رمان از کفر من تا دین تو پارت 343

4.4
(32)

 

 

 

هی پسر پاشو… لنگ ظهر شده، خجالت بکش بابا.. طرف با اون دبدبه و کبکبه با کل تیمش توی کارخونه منتظر جنابعالی اونوقت تو اینجا جا خوش کردی؟! عجبا…

چنان از جا بلند میشم که سروش با فحشی به آنی خودش و عقب میکشه مبادا با کله برم تو صورتش و ناقصش کنم.

_عوضی…  این چه وضعشه!

_سامانتا کو.؟

 

ساکت و گیج نگاهم میکنه و به نظر نمیدونست دیشب و باهم گذروندیم.

_یعنی چی! خواب زده شدی!

از تخت پایین اومده و میرم طرف سرویس آبی به دست و صورتم زده سروش هنوز توی اتاقه..

_مرده رو گذاشتی شرکت خودت اینجا میپلکی؟

 

پوزخندی زده دنبالم از اتاق بیرون میاد..

_محض اطلاعتون امروز جمعه ست هیچ خری هم منتظر حضور مبارکمون نیست.

عاجز از درک و فهمی که عقلم به پردازش جمله سروش میپردازه می ایستم و برای شوخی بی مزه اش چشم غره ای تحویلش میدم که تنها شونه ای بالا میندازه.

 

راه و ادامه میدم طرف آشپزخونه و جز خاتون و یکی از خدمه کسی رو نمیبینم.

نگاه جستجوگرم و خاتونی که میگه..

_توی کتابخونه ست..

به پله ها که میرسم خطاب به کنه ای که بهم چسبیده میگم..

_کش تنبون هم به این سمجی نیست.. یک قدم دیگه دنبالم بیای میفرستم ارومیه تا عید اونجا الاف باشی.

 

شل شدن صدای قدم هاش و بلاخره لبه ی پله ها متوقف میشه..

_کی دنبال توی بخت النصر راه افتاده؟ میخواستم احوال سامانتا رو بپرسم.

محلش نداده مسیر و طرف کتابخونه ادامه میدم.

نشسته روی صندلی راک جلوی پنجره پیداش میکنم یک کتاب باز هم بی هدف روی پاهاش نشسته.

 

حال و احوال نسبتا طبیعیش که مطمئنم میکنه بدون گفتگویی عقب گرد میکنم طرف اتاقم.. احتیاج به یک دوش داشتم و برنامه ریزی برای سه روز آینده.

 

چمدونی که داره پر میشه و… صدای سروش که دوباره میره رو اعصابم..

_منظورت چیه؟.. میخوای کجا ببریش!

_همین دوروبرا…

_مثلا الان داری سِکرت کار میکنی؟ فکر میکنی قراره دنبالت راه بیفتیم یا مکانت و به مافیا لو بدیم؟

به خاتون اشاره میکنم زودتر کارش و تموم کنه و به چرت و پرتای سروش محل نده.

_هیچکدوم اما حوصله خرمگس ندارم. سرت به کار خودت باشه پسر..

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x