رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۰۱

4.6
(31)

 

 

 

تاریکی شب بهم دهن کجی میکنه و من با این همه اهن و تلپ دهن پر کنم هنوز نمیدونم کجاست!..

نمیتونم به خودم بقبولونم ولی حتی نگاه  کردن به ساعت دستمم سخت شده و میدونم زمان به سرعت میگذره و اینکه کاری از من جز تماشا بر نمیاد منو آتیش میزنه.

_هامرز… میشه دو کلمه باهام حرف بزنی! این سکوتت یه جورایی خیلی ترسناکه. با این رفتارهات..

 

نیم نگاهی طرفش میندازم که اصلاح میکنه..

_همین فرت و فرت دود کردنات و خشم فروخورده ای که تو وجودته منو می ترسونه.

_من همیشه همین بودم چیزی جز این از من دیدی؟

 

پک آخر و جوری به کام میگیرم که انگار مرگ و زندگیم بهش بنده.

زیر پا ته سیگار و له میکنم و برمیگردم داخل و سروش و با فکر های عجیبی که خوش ندارم به زبون بیاره تنها میزارم.

 

دست های مرد و باز کردن و گوشه ای افتاده، بیشتر از این چیزی ازش در نمیاد.

باید امیدوار بود گوشیش چیزی دستمون بده.

_رئیس.. خطی که باهاش تماس داشتن یه خط اعتباری و یه بار مصرف بوده به اسم یه زن ثبت شده و الانم خاموشه.

_حسابی که براش پول ریختن چی؟

_روی اون هنوز داره کار میکنه.

 

گوشی همراهم زنگ میخوره و خاتونه.. حوصله پرس و جوهاش و ندارم، تو اتاق بغلی توی تاریکی روی کاناپه دراز میکشم و آرنجم و روی چشم هام سد میکنم.

دردی که توی گردنم از چند ساعت پیش کم کمک شروع شده بود حالا تا سرم پیشروی کرده و شقیقه هام از درد زق زق میکنن..

حس لمس انگشت های کوچیکی که روی سرو گردنم چرخ میخورد میتونست این درد بی درمون و با مخلوطی از نزدیکی تن گرم و بوی بدنش آروم کنه.

 

فقط یه لحظه فکر بهش هم تنِش به جونم افتاده رو کمتر و کمی ریلکس شدم..اما..

صدای کوبیده شدن در و برقی که روشن میشه، نورش تا مغز سرم نفوذ میکنه و سروشی که فریاد میزنه..

_هامرززززز…

 

هرکس غیر اونو میتونستم برای بهم زدن این خلسه هر چند کوتاه و غیر واقعی تا حد مرگ کتک بزنم.

_هامرز… خاتونه… میگه تماس گرفته.

خشک شده نگاهش میکنم و اینبار با هیجان غیر قابل کنترلی داد میکشه..

_میگم سامانتا به خاتون زنگ زده.. پاشو مرد باید بریم دنبالش.

 

فقط تا جایی متوجه شدم که سروش پشت فرمون نشسته و به اصرار عماد که میگفت به احتمال زیاد تله باشه با یه تیم امنیتی که از پشت سر اسکورت میکنن میریم به آدرسی که خاتون از سامانتا گرفته و…

هنوز گیجم و باور ندارم تا چند دقیقه دیگه میبینمش..

 

 

گوشه ی خیابون روی ترمز میزنه و این وقت نصفه شب تو تاریکی پرنده پر نمیزنه، جز چند خونه و یه مغازه سوپری کوچیک اون طرف خیابون، که به نظر باز میاد هیچ رد دیگه ای از سکونت ادم ها دیده نمیشه.

اول و آخر کوچه رو بچه ها می‌گردن و هیچ جنبنده ای پیدا نیست .. حرف عماد و نشنیده گرفته و خودم پیاده شده سرکی به اطراف میکشم.

_آدرس مال همین‌جاست .. بهتره مواظب باشیم. بشین تو ماشین رئیس هنوز امن نیست.

 

چشم هام روی اون روشنایی کوچیک جمع میشن و بی هوا میرم وسط خیابون  که صدای قدم های دونفر دیگه پشتم به گوش میرسه.

چهارراه خلوت و تکو توک ماشین و رد کرده مستقیم میرم داخل سوپری و پیرمردی که پشت دخل نشسته.

_حاجی… یه خانومی این طرفا ندیدیــ…

 

چشم هام که روی حجم کوچیک چادر پیچ گوشه ی مغازه میشینه حرف تو دهنم خشک میشه و…

با شنیدن صدام سرش نیم چرخی به طرفم میکنه و حتی از پشت اون حجاب سفت و سختی که جز دوتا چشم های سیاهش چیزی مشخص نیست مطمئنم میکنه که خودشه.

زمزمه پری وارم توی هجوم سروش به طرفش و سامانتا گویانش گم میشه.

 

هنوز به همون سفت و سختی که گوشه ی سوپری کز کرده بود گوشه ی صندلی عقب به فاصله چند سانت از من، تو خودش مچاله نشسته و دریغ از کلمه ای جز در جواب عماد که گفته بود تنهام چیزی از دهانش درنیومد.

_میگم سامی..

_خفه شو سروش..

 

متعجب از صدای خشمگین و برنده ام، برگشته از صندلی جلو نگاهش و به من میده و بادیدن چهره ی عصبانیم عقب کشیده و حرفش و میخوره.

عماد هم از آینه ها شیش دونگ حواسش به ادم های نامرئی که احتمال میده هنوز تعقیبمون کنن.

تمام حواس و فکرم پی حرکات آهسته ای بود که موقع بلند شدن و راه رفتن حتی نشستن داخل ماشین انجام داد و این یعنی عمق فاجعه و…

 

وقتی به اینجای حدس گمان ها می‌رسیدم اجازه پیشروی به خودم نمیدادم اما مغزم سوت میکشید و خونم داغ میشد.

از بس فشار خشمم و روی مشت گره کرده ام پیاده کردم کف دستم خون افتاده بود.

چشم هام از پنجره ی کنارم منحرف نمیشد و نمیتونستم نگاهم و به اون تن پیچیده در چادری که معلوم نبود زیرش چی از اون دختر باقی مونده رو تو خودش حفظ کرده بدم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x