سر بلند میکند و ترحم آمیز نگاهم میکند
_آواز بابا تو که از من دلگیر نیستی ؟ تو میدونی من راهی جز این نداشتم؟ اگه محمد همون لحظه این حقیقت رو می فهمید که خواهرش چه حماقتی کرده چه گناه بزرگی انجام داده با کشتنش هم آروم نمی شد! من راهی جز این داشتم دختر بابا؟
دختر بابا!!! خیلی وقت بود این کلمه را نشنیده بودم! ناخودآگاه دلم پر میکشد سمت پدرم و سکوت میکنم!
_از وقتی مریم خودسوزی کرد محمد هم اون آدم سابق نشد! من اون روز هر دو بچه م رو چال کردم یکی رو زیر خاک یکی رو توی خشم و عذاب وجدان، توی خاطرات خوب و بدش با خواهرش مریم! توی اون ده سال من و ماه منیر از خیر محمد گذشته بودیم! قبول کرده بودیم که پسری به اسم محمد نداریم اما برگشتن محمد همه ی معادلات ما رو به هم ریخت! برگشت و نورِ دنیای تاریک من و ماه منیر شد! برگشت و همه ی زندگی و چشم چراغم شد! امید به زندگی رو در من و مادرش زنده کرد و حالا دوباره با رفتنش اون نور اگر چه داره خاموش میشه ولی تو مثل منبع نوری که نمیذاری خاموش بشه! همه ی امیدمون به اینه که بخاطر تو برگرده! بخاطر بچه ی توی شکمت
لبخند تلخی میزنم! منبع نور؟ کاش میتوانستم بگویم من حتی یک چراغ دستی ساده هم نیستم چون محمد هیییچ عشق و علاقه ای به من ندارد و اگر تا حالا زندگی کرده مجبور بوده و راه گریزی نداشته
_امشب اومدم ازت دلجویی کنم و خواهش کنم قوی بمونی و جا نزنی! شاید محمد تا ده سال دیگه هم برنگرده ولی این رو بدون تو دیگه عضوی از این خونواده هستی حتی اگه محمد نباشه تو باید باشی و بمونی
_بله آقاجون! حالا که خوب به گذشته ی پر بارم نگاه میکنم یه انتظار ده ساله کم دارم! به هر حال توی این مدت ، از محمد کم خوشی ندیدم که بخوام بخاطر ده سال بهش پشت پا بزنم! نگران نباشید من احمق تر از اینم جا بزنم!
احمدخان نگاهش را به زمین میدوزد و سکوت میکند! باید هم سکوت کند این چاهی ست که خودش برای من بیچاره کنده است!
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
در خواب غلتی میخورم
چشم باز میکنم و محمد را با آن دو تیله ی عسلی میبینم
انگار این کابوس ها جزئی از خواب های شبانه ی من شده
نگاهم میکند و موهایم را نوازش میکند و من بی توجه به خوابم ادامه میدهم! دست او اما همچنان نوازش میکند
_محمد!
_جانم
_یه لیوان آب میاری برام
_باشه
دوباره پلکهای سنگینم روی هم می افتد که با صدایش بیدار میشوم
_پاشو برات آب آوردم
لیوان را میگیرم و آب را تا ته سر میکشم
_ممنون خیلی خوشمزه بود
و دوباره غرق در خواب میشوم این کابوس تکراری هر شب من است و من عادت دارم به این شکنجه ی روحی
در میزنم و وارد اتاق میترا میشوم
_بیا تو زنداداش
لبه ی تخت می نشینم و نگاهش میکنم هر روز به دیدنش می آیم نسخه ی دخترانه ی محمد است و اینطوری شاید کمی دلتنگی ام رفع و رجوع شود
_خوبی میترا؟
_خوبم ممنون! خبری از خان داداش نشد؟
سر تکان میدهم
_نه!
فورا اشک پس چشمانش می جوشد
_گریه نکن میترا خدا بزرگه! برمیگرده من مطمئنم!
_آره ولی ده سال دیگه! خاک تو سر من که…
و دوباره هق هق گریه امانش نمی دهد
دستم را روی شانه اش میگذارم و آرام نوازشش میکنم
_گریه نکن عزیزم! برمیگرده! این بار با دفعه ی قبل فرق داره
_چه فرقی داره؟ دفعه ی قبل مامان سر من حامله بود وقتی برگشت ده سالم بود! میترسم این بار هم وقتی برگرده که بچهش ۱۰ سالش باشه
از این حرف میترا شوری به دلم می افتد دستم را روی شکمم میگذارم و روزی را تصور میکنم که محمد بچه ی ۱۰ ساله اش را ببیند! مصیبت است مصیبت
_زنداداش درسته ۵ سال بیشتر با خان داداشم نبودم ولی توی این مدت کوتاه خیلی بهش وابسته شدم! مثل رفیق بودیم باهم! خیلی دوستم داشت بارها و بارها بهم گفته بود بنا به دلایلی روی ناموس حساسه و نباید دست از پا خطا کنم! بارها بهم گفته بود اگه کسی رو دوست داشتی مطلعم کن بارها و بارها گفته بود و من خیلی احمقم که حرفاش رو نادیده گرفتم نه؟
آنقدر از حرف های میترا آشفته و به هم ریخته ام که آرام و قرار ندارم
اگر محمد تا ده سال دیگر نیاید….
دستی روی شکمم میگذارم بچه شاید از حالم خبر دارد
شاید زهری که از دوری محمد به جان من ریخته میشود جسم کوچولوی او را هم تحت تاثیر قرار داده!
_میترا !
_جانم
_اون مرد سیاهپوش از کجا میدونه که تو مهران رو کور کردی؟
لب میگزد!
_حماقت از خودم بود زنداداش
_چه حماقتی؟
_فکر میکردم نامه هارو از طرف مسعود میاره برای همین یه روز بهش یه نامه دادم برسونه دست مسعود! پر بود از این اطلاعات! که آره از وقتی مهران رو کور کردم معذبم و کاش اون روز نمی اومدی عمارت خسروی و بابا هنوز نذاشته محمد بفهمه و محمد آواز رو شکنجه میده و ….هر چی داشتم ریختم رو پته!
_ای وای میترا ! چقدر زود اعتماد کردی
_وقتی پرسیدم از طرف مسعودی گفت آره! منم خوش باور
_از دست تو دختر! کم مونده بود همه رو به کشتن بدی
بغلم میکند و بدون آنکه حرفی بزند سر روی شانه ام میگذارد
کنار ستون حیاط ایستاده ام و به آن شب کذایی فکر میکنم
اعتماد بیچاره…چه کتک ها که نخورد
_آواز مادر
با صدای ماه منیر به پشت سر میچرخم
_بله خانم جون
_پدرت خیلی مریضه احتمالا ما فردا عصر برگردیم شهر! تو و مهران باید حواستون به عمارت باشه!
دست روی شکمم میگذارم
همین یک مصیبت را کم داشتم اداره ی عمارت در نبود محمد!
_چشم! حواسم هست شما خیالتون راحت باشه
طبق معمول اشک ماه منیر جاری میشود…محمد اگر میدانست مادرش در طول این چند روز چقدر اشک ریخته مسلما دست از لجبازی برمیداشت!
_کاش می مردم این روزا رو نمی دیدم! شبی نیست این پسر نیاد تو خوابم!
بغلش میکنم سعی میکنم آرامش را به قلب بی قرارش برگردانم اما….
چه آرامشی وقتی خودم دریایی متلاطم هستم
ماه منیر می رود و معتمد درست جلویم سبز میشود
_سلام خاتون
_سلام
_اگه امری داشتی حتما من رو در جریان بذارید
_همه چی رو به راهه؟
_بله! خیالتون راحت!
میخواهم به شاهنشین برگردم که با صدایش می ایستم
_اگه خواستید بیرون برید و هوا بخورید من خدمتم
متعجب نگاهش میکنم
_معتمد!
_بله خانم
_تو جدیدا ارباب رو دیدی؟
_خیر!
_با من رو راست باش
سر خم می کند و میخواهد دور شود که با صدایم می ایستد
_همونجا وایسا
با چند قدم مقابلش می ایستم
_تا دیروز هم مدام میگفتی قوانین رو زیرپا نزارم و از عمارت خارج نشم حالا چطور…
_گفتم شاید حوصله تون سر بره
_به من دروغ نگو معتمد…تو از محمد خبر داری درسته؟
_خیر
_حرف بزن معتمد! تو بدون دستور او از موضعت پایین نمیای چطور باور کنم این دستور محمد نیست؟
بدون آنکه حرفی بزند دور میشود! وای من…من مطمئنم محمد را دیده! غیر ممکن ست که سرخود حرفی بزند احتمالا محمد به او سپرده در غیابش برای بیرون رفتن همراهیم کند
دنبالش می افتم
_وایسا معتمد! فقط بهم بگو دیدی یا نه؟
مکث میکند و لبش برای حرف زدن دو سه باری باز و بسته میشود مردد ست حرف بزند یا نه
_دیدم! شمارو هم دیده! یعنی هر شب می بینه
وای خدای من! مگر میشود؟ تمام آن شب هایی که خواب می دیدم محمد بالای سرم نشسته رویا نبود؟ محمد…محمد هر شب به من سر میزده و من فکر میکردم خواب می بینم؟ فکر میکردم فراموش کرده؟
_کجاست؟
سر خم میکند و بدون آنکه چیزی بگوید دور میشود
نمی داند چه آشفتگی به جانم انداخته
قلبم خارج از بدنم میزند
محمد! من هر شب او را میبینم و ….
به طرف شاهنشین میروم
مضطربم و مدام داخل اتاق قدم میزنم
باید امشب بیدار بمانم و مچش را موقع آمدن بگیرم
یعنی نگهبان ها هم او را هر شب می دیدند و پیش من سکوت کرده اند؟
نفس کم می آورم
انقدر پریشانم گویی که اولین بار ست می بینمش!
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
در اتاق باز و بسته میشود و من محکم چشم روی هم فشار میدهم
کمی بعد بالای سرم حاضر میشود
از بالا و پایین شدن تخت می فهمم کنارم نشسته به آرامی موهایم را نوازش میکند و من پروانه های عالم دور دلم بال بال می زنند
بدون آنکه به طرفش برگردم با صدایی به ظاهر خواب آلود لب میزنم
_میشه یه لیوان آب بیاری برام؟
مکثی میکند و به طرف میز میرود لیوان را آب می کند و دوباره بالای سرم می ایستد
دوباره خودم را به خواب میزنم
شانه ام را تکان می دهد
_آواز! پاشو آبتو بخور
چینی به چشم های بسته ام می دهم و روی تخت نشسته آب را سر میکشم
_ممنون خیلی خوشمزه بود
و دوباره روی تخت دراز می کشم لیوان را روی پا تختی میگذارد و دوباره موهایم را نوازش میکند
قطره اشکم آهسته از چشمانم سر میخورد
چیزی نمانده دلم از خوشحالی بترکد
بلافاصله چشم باز میکنم و فورا دستش را می دزدد
یقه ی پیراهنش را میگیرم
_کجا بودی این همه مدت؟
یکه میخورد و نفسش را با خنده بیرون می دهد
وای! چقدر دلتنگ این نگاه و این چشمانم
بی اختیار از جا بلند میشوم و سرم را داخل گردنش فرو میبرم
عطر تنش…وای! عطر تنش…عطر تنش را با ولع نفس میکشم
بوسه هایم را روی گردنش میگذارم و او بدون آنکه واکنشی نشان دهد متعجب سکوت کرده!
دستم را به آرامی پشت گردنش میکشم
_حرف بزن! دلتنگ صداتم! حرف بزن بخدا دلم پوسید از دوریت
صدای رها شدن نفسش را میشنوم
بدون آنکه حرفی بزند به آغوشم می کشد
_محمدممم! دیوونه! چطور تونستی بری؟ اگه بدونی چه عذابی کشیدم! روزی هزار بار از خدا میخواستم برگردی و دوباره غر بزنی دوباره تهدیدم کنی دوباره دعوا راه بندازی و یکی یکی قانونای مزخرفت رو یاداوری کنی شاید باورت نشه حتی دعا کردم برگردی و زلیخا صدام کنی دیووونه چرا؟ چرا ترکم کردی؟ ترسیدم بری تا ده سال برنگردی! داشتم میمردم
به آرامی دستش را روی موهایم می کشد
_فقط بگو کجا بودی؟ تورو خدا بگو کجا بودی؟
از بغلش جدا میشوم چرا سکوت کرده؟
_حرف بزن چرا هیچی نمیگی؟نکنه میخوای از این به بعد اینطوری مجازاتم کنی
دستش را از بدنم جدا میکند و نگاهش را به پایین میدهد
_خسته ای؟میخوای دراز بکشی؟
بلافاصله ی روی تخت دراز میکشد
_دیگه نمیزارم بری ها ! فکر رفتن رو از ذهنت بیرون کن من دو هفته ست دارم خون دل میخورم
بازویم را میگیرد و سرم را روی سینه اش می گذارد و بالاخره بعد از سکوتی طولانی لب باز میکند
_دلم برات تنگ شده بود! برای بچه هم…
با شوق و اشتیاق سر بلند میکنم
_امیدوارم از رنج هایی که کشیدی و نمیتونی به زبون بیاری التیام پیدا کنی
سرم را میگیرد و محکم تر روی سینه اش فشار میدهد
_چقدر حرف میزنی!
ناخودآگاه لبخندی به لب می آورم! خدا را شکر خیالم راحت میشود که همان محمد گذشته ست همانقدر بداخلاق و بی اعصاب!
.🎶🦢⃤᭄
چشم باز میکنم و سراسیمه اتاق را نگاه میکنم
وای! دوباره دوباره محمد رفت؟
از جا بلند میشوم و به دور خودم می چرخم
وای! چرا ؟ چرا خوابیدم؟
چه اشتباهی کردم؟
کاش کور میشدم و خوابم نمی برد
به طرف در میروم که قبل از آنکه دستگیره را لمس کنم در باز میشود و نفس راحتی میکشم
محمد! مقابلم ایستاده! بغض میکنم و بدون توجه به چیزی که در دست دارد محکم بغلش میکنم
_محمدددد! فکر کردم رفتی دیوونه! قلبم! قلبم چیزی نمونده از جا در بیاد! داشتم می مردم از ترس! دیگه نرو! دیگه تحمل نمیکنم
بدون آنکه حرفی بزند ایستاده و غر زدن هایم را گوش می دهد
از بغلش جدا میشوم و ظرف میوه را می بینم
انار…انارها چشمک می زنند! دهانم آب می افتد
_وای انار آوردی؟
می خندد و به طرف کرسی می رود
زیر آن می نشیند و شروع به پوست گرفتن و دان کردن آنها می کند
_ دست صورتتو بشور و بیا ! منتظرتم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
_آواز
آنقدر انار داخل دهانم ریخته ام که نمیتوانم جواب بدهم
_آواز این هفتمین اناریه که دون میکنم مطمئنی زیاد خوردنش ضرر نداره؟
_نشستی دونه دونه حساب کردی چندتا انار پوست گرفتی؟
میخندد و من به دانه های سرخ انار نگاه میکنم
_نمیدونم ولی…این آخری باشه
_سومین باره میگی این آخری باشه!
چینی به دماغم می دهم و اخم میکنم
_باشه بابا نخواستم
بلافاصله دست از دانه کردن آنها برمیدارد
_محمد گفتم این آخری باشه چرا اینقدر خسیسی؟
_آوااااز
خودم را جلو میکشم و لب روی لبش میگذارم
به آرامی دست روی سینه اش میگذارم که ضربان قلبش دیوانه وار بالا رفته! میخواهد دستش را دورم حلقه کند که بلافاصله در اتاق باز میشود و فورا از هم جدا میشویم
با فریاد ماه منیر هر دو یکه می خوریم
_وااااااای
همین! قبل از آنکه به طرف محمد بیاید روی زمین می افتد و بی هوش میشود
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
_سلام زنداداش
با صدای میترا کتاب را از مقابل صورتم برمیدارم
_سلام عزیزم خوبی؟
_خوبم!
_حال مادرم چطوره؟
_نمیدونم طبیب بالا سرشه!
_آهان! شنیدم خان داداش برگشته تبریک میگم
_نمیخوای بری پیشش؟
_نه
_چرا؟
_از دیدنم خوشحال نمیشه ترجیح میدم منو نبینه
_شاید…
_خودم خوب میشناسمش
کنارم روی مبل می نشیند و مردد نگاهم میکند
_چیزی میخوای بگی میترا؟
_مممم راستش زنداداش…مسعود برام پیغام فرستاده
ضربه ی خفیفی به صورتم میزنم
_وای میترا ! آخرش تو و مسعود خودتونو به کشتن میدید
سرش را پایین می اندازد و با گوشه ی شالش بازی میکند
_چی گفته حالا؟
با این سوال لبخند ملایمی روی صورتش مینشیند
_میترسم بهت بگم به خان داداش بگی!
_نمیگم! خیالت راحت
با ذوق و هیجان خودش را جلو میکشد
_مسعود ازم خواسته باهم ازدواج کنیم
با این جمله خشک میشوم و کتاب بی اختیار از دستم سر میخورد
_چی خواسته؟
کلافه جمله را تکرار میکند
_خواسته باهم ازدواج کنیم!
_خب! فکر میکنی محمد با این ازدواج موافقت میکنه؟
_نه!
_پس چی؟
_زن داداش این خونه دیگه جای موندن نیست برای من
_منظورت چیه میترا؟
لب میگزد
_مسعود گفته فردا لباسا و سجلم رو بردارم و باهاش فرار کنم!
با همه ی قدرتم ضربه ی محکمی به سرم می کوبم
_وااااای! وای میترا ! خر نشی همچین غلطی کنی! هم منو به کشتن میدی هم خودتو
_من اگه فرار کنم از ایران میرم میمونه تو…که باید یه جوری خان داداش رو آروم کنی
با همه قدرت میترا را هول میدهم
_بسه میترا! کم بخاطر تو تحقیر شدم و کتک خوردم؟ نزدیک بود بخاطر شما دوتا احمق خفم کنه! باز میخوای با این تصمیمات منو شکنجه بدی؟
میترا اخم میکند و سر به زیر می اندازد
_قبل از اینکه همچین غلطی بکنید دوتاتونو لو میدم! مخصوصا اون مسعود احمق که بجز دردسر برای من چیزی نبوده
بلافاصله رنگ میبازد و نگرانی روی چهره اش سایه می اندازد
_وای نه! غلط کردم زنداداش! تو رو خدا کاری به مسعود نداشته باش
_مسعود؟ مسعود؟ تو همش به فکر خودت و مسعودی؟ پس من این وسط چه گناهی کردم میترا؟ تا کی این خودخواهی رو ادامه میدید؟
با دندان به جان گوشه های ناخنش می افتد
_میترا بدون خبر دست از پا خطا نکنی ها….گفته باشم دوباره به دردسرم بندازی حلالت نمیکنم
بدون آنکه حرفی بزند از جا بلند میشود و با قهر به طرف اتاقش میرود
دلم مثل سیر و سرکه میجوشد وای اگر میترا و مسعود حماقت به خرج بدهند مسلما دودش توی چشم من میرود
ممنون قاصدک جان ولی امشب کم پارت داشتی آهو و نیما رو بذار هیلیر رو هم