریم؟
منظورم میترا بود!
آنقدر در فکر مریم غرق بودم که اشتباهی بجای میترا اسم او را آوردم
اما…
انگار همین یک کلمه ی اشتباه ناجی میترا میشود و محمد تن بی حال دخترک بیچاره را رها میکند و میترا با سرفه های متوالی خودش را از زیر چنگش بیرون میکشد!
محمد با هر دو دست صورتش را می پوشاند و مثل یک مار زخمی به خود میپیچید
دیوانه وار فریاد میکشد
حق دارد
اتفاق کوچکی نیست
فاجعه ست!
حالا خواهر و برادر هردو روی سنگ ریزه ها ولو شده اند و بی حرف آسمان را نگاه میکنند
یکی از خشم جانش به لب رسیده و دیگری از تقلا برای زنده ماندن
199
.🎶🦢⃤᭄
تا به خودم می آیم میبینم تنم مثل بید میلرزد
سرد است ، این هوا بدون لباس ِگرم، غیر قابل تحمل است
بعد از یک ربع از جا بلند میشود
خون از دماغش جاری شده و تا گوش و گردنش را خیس کرده
اور کتش را از تن خارج میکند و به سمت من می آید
چشم های خسته اش بی خوابی کشیده و بر خلاف همیشه هیچ حسی درون آنها دیده نمی شود
نه خشم نه غرور نه بغض
پالتو را روی شانه ام میگذارد
خودش یک بافت یقه اسکی به تن دارد و شاید برخلاف من و میترا کمی از سرما در امان مانده
نگاهم میکند
چرا از دیدن این چشم دردی عمیق به جانم می افتد؟
Na Mu, [۰۳.۱۰.۲۴ ۰۷:۰۳]
من بمیرم برای چشم هایت که امروز با واقعیت های وحشتناکی رو در رو شده
هر دو یک اندازه قربانی هستیم
هر دو یک اندازه احساساتمان لگد مال شده
سرم را بلند میکند و رد کبودی های روی گردنم را نگاه میکند
با دست می پوشانمش
نمیخواهم آنها را ببیند و غصه بخورد
بالاخره نگاه بغض آلودش را از صورتم میگیرد
به پشت سر می چرخد و کتم را از روی زمین برمیدارد
مردد نگاهش میکند و به سمت میترا میرود
میترا همچنان به پشت افتاده و به آسمان خیره شده
آنقدر خیره که سرما را هم حس نمیکند
کتم را روی میترا می اندازد و بالای سرش می ایستد
نگاهش میکند و همچنان صدای نفس هایش در فضا میپیچد
اما نه با آن شدت یک ربع پیش
نگاهش میکند و میترا بالاخره با صدایی خفه در گلو به حرف می آید
_ منو میبخشی خان داداش؟
محمد همچنان بی تفاوت نگاهش میکند
بدون آنکه کلامی حرف بزند دستش را داخل جیب شلوارش میگذارد و به سمت اسبی که من با خودم آوردم حرکت میکند!
سوار میشود و با سرعتی نه چندان زیاد، دور میشود و من نگاهش میکنم
آنقدر دور میشود که اثری از او دیده نمی شود
.🎶🦢⃤᭄
۱۵ روز از رفتن محمد میگذرد ! و من همچنان از پنجره ی شاهنشین چشمم به در حیاط خشک شده!
هیچ اثری از او نیست!
رفته!
رفته و من از تصور آنکه دوباره ده سال خودش را گم و گور کند آرام و قرار ندارم!
آخ محمد! اگر میدانستی با نبودنت چگونه همه را شکنجه میدهی هیچ وقت این راه را برای تنبیهه عزیزانت انتخاب نمیکردی!
شاید میدانی و اینگونه همه را از پای در می آوری!
اما بی رحمانه است!
هدف قرار دادن قلب آدم ها خیلی بی رحمانه ست
در نبود تو زندگی نسبتا آرامی دارم ولی همان جنگ و دعوا سگش می ارزید به این نبودن و زجر کشیدن و چشم به راه ماندن!
ماه منیر مانند مرغ سر کنده آرام و قرار ندارد
از این طرف به آن طرف میرود و با جنون فاصله ای ندارد!
حال میترا از همه بدتر است از آن روز خودش را در اتاق بغلی شاهنشین ، زندانی کرده! شب و روز کارش گریه ست و گریه! معتمد و اعتماد آنقدر ساکت و گوشه گیرند که برخلاف گذشته گاهی آنها را روز ها نمیبینم
۱۵ روز از نبودنت میگذرد و من تازه میفهمم وجودت در این عمارت کوفتی چه نعمتی بود
هر روز و هر لحظه نازدار و ماریه حرفی بارم میکنند و از آنجا که گفته بودی یکه به دو نکنم؛ جوابشان را نمیدهم
خودم را در اتاق شاهنشین زندانی کرده ام چون قانون شماره دوازده بود! بدون من تنهایی جایی نرو!
غم دارد خفه ام میکند و من با هیچ کس درددل نمیکنم از رنجی که به جانم افتاده دم نمیزنم چون قانون شماره هفتم بود فاصلهات را با بقیه حفظ کن
از درد نبودنت حرفی نمیزنم گلایه نمیکنم شکایت نمیکنم چون قانون شماره ۸ بود مظلوم نمایی نمیکنم
نمیخندم گریه نمیکنم بغض نمیکنم چیزی نمیخورم گاهی نفس هم نمیکشم اما با این وجود نمیمیرم قانون شماره ی ۱۴ تا ۱۹ بود!
و مهمتر از همه پا روی قوانین و خط قرمزهایت نمیگذارم بیست بود! قانون شماره بیست
زمان چه بی رحمانه همه ی حرف هایت را مثل سیلی به صورتم میکوبد!
خاطرات تلخ و شیرینت برای از هم نپاشیدنم به شدت تلاش میکنند
این ها فقط بخشی از دردهای من ست
یک روز که حالم خوب شد، یک روز که برگشتی برایت تعریف میکنم که در نبود چه چیز ها که نکشیدم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
حنانه وارد اتاق میشود
_آواز جان! پایین منتظرتن! نمیخوای برای شام…
_نه حنانه! میل ندارم
_اینجوری تلف میشی دختر!
_بیخیال! بیخیال حنانه! تنهام بزار
_باید یه چیزی بخوری تا زنده بمونی
_حنانه میل ندارم به زور خودم رو خفه کنم؟ نمیتونم
حنانه شانه ای بالا می اندازد و بدون حرف از اتاق خارج میشود
من همچنان مقابل پنجره ایستاده ام
کمی بعد حنانه دوباره برمیگردد
_آواز جان احمدخان جلو دره میخواد باهات حرف بزنه میتونی؟
شالم را روی سرم میگذارم
_آره! بگو در خدمتم
احمدخان با یک چپق در دست وارد اتاق میشود و روی تخت می نشیند
مقابلش می ایستم و منتظرم حرف هایش را به زبان بیاورد! سرفه ای میکند و گلوییش را صاف میکند
_بهتری دخترم؟
_ممنونم! خوبم خدارو شکر!
چپق را پک میزند و سری تکان می دهد
_ما همه داریم تاوان کارهای خودمون رو پس میدیم من، میترا ، ماه منیر! حتی محمد داره تاوان خشم بی امان خودش رو پس میده! اما نمیدونم تو تاوان چی رو پس میدی که گیر ما افتادی دخترجان!
همین که خودشان بدانند روز خوشی برایم نگذاشته اند کافیست! لبخندی روی لب میگذارم
_منم دارن تاوان پس میدم آقاجون! تاوان دل بستن های احمقانه!
الان محمد با کی لج کرده خودش که به خاطر کار نکرده اواز رو اذیت میکرده یا خونواش