تاریکی شب بهم دهن کجی میکنه و من با این همه اهن و تلپ دهن پر کنم هنوز نمیدونم کجاست!..
نمیتونم به خودم بقبولونم ولی حتی نگاه کردن به ساعت دستمم سخت شده و میدونم زمان به سرعت میگذره و اینکه کاری از من جز تماشا بر نمیاد منو آتیش میزنه.
_هامرز… میشه دو کلمه باهام حرف بزنی! این سکوتت یه جورایی خیلی ترسناکه. با این رفتارهات..
نیم نگاهی طرفش میندازم که اصلاح میکنه..
_همین فرت و فرت دود کردنات و خشم فروخورده ای که تو وجودته منو می ترسونه.
_من همیشه همین بودم چیزی جز این از من دیدی؟
پک آخر و جوری به کام میگیرم که انگار مرگ و زندگیم بهش بنده.
زیر پا ته سیگار و له میکنم و برمیگردم داخل و سروش و با فکر های عجیبی که خوش ندارم به زبون بیاره تنها میزارم.
دست های مرد و باز کردن و گوشه ای افتاده، بیشتر از این چیزی ازش در نمیاد.
باید امیدوار بود گوشیش چیزی دستمون بده.
_رئیس.. خطی که باهاش تماس داشتن یه خط اعتباری و یه بار مصرف بوده به اسم یه زن ثبت شده و الانم خاموشه.
_حسابی که براش پول ریختن چی؟
_روی اون هنوز داره کار میکنه.
گوشی همراهم زنگ میخوره و خاتونه.. حوصله پرس و جوهاش و ندارم، تو اتاق بغلی توی تاریکی روی کاناپه دراز میکشم و آرنجم و روی چشم هام سد میکنم.
دردی که توی گردنم از چند ساعت پیش کم کمک شروع شده بود حالا تا سرم پیشروی کرده و شقیقه هام از درد زق زق میکنن..
حس لمس انگشت های کوچیکی که روی سرو گردنم چرخ میخورد میتونست این درد بی درمون و با مخلوطی از نزدیکی تن گرم و بوی بدنش آروم کنه.
فقط یه لحظه فکر بهش هم تنِش به جونم افتاده رو کمتر و کمی ریلکس شدم..اما..
صدای کوبیده شدن در و برقی که روشن میشه، نورش تا مغز سرم نفوذ میکنه و سروشی که فریاد میزنه..
_هامرززززز…
هرکس غیر اونو میتونستم برای بهم زدن این خلسه هر چند کوتاه و غیر واقعی تا حد مرگ کتک بزنم.
_هامرز… خاتونه… میگه تماس گرفته.
خشک شده نگاهش میکنم و اینبار با هیجان غیر قابل کنترلی داد میکشه..
_میگم سامانتا به خاتون زنگ زده.. پاشو مرد باید بریم دنبالش.
فقط تا جایی متوجه شدم که سروش پشت فرمون نشسته و به اصرار عماد که میگفت به احتمال زیاد تله باشه با یه تیم امنیتی که از پشت سر اسکورت میکنن میریم به آدرسی که خاتون از سامانتا گرفته و…
هنوز گیجم و باور ندارم تا چند دقیقه دیگه میبینمش..
گوشه ی خیابون روی ترمز میزنه و این وقت نصفه شب تو تاریکی پرنده پر نمیزنه، جز چند خونه و یه مغازه سوپری کوچیک اون طرف خیابون، که به نظر باز میاد هیچ رد دیگه ای از سکونت ادم ها دیده نمیشه.
اول و آخر کوچه رو بچه ها میگردن و هیچ جنبنده ای پیدا نیست .. حرف عماد و نشنیده گرفته و خودم پیاده شده سرکی به اطراف میکشم.
_آدرس مال همینجاست .. بهتره مواظب باشیم. بشین تو ماشین رئیس هنوز امن نیست.
چشم هام روی اون روشنایی کوچیک جمع میشن و بی هوا میرم وسط خیابون که صدای قدم های دونفر دیگه پشتم به گوش میرسه.
چهارراه خلوت و تکو توک ماشین و رد کرده مستقیم میرم داخل سوپری و پیرمردی که پشت دخل نشسته.
_حاجی… یه خانومی این طرفا ندیدیــ…
چشم هام که روی حجم کوچیک چادر پیچ گوشه ی مغازه میشینه حرف تو دهنم خشک میشه و…
با شنیدن صدام سرش نیم چرخی به طرفم میکنه و حتی از پشت اون حجاب سفت و سختی که جز دوتا چشم های سیاهش چیزی مشخص نیست مطمئنم میکنه که خودشه.
زمزمه پری وارم توی هجوم سروش به طرفش و سامانتا گویانش گم میشه.
هنوز به همون سفت و سختی که گوشه ی سوپری کز کرده بود گوشه ی صندلی عقب به فاصله چند سانت از من، تو خودش مچاله نشسته و دریغ از کلمه ای جز در جواب عماد که گفته بود تنهام چیزی از دهانش درنیومد.
_میگم سامی..
_خفه شو سروش..
متعجب از صدای خشمگین و برنده ام، برگشته از صندلی جلو نگاهش و به من میده و بادیدن چهره ی عصبانیم عقب کشیده و حرفش و میخوره.
عماد هم از آینه ها شیش دونگ حواسش به ادم های نامرئی که احتمال میده هنوز تعقیبمون کنن.
تمام حواس و فکرم پی حرکات آهسته ای بود که موقع بلند شدن و راه رفتن حتی نشستن داخل ماشین انجام داد و این یعنی عمق فاجعه و…
وقتی به اینجای حدس گمان ها میرسیدم اجازه پیشروی به خودم نمیدادم اما مغزم سوت میکشید و خونم داغ میشد.
از بس فشار خشمم و روی مشت گره کرده ام پیاده کردم کف دستم خون افتاده بود.
چشم هام از پنجره ی کنارم منحرف نمیشد و نمیتونستم نگاهم و به اون تن پیچیده در چادری که معلوم نبود زیرش چی از اون دختر باقی مونده رو تو خودش حفظ کرده بدم.