خیره به چهره به خواب رفته و آرومش مرور میکنم خط های عمیق گوشه چشم ها، ردهای بدون لبخند دور لبها و چروک پوست رنگ پریده دست هاشو…
_دختری از این خاندان بیرون نرفته و نمیره..خودت رفتی خیر پیش.. کاری که چند سال عقب افتاد.
_آخه خان… چرا دلت باهام صاف نمیشه!…
عتاب و خشم نگاه و زهر کلامش تیری میشه توی سینه زن به عزا نشسته ی شوهر جوون مرگش..
_گوش باز کن زن و زبون به دهن بگیر.. حرفم یک کلامه و تمام.
_زن؟… هنوزم..! حتی بعد مرگ پسرت هم منو عروس نمیبینی.؟ ناموس ندیدی!
چهره ای که از طعم تلخی حرف حق توهم فرو رفت و حتی زن رو قابل جواب ندونست.
اشک چشمی که توی کاسه چشم زن رقصید و لغزید.
و منه سرمست و دلباخته از نجواهای عاشقانه یار و گردش تو عصر تابستان ته باغِ انارستان، سرخوش از باده ای که مثل شراب توی رگ و پی ام میجوشید، ناظر این گفتمان نابرابر تو ورودی اتاق خان بابا شدم.
خشک شده از دیدن صحنه روبه رو با دور شدن کوبش عصا روی پارکت سرسرای کاخ شاهی ههتاو(آفتاب) ناظر اشک غلطیده و شونه های خمیده زنی دراوج جوانی و زیبایی هستم.
_ مامان!!!
تمام اشارات و کنایه هارو از گوشه کنار کاخ شاهی هه تاو و میشنیدم اما هیچ وقت جز تنها چند دقیقه از ذهن و وقتمو درگیرش نمیکردم.. بیخیال بودم و بچه، تمام فکر و ذکرم بازی و شیطنت بود و بعد رویای رسیدن به جذاب ترین پسر فامیل.
اما پدرم تعبیر دیگه ای از تمام این پچ پچ ها و کنایه ها داشت.
_بزار بگن.. این همه سال گفتن بازم بگن انقدر که جونشون بالا بیاد. چرا برات مهمه؟ ما که هفته ای یکبار بیشتر نه میایم نه می بینیمشون!؟
از حسودی دارن میترکن من همچین زن و زندگی دارم گلاره جان (نور چشمی)
نازش خریدار داشت حرفش روی چشم پدرم بود و عاشق چشم های مادرم یا به قول خودش نور چشمش..
اصلا همین تیله های رنگی گولش زد و سفر یک هفته ای شد سه ماهه و درآخر یک داماد خانواده اصفهانی و عروس خودش و آورد تو طایفه ای که نقشه ها برای پسر بزرگ خاندان امیر اتابک خان داشتند و همه نقش برآب شد.
سلام و خسته نباشید
این پارت منو سردرگم کرد بیشتر شبیه وانشات یه رمان جدید دیگه بود چون اصلا سر وته نداشت
سلام گذشته مادر سامانتا بود