سر راه غذا میگیرم بوی جوجه و کباب زیر مشامم میزنه و بینیم چین میفته.. نه از سر لذت با اینکه عطرش مخصوصا برای شکم گرسنه من مثل بوی بهشت میمونه اما دیوونگی که دلم باز از غذاهای شفته و گاها سوخته و بی نمک سامانتایی بخواد! که از وقتی باهم بحث کردیم دیگه آشپزی رو گذاشته کنار هموناروهم درست نمیکنه !؟
درو باز کرده داخل میشم صدای تلویزیون و گرمای داخل خونه دلم و گرم میکنه هرچند محلی به ورودم نمیده و یه اپسیلون اون کون مبارک یا گردنش و نمیچرخونه ببینه کدوم خری اومده داخل حالا پیشواز و ماچ و بوسه بخوره تو سرم، همینطور زل زده به اخباری که داره پخش میشه.
نایلون و میزارم روی کانتر و از پشت سر نگاهش میکنم.. پوف کلافه ای میکشم و به نظرم دیگه بسه..
چرا تمومش نمیکنه این قیافه گرفتن و..!؟ یه لحظه میخوام نارحت و عصبانی برم یقه اش رو بگیرم و بهش یادآوری کنم این منم هامرز دادفر نه هر ننه قمر و رهگذری که براش رفتی تو قیافه.. اما.. اعترافش سخته انگار جلو هرکس هرچی باشم جلو اون کرک و پرم ریخته.
در اقدامی عجیب خودم و میبینم که مسیرش در عوض اتاق خواب، مبل جلوی تلویزیونه و دختری که با موهای باز و دلبر عبوس جلوش نشسته.
از دو طرف دست هارو روی پشتی گذاشته خم میشم طرفش.. روی گردن و زیر گوشش قبل اینکه حرفم و زمزمه کنم نفسم و چاق کرده و لب میزنم..
_چطوری خانم خانوما..! سلامت کو!..
سرش روی گردن خم میشه و مثل همیشه قلقلکش میاد.. بینیم و روی رگش میکشم و نفسش تند میشه..
دختر هات و آماده من..
_میزو بچین شام بخوریم عزیزم.
بازم چیزی نگفت اما عکس العملش قبل رفتن با بوسه ی خیسی که روی رگش زدم حبس شدن نفسش بود.
نیشخندی به ری اکشنش نسبت به لمس و نزدیکیم میزنم و میدونم مثل خودم تشنه رابطه و حس حرکت پوست و تنمون روی همه و این حالم و خوب میکنه که تنها من عذاب نمیکشم.
مثل همیشه میز آشپزخونه رو چیده بود قبلنا وقتی پرسیده بودم چرا از میز نهار خوری بزرگ توی سالن استفاده نمیکنیم به سادگی جواب داد..
_احساس دوری و غیر صمیمیت بهم دست میده غذا بهم نمیچسبه.
قبل نشستن پشت صندلی از پشت برندازش میکنم.. موهای بلندش و به زور با گیره جمع کرده و میدونه خوشم نمیاد.
ساپورت مشکی چسب با یه تیشرت گشاد تنشه و از یقه شلش یکی از شونه هاش بیرون افتاده و عجیب دلم میخواد اون پوست سفید و زبون بزنم.
میچرخه و لیوان هارو میزاره روی میز و میشینم کنارش.. اشتهام با فکر به پیشنهادی که میخوام بدم و آخر شبی که به احتمال زیاد به یه رابطه پر هیجان ختم میشه باز شده و باعث پر کردن بشقابم میشه.
در عوض اون کمتر از همیشه برای خودش غذا میکشه که چشم غره ای طرف صورت خنثی و خشکش میرم.
_قبل اومدن من چیزی میخوری که انقدر کم غذا شدی؟
لقمه ای نون و فرو میکنه توی ماست موسیرش .
_نه..
_پس مثه آدم غذا بکش تازه یه پره گوشت اومده تنت.. نگاهش روی نونش میچرخه و قبل اینکه بزاره دهنش میگه..
_از یه آدم عاطل و باطل که صبح تا شب نشسته یه گوشه میخوای قد گاو غذا بخوره؟
خوبه خودش بحث و باز کرد.. محتویات دهنم و قورت میدم و با فخر و مباهات میگم..
_غذاتو بخوری یه خبر خوب برات دارم.
_چشم ددی..
تیکه میندازه!
_ددی دوست دارم میخوای امشب بازیش کنیم؟
از پرویی من دهنش باز میمونه و حرصی میگه..
_البته که شما هرچی مربوط به پایین تنه ات باشه رو دوست داری فقط حرف حق به مزاجت نمیسازه.
دلم نمیخواست درگیر بشیم پس اشاره میکنم به دیس غذا..
_هرچی به تو مربوط باشه مهمه قول میدم از پیشنهادم خوشت بیاد.. حالا بخور تا به منم بچسبه.
مشکوک نگاهم میکنه و خنده ام میگیره.. دشمنامم اینجور بهم زل نزده بودن که این چشماش و برام چپ و راست میکنه اما انگار بلاخره از خر شیطون پایین میاد و وسوسه خبرم باعث میشه یکم دیگه بشقابش و پر کنه تا بتونه جایزه اش رو بشنوه..
با یه شکم سیر بلند میشم که سریع میگه..
_ کجا!؟
_تا تو یه چایی بیاری یکم کارام و انجام میدم.
_اول خبرت..
_نوچ..
_منو دست انداختی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 80
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
برا هفته ای یکبار خیلی کمه ممنون قاصدک خانم