هی پسر پاشو… لنگ ظهر شده، خجالت بکش بابا.. طرف با اون دبدبه و کبکبه با کل تیمش توی کارخونه منتظر جنابعالی اونوقت تو اینجا جا خوش کردی؟! عجبا…
چنان از جا بلند میشم که سروش با فحشی به آنی خودش و عقب میکشه مبادا با کله برم تو صورتش و ناقصش کنم.
_عوضی… این چه وضعشه!
_سامانتا کو.؟
ساکت و گیج نگاهم میکنه و به نظر نمیدونست دیشب و باهم گذروندیم.
_یعنی چی! خواب زده شدی!
از تخت پایین اومده و میرم طرف سرویس آبی به دست و صورتم زده سروش هنوز توی اتاقه..
_مرده رو گذاشتی شرکت خودت اینجا میپلکی؟
پوزخندی زده دنبالم از اتاق بیرون میاد..
_محض اطلاعتون امروز جمعه ست هیچ خری هم منتظر حضور مبارکمون نیست.
عاجز از درک و فهمی که عقلم به پردازش جمله سروش میپردازه می ایستم و برای شوخی بی مزه اش چشم غره ای تحویلش میدم که تنها شونه ای بالا میندازه.
راه و ادامه میدم طرف آشپزخونه و جز خاتون و یکی از خدمه کسی رو نمیبینم.
نگاه جستجوگرم و خاتونی که میگه..
_توی کتابخونه ست..
به پله ها که میرسم خطاب به کنه ای که بهم چسبیده میگم..
_کش تنبون هم به این سمجی نیست.. یک قدم دیگه دنبالم بیای میفرستم ارومیه تا عید اونجا الاف باشی.
شل شدن صدای قدم هاش و بلاخره لبه ی پله ها متوقف میشه..
_کی دنبال توی بخت النصر راه افتاده؟ میخواستم احوال سامانتا رو بپرسم.
محلش نداده مسیر و طرف کتابخونه ادامه میدم.
نشسته روی صندلی راک جلوی پنجره پیداش میکنم یک کتاب باز هم بی هدف روی پاهاش نشسته.
حال و احوال نسبتا طبیعیش که مطمئنم میکنه بدون گفتگویی عقب گرد میکنم طرف اتاقم.. احتیاج به یک دوش داشتم و برنامه ریزی برای سه روز آینده.
چمدونی که داره پر میشه و… صدای سروش که دوباره میره رو اعصابم..
_منظورت چیه؟.. میخوای کجا ببریش!
_همین دوروبرا…
_مثلا الان داری سِکرت کار میکنی؟ فکر میکنی قراره دنبالت راه بیفتیم یا مکانت و به مافیا لو بدیم؟
به خاتون اشاره میکنم زودتر کارش و تموم کنه و به چرت و پرتای سروش محل نده.
_هیچکدوم اما حوصله خرمگس ندارم. سرت به کار خودت باشه پسر..