شش قدم به جلو، میخورم به پنجره.. نگاهی به بیرون و ماه کامل روی محوطه رو پوشش داده.
دوباره چرخشی به پشت و راه اومده رو برمیگردم ده قدم دیگه به جلو و حالا میخورم به لبه ی تخت..
چشمام خسته و عضلاتم گرفته ست. اما کو خواب و ذره ای احساس آرامش روی این تخت به ظاهر راحت !؟
کلافه شده بلاخره طاقتم طاق میشه.. خیلی بی عرضه ای هامرز… اینبار مسیر پاها رو میبرم طرف در اتاق و میزنم بیرون.
حوصله آسانسور و ندارم پله هارو دوتا یکی کرده خودم و دم در اولین اتاق پیدا میکنم.
خب حالا چی!؟.. مردد کمی صبر میکنم و ببین کارم به کجا کشیده که برای رفتن توی اتاق خونه خودم مستاصلم!
تقریبا نیمه شبه و حتی سگا هم تو لونه شون خوابیدن.. دستگیره رو فشار داده در و آهسته باز میکنم و بدون هیچ صدای اضافه ای داخل میرم.
نور ماه و آباژور کنار تخت میگه حجمی از یک آدم توی تخت دراز کشیده.. خب به نظر حداقل یکیمون خوابش برده.
کنار تخت می ایستم و دو دوتا چهارتام به جوابی جز کنار زدن ملافه و چهار دست و پا خزیدن روی تخت و کنار دخترک نمیرسه.
از اونجایی که یکم ابعاد با مقیاس دونفر نمیخونه دست میندازم زیر تنش تا بتونم بازوم و رد کنم.
بیدار میشه و حداقل تا هوشیاری کامل چند لحظه زمان میبره و تا اون موقع من جاگیر شدم.
_کیه..! چیه..؟
_هیش… بخواب چیزی نیست.
_تو.؟.. داری چیکار میکنی!
هنوز ویندوزش بالا نیومده..
_بخواب صبح حرف میزنیم..
نگاه ناخوانایی که زیر نور ضعیف اتاق روم ثابت میشه..! اما با فشاری که به بازوش وارد میکنم مخالفت نمیکنه و سرش روی سینم میشینه و حالا با بودنش توی بغلم انگار آخرین تکه پازل هم سر جاش قرار گرفته و چشم ها وتنم کم کم به یاد میارن خمار و خسته خودشون و رها کنن.
- سر توی موهاش فرو میبرم و نفس میگیرم..خودش و منقبض میکنه و دستم شروع به ماساژ سر شونه و کمرش میکنه تا جایی که به نظر خوابم میبره و به عالم بی خبری فرو میرم.