زمزمه میکنم..
_نمیدونم .. اما فکر کردم شاید تو بشناسیش!
چهره درهم میکشه و انگار بهش توهین کردم.
_ هرچی در مورد من گفته چرت بوده، این جور زنا تو رده علاقه مندی من نیستن.
با ناامیدی و تاسف از گوشه چشم نگاهش میکنم.
_جدی؟ چه بد… اما فکر میکنم بد نباشه یکم دیدگاهت و از تخت و علاقه های مسخره ات فاصله بدی و به محیط کاریت توجه کنی.
این زن و اون مردی که توی بیمارستان دیدیم به نظر یه وجه اشتراکاتی باهم دارن.
حالا موضوع به نظرش جالب توجه تر اومد..
_از کجا فهمیدی؟
_داشت زیر زبونم و میکشید.. اصرار داشت تو منو زدی و نمیدونم چرا بین همه روی تو فوکس کرده بود.
انگار میدونست بیشترین ربط و توی این گروه تو با من داری.
جمله ام تموم نشده با قدم های بلند مسیر خروجی رستوران و طی میکنه و به نظر بیهوده میاد چون اگر اون زن ریگی به کفشش بود تا الان دیگه ردشم پیدا نبود.
_برو سر میز جای سروش تا برگردم.
توجهی به دستورش نمیکنم و همونجا صندلی بیرون کشیده و منتظر میشم تا برگرده و دقیقه ای بعد پیداش شده و مستقیم میاد طرفم.
_نگفتم تنها نمون..
تابلو بود پیداش نکرده.. خیره به صورتم مکثی میکنه، فکرش مشغوله و میبینم در حال جمع بندی و نتیجه گیری و در آخر دست میندازه زیر بازوم.
_بریم سر میز سروش منتظره..
سروش غذای محافظای بیرون و سفارش داده و اون دوتایی هم که همراهمون بودن با فاصله از یک میز کنارمون نشستن و مشغول خوردنن.
_کجا موندین!.. خوبه عجله داشتیم.
کنار سروش و روبه روی هامرز میشینم.
_چیزی سفارش دادی؟
_سوپ و قزل آلا با کباب ..
هامرز چیزی از زن مشکوفه من نمیگه اما مشخصا فکرش و مشغول کرده.
خوردن یا یک دست چندان ساده نبود اما شکم خالی این چیزا حالیش نمیشه.. هرچند محبت سروش که با دقت تکه های ماهی رو زیر رو کرده و برام میریزه توی ظرف هم دلگرم کننده بود.
با کمترین صحبت غذا رو تموم کرده و دوباره راهی ماشین ها میشیم و اینبار هوشیار و بیدار تا آخر راه چشم به جاده میدوزم و خاموشی مسیر شهرهای کویری که ازشون عبور میکنیم.
_یه زمانی مثل این دخترهای نوجوون که رویاهای عاشقانه شون و از توی رمان ها دست چین میکنن منم آرزو داشتم با عشقم بزنیم تو دل جاده و کنار رودخونه چادر بزنیم و شبا دور آتیش بزم و سوروسات عیش و نوش بچینیم.