۱ دیدگاه

رمان از کفر من تا دین تو پارت 328

4.4
(62)

 

 

به هر طرف رو میکنم و با خواهش و تمنا ناله میزنم.
من خراب نیستم عمه..
هرزه نیستم زنعمو ..
بابا پاشو.. تروخدا.. من و مامان تنهایی از پسشون برنمیایم.
مامان نیست و جای خالیش توی نگاهم خار میشه و من موندم بین قوم الظالمین..

زمزمه ها اوج میگیره..صداها میپیچه.. گوش هام سوت میکشه.. به هرکس نگاه میکنم صورت نداره همه آدمک های محوی با زبونی دو تکه و نیش دارن که بدنم و زخم میکنن.. همه جام میسوزه..
سرم و میگیرم و روی زمین دولا میشم..
_بسسسسه.. بسسسسه… به خدا من کاری نکردم، بابا خودش گفت میتونم بمونم.. با اجازه خودش بله دادم.
اجازه اونو دارم.. ولم کنین.. همتون شاهد بودین گفت قیم نمیخوام. آقا بالاسر نمیخوام. دخترم شیره.. مرده.. دختر کامیابه..

یکیش به شونم چنگ میزنه و جیغ میکشم..
_دختره ی هرزه.. آخر کار خودتو کردی.. انگشت نمای خاندان شدیم.. بکارتت کو عروس کیان؟ بابات و دق دادی..
بی آبروووو… بی آبرووو..
اینبار همه باهم این کلمه رو توی سرم میکوبن و حالا ملافه های سفید جای زمین خالی رو گرفتن و من لکه های قرمز روون شده از زیرم حس میکنم.

هراسون عقب میپرم و از پشت میخورم به کسی.. ناباور به کیان و اون قد بلندش نگاه میکنم.. سرد و یخزده زل زده بهم.. بغض دار زمزمه میکنم.
_من دختر بدیم..؟
_نیستی؟!
_فقط با تو بودم..
_نبودییییییییی..

جیغ گوش خراشش اکو میشه و دست هام محافظ گوش ها به داد میرسن.
بی جون و گریون سر به زیر میندازم و تن بیجون و میکشم طرف جسم خوابیده بی نام و نشونی که انگار از اول بود و من روی سرش نشستم..
_چرا خوابیدی!.. داری میترسونیم..
ببین دارن سر قبرت چی میگن.. دخترت و با انگشت نشون میدن..

تکونش میدم و پرده ی روی صورتش و همچنین از چشم های من کنار میره..
_بابام مُرده… سر قبرش؟!.. مُرده!؟.. مُرده… مُرده… مُرده..

نفس بکش.. نفس بکش.. اکسیژن به یکباره توی ششم هام بیداد میکنه و غرق شده از بی نفسی چشم باز میکنم..
_مُرده.. مُرده..
زمزمه ناخودآگاهم و حافظه ای که به نظر خالی از زمان و مکانه..

 

چه خبر بود؟..
_کی مُرده! خواب دیدی عزیزم.. یکم آب بخور.. نفست بالا نمیاد آروم باش..
چرخش چشم هام طرف صدا.. مرد بی صورتی رو به یادم میاره که!..
_کیان!
اخم های درهم و نگاه تیزش!؟
اینبار کلافه از حرف های بی سروته ام با فشاری به پشتم بی تعادل نیم خیز میشم و لیوان خنکی که به لب های داغم میچسبه.

دست لمسم و به لیوان میرسونم و تمامش و بالا میدم.
_آرومتر..
آب از کناره لب هام شره میکنه و بلاخره بعد زمانی که عمری میگذره بی نفس لیوان و کنار میزنم. گلوی خشکم چقدر با تن به عرق نشسته ام مغایرت داره..
_تویی؟

پوزخندی زده و دست به سینه شده میگه ..
_آره منم..
دم بلندی میگیرم و بلاخره تمام جوارح اعم از قلب و شش ها تصمیم میگیرن با هماهنگی به ریتم متعادلی برسن.
_حسِ گناه؟
_چی!؟
هنوزم عصبی و میتونم خشم خفته درون ظاهر خنثی شو حس کنم.
_با من خوابیدی و عذاب وجدان ولت نمیکنه؟

اینبار منم که کلافه از حس و حال جا نیومده از خواب پر تشویشم و حرف های کنایه وارش حوصله جواب پس دادن به چرت و پرتاش و ندارم.
_حرف دهنت و بفهم..
پوزخند تمسخر آمیزش و..
_بهت برخورد؟.. دقیقا حال و روز الانت جلوی چشممه و میتونم ببینم عذاب وجدان یا هرچی کوفتی دیگه چه بلایی سرت آورده..

زده بود به سرش!؟ اشاره ای به تخت و اتاق خواب میکنه..
_اما اون چشمای خوشگلت و بازتر کن عزیزم پرده تو من زدم، بکارتت و من گرفتم.. من… هامرز دادفر نه هیچ گوه دیگه ای که توی ذهنت بهش پرو بال میدی..
اگر یه بار دیگه فقط یه بار دیگه همچین چیزی ازت بشنوم یا حتی گوشه چشمی اشاره ازش ببینم که منو با هر ازگل دیگه ای اشتباه گرفتی و داری هزیون های ذهن بیمارت و میگی چنان بلایی به سرت میارم که جز چهره و صدای من کلا به فراموشی برسی.

تصاویر زنده ی تو خواب و مردک غار نشین اما واقعی جلوی روم روانم و بهم ریختن.
شاید برای همونه که عوض اینکه از این رک بودن خجالت بکشم فقط نگاه عاقل اندر سفیهی بهش میندازم و چی دارم بگم به مردک بدتر از من روان پریش.
_چیه؟!

هوف… خدایا صبر..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
7 ساعت قبل

سایت از پنجشنبه دزد زده که هیچ خبری نیست

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x