سرم و توی گوشی فرو میکنم که اینبار اونه که ادامه بحث و ول نمیکنه از شانس بد من..
_دوسش داری.. اونم دارت.. از نگرانی هاش برات مشخصه و ابایی نداره همه بدونن..
اما تو…خیلی زیر پوستی و با کارهایی که مختص خودته یا حتی قلدر مآبانه حساسیتت و روش نشون میدی..
یه جوری اینارو مطمئن گفت خودم متعجب شدم..
ادامه حرفاش حالت زمزمه میگیره! شبیه آدمایی که میخوان تجربه های دردناکی رو که داشتن و مرور میکنن.. یا چیزی که فکرشون مشغول کرده رو بریزن بیرون..
_ اما یه جوری خنثی رفتار میکنی انگار بود و نبودش فرقی نداره یا بیشتر شبیه مزاحما می بینیش.
_شاید واقعا هست..
نگاه دورش و بهش میدم و نا امید از فضلم با آه عمیقی رو میکنه طرف بیرون..
_ترس از دست دادن نباید باعث بشه که آدما حضور کسایی رو که دوست دارن و نفی کنن و احساساتشون و نسبت بهشون خفه کنن.
هرچقدر که توی کینه و انتقام یا گرفتن حق، خودمون و محق بدونیم از اون طرف بلعکسه…
احساست لطیف و رقت قلبمون باعث میشه کفه ترازو روح و روان ما رو تعادل بیفته.
وگرنه سیاهی و تباهی کل وجود آدم و میگیره و خیلی دیر میفهمه با رفتارهای خودخواهانه اش دیگه کسی دوروبرش نیست که اونو به خاطر خودش بخواد.
نه سیاهی مطلق نه خوبی بی از حد احمقانه..
خیره نگاهش میکنم! چی از من میدونست و به چه نتیجه ای رسیده بود که به این حد ظالمانه قضاوت از موجود درون من رسیده بود.؟
من فقط محتاط بودم، اینکه بد نیست! خودش کم از اعتماد به آدمای اطرافش ضربه خورده بود که حالا داشت روابط منو با نزدیکانم زیر سوال میبرد؟
بقیه راه تا فرودگاه توی سکوت هر دو نفرمون طی میشه..
با نشستن روی صندلی های هواپیما نگاهم روی مردیکه سه ردیف عقبتر از ما نشسته میچرخه..
دوتا دیگه هم تو قسمت عادی همراهم آورده بودم.. احتیاط شرط عقله نه حماقت.
نوشیدنی ها سرو میشه و لبی تر میکنیم.. نگاه خیره سامانتا روی دخترک موفرفری و بانمک صندلی جلو که با شدت هرچه تمامتر برای همسفرهاش بلبل زبونی میکرد باعث توجهم شد.
_میخوای موهات و فر کنی؟