یک لحظه حس کردم کوره آتیش بهم چسبیده و گرمای زیاد باعث شد تنم به عرق بشینه.
کلافه ملافه رو کنار میزنم که دستم به منبع گرما میرسه شوکه عقب میکشم که سنگینی چیزی مانع شده و دوباره سرجام برمیگردم.
دیدن صورت ملتهب و عرق کرده سامانتا کنارم با لب های نیمه باز و سرخی که خبر از تب زیادش میداد باعث میشه هرچی گرما و خماری خواب کوفتی هست از سرم بپره و هوشیار بشینم روی سرش..
_سامانتا؟!… چی شدی عزیزم..!
موهایی که دیشب بافتشون و باز و به کرار توشون دست بردم حالا به صورت مرطوبش چسبیده بودن..
دستم و از زیر گردنش بیرون میکشم که صدای ناله دردناکی از دهنش خارج میشه و این دختر خوابه یا بیهوش؟
پتو رو از روش کنار زده و تیشرت سفیدم و که تنش کردم چروک شده بین پاهاش پیچیده.
_چی شدی تو دختر خوب!
با عجله لیوان آبی از یخچال کوچیک اتاق پر کرده و دست میندازم زیر تنش تا بتونم بهش بخورونم.
ناله ی دیگه ای کرده و انگار تکون خوردن براش دردناک و سخته..
_جانم.. یکم آب بخور ببینم چیکارت شده.
لب هاش جون ندارن خودم کمی آب توی دهنش میریزم و دوباره می خوابونمش روی بالشت..
مشتم و پر آب کرده روی گردن و صورتش میکشم که لرزی میکنه و دندوناش بهم میخورن.
_عجب غلطی کردم..
دور خودم میچرخم و فریاد میکشم..
_خاتوووووون؟؟؟؟
خبری که نمیشه با چشمی که به سامانتای بد حال دارم شلوارم و از روی جالباسی برداشته و کورمال کورمال پا میکنم.
بی اراده ملافه رو دوباره روی تنش میکشم و از اتاق میزنم بیرون..
_کسی تو این خرابشده نیست؟
دقیقه ای طول میکشه تا خاتون با لباس یکسره و بلندی که تنشه در حالی که روسریش و با دست روی سر نگه داشته میاد زیر پله ها و مضطرب بهم نگاه میکنه.
_چی شده؟!
_بیا بالا خاتون.. حال پری بده..
انگار هنوز ویندوزش بالا نیومده که متعجب نگاهم میکنه..
_استخاره میکنی زن؟ یه تکونی بخور خب!
_پری کیه!؟
با دست میکوبم تو پیشونیم و..
_سامانتا دیگه .. نکنه فک کردی عهد همین امشب دختر آوردم؟
دستت طلا قاصدکی فکر نمیکردم این ساعت پارت اومده باشه😅😍