من این مرد و دوست داشتم جوری که هیچ مرد دیگه ای حتی کیانمهری که فکر میکردم عاشقشم هم به این شدت نبود.
این اعتراف و به خودم بدهکار بودم و تمام وقتی که بهم نزدیک میشه یا توجهات ریزش و میبینم دست و دلم براش میلرزه و افسار عقلم و دست احساس و هورمون های زنانه ام میدم و بعدا جز پشیمونی از لذتی که بردم چیزی نصیبم نمیشه.
اما این یک طرف مسئله ست.. توی نگاه این مرد چی نشسته..!؟ چی میبینه! زنیکه بهش علاقه داره؟
طوریکه روی بقیه عمرش روش حساب کنه یا فقط یه طعمه جذاب چند ماهه رو تماشا میکنه تا اونو به هدف برسونه!
زبون سنگینم نمیچرخه جوابش و بدم پس سری تکون میدم تا ازم دست بکشه و به حال خودم باشم.
_ساکت و دادم پایین چک کن ببین چیزی جا نمونده باشه و بریم.
نگاهم از روی تخت بهم ریخته با تاسف رد میشه و زمزمه میکنم..
_یه چیزی رو جا گذاشتم..خودم..
سروش مارو تنها گذاشته و توی ماشین جلویی نشسته.
کم کم از شهر خارج میشیم و میتونم گهگداری چرخش سر هامرز و نگاه خیره اش رو طرف خودم حس کنم.
_وقتی برگشتیم..
جمله رو مثل خودش بیان نمیکنم اما همون معنا رو میده.
_خب..!
_صحبت میکنیم.
گوشه ی لبش بالا میره و من ازش رو برمیگردونم اما تمام میمیک صورتش اعم از نیشخند های یه طرفه اش توی ذهن من حک شده است.
_صحبتم میکنیم.
تکرار حرفم میتونه خط و نشون جدیدی باشه که برام رسم میکنه.
آهی میکشم و چه راه طولانی با معرکه ترین همسفرهایی که میتونی در جهان پیدا کنی، در پیش داریم..
از اونجایی که درد دستم اذیتم میکرد مسکنی میخورم و خوشبختانه زود به خواب میرم تا با دیدن برهوت جاده و اخم های درهم مرد کناریم افسردگی حاد نگرفتم .
مثل گربه سرم و طرف انگشت هایی که روی موهام حرکت میکنن متمایل میکنم تا سهم بیشتری از نوازشش بگیرم.
_پری؟… بیدار شو میخوایم یه چیزی بخوریم.