بیشتر از یک ساعت طول میکشه تا برسن و من از همون لحظه قطع گوشی، رو به میز غذاخوری منتظر و فکری خیره نشستم.
_آقا؟! اومدن..
_خودم فهمیدم.. کارتو بکن.
با سروصدای سگا جلوی پله ها و یادآوری قیافه و واکنش سامانتا با هر بار دیدنشون باعث میشه دلم بخواد بلند بشم و همین امشب ردشون کنم برن..
اما حتی با وارد شدنشون همچنان نشستم و قیافه های خسته و بی حالشون و تماشا میکنم.
_اوه عجب استقبالی!؟… ترو خدا زحمت نکش عزیزم بلند نشو تخمات سرد میشه..
_شعورت همینقدر میرسه..
ازم رد میشه و مستقیم میره طرف سرویس بهداشتی اما قبلش سر شونم میکوبه و تیکه اشو میندازه..
_نه به اون دست و پا زدنت پشت گوشی آی وردار بیارش مریض میشه و فلان و بیسار… نه اینجور تمرگیدنت سر جات..
_خفه شو سروش… امروز بیشتر از کوپنت حرف زدی.
بی حوصله با شصتش لایکی نشونم داده و پشت میکنه بهم..
ایستاده دست به جیب جلو اومدنش و نظاره میکنم.. با قیافه بی حال و تن سستی که به زور قدم هاش و ثابت نگه میداره هر لحظه امکان داره کف سالن پخش بشه.. کفری از لجباز بودنش نفسی گرفته و جلو میرم.
_سلام پسرم..
سری براش تکون میدن اما شاکی نگاهش میکنم.
_یه چیز شیرین براش بیارین تا دوباره گذرمون به بیمارستان و عطر دل انگیزش نکشیده.
دستم دور بازوش و قاب میگیره و این بدن ضعیف و لاغر همون دختری نیست که وقتی برای اولین بار توی عمارت داخل استخر دیدمش هوش از سرم پروند.
چیزی جز سکوت عایدم نمیشه و چرا دلم برای کل کل باهاش تنگ شده!
کو اون زبون سه متری که در هر وقت و مکانی بی توجه به سِمت و مقامی که داشتم منو بی جواب نمیزاشت.؟
میخواد مستقیم بره طرف اتاق که نگهش میدارم و با یه چرخش میکشونمش طرف سروس بهداشتی..
_ولم کن.. داری دستم و میکنی..
مقاومتش اثری نداره…
_حرف نباشه… فعلا دست و روت و آب بزن تا یکم ورم این چشمات بخوابه.. لباسای خاکیتم بعد شام عوض میکنی.
تو چرا تعادل نداری آخه زن!.. یا صُمٌ بُکم، خشک و خالی زل میزنه یکجا.. یا شیر فلکه رو باز میکنی و واشرت شل میشه.
هامرز 😤
سامانتا 😭
خاتون☹️
سروش 😏