رمان آواز قو پارت28

4.1
(97)

 

_فردا قراره یه خبر خوب بشنوی!
هوف !
چرا آنقدر خوش باور شدم که فکر کردم از این گناه بزرگ چشم پوشی کرده؟
اصلا این کار من قابل بخشش ست؟
سر ساده ترین اشتباهات به شدت تنبیه میشوم حالا برای بیهوش کردنش،خون دماغ کردنش ،تهدید کردنش، سوزاندن یادگاری هایش دزدیدن انگشترش انتطار بوس و نوازش دارم؟
دوباره سرم را روی قلبش میگذارد
_بخواب!
بخوابیم؟
بدون شکنجه؟
بدون کتک؟
بدون تهدید؟
امشب محمد یک چیزیش شده و من نمیدانم!
بعد از نیم ساعت بدنم خشک شده و میخواهم تکان بخورم که حلقه ی دستش را تنگ تر میکند

#پارت_153

 

_تکون نخور!
_بیداری؟
_بیدارم
خودم را به زور از بغلش جدا میکنم
_چرا نمیخوابی؟
_عطر تنت نمیذاره!
لبخند کوچکی لبم را از هم باز میکند! واقعا محمد به من علاقه مند شده؟ چطور باور کنم؟ شاید بخاطر ان رابطه بی مقدمه ی دیشب است! کاش زودتر این کار را کرده بودیم…
_محمد!
_هوم!
_حس میکنم ضربه ای که مهران به سرت زد باعث شده یه قسمت از مغزت جا به جا بشه! نمیدونم ولی هر چی هست باید ممنونش باشم
بلافاصله چشم هایش باز میشود سکوت میکند و به صورتم زل میزند و آخر سر به گفتن یک کلمه بسنده میکند
_آهان!
نمیدانست ضربه را مهران به سرش زده؟
دهن لق تر از من وجود ندارد
اگر فردا تنبیهی برایمان باشد مسلما مهران باید تیرباران شود و من سنگسار
چهره در هم میکشد و رو به دیوار غلتی میخورد
_شب بخیر
_شب توم بخیر

 

به طرف میز نهار خوری کوچک می‌روم
برای اولین بار باهم روی میز نشسته ایم و صبحانه می‌خوریم
با نگاه های بی وقفه اش چیزی نمانده قورتم بدهد و من بی اعتنا صبحانه‌ ام را میل میکنم!
گلویش را صاف میکند
_به زودی پزشک خونوادگی رو عوض میکنم
_لزومی نداره! به هر حال از سر عمد نبود فقط یه تشخیص اشتباه بود
_تشخیص اشتباه؟ این اشتباه نزدیک بود به قیمت تموم شدن زندگی تو باشه! خروار خروار پول میریزیم جلوش که چی بشه؟ اینم تشخیصش
تمام شدن زندگی؟ هوف! نگاه خشمگینی به او می‌اندازم و سکوتی بلند بین ما به وجود می آید
به راستی من عاشق این آدم ترسناک شده ام؟ کسی که هر لحظه قصد جانم را میکند؟!
باورش سخت ست اما وقتی به چشمهای عسلی اش نگاه میکنم انگار حافظه ام کامل پاک میشود!
با وجود بلاهای ترسناکی که این مدت به سرم آورده در چشمم زیباترین و بهترین مرد زندگی ست!
با اینکه مغزم نمیخواهد این موضوع را بپذیرد و هر بار انکار میکنم اما واقعیت این ست که نمیتوانم عشقش را از قلب و ذهنم بیرون کنم نمیتوانم نادیده اش بگیرم چه اشتیاقی دارم برای دوست داشنش!
اگرچه پری شب بعد از آن کتک های وحشتناک سخت بود به حراج گذاشتن بدنم و دیدن آن در تملک دستهای بی رحمش، اگر چه جای گازهای وحشیانه و رد کبودی هایش گاهی درد میکند اما گوشه ای از قلبم، همانجایی که متعلق به اوست از این معامله خرسندست!
اگر چه به روی خودم نمی آورم اما بعد از همخوابی آن شب و یادآوری گاه و بی گاه آن خوشی نامحسوسی زیر پوستم می‌دود
کاش اتفاقات قبل از آن نمی افتاد
مسلما من هم لذت میبردم!
اگرچه کتک هایش حفره ای از ترس و نفرت را در دلم ایجاد کرده اما ارتعاش صدای مردانه اش کافیست تا تمام حفره های وجودم پر از عشق شود
او هم انگار این عشق و این حس را پذیرفته که بعد از رفتار های وحشیانه دیروزم تنبیهم نکرده!
_گفتی امروز یه خبر میشنوم! میتونم بپرسم چیه؟
_وقتشه خانومی کنی!
متوجه منظورش نمیشوم! خانومی؟ احتمالا دوباره در مورد رابطه ی جنسی حرف میزند؟؟؟
_یعنی چی؟
_یعنی اینکه همسرت داره جانشین پدرش میشه و تو خاتون این عمارت!
از این خبرش شوکه ام نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت!
خانم عمارت شدن چه امتیازی دارد که باید خوشحال باشم؟
با یادآوری آنکه چند روز پیش پری گفت مسعود برگشته رعشه ای به تنم می افتد!
حالا که محمد جانشین میشود جان او هم بیشتر در خطر ست! کاش هر چه زودتر گورش را گم کند و دوباره بلایی نشود و به جان زندگی من بیفتد
_جدی؟ بهت تبریک میگم
_همین؟
_نمیدونم!
دستم را که روی میز گذاشته ام می گیرد! ناخودآگاه تپش قلبم شدت می‌گیرد و نفسم سنگین میشود
نگاهم از صورتش به سمت دستان مردانه اش سر میخورد
حس خوشایندی روحم را قلقلک میدهد کاش هیچ وقت دستش را از دستم جدا نکند!
همچنان نگاهش روی صورتم ست و صدای نفس های کشدار و گرمش گوشم را پر کرده!
دستم را محکم تر میگیرد و از جا بلند میشود و من را هم به سمت تخت می‌برد
روی لبه ی تخت می‌نشینیم
با انگشت شست آرام صورتم را نوازش میکند

سکوت زیبایی بینمان برقرار ست اما چشم هایمان هم صحبت شده!
سکوتی که فریاد میزند و نگاهی که این فریاد هارا جواب می‌دهد
کش مویم را می کشد و موهایم روی شانه ام می‌ریزد
دستش را لا به لای موهایم می لغزاند و بازهم نگاهم میکند
انگار که اولین بار ست مرا میبیند
سرش را پایین می اندازد و بعد از کمی مکث میگوید
_باید قبول کنیم که سرنوشت ما به هم گره خورده! حتی اگه قلبا راضی به این پیوند نباشی
کاش میتوانستم سینه ام را بشکافم و قلبم را باز کنم و تمام عشق و علاقه ام را به او نشان دهم
کاش میتوانستم به او بفهمانم که اگر سر صلح و سازش نشان دهد از این پیوند خوشحالم!
آب دهانم را فرو میبرم و می خواهم حرفی بزنم که دستش سمت گردنم می‌رود!
نفسم به شماره می افتد و هر لحظه ضربان قلبم تندتر و بلندتر میشود

#پارت_155

در همین افکارم که یکی در میزند
بله ای میگویم و دوباره همان صورت خندانی که از دیدنش تنفر دارم را میبینم
_سلام آواز جان خوبی؟
پریچهر ست با یک فنجان چای در دست با قدم های آهسته به طرفم می آید
_سلام!
عمیق تر میخندد
_چه خبر؟ خوبی؟
نگاهم را از صورت کریه‌ش میگیرم و به در و دیوار می‌دهم
_پسر داییت خوبه؟
نگاهم به یکباره سمت چشمانش برمیگردد
پسر داییم؟ او چطور مسعود را می‌شناسد
اخم بین دو ابرویم می نشیند
جلوی پنجره می ایستد و در حالی که نیم رخش رو به من ست چایش را لب میزند
_برگشته! خبر داری؟
از جا بلند میشوم و خشمگین نگاهش میکنم
ادامه می‌دهد
_البته بجز من کسی خبر نداره! محمد هم نباید بفهمه باشه؟
خدای من! این زن کیه و از طرف کی پا به این عمارت گذاشته؟
_تو کی ای که خزیدی توی زندگیم؟ از طرف کی اومدی؟
خنده ی بلندی سر می‌دهد
_راستی! شنیدم همسرت جانشین پدرش شده! با این حال تو الان خانم عمارتی! تبریک میگم خانم!
به طرفم برمیگردد و یک تای ابرو بالا می اندازد
من اما از حرص کبود میشوم و چیزی نمانده دست در گیس هایش فرو کنم
استکانش را روی لبه ی پنجره میگذارد و لبخندش به یکباره محو میشود و چهره اش جدی
_شوهرت رو راضی کن توی اتاق رختشور خونه بمونم
میخندم و بی تفاوت به سمت آینه میروم
یکی از ادکلن های محمد را برمیدارم و بو میکنم
_چشم امر دیگه ای باشه؟
_امر دیگه ای نیست! البته فعلا !
از آیینه نگاهش میکنم پرغرور ایستاده و دستور می‌دهد! انگار او خانم عمارت ست و من خدمتکار و برده ی او
_با زبون خوش گمشو بیرون تا دستور ندادم با خفت بیرونت کنن
با تق تق کفش های پاشنه بلندش به طرفم می آید
_خفت؟ میدونی خفت یعنی چی؟ خفت یعنی اینکه خانم عمارت باشی و همسرت بخاطر اینکه توی یه شب هزارتا ساس توی خونه ریختی بیفته به جونت! خفت یعنی اینکه پسرداییت جلوی چشمات تحقیر بشه و چشمش از کاسه در بیاد خفت یعنی اینکه مجبور بشی مثل عروسک خیمه شب بازی توی دستای من بمونی و من هرچی گفتم جز چشم چیزی تحویلم ندی!
خدای من! گوش هایم درست می شنود؟ پریچهر تهدیدم میکند؟ برایم خط و نشان میکشد؟و مهمتر از همه سوء استفاده میکند؟
به طرفش برمیگردم و در یک حرکت یقه ی پیراهنش را میگیرم
_تو سگ کی باشی برای من خط و نشون بکشی؟
مچ دستم را با همه ی قدرت فشار میدهد
_سگی که باید مطابق میل او دستور بگیری
مچ دستم را از دستش جدا میکنم و با همه قدرت سیلی محکمی روی صورتش میگذارم
_من حاضرم پسرداییم جلوم کور بشه محمد با چاقو تیکه تیکه‌ام کنه ولی بی سر و پایی مثل تو تهدیدم نکنه فهمیدی؟
دستش را روی جای سیلی میگذارد و دوباره می‌خندد! خنده ای که تبدیل به نقطه ضعف من شده! دیدنش دیوانه و جری ام میکند
_تا آخر شب فرصت داری به پیشنهادم فکر کنی! تو از همسرت خواهش میکنی من اینجا بمونم و من قضیه اومدن پسرداییت و رهاکردن ساس هارو توی عمارت لو نمیدم! معامله ی خوبیه خاتون نه؟
با ضربه ی محکمی روی سینه اش هولش می‌دهم
_تو کی هستی زنیکه؟ کییییی؟
_من که گفتم!کاری به کارت ندارم میذارم تا آخر عمرت همسرت شکنجت بده ولی به شرطی که من توی این عمارت بمونم! من باااید بمونم باید فهمیدی؟
_همین امشب با محمد حرف میزنم و از این عمارت بیرونت میندازم!
فنجان چای را برمیدارد و به طرف در میرود
_تو با محمد حرف بزن منم حرف میزنم! ببینم حرف کیو بهتر باور میکنه! فقط یادت باشه تا امشب فرصت داری!
از اتاق خارج میشود و من ناباور در بسته را نگاه میکنم
این زن کیست و چگونه پایش به این عمارت باز شد! لابد از طرف کسی آمده باید محمد را در جریان بگذارم! باید بفهمد این زن با نقشه ی قبلی وارد این عمارت شده
چند ضربه ی محکم به دیوار میزنم و کمی بعد حنانه وارد اتاق میشود
_حنانه!
_جانم آوازی
_پریچهر اومده بود اینجا کلی تهدیدم کرد که قضیه ی ساس هارو فهمیده و اگه کاری نکنم اینجا بمونه پیش محمد لو میده حنانه پریچهر از کجا میدونه ما اون ساس هارو پخش کردیم تو که حرفی نزدی؟
لب میگزد و ضربه ی خفیفی روی صورتش میکوبد
_دیوونه ای؟ من حرفی بزنم که محمد بفهمه و بعدا سلاخیم کنه؟ عاقلانه ست به نظرت؟
_پس از کجا فهمیده؟
_شاید از شیرین کاری های اون شب من و تو
باید یه جای دیگه قرار میذاشتیم نه جلو در شاهنشن! تابلو بود توی اون قوطی غذا نیست
دستم را روی صورت میگذارم
دو روز نیست که روابطم با محمد به طور معجزه آسایی کمی بهتر شده! حالا اگر موضوع ساس و مسعود راهم بفهمد دوباره همان آش و همان کاسه
باید هر طور شده جلوی پریچهر را بگیرم در غیر این صورت زندگیم رنگ خوشبختی نمی‌بیند
_میخوای چیکار کنی آواز؟
_نمیدونم! تا شب در موردش تصمیم میگیرم

 

از دید محمد 🪽🩵

با همه قدرتش تنش را از آغوشم بیرون میکشد
_محمد! میدونم احساساتت فوران کرده ولی نباید بهشون اجازه بدی بهم آسیب برسونن!
احساسات؟ از کدام حس حرف میزند؟ تنفر؟ خشم؟ انزجار؟بیزاری؟ کراهت؟دلزدگی؟
_نمیتونم آواز! دارم از درون آتیش میگیرم!
_باشه! فقط آروم باش! آروم!
نفس عمیقی میکشم
_آرومم!
میخندد و انگشتش را روی قفسه ی سینه ام میکشد
_هرکاری دوست داری انجام بده ولی باید…
بلافاصله گردنش را از پشت میگیرم و تنش را به دیوار حمام می چسبانم!
_گفتی هر کاری؟
تلاش میکند خودش را از زیر دستم بیرون بکشد
_آره ولی نه اینجوری بی رحمانه
رحم؟ خنده ام میگیرد و گردنش را بیشتر فشار میدهم
چطور وقتی من التماس میکردم و ضجه میزدم چیزی به اسم رحم در وجودش نبود حالا….
لبم را به لاله ی گوشش می‌چسبانم
_تکون نخور تا برگردم
به طرف در حمام میروم
_کجا محمد؟
_لباسام تمیزه در بیارم میام
از حمام خارج میشوم و تکیه ام را به دیوار می‌دهم
میتوانم چند ماه این خشم را سرکوب کنم؟
باید بتوانم باید!
چند نفس عمیق میکشم و بعد از خارج کردن لباس ها به طرف حمام برمیگردم
لبخند روی لبش…کاش میتوانستم آن را محو کنم
خویشتن داری میکنم روی این لبخند آوار نشوم
_فقط محمد خودت میدونی الان زخم شدم پس یکم آرومتر صبح خیلی بدجور…
بقیه ی حرف هایش را نمیشنوم
تهدیدهای دیروزم را به یاد می آورم “شاید خوشت اومده که میخوای صد برابرشو روت پیاده کنم”
هوف! آرومتر؟ چشم! دیگه چی مار کبری!

 

از دید آواز🪽🩵

محمد در جای پدرش بالاتر از همه می نشیند و من طرف راستش، مرضیه و بقیه دخترا به ترتیب پایین تر از من!
و ماه منیر ،مهران و همسرش نازدار مقابل من یعنی طرف چپ محمد!
محمد به آرامی دست می‌برد که قاشقش را بردارد
اما با پیشنهاد مهران قاشق را سر جاش میگذارد
_خان داداش اجازه میدی قبل از شام چند بیت زیبا از استادسخن سعدی شیرازی بخونم؟
نارضایتی را به وضوح میتوانم در نگاه محمد ببینم اما بخاطر مهران کوتاه می اید! شاید هم هنوز از قضیه دیروز دلگیر ست!
با اشاره ی دستش گلویی صاف میکند:
_نیاساید اندر دیار تو کس ، چو آسایش خویش جویی و بس
مکن تا توانی دل خلق ریش، وگر می کنی می کَنی بیخ خویش
دگر کشور آباد بیند به خواب، که دارد دل اهل کشور خراب
مراعات دهقان کن از بهر خویش، که مزدور خوشدل کند کار بیش
با این بیت پایانی شعرش را تمام میکند و به جمع نگاه گذرایی می اندازد
مخاطب شعرش محمد ست برای همین همگی منتظر واکنش او می مانند
او اما خونسرد تر از همیشه سکوت کرده!
بدون هیچ حرف اضافه ای شروع به کشیدن و خوردن غذا میکند
چرا محمد سرسنگین به نظر می‌رسد؟ یعنی هنوز مهران را نبخشیده؟
به ابیات مفهومی شعر زیبایی که مهران خوانده فکر میکنم که با سوالش توجهم جلب میشود
_راستی زنداداش به شعر و شاعری علاقه دارید؟
لقمه ی داخل دهانم را قورت می‌دهم و بعد از کمی فکر کردن میگویم
_بله تا حدودی!
_امکانش هست یه شعر از سعدی برام بخونی؟
_امممم راستش…نه چون….متاسفانه سواد ندارم
نگاهم سمت محمد می‌رود که ابرویش کمی بالا پریده! نمیدانست سواد ندارم؟
روزی که برگه ی قوانین را به اجبار جلویم میگذاشت و میخواست حفظ کنم فکر اینجایش را نکرده بود
مهران متعجب میگوید
_چرا؟علاقه نداشتی؟
_اتفاقا علاقه داشتم و دارم! ولی خب پدر جانم اجازه نداد درس بخونم
_چرا؟
_معتقد بود دختر نباید درس بخونه
_اووووو متنفرم از این تفکرات قدیمی و پیش پا افتاده
مهران جرعه ای از آبش را می نوشد
_عصر عصر تمدن و سواده! عصری که ملاک و عیار آدم ها رو با درک و شخصیت اونا میسنجن نه با پول و مقام! زن ها رو با مسئولیت های بزرگ اجتماعی میشناسن نه با خوب نان پختن و یا ماهرانه گاو دوشیدن یا چون پنج پسر آورده یک سر و گردن از بقیه ی زنا سر تره! نه! دنیا تغییر کرده! قبول داری؟
در حالی که با غذایم بازی میکنم میگویم
_درسته! حرفاتون کاملا منطقیه
مهران سرش را با خنده تکان میدهد و آرام چشم بندش را کمی جا به جا میکند
_حالا که به شعر علاقه داری همیشه برات شعر میگم اینقدر میگم میگم که هرجا من رو ببینی پا به فرار بزاری
لبخند روی لب های همه پیدا میشود برای چندمین بار از روحیه ی لطیف مهران به وجد می آیم
_با کمال میل خانزاده
با صدای نازدار نگاهم را از مهران میگیرم و به او می‌دهم
_راستی آواز خاتون شنیدم پسردایی مسعودتون برگشته! تبریک میگم از قول من حتما خوش آمد بگو
ناگهان سقف خانه با همه ی سنگینی اش بر سرم سقوط میکند
لبخند روی لب همه خشک میشود حتی مهران!
خدای من! این عفریته از کجا فهمیده مسعود برگشته؟!
میدانستم این آدم بدذات آرام نمیگیرد و بالاخره نیشش را خیلی محکم میزند!
فکم قفل کرده و با سنگینی نگاه محمد که منتظر واکنش من است استرسم چندین برابر میشود و مات و مبهوت به نازدار نگاه میکنم!

158

مهران دستمالش را روی لب هایش می‌کشد و رو به نازدار که کنارش نشسته میگوید
_اووووو عزیزم! مسائل مهمتری هست که سر سفره بیان کنیم! اومده که اومده! حتما خواسته به پدر و مادرش سر بزنه!
مهران هم دست این زنیکه را که برای شیطان پاپوش درست میکند خوانده و به همین جهت به او تذکر می‌دهد!
گذشت و قلب بزرگ مهران متحیرم کرده!
مسعود احمق چطور توانسته به این آدم آسیب بزند
مسلما چون زورش به محمد نرسیده این بلا را سر مهران طفل معصوم آورده!!
خودم را به کوچه ی علی چپ میزنم
_مسعود برگشته؟ غیر ممکنه! دو ماه نشده که رفته چطور….
با صدای محمد حرفم ناتمام می ماند
_تمومش کنید! از این به بعد کسی حق نداره سر سفره حرف بزنه
مهران با اخم بانمکی میگوید
_سخت نگیر خان داداش! تو که میدونی من وراجم و نمیتونی جلوی حرف زدن من رو بگیری
محمد بدون آن که سرش را بلند کند با لحن آرامی می‌گوید
_غذاتو بخور
مهران بدون اعتراض شروع به خوردن باقی مانده ی غذایش میکند
از استرس پوست لبم را میجوم و با غذایم بازی میکنم
فکر اینکه محمد بلایی سر مسعود بیاورد آرامشم را به هم زده!
این مار دو سر از کجا فهمید مسعود برگشته!؟
بعد از شام ، طبق معمول مهران مجلس را با خاطرات و شعرهای خوب و بدش، گرم کرده و هر از گاهی لبخند را ، روی لب های اعضای خانواده مهمان میکند
حالم سر جایش نیست تمام فکر و ذکرم پیش مسعود ست و بس!
آنقدر در افکارم غرقم که نمی‌فهمم کی ساعت ۱۱ شب شده!
بر خلاف تصورم محمد آرامش و متانت خاصی دارد و آمدن مسعود ذره ای مکدرش نکرده !
شاید تصمیم دارد بعد از رفتن پدرش در مورد مسائل مهم عاقلانه تر تصمیم گیری کند!
ساعت از ۱۱ گذشته و باید به اتاق برگردیم
محمد بعد از اینکه لباس هایش را در می آورد روی صندلی می نشیند
از ترس و دلهره رنگ به رخ ندارم، کتاب روی میز را برمیدارد و خواهد بازش کند که پشیمان میشود
با صدایی سرد و خشک می‌پرسد
_میدونستی برگشته؟
میدانستم این سوال را از من بخت برگشته خواهد پرسید
زبانم را که مثل چوب خشک شده به سختی روی لب های ملتهبم میکشم
_از کجا بفهمم!؟ من که شب و روز کنار خودتم
_پس چرا وقتی نازدار گفت تعجب نکردی؟
_چون ترسیده بودم و فکم قفل کرده بود!
_ترس؟
_بله! ترس از اینکه بلایی سرم بیاری
_سر تو؟
_آره! سر منی که این وسط هیچ گناهی ندارم
_نگران پسر داییت نیستی؟
با وجود آنکه دلم مثل سیر و سرکه می جوشد تظاهر به بی تفاوتی میکنم تا از حساسیتش کمی کاسته شود!
_هیچ اهمیتی نداره!
به صندلی تکیه داده و به طرف مقابلش خیره میشود
_دروغ میگی!
_حاضرم قسم بخورم اهمیتی برام نداره !
_قسم بخور
_چی؟
اینبار با تمام توانش فریاد می‌کشد
_قسم بخور که هیچ اهمیتی برات نداره!
از نهیب فریادش کمی خود را عقب میکشم و دستم را روی قلبم که نزدیک است از قفسه ی سینه‌ام در بیاید میگذارم
_محمد کاش یه سر جو ، به من اعتماد داشتی! همیشه به من بی اعتمادی همیشه، برای اولین و آخرین بار میگم مسعود هیچ اهمیتی برای من نداره از خدامه همین امشب جنازش رو بیاری اینجا
دندان قروچه ای میکند و لبخند کجی روی لبش ظاهر میشود
از خودم متنفرم!
از حرفی که به زبان می اورم
مسعود پسر دایی ام ست همیشه سر مسائل جزئی دعوای بچگانه داشتیم اما من را دوست داشت و در نبود پدرم کم در حق من و مادر، خوبی نکرده!
با لحن سرد و آمرانه ای می‌گوید
_بخواب
آرام روی تخت می‌خزم و از ترسِ تیررس نگاه های غضبناکش خودم را زیر پتو پنهان میکنم
خواب از سر محمد پریده و آرام و قرار ندارد!
پنجره را باز میکند و به حیاط بزرگ عمارت نگاهی می اندازد
پنجره را می بندد و روی صندلی می نشیند بعد از ربع ساعت کنارم دراز می‌کشد
همین بی قراری اش جانم را به لب رسانده
با نزدیک شدنش صدای نفس هایم از ترس بلند و بلندتر میشود
تقه ای از پنجره به صدا در می آید، صدایی شبیه به برخورد سنگ ریزه با شیشه ها
فورا به طرف کمد می رود لباسش را می‌پوشد! آرام پتو را کنار میزنم و با نگاهم تعقیبش میکنم
با چرخیدن محمد فورا پتو را روی سر میکشم
بعد از مکث کوتاهی دوباره پتو را کنار میزنم
پشتش به من است، خم میشود و از داخل کمد، اسلحه‌اش را از لای لباس هایش در می آورد
صدای کشیدن ضامن مثل ناقوس مرگ در سرم می پیچد
خدای من!میخواهد چه غلطی بکند؟ ! میخواهد به من شلیک کند؟
با خیال آن که هر لحظه ممکن است شلیک کند می‌خواهم پتورا کنار بزنم و به دست و پایش بیفتم تا از تصمیمش صرف نظر کند
اما با صدای دور شدن قدم هایش عرق سردی روی تنم می‌نشیند
نفس راحتی میکشم و از زیرپتو قدم هایش را تعقیب میکنم
در را باز میکند و از اتاق خارج میشود

_سلام آقاجون! صبحتون بخیر
به کمک عصایش از روی میز صبحانه بلند میشود
_سلام پسرم! صبح تو هم بخیر
به طرف مبل میرود و من بلافاصله مقابلش می ایستم
_آقاجون ما دیشب در این مورد حرف زدیم قرار شد یه ماه دیگه برید چرا تصمیم تون اینقدر ناگهانی عوض شد؟
_وضعیت جسمیم بیشتر از این اجازه نمیده! کم آوردم ! وقتشه بهت اعتماد کنم
جورابش را برمیدارد و پایش را روی مبل میگذارد
روی یک زانو می نشینم و جوراب را از دستش بیرون میکشم
_اجازه بدید کمکتون کنم
چشمانش می‌خندد و در حالی که جوراب را پایش میکنم بعد از کمی مکث نوک انگشت دستش را روی صورتم میگذارد
سربلند میکنم و نگاهم سمت چشمان مشکی اش میرود
_مراقب آواز باش پسرم
دستم روی پایش خشک میشود و نگاهم را از صورتش میگیرم و به پیراهنش می‌دهم
_قول نمیدم آقاجون!
دستش را از روی صورتم برمیدارد و دسته ی چوبی مبل را محکم فشار می‌دهد
_آواز ساداته! اولاد پیغمبره باید قول بدی! باااید
جوراب را بالا میکشم و پای دیگرش را روی مبل میگذارم
_قرصاتونو سر وقت مصرف کنید چکاب هارو یادتون نره من هر ماه صیفی رو میفرستم یادآوری کنه ولی…
_بحث رو نپیچون پسر…
اولاد پیغمبر؟ اولاد پیغمبر باید اینطور باشد؟
لحظه ی آتش زدن پیراهن،لحظه ی سوختن روسری، لحظه ی لگد کردن آن، تمام خنده های منزجر کننده ی دیروز، نگاه های تحقیرآمیزش، جلو آوردن فندک، تهدید های گاه و بی گاهش همه و همه از مقابل نگاهم میگذرد و حرص فکم را فشار میدهد
جوراب بعدی را هم بالا میکشم و پاچه ی شلوار را پایین می‌دهم
پایش را به آرامی روی زمین میگذارم
_بعدا در این مورد حرف میزنیم
کمکش میکنم از روی مبل بلند شود و باهم به طرف خروجی پذیرایی میرویم
میانه ی راه می ایستم
_راستی آقاجون!
نگاهم میکند و منتظر حرفم می ماند
_قول و قرارمون که یادت نرفته! قرار شد من صبر کنم و شما انتقامم رو بگیرید! ولی شما…
_حواسم هست پسر جان! فعلا دست از پا خطا نکن تا بهت خبر میدم
_چشم!
بعد از رهسپار کردن احمدخان به اتاق شاهنشین برمیگردم
حنانه در حال در آوردن رو بالشتی هاست
با دیدنم فورا از جا بلند میشود
بعد از ماجرای غار سر به زیر تر شده
_آواز حمومه؟
_بله!
به سمت در حمام میروم و میانه راه برمیگردم
_چرا شب و روز قیافه ی نحست جلو چشمای منه؟
_احمدخان دستور دادن خدمتکار شخصی آواز بشم!
سر فرصت باید حنانه را هم فرسخ ها از آواز دور کنم
_بیرون!
بدون آنکه حرفی بزند از اتاق خارج میشود
حالا که احمدخان رفته حالا که ماه منیر اختیاری ندارد باید زهرم را به جانش بریزم
من را فریب می‌دهد؟
من را تهدید میکند؟
با چوب و شربت من را بی هوش میکند؟
من را به تنه ی درخت می‌بندد؟
روسری مریم را اتش میزند؟
به حال زار من میخندد؟
فندک را روی صورت من میگذارد؟
به گذشته ی من میگوید شوم و مسخره؟
به خواهر من میگوید هرزه؟
روسری یادگاری را اتش زد؟
روسری را…
روسری مریم….
التماس کردم تنم را آتش بزند اما روسری را نه…من التماس کردم و او بازهم التماس هایم را نادیده گرفت
روسری که وقتی روی قلبم میگذاشتم تمام غصه و دلتنگی ام فروکش میشد
روسری که بارها به ماه منیر وصیت کرده بودم اگر مردم آن را کنار قبرم دفن کند
هنوز باورم نمیشود روسری را آتش زده
باید آتش شوم و به جان خودش و زندگی اش بیفتم!
به طرف حمام میروم و میخواهم در را باز کنم که دستم روی دستگیره خشک میشود
نه! نه! قرار شد او را وابسته کنم بعد پشت پا بزنم
قرار شد غرور و احساساتش را زیرپا له کنم بعد…
دستم را از روی دستگیره برمیدارم و مشت میکنم
همزمان صدای آواز خواندنش بلند میشود و من با اکراه دست روی گوشم میگذارم
وای! صدایش غیرقابل تحمل ست!
نمیخواهم بشنوم
از این صدا تنفر دارم
از وجودش
از سایه اش
از بوی تنش…
چطور دیشب آن همه خود خوری کردم و جانش را نگرفتم؟
چطور امروز خرخره اش را نجویدم؟
چطور توانستم با او بخوابم؟
تنفر و انزجار تمام سلول های تنم را میسوزاند…نمیتوانم! نمیتوانم خویشتن داری کنم
در حمام را با همه ی قدرت باز میکنم و در به دیوار پشتی کوبیده میشود
از ورود ناگهانی ام جیغ بلندی میکشد
نفس زنان می ایستم و چشم روی هم میگذارم
نه!قرار شد وابسته اش کنم باید شرطم را ببرم! باید با همان فندکی که روی آن شرط بندی کرد؛همان فندکی که دلخوشی هایم را با آن آتش زد تنش را به آتش بکشم!
_محمد؟ چه خبرته ترسیدم
به طرفش میروم و تن خیسش را در یک حرکت به آغوش میکشم
آنقدر محکم که چیزی نمانده تک تک استخوان هایش را خورد کنم
تلاش میکند خودش را از بغلم جدا کند
_وای! چیکار میکنییییی؟
نفسش قطع میشود و من محکم تر فشار می‌دهم
روسری مریم…روسری که آرامش قلب بی قرارم بود….

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 97

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
1 روز قبل

گفتم این وحشی الکی آروم نمیشه واسه دختره نقشه کشیده تف بیشعور…🙏

خواننده رمان
1 روز قبل

مثل اینکه قرار نیست یه آب خوش از گلو آواز پایین بره محمد کمه پریچهر هم قوز بالا قوز شده براش

یاس ابی
1 روز قبل

باز سگ شد ادم نمیتونه بهش اعتماد کنه

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x