خاتون با دیدن وضعیت سامانتا که بدتر از قبل شده بود پیشنهاد میده بهتره سریعتر برسونیمش دکتر..
ملافه رو میپیچم دورش و با همون سرو شکل بلندش میکنم.
_این چه وضعی؟ بزارش پایین پسر جون..
_برو کنار نمیبینی حالش بده؟
میره طرف کمد لباسام و غرغرکنان میگه..
_دختره رو لخت پتی زدی زیر بغلت کجا میبری؟! بلند شه ببینه با این وضع بردیش بیمارستان تمام موهات و دونه دونه میکنه.
خب پر بیراهم نمیگفت با شک و دودلی از لب در برمیگردم و دوباره میزارمش روی تخت که خاتون با یکی از شلوار گرم کنام میاد و کنارم میزنه و تیشرتی روهم طرف خودم میگیره..
_خودتم همچنین مجاز نیستی لخت بری تو خیابون.. لباس بپوشی بد نیست..
کلافه از امرو نهی که میکنه تیشرت و از سرم رد میکنم که ملافه دخترک کادو پیچ و باز کرده و با نگاه چپ چپی دوباره برمیگرده طرفم ..
_کم دیدیش حالا نگاه نگاهت برا چیه؟ مثلا عجله داشتی ها! برو ماشین و بیار جلوی پله ها..
عجبا… گوشی و از روی دراور چنگ میزنم و میرم دنبال اوامرش..
دکتر تب عصبی رو تشخیص میده و میگه اگر چند ساعتی بمونه بهتره..
_من هستم پاشو برو به کارات برس..
پوفی میکشم و خودم و روی صندلی تخت شو کنار دیوار جابه جا کرده و چندتا پیامک دیگه ارسال میکنم..
_فوقش یکی دو ساعت دیگه روبه راه میشه باهم میریم.
_جدیه؟
_چی!
همونطور که دست سامانتارو جابه جا میکنه تا راحت تر سُرمش بره دوباره میگه..
_رابطه تون جدی؟
چینی بین ابروهام میفته.. و چشم ریز میکنم روش که خیره شده بهم..
از جا بلند شده گوشی رو توی جیب کت اسپرتی که لحظه آخر پوشیدم انداخته و میرم طرف تخت..
دستم و روی صورت رنگ پریده اش میزارم و به نظر دمای بدنش و لرزشش کنترل شده.
_انقدر تو خودش ریخت و دم نزد که بدنش هم کم آورد. طفلک بیچاره.. از دست دادن مادر خیلی سخته، مخصوصا اگر تنها کست بوده باشه.
نفسی گرفته و نگاهم و از صورت معصوم سامانتا گرفته و میدم طرفش و دست به سینه و حق به جانب میگم..
_منظور؟
فقط نگاهم میکنه..
_من قرار نیست از تنهاییش سواستفاده کنم یا سرب داغ بریزم تو گلوش..