رمان از کفر من تا دین تو پارت 308

4.4
(92)

 

ناراحت و دلخور پیاده شده و ماشین و دور میزنم.. کتش و آزاد انداخته روی شونش و داره یه نخ سیگار بیرون میکشه..لعنتی شبیه آل کاپون شده.

_چرا اینجاییم؟ بریم عمارت..

 

سیگار و گوشه ی لبش گذاشته عماد فندک میگیره زیرش پک اول و با چشمای خمار میزنه و دود مطبوعش و به طرفم فوت کرده اما با حرکت لب هاش به جای هامرز صدای مردونه اما آشنای دیگه ای از گوشه ی تاریک پارکینگ به گوش میرسه..

_سفید برفی؟

 

اکو میشه نه توی محوطه مسکوت و خالی بلکه حتی توی سرم.. صدایی که هم قدرت داره هم شوک!

پوستم دون دون شده و تنم می لرزه.. جرات به عقب برگشتن و ندارم و دستم نرسیده به بازوی هامرز خشک شده..

_چی میخوای.؟

 

حتی حالت تهاجمی و دفاعی که همزمان افراد هامرز میگیرن روهم حس میکنم. راننده پیاده شده و به عماد پیوسته.

صدای قدم های مردونه ای نزدیک میشه و منقبض شدن صورت هامرز و پک دوم و سومی که به ظاهر ریلکس اما عمیق داره به سیگار میزنه و بوی خوشش و دیگه حس نمیکنم.

_چیزی که ازم دزدیدیش..

 

احساس می‌کردم هر لحظه امکان داره بهم بپرن.. برمیگردم طرفش و..

_سلام دختر عمو.. یا نامزد سابق فراری رو ترجیح میدی!؟

عکس العملی جز نگاه ندارم هنوز تو بحر خاطره اسمی که تنها اون منو باهاش صدام میکرد و سال ها ازش می‌گذشت گیر افتادم.

 

هامرز قدمی به جلو برمیداره و خیلی معمولی اما هدف دار جلوی دیدش به منو میگیره.

_یه سوالو دوبار نمیپرسیم صولتی کوچیک .. اینجا چه غلطی میکنی اونم تنها بدون سگای دوروبرت!

امیر خان خبر داره تو املاک مردم برای خودت ول میچرخی؟ قلاده نبسته بهت!

 

تحقیر و تمسخر از کلمه به کلمه اش میچکید..

_میتونی راپورتمو بدی واسه توکه کاری نداره معمولا دزدا و قاچاقچیا باکی از کسی ندارن.. من برای حقم تا اون سر دنیا هم میرم یک شهر و چند خیابون بالا پایین که چیزی نیست.

 

نیشخند هامرزو..

_خب خدارو شکر فهمیدی سر نترسی دارم حالا زحمت کم کن امشب با بانوم قرار دارم نمیخوام معطل تو بشیم.

توی هوای سرد زمستونی عرق از تیره پشتم راه میگیره.. دستش مالکانه دور کمرم میشینه و من هنوز پاهام میخ زمین و چشم هام به روبه ست ..

_بزار خودش حرف بزنه.. چرا همش پشتت قایمش میکنی؟.. سامانتایی که من میشناختم نمیزاشت بقیه براش تعیین تکلیف کنن.

زبونش برای گرفتن حقش دراز بود.

 

 

قبل اینکه باز هامرز و مرداش زبون من باشن رو به مرد کنارم لب زده..

_میخوام باهاش حرف بزنم.

چهره درهم و بازوی سفت شده اش میگه اصلا از تصمیمم خوشحال نشده.

_هیچ حرفی بین شما نیست.

 

خیره به برق چشمای خشمگینش با لحن خشکی ادامه میدم..

_اینو تو تشخیص نمیدی..

نگاه سرخ و عصبانیش چند ثانیه رصدم میکنه و من مصمم سر حرفم هستم.

_دوست داری استخوانای پودر شده اش رو برای بابا جونش بفرستم؟

 

پوزخندی میزنم..

_منو تهدید میکنی یا اونو؟

_برام فرقی نداره.. اما انگار برای تو مهم تشریف دارن!

لب ها رو به دهن میکشم و باقی مونده رژی که از سر شب مونده رو مزه میکنم. از استرس زیاد دلم پیچ میخوره و میخوام تمام شامی که خوردم و بالا بیارم.

_خوبه.. پس هرکار دوست داری بکن.. البته بعد از حرفایی که باید بلاخره زده بشه.

 

 

چرخی میخورم تا از حصار انگشت هاش رها و به سمت مرد محق و به نظر شجاع تر از روزهای گذشته برم.

_رئیس؟!

_بزار بره..

عماد راه و باز کرده و منم که خنثی بدون ذره ای حس به سمت مردی میرم که با پوزخندی از پیروزی به چهره آدم های پشت سرم و ریشخند میکنه.

 

توی دو متریش می ایستم و لعنت به این کفش های پاشنه بلند.. اما شاید کمتر نگاه از بالا به پایینش اذیتم کنه.

هنوزم همونه حتی توپرتر و خوش هیکلتر از چند سال پیش..با دست هایی در جیب شلوار پارچه ای مشکیش ژست مردونه ای گرفته.

چهره اش ترکیبی از زنعمو و عمو بود کم خاطر خواه نداشت اون سالها تو فامیل و آشنا، حالا که دیگه شهرتی بهم زده و صداش و رها کرده بود.

به چشم دیده بودم دخترا براش غش و ضعف میرن.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 92

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x