۲ دیدگاه

رمان آواز قو پارت 89

4.1
(79)

 

آنا با پمادی در دست در را باز میکند و به طرف محمد می اید
با دیدن سر و روی خون آلودش جیغ بلندی میکشد
_زهرمار! خفه خون بگیر! چه مرگته؟
_محمددددد وای! این چه سر و وضعیه؟
_لال شو
انا حتی جرات ندارد نزدیک شود
سر و صورتش همه رد خون های تیره و خشک شده ست
دو طرف رانش هم به شدت سوخته و شلوار به جای سوختگی چسبیده
زیر دلش خالی میشود و بی حال روی تخت می نشیند
_پاشو کمک کن لباسامو در بیارم
_بدنم میلرزه نمیتونم! وایسا به خدمتکار بگم یه اب قندی چیزی بیاره
عصبی دستش را میگیرد و پیچ می دهد
_واسه من ادا در نیار تخم سگ! چیزی که خواستمو انجام بده
_ادا چیه؟ دارم میمیرم بخدا ! قلبم توی دهنمه
آنای بیچاره میخواهد به طرف در برود که یقه اش را میگیرد و ظالمانه روی صورتش میغرد
_جم بخوری من میدونم و تو!
اشکش بی اختیار جاری میشود و به ناچار هر طور شده سر پا می ایستد
_حداقل پاشو بریم حموم یه ابی به تنت بزن
زیر بازویش را میگیرد و هر طور شده از روی تخت بلندش میکند
لنگ لنگان به طرف حمام می روند
گریه ی انا شدت پیدا میکند
در حمام را می بندد و به زور خود را سر پا نگه میدارد
به آرامی شروع به باز کردن کمربندش میکند
_مراقب باش نخوره به زخم
_مراقبم
دکمه و زیپ شلوار را باز میکند و ناخودآگاه دستش رها میشود و بی حال میشود
رها شدن دست آنا همانا و برخورد کمر شلوار با زخم و فریاد وحشتناک محمد همانا
_احمققق! چه غلطی میکنی؟
سیلی اش روی صورت انا می خوابد و او دست روی دهانش گذاشته و گریه میکند
_میترسم! دست خودم نیست دارم میمیرم بفهم محمد
موهایش را میگیرد و از حمام بیرونش می اندازد
_گم شو از جلوی چشمام! بی دست و پا
انا با هق هق بی امان جلوی در حمام نشسته و دست روی گلویش گذاشته تلاش میکند نفس بکشد
اما نفسش بالا نمی اید
تا به حال زخم و سوختگی به این عمیقی ندیده و حالا وحشت زده ست
دست و پایش سرد شده قلبش پر تپش می کوبد
رفتارهای تند و پرخاشگرانه ی محمد هم تشدیدی گذاشته روی تمام ترس و دلهره اش
صبرش لبریز شده
ماه هاست به رفتن و ترک کردن محمد فکر میکند
به اجبار و کتک او را به روستا کشانده! دیگر تحمل این همه توهین و تحقیر را ندارد
اشک و سرفه های پیاپی جانش را به لب رسانده که درب شاهنشین باز میشود و مهران سراسیمه وارد اتاق میشود
_آنا…آنا جان! چی شده حالت خوبه؟
به طرف پارچ اب می دود و لیوان ابی می اورد
به کمک مهران جلوی در حمام دراز می کشد
به ارامی جرعه ای اب می نوشد
زیر لب چیزی می گوید که مهران متوجه نمی شود
_بلند تر بگو انا؟ نمیشنوم
_دیگه …دیگه نمیتونم مهران
مهران کمی اب به سر و صورتش میزند
_دوباره کتکت زد؟
به تایید سر تکان می دهد! مهران اندوهگین اشک گوشه ی چشمش را پاک میکند
_انا…
با تکان سر جوابش را می دهد
_هر چه زودتر جونت رو بردار و برو آنا ! مجبور نیستی اینجا بمونی و کتک بخوری شما که ازدواج نکردید راحت می تونید …
_بچه رو چیکار کنم؟ محمد هنوز نمیدونه ازش حامله هستم! فقط تو میدونی! فقط تو مهران!
_یه کاریش میکنیم آنا نگران نباش
_مهرااان محمد اگه بفهمه بچه شو کشتم منو زنده نگه میداره؟
_این بچه نامشروعه انا ! بعدش…تو میتونی بهش بگی بچه ی اون نیست
_بدتر! سرمو میبره! قسم میخورم سرمو میبره
_بلافاصله که اینجارو ترک کردی با یکی ازدواج صوری کن…میفهمی چی میگم؟ بگو بچه مال اونه! نمیتونه کاری کنه
_سقطش کنم؟
_اره! تو که نمیخوای ازدواج نکرده ازش بچه داشته باشی میخوای؟
_نه!
_چرا گذاشتی باردار بشی؟ اصلا چرا اجازه دادی بهت نزدیک بشه؟ شما محرم بودید؟
_یه بار حماقت کردم و به خواسته اش تن دادم بعد از اون هر بار مجبورم کرد به اجبار مجبورم کرده مهران! حالا هم هر بار اراده کنه نمیتونم نه بیارم چیکار کنم؟
با صدای بسته شدن شیر آب، مهران سر جایش خشک میشود
_خان داداش تو حمومه؟
_اره
_نشنیده باشه!
آنا او را به طرف در هول می دهد
_برو مهران! برو اینجا واینستا الان بیاد و من و تو رو تنها ببینه خون به پا میکنه
بلافاصله مهران از اتاق خارج میشود
با بسته شدن در شاهنشین در حمام باز میشود
نگاه محمد سمت در ست
_کی اومد تو اتاق؟
انا از ترس بلند میشود و مظلومانه نگاهش میکند
_کسی نیومد!
_آهان!
به داخل حمام برمیگردد
نفس راحتی می کشد
چیزی نمانده بود دستش رو شود
در حمام باز میشود و با دیدن کمربند داخل دست های محمد دوباره مرگ را به چشم می بیند
_مهران بود! بخدا مهران بود گفت…
هنوز حرفش تمام نشده با کمربند ضربه ای به پهلویش می زند
_تو که گفتی کسی نیومد؟
با دست و پا کشان کشان دور می شود اما با یک قدم بلند خود را به او می رساند
_اومد دید تو حمومی زود رفت ! نیومد تو !
_ولی من صدای حرف زدنشو جلوی در حموم شنیدم

#پارت_436

زانوهایش را بغل میکند و گریه چشمان ابی دریایی اش را قرمز میکند
_اشتباه شنیدی!
ضربه ی دیگری به پشت و کمرش میزند و از درد نفسش می رود و بالا نمی اید
بدون توجه به حال زارش کمربند را گوشه ای پرت میکند
_میریم بیرون همه ی نگاه ها سمت توست! از خدمتکار گرفته تا بازاری و زن و مرد! زنی که خودش نخاره نگاهی سمتش نمیاد! دلت با من نیست انا خانوم! دلت با رفتنه با خیانته! روزی که بفهمم خائن از اب در اومدی هزار قطعه ت میکنم و هر قطعه‌تو یه جا دفن میکنم
_چقدر قسم بخورم که دست خودم نیست! بخدا دست خودم نیست! تقصیر من چیه که همه نگاه میکنن؟ مامانمم همینه! میره هر جایی فکر میکنن فرنگیه نگاه هارو می کشونه سمت خودش
_میخوای بگی مامانتم مثل خودت هرزه ست؟
_مامانم چه هیزم تری به تو فروخته که بهش میگی هرزه؟ محمد تو کلا مریضی! شکاک و بدببنی! دست خودت نیستا درست نمیشی! من بمیرم برای کسی که در اینده خودشو بدبخت میکنه و زن تو میشه
همانطور که نشسته کمربند را برمیدارد و با همه ی قدرت به سمتش پرت میکند
_خفه خون
سگک کمربند به پیشانی اش میخورد و شکاف کوچکی برمیدارد
اما خم به ابرو نمی آورد به این کتک ها عادت دارد
_اینو نزدم که چرا مهران اومده از این شاکیم که چرا دروغ میگی؟
دست روی زخمش میگذارد و به هر طریقی شده با پاهای سست و کم جانش از شاهنشین خارج میشود
محمد دردمند روی تخت دراز می کشد آنا نیامده رفت و حالا مجبورست خودش زخم هایش را ضماد بزند…

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

از جا بلند میشود و از پنجره انا را می بیند که ماریه را به آغوش گرفته و زار میزند
میداند که دوباره در تنبیه او زیاد روی کرده
اما…
دلیل دروغش را هنوز نفهمیده!
اگر مثل آدم اعتراف میکرد مهران امده هرگز این چنین عصبانی نمیشد
پنجره را باز میکند
_آنا
انا با ترس و پریشانی سر بلند میکند و محمد را با نیم تنه ی برهنه اش جلوی پنجره می بیند
_بله
_بیا بالا کارت دارم
_باشه
تک تک پله های راهرو را با ترس یکی یکی بالا میرود و در دل دعا میکند دوباره عصبی نشده باشد
وارد اتاق میشود و در را پشت سرش می بندد
_بیا جلو
_چی شده؟
چسب زخمی را با دقت برش میزند
_بیا
آنا با دلهره به سمتش میرود و او چسب زخم را روی پیشانی اش میگذارد
_خونش بند اومده بود
_اشکالی نداره
بغلش میکند و موهایش را می بوسد
_معذرت میخوام! بخاطر اتفاقات این روزا خیلی عصبی بودم دست خودم نبود
_اشکالی نداره
_حالا بگو مهران چرا اومده بود؟
سوالی که دوباره تن انا را میلرزاند
_اومده بود پیش تو ! بعد من اون لحظه حالم بد بود برام یه لیوان اب اورد و دلداریم داد سعی کرد ارومم کنه! ترسیدم! بهش گفتم محمد اگه بفهمه اومدی تو اتاق و من تنها بودم عصبانی میشه پاشو برو! دیگه رفت
_چرا اینارو همون موقع نگفتی؟ آنا کی میخوای بفهمی من از دروغ متنفرم؟!
_ترسیدم
جای زخمش را به آرامی می بوسد
_بشین موهاتو گیس کنم
_نمیخواد
_بشین
به ناچار روی تخت می نشیند
_آنا
_جانم
_اوضاعم یکم رو به راه بشه با پدر حرف میزنم
_در مورد؟
_ازدواجمون
ناخودآگاه تمام عضلات آنا از ترس منقبض میشود
ازدواج! با کسی که بارها او را شکنجه داده چیزی ترسناک و دور از ذهن ست
باید به حرف مهران عمل کند و هرچه زودتر از روستا برود وگرنه مجبورست به خواسته ی او تن بدهد
با شانه یکی یکی گره موهایش را باز میکند
_چرا ساکت شدی؟
_چی بگم؟
_خوشحال نیستی!
_هستم
از پشت بغلش میکند و گردن گرم و پرحرارتش را می بوسد
_قول میدم از این به بعد کمتر اذیتت کنم! تو هم اینقدر پا روی خط قرمزام نزار خب؟
_باشه
دوباره بوسه ی دیگری روی گردنش میگذارد و همزمان انا در دل خدارا شکر میکند که پاهایش زخم ست و فعلا نمی تواند برخلاف میلش او را مجبور به رابطه کند!
رابطه هایی که فقط بار اول با میل و خواسته ی خودش بود و بعدها تبدیل به اجبار شد و تمام لحظات را زیر دست و پایش زجر می کشید و شکنجه میشد
شروع به گیس کردن میکند که ناگهان در اتاق شاهنشین باز میشود و احمدخان با سر و رویی عصبی و آتشین، از شهر برگشته وارد اتاق میشود
آنا بلافاصله از جا بلند میشود و محمد هم کمی بعد به زور بلند میشود
_سلام آقاجون
هنوز حرف از دهانش خارج نشده که عصای احمدخان با همه ی قدرت روی شقیقه اش میخوابد
جیغ انا داخل اتاق می پیچد
محمد دست روی سرش میگیرد و با همه ی دردی که داخل مغزش پیچیده روی تخت می افتد و مثل جنین جمع میشود
_پسره ی ابلهه! خیال کردی چون اسم پسر احمدخانو با خودت به یدک کشیدی میتونی هر غلطی بکنی؟ بدون اجازه ی من چه گهی خوردی؟فکر کردی چون بعد از ده سال برگشتی میتونی بدون اجازه ی من سر خود تصمیم بگیری؟

 

#پارت_437

 

خون قطره قطره از بین انگشتانش روی تخت جاری میشود
ناباور چشم باز میکند
چه اتفاقی افتاد
احمدخان او را زد؟
امکان ندارد! هنوز چند هفته نشده برگشته و قبل از این با تمکین و احترام با او برخورد میکرد حالا چه شد؟
دست و پای انا طبق معمول با دیدن خون سرد شده و به گریه افتاده
احمدخان اما بی رحمانه برای ضربه ی دیگری عصا را به سمت سرش میبرد که دست های محمد مانع میشود
_از این به بعد بدون اجازه ی من حق اب خوردن هم نداری فهمیدی؟
بدون آنکه عکس العملی نشان دهد چشم باز میکند و گریه های آنا را نگاه می کند
عصای احمدخان دوباره روی ران پایش میخوابد
_فهمیدی؟
وقتی سکوت و بی تفاوتی اش را می بیند میخواهد ضربه ی سوم را بزند که آنا بلافاصله به دست و پایش می افتد
_تو رو خدا! نزنیدش! به اندازه ی کافی کتک خورده! همه ی جای بدنش زخمه! بهش رحم کنید
دست احمدخان توی هوا می ماند
_لطفا ! خواهش میکنم! محمد این مدت در نبود شما تنهایی زیادی کشیده بخاطر همین مثل گذشته سرخود تصمیم گرفته! بهش فرصت بدید که به بودنتون عادت کنه!
احمدخان عصایش را روی زمین میگذارد بی تفاوت پسرش را نگاه میکند
محمد میتواند عصای پدرش را بگیرد و نصف کند می تواند مقابل او بایستد میتواند حتی با او دست به یقه شود و تهدیدش کند اما…پدرش سن و سالی دارد پیر ست و شکسته! با همه ی غرورش ناتوان ست و باید مراقب رفتارش باشد تا او را بیشتر از این نرنجاند
_چشم آقاجون! چشم
احمدخان از اتاق خارج میشود و آنا بلافاصله محمد را از جا بلند میکند
_من بمیرم برات این چند وقت یه روز خوش ندیدی
_آنا
_جانم
_خیلی ناراحتم خیلی عصبیم! نمیتونی تصور کنی چقدر! پس پاشو برو بیرون! نمیخوام بهت آسیبی برسونم
_ولی محمد…
_برو انا
میداند اگر بماند همه ی خشمش را سر او خالی خواهد کرد پس به ناچار اتاق را ترک میکند و محمد دوباره روی تخت می افتد
با پیراهنی که آن اطراف ست زخمش را محکم میگیرد تا خونش بند بیاد
حتی توان فکر کردن هم ندارد
چشم روی هم میگذارد و میخوابد

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

با سر درد شدیدی چشم باز میکند و آنا را روی تخت می بیند که کنارش خوابیده
سعی میکند دوباره بخوابد اما…گرسنه ست و بدنش میلرزد
_آنا
چشم باز میکند و بلافاصله روی تخت می نشیند
_جانم
_گشنمه
_چشم الان برات غذا میارم
کمی بعد انا با یک کاسه شیربرنج برمیگردد
_پاشو محمد پاشو عزیزم
_آنا
_جانم
_امروز اگه نمی رفتی بیرون شاید….
بقیه ی حرفش را میخورد دوباره ترس در دل آنا می جوشد
و حرف های مهران را در ذهن مرور میکند
_غذاتو بخور به چیزی فکر نکن

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

تمام شب را نخوابیده
به فکر فرو رفته و سعی میکند در مورد اینده اش تصمیم درستی بگیرد
محمد را دوست دارد
به او علاقه مند ست
اما‌…اما دوست داشتنی که به او آسیب برساند را نمی خواهد
مردد ست! بین رفتن و ماندن دودل ست! اما بیشتر دلش با رفتن ست با ترک کردن با دور شدن از این عشق سمی!

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

از خواب بیدار میشود محمد در حال مطالعه ست
_محمد
_جانم! بیدار شدی؟
بغض کرده نمیتواند حرفی بزند
دیشب تصمیمش را گرفته باید قبل از انکه بفهمد حامله ست خود را از این منجلاب نجات دهد
_محمد!
_چیه انا؟ چی شده؟
_میشه موهامو گیس کنی؟
لبخند روی لب محمد پیدا میشود
_چشم
به طرفش می رود و با ارامش موهایش را گیس میکند! دو گیس بلند و ضخیم
_محمد
_جانم
_چه لباسی بپوشم؟
متعجب فکش را میگیرد و سرش را بلند میکند
_بغض داری انا؟
با دیدن چشم های پر از اشکش قلبش مچاله میشود
_چی شده انا؟
_کدوم لباس؟
می فهمد امروز انا مثل هر روز نیست! بغض دارد ناراحت ست و باید با دلش راه بیاید
به طرف کمد میرود و پیراهن سفید رنگ چین داری که تا روی زانویش می اید از کمد خارج میکند
_اینو بپوش
_چرا این؟
_نازکه! میتونم پوست شیشه ایتو ببینم
میخندد و با رغبت پیراهن را میپوشد!
به دور خود می چرخد و خنده روی لب محمد پیدا میشود!
_چاق شدی؟
_چاق؟
_هوم! یکم شکم اوردی! مراقب باش شکمت بزرگتر از این نشه شکم گنده حالمو بهم میزنه
دوباره ترس توی دل انا می افتد! وای اگر بفهمد باردارست…رفتنش غیر ممکن میشود
_از این به بعد کمتر میخورم
_خوبه
روی ران پایش می نشیند و با همه ی بغضی که دارد بغلش میکند
_محمدم
_جان
_بریم باغ قدم بزنیم؟
لبخند محمد محو میشود
_با این لباسا؟
_کسی نمی بینه! بریم؟
به تایید سر تکان می دهد

 

 

#پارت_438

.🎶🦢⃤᭄

زیر درخت زردآلو نشسته اند
گل بابونه ی سفید و زرد رنگی از چمن می کند و کنار شقیقه ی انا میگذارد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ساعت قبل

چقدرم با آنا خاطره داره ممنون قاصدک جان

نازنین مقدم
2 ساعت قبل

ماشالا به محمد با همه هم خاطره داره

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x