۵ دیدگاه

رمان آواز قو پارت پایانی

4.1
(158)

 

 

دست نوچه ها را ازدور بازویش جدا میکند و روی زانو می افتد
_میدونم بخاطر گذشته کینه های زیادی از ما داری ولی بیا گذشت کن و مردونگی خودتو ثابت کن
با فاصله ی کمی جلویش می ایستم
_پاشو نوچه هات نگاه میکنن خودتو بیشتر از این کوچیک نکن
و رو به سه نوچه اش میگویم
_شما هم بهتره تا قبل از مرگ محمود اعلام برائت کنید وگرنه جایی تو این روستا ندارید! اینو به چند راس خدم و حشمی که براش مونده برسون!
آواز و مینو از درمانگاه خارج میشوند و آواز با دیدن محمود مکثی میکند
بلافاصله به داخل درشکه هولش میدهم تا تحت تاثیر فیلم های محمود قرار نگیرد

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

_قربان
_هوم
_یه نامه دارید
_از؟
_محکمه
متعجب نامه را از اعتماد میگیرم و باز میکنم
با خواندن نامه تعجبم دو چندان میشود پس فردا موعد اعدام ست و منصور درخواست داده ملاقاتش کنم؟
چه چیزی بهتر از این!
میخواهم خاری و خفتش را ببینم
هیچ وقت بخاطر اتفاقی که برای مریم افتاد ابراز پشیمانی نکرد میخواهم ببینم که به دست و پایم می افتد و عز و التماس میکند
_اعتماد
_بله اقا
_فردا میریم شهر
_چشم

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

چشم بند مشکی را از روی چشمش برمیدارند
با چشمان کریه ابی رنگش نگاهم میکند
نگاهم را میگیرم و به در و دیوار می دهم
اکراه دارم از دیدنش
_سرتو بنداز پایین! حالم از چشمات به هم میخوره
بلافاصله سرش را پایین می اندازد و چشم هایش را می بندد
با دست به صندلی مقابلش اشاره می کند
_بشین!
_در حدی نمی بینمت که مقابلت بشینم
سکوت میکند در حالی که سرش را پایین انداخته چشم هایش را باز میکند و لب میزند
_کوه به کوه نمیرسه ولی ادم به ادم میرسه
_وقت ندارم واسه چرت و پرت شنیدن! بنال
دوباره نگاهم میکند و اینبار مستقیم به چشمهایش زل میزنم
دوست دارم التماس چشم هایش را ببینم
_فکر میکردم انتقامت با سه تا گوله تموم میشه ولی…
_انتقامم با اعدامت هم تموم نمیشه! فردا بخاطر قتل سیدهادی پای چوبه ی دار میری ولی هنوز خیلی حساب کتابا مونده که باید موکولش کنیم به اون دنیا !
_سه تیر کافی نبود؟
_نه! تو هنوز تاوان کشتن مادر مونس رو پس ندادی! تاوان کتک ها و تحقیرهای دخترش رو پس ندادی! تاوان آزارهایی که به کبری رسوندی تاوان تجاوزهایی که به حنانه کردی و از همه مهمتر تهمتی که به من زدی! تهمتی که به خواهر پاکم زدی! و تاوان خیلی از کثافت کاری های دیگه که شاید من خبر ندارم
_بهم یه فرصت بده
دستم را پشت کمرم قفل میکنم و چند قدمی به سمتش میروم
ملتمسانه نگاهم میکند
_برای دادن فرصت، نباید الان به دست و پام بیفتی؟ روی صندلی چه غلطی میکنی؟
بلافاصله از روی صندلی پایین می اید و جلویم زانو میزند
_اگه با زانو زدن درست میشه من تا اخر عمرم برده و غلامت میشم و جلوت زانو میزنم
کفش هایم را میگیرد و محکم فشار می دهد
_قسمت میدم به خدا از سر تقصیراتم بگذر! قول میدم همه چیو درست کنم
_همه چیو؟
_همه چی! قول میدم مرد و مردونه
به دورش می چرخم و نگاهش میکنم
_باشه! آواز رضایت میده
با این حرف در لحظه چشمانش را برق فرا میگیرد
_رضایت میده!
خم میشود و گریه وار پاهایم را می بوسد
آنقدر می بوسد که وقتی سر بلند میکند رد واکس براق کفش هایم روی دماغ و پیشانی اش جا می ماند
_اما به یه شرط
پاچه ی شلوارم را میگیرد و با شوقی که در نگاهش هست لب میزند
_هر شرطی که بگی قبوله هر شرطی
پایم را از دستش جدا میکنم و پاچه ام را می تکانم
_گفتی قول میدم همه چیو درست کنم
_قول میدم
_خوبه! پس تا فردا وقت داری حنانه رو زنده کنی و بکارتش رو بهش برگردونی! تاثیرات منفی که روی فکر و مغزش گذاشتی رو برای همیشه از ذهنش پاک کن!
خواهرم رو زنده کن جای سوختگی هاشو درست کن بابت اتفاقات غار ازش معذرت خواهی کن و رد اون لب های کثیفت رو از گردنش پاک کن! برو پیش پدرم و اقرار کن که حرفات در مورد من و خواهرم دروغ بود و کار خودت بود! مادر مونس رو زنده کن از آغل بیارش بیرون و براش دارو ببر تا خوب بشه و بتونه دخترش رو با عشق مادرانه اش بزرگ کنه! مونس! مونس رو هم زنده کن! بخاطر اتفاقاتی که افتاده ازش معذرت خواهی کن جای زخمای روی دستش رو از بین ببر و برادر خوبی باش! سید هادی رو زنده کن سرش رو دوباره بزار روی تنش و از اسطبل آزادش کن تا برگرده سر خونه و زندگیش! چند وقت دیگه نوه اش به دنیا میاد! مثل هر پدری دوست داره نوه‌شو ببینه! و من! و من منصور…دنیای شاد کودکیمو بهم برگردون! خودسوزی خواهرم و اتفاقات ۱۰ سال زندگی توی غربت رو از ذهنم پاک کن! جسم سوخته ی خواهرم رو از خواب های شبانه ام حذف کن و تک تک کارایی که بخاطر سختی های کودکی مرتکبشون شدم رو جبران کن! اعصاب و ارامش نداشتمو بهم برگردون! فقط هم تا فردا وقت داری

 

#پارت_442
.🎶🦢⃤᭄

_ولی…همچین چیزایی غیر ممکنه
روی صورتش خم میشوم
_پس بخشش من هم همینقدر غیر ممکنه!فهمیدی؟ غیر ممکن
به سمت در میروم و نا امید نگاهم می کند
_فردا خودم با یه لگد چهارپایه رو از زیرپات برمیدارم و تقلا کردنت رو برای نفس کشیدن نگاه میکنم
در را باز میکنم
_در ضمن رد واکس کفشم روی لب و صورتت مونده پاکش کن!

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

سر روی بازویم میگذارد
_امروز رفتم دیدن منصور
_خب؟
_هیچی! طلب بخشش میکرد
_تو چی گفتی؟
موهای روی پیشانی اش را به آرامی کنار میزنم
_آواز
_جانم
_ته دلت میخوای بهش رضایت بدی؟
کمی فکر میکند و سر به زیر می اندازد
_تا قبل از اینکه ماجرای تو و مریم رو بفهمم آره! ولی از اون روز به بعد نه محمد! با آزارهایی که تو دیدی واقعا دلم نمیخواد! تصمیمم قطعیه! باید بمیره
خنده ی عمیقی روی چهره ام می نشیند! تا به حال اینقدر از آواز و تصمیمش راضی نبوده ام
_ممنون آوازم
دستش را به ارامی بلند میکند و روی گونه ام میکشد
با صدای در دستش را برمیدارد و از بغلم جدا شده روی تخت می نشیند
_سلام قربان
_سلام معتمد خوبی؟
_قربان خبر رسیده منصور خسروشاهی توی زندان خودکشی کرده
هر دو شوکه از جا بلند میشویم
_مرده؟
_بله قربان! به خونوادش گفتن کارای تحویل جنازه رو انجام بدن
نفس عمیقی می کشم و دوباره سر جایم می نشینم
_حیف شد! میخواستم خودم چهارپایه رو از زیر پاش بکشم
_محمد! اینقدر سنگدل نباش…منصور دیگه مرده! کینه ها رو بزار کنار
چپ نگاهش میکنم
_نظرت چیه بریم تشیع جنازه؟
_تشیع نه ولی …
_بسه آواز…هنوز نفهمیدی پدرت اون روز چه تقلایی برای زنده موندن کرده…بسه لطفا !
_حالا لزومی نداره پنج دقیقه یه بار این موضوع رو به من یادآور بشی!
سکوت میکنم
_محمد
_بله
_میگم مامانمو یه مدت بیار اینجا! میترسم بهش آسیبی برسونن
_باشه خیالت راحت حواسم هست!میتونی بری معتمد

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

از دید آواز🪽🩵

و حالا بعد از گذشت ۶ ماه از مرگ منصور و حضورم در روستا به اصطلاح پا به ماه هستم
محمد بیشتر از هر وقتی نگران‌ست!
اما سعی میکند بخاطر وضعیتم خود را خونسرد نشان بدهد
بیشتر از یک ماه ست که شب تا صبح بالای سرم می نشیند و نگاهم میکند و صبح ساعت ۷ و ۸ از فرط خستگی تا یک ظهر میخوابد!
جرات آخ گفتن ندارم!
طوری با نگرانی و ناراحتی دست پاچه میشود که باید ساعت ها ثابت کنم که حالم خوب است و اتفاقی نیفتاده!
پریچهر شب و روز توی اتاق ماست و محمد مدام به او یادآوری میکند که چشم از من برندارد
چند روزیست جز پریچهر، اجازه نمیدهد حتی میترا یا مریم وارد اتاقم شوند!
شب ها و روزها به همین منوال می گذرد
از حساسیت هایش کلافه ام اما ته دلم خوشحالم که برایش اهمیت دارم
_آواز
_جانم
_از ساعت خوابت گذشته! بخواب وقت برای مطالعه زیاده
نوچ کلافه ای میکنم
_محمد سه دقیقه گذشته ساعت یازده و سه دقیقه ست! بزار این دو صفحه رو بخونم بعد میخوابم
دست زیر چانه اش میگذارد
_باشه! من منتظرم
هوف! دیوانه ام کرده! به ناچار کتاب را کنار میگذارم و روی تخت دراز میکشم
دردهای خفیفی احساس میکنم اما از ترس محمد و گیردادن هایش سکوت میکنم!
شاید دردی گذرا و معمولی باشد
چشم روی هم میگذارم و کمی بعد به خواب می روم

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

از شدت درد از خواب بیدار میشوم
تا چشم باز میکنم محمد که بالای سرم نشسته و نگاهم میکند می گوید
_چی شده؟ چیزی میخوای؟
به علامت منفی سری تکان می دهم دستم را می گیرد
_میخوای بری توالت؟
_نه
_آب بیارم؟ گشنته؟
دوباره سر تکان می دهم از شدت درد نفس هایم بلند و کشدار شده!
نه! این درد طبیعی نیست! انگار درد زایمان شروع شده… چشمانم را روی هم فشار می دهم و آرام زیر لب زمزمه میکنم
_محمد! آروم باش خب؟ فقط لطفا هول نشو و آرامش خودتو حفظ کن باشه؟
_چی شده آواز؟
_درد دارم فکر کنم وقتشه!
دست و پایش شل میشود و بی حرکت به شکمم خیره شده و واکنشی نشان نمی دهد!
دو سه بار لب باز میکند حرفی بزند اما زبانش بند امده
بعد از مکث کوتاهی به طرف در می رود و فریاد گوش خراشی می کشد که عمارت را میلرزاند
_پریچهرررر پگاه…میترا ماااریه طبیب رو صدا کنید! نگهباااان برو دنبال قابله! نجمه خدمتکارها رو بیدار کن! همه بیداااار !
به داخل اتاق برمیگردد و نگاهم میکند دوباره در را باز میکند و فریاد میزند
_مینو هم! اعتماد مینو رو هم بیار فورا
با وجود درد شدیدی که احساس میکنم میخندم و آرام لب میزنم
_حالا خوبه گفتم هول نکن

 

#پارت_443

 

با دقت به پسرمان که در آغوش گرم و مادرانه ام به دور یک پتوی بزرگ پیچیده اند، نگاه میکنم
_محمد! این یکی دیگه شبیه خودمه!
دستی روی صورتم می کشد و با لبخندی که روی لب دارد می گوید
_چند روزه به دنیا اومده! از کجا فهمیدی شبیه خودته؟ در ضمن تو افسانه ها اومده زنی که عاشقت باشه دوباره تو رو به دنیا میاره! عاشقمی دیگه نه؟
خنده ام را جمع میکنم
_برای همین مریم شبیه تو شده؟
از این سوالم شوکه شده دستش را از روی صورتم برمیدارد
_ولی منظورم این نبود آواز من….
دستش را میگیرم و دوباره روی صورتم میگذارم
_منم منظور بدی نداشتم! اگه این افسانه واقعیت داشته باشه که مونس عاشق ترین آدم این دنیا بوده!
_حالا بیخیال! بهش فکر نکن اواز
_خدا رحمتش کنه! خیلی زن مهربونی بود
می خندد و غم در نگاهش می رقصد
_سرنوشت بعضی آدما عجیب تلخه آواز! مثل خواهرم مریم…انگار اومده بود زخمی بزاره روی دل من و بره
نفس عمیقی می کشد و سر به زیر می اندازد!
نمیخواهم این روزهای زیبا را با یادآوری اتفاقات گذشته تلخ کنم برای همین سعی میکنم محمد را از ان حال و هوا بیرون بکشم
_خب بابایی ! آخرش یه اسم خوب برای من پیدا کردی یا همش به فکر مامان خانمی؟
با این حرفم دوباره لبخند واقعی به صورتش برمیگردد
_اسمش رو میذاریم…میران چطوره؟
می خندم
_اسم قشنگیه! به مریم و محمد هم میاد! دیگه منم اشکالی نداره این وسط…۹ ماه حملش کردم و درد کشیدم و نخوابیدم و …
_آواز! باشه عزیزم اسمشو میزارم ارسلان خوبه؟ که به اسم تو هم بیاد
_نمیخوام
_خیلی لوسی آواز! ارسلان تصویب شد باشه؟
اخم میکنم و جوابش را نمی دهم
محمد بچه را میگیرد و بوسه ی کوچکی روی صورت نازکش میگذارد
_نبوسش بچه نازکه!
متعجب نگاهم میکند
_یعنی چی؟ بچه ی خودمه دوس دارم…
بچه را به زور میگیرم
_ریشت میره تو صورتش اذیت میشه اه
دوباره بچه را میگیرد
_آواز! داری بخاطر بچه سر من غر میزنی! اصلا از این بعد نمیزارم بغلش کنی
_چرا؟
_حسودیم میشه
_خب بشه!..
کمی فکر میکند و دماغم را می کشد
_زبون درازی نکن! با من یکه به دو نکن بجز چشم چیزی نشنوم خط قرمزامو زیر پا نزار! یه مدته قانونامو یاداوری نمیکنم پررو شدی
_همین زبون درازی نکن قانون چند بود خودت یادته محمدخان؟
کمی فکر میکند
_چهار بود؟
_ده بود! از بس پیر شدی فراموش کردی! فردا همشو برات مینویسم حفظ کن ازت میپرسم بلد نباشی من میدونم و تو
میخندد و سری تکان می دهد
_خیلی بدجنسی آواز
در همین حال مریم وارد اتاق میشود و از تخت بالا می اید
_بابا
_جان دلم
_چقدر نی نی زشته!
پیشانی اش را میبوسد
_مریم بابا !! این نی نی داداشته! حتی اگه زشت باشه باید دوسش داشته باشی تا بزرگ بشه و مثل تو خوشگل بشه باشه بابا؟
کمی فکر میکند
_اگه من دوستش داشته باشم خوشگل میشه؟
_آره بابایی !خیلی خوشگل میشه
از سر ذوق میخندد!
خم میشود و با لبهای کوچکش بوسه ای ریز روی لپ های میران که بی خبر از دنیا آرام خوابیده میگذارد!
به قدری محو زیبایی مریم و میران شده ام که نفهمیدم از کی محمد نگاه پر از عشقش را به من دوخته ! سر بلند میکنم و بعد از بیرون دادن نفسم می گویم
_دیدی آخرش از دشمن خونیت بچه دار شدی؟
به نشانه ی منفی سر تکان می دهد
_دشمن؟ نه آواز تو یه تیکه از قلب منی!
مریم از اتاق خارج میشود و محمد به آرامی گوشه ی چشمم را می بوسد
در کوبیده میشود و ماه منیر با لب خندان وارد اتاق میشود
_محمد مادر! خواستگارا منتظرن! زشته بیا پایین!
_ای بابا ! اینا هم وقت گیر اوردن؟ آقا من زنم زاییده امشب به اینا دختر نمیدم! برن خونه شون!
ماه منیر کلافه سری تکان می‌دهد
_ زنت زاییده که زاییده فیل هوا نکرده! یه هفته گذشته دیگه! باید از تخت بیاد پایین! زود باش ما منتظرتیم
این را میگوید و در را به ارامی می بندد
محمد خم میشود تا لب هایم را ببوسد که ناگهان دوباره در باز میشود و فورا خودش را عقب میکشد
_باز چی شده ماه منیر؟
_میگم مادر حالا که میگن این پسره طلا و جواهر داره! ندار و نیازمند نیست شل نگیر مادر!
_یعنی چی؟
_یعنی یه مهریه ی سنگین بزار رو دوشش!
محمد دستی به صورتش میکشد
_ماه منیر مسعود اگه میترا رو دوست داشته باشه دار و ندارشو به پاش میریزه اگرم دوست نداشته باشه و زندگی میترا به هم بخوره طلا به چه دردش میخوره؟ چه دردی ازش دوا میکنه؟
_یک دنده نباش محمد! همین که گفتم مهریه ی سنگین! باشه؟
_باشه! چشم! هر چی شما بگی
ماه منیر از خوشحالی چشم هایش برق میزند و در را می‌بندد

 

#پارت_444

#پارت_پایانی🌺

 

نگاه محمد دوباره سمت لبهایم کشیده میشود
اما برخلاف تصورم از جا بلند میشود و شروع به عوض کردن لباس هایش میکند
وقتی نگاه پرسشگرم را می بیند لب میزند
_حس و حالش پرید! باشه برای یه وقت دیگه!
_من که چیزی نگفتم!
_نگاهت که گفت!
چشم در کاسه میچرخانم و بچه را بیشتر به بغلم می‌چسبانم
_میگم محمد!
_بله!
_جدی میخوای مهریه رو چقدر تعیین کنی؟
_نمیدونم!
_بهش فکر نکردی؟
_نه!
_ زیاد ؟ یا خیلی خیلی زیاد؟
_شوخیت گرفته؟ این پسره بی عرضه همه ی طلاهای خودش و سهم باباش از طلاهای بابات رو دو دستی تحویل دولت داده! مهریه زیادو از گور باباش بیاره؟ باید یه پولیم دودستی بهش بدم ! من تا حالا بخاطر تو صداشو در نیاوردم که احمدخان و ماه منیر نگن این آش و لاشه و پول نداره و رعیته و دختر نمیدیم! وگرنه کل دار و ندارش، اندازه پالان یه خر ماده نمیشه!
اخمی روی چهره ام میگذارم!
_یه وقت فکر نکنی داری در مورد پسرداییم حرف میزنی؟
همزمان که کمربندش را می‌بندد بدون انکه نگاهم کند لب میزند
_هه! پسر داییت اگه عرضه داشت یه خروار طلارو مفت از دست نمیداد! الان باید نوچه و سرسپرده ی من بشه که روزانه مزد بگیره از گشنگی نمیره!
_محمدددددد!
میخندد و چشمکی میزند! و همان چشمک گره بین ابروهایم را باز می‌کند
_هواشو داشته باش لطفا! بخاطر من!
_دیگه مجبورم بخاطر جنابعالی بجز چشم چیزی نگم! وگرنه من دختر به مسعود میدادم؟
_خب جوونن! دلشون پیش هم گیره! بزار زندگیشونو بکنن
_چشم امر دیگه ای باشه؟
_فعلا امری نیست! مهتاب هم اومده؟
_چطور؟
_محمد نگاش نمی کنیا!
_آوااااااز
_به خدا به خدمتکارا سپردم نگاش کنی برام تعریف کنن
به طرفم می آید و بچه را از بغلم جدا میکند
_اینقدر این بچه رو بغل نکن مثل مریم بغلی میشه
سرجایش میگذارد و بدون آنکه حرف دیگری بزند به طرف در می رود
نصف راه برمیگردد
موهای صورتم را کنار میزند و لبم را به آرامی می بوسد
_زود میام بالا آوازم! اگرم طول کشید وسطش میام بهت سر میزنم باشه؟
میخندم! حتی برای چند ساعت هم تحمل دوری ام را ندارد
_منتظرتم
چشمکی میزند و از اتاق خارج میشود
نگاهم را به میران می دهم
دلم طاقت نمی آورد و دوباره بغلش میکنم
دوست دارم سالهای سال توی بغلم بماند
بچه ی من و محمد!
بچه ای که مدتها آرزوی بغل کردنش را داشتم

🌺───•  پایان ───🌺

**خوب این طفلک هم تموم شد این دم آخری بش لایک و بوس بدین هر روز پارت داشت اونم طولانی  🤓🤓

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 158

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…
رمان کامل

دانلود رمان گناه

  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
8 ساعت قبل

دقت نکرده بودم پارت آخر بود😔تازه محمد داشت تو دل مخاطبا برا خودش جا باز میکرد دستت طلا قاصدک جان خیلی خوب و منظم و طولانی پارت می‌دادی 😍😘 انشالله رمان بعدی رو طولانیتر از اینم بذاری😜

یاس ابی
7 ساعت قبل

خسته نباشی دستت طلا واقعا ممنون
یه تشکر ویژه هم از نویسنده عزیز

نازنین مقدم
6 ساعت قبل

ممنون از قاصدک جونم خودم و نویسنده عزیزی که اینقدر منظم و طولانی پارت میداد🌹🌹فقط این مهتاب کی بود من یادم نمیاد🤔

خواننده رمان
پاسخ به  نازنین مقدم
6 ساعت قبل

خواهر مسعود که محمد یه شب عقدش کرد به تلافی اذیتای مسعود به آواز فرداش طلاقش داد

نازنین مقدم
پاسخ به  خواننده رمان
3 ساعت قبل

آها حالا یادم اومد

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x