با شنیدن هر کلمه بیشتر درهم میشکنم و بلاخره تنها نقطه امیدی که تا به الان ناخودآگاهم بهش چنگ زده و سرپام نگه داشته بود هم ازهم میپاشه و من میمونم و خرابه هایی که از دل شکستم پشت دیوار آشپزخونه روی زمین جا میمونه.
_امروز تاریخ دادگاهشون بود.. اتابک شکایت نامه قرص و محکمی علیه اش داده بود.
_دختره هم ازش خبر داشت؟
_مطمئنأ نه.. از چی خبر داره که این دومیش باشه. اینم این وسط شده گوشت قربونی هامرز.. دلم براش میسوزه..
لبخند تلخم مغایر با اشکی که روی گونم سرازیر میشه.. ببین چطور قابل ترحم شدم؟!..
_دوسش داره؟
_کی؟
_دختره رو که میدونم داره وگرنه به هر سازش نمیرقصید.. صدو هشتاد درجه با دختری که وارد عمارت شد و غرور و شخصیتش، اعتماد به نفس و نجابتش فریاد میزدن که طرف زیادی سر به تنش می ارزه و چشم و دل سیره و برای هر چیز ناچیزی به هر ساز کسی نمی رقصه، فرق کرده.. تو خودش فرو رفته و انگار توی این دنیا نیست.
_خودم صبح دیدمش میدونم اوضاع روحی خوبی نداره.. هامرز…آخ هامرز… خدا بگم چیکارت کنه..
نمیدونم من خودمم از دستش گیجم یه بار یه کاری میکنه میگم جونشم واسش میده اما باز یه رفتاری انجام میده انگار چشم دیدنش و نداره.. خودمم موندم این بشر چند شخصیتی!؟
آهش بلند و از ته دل بلند میشه..
_اما از دیروز با اون تماس و رفتارش با کاری که امروز توی دادگاه جلوی کس و کار دختره کرد، میتونم به جرات قسم بخورم که فقط برق انتقام و توی چشماش دیدم و بس…
_جدی جدی توی روشون گفت دختره ازش حامله؟!
پاهام طاقت وزنم و ندارن و تا میشن.
_کاش اینجوری میگفت.. کامل بابابزرگ رو شست گذاشت کنار.. بعد برگه صیغه نامه رو، رو کرد و غلغله شد.
صدای کلافه و خسته سروش با بوی دود سیگار یکی میشه..
_حساسیت شون روی صیغه و رابطه اوضاع و بدتر کرد.. با همه خویشتن داری و حفظ آبرویی که پیر مرده میکرد رنگ و روی سیاه شده اش میگفت هامرز بد ضربه ای بهش زده و زهرخند روی لب هامرز میگفت عجیب دلش خنک شده.
دادگاه دوبار بهم ریخت و کم مونده بود همونجا طرفین باهم دست به یقه بشن و برن بازداشتگاه.
نفس عمیقی میکشم… لحظه ای به دیوار خالی روبه رو خیره میشم با اینکه تمام مدت مکالمه به همون زل زده بودم و حالا برام قابل تشخیص شده.
سِر شدم یه جورایی بی حس و حال، خالی از هر فکر و انگیزه ای.. شاید پوستم کلفت شده.. حتما شده که با تمام رفتارها و حرفایی که دیدم و شنیدم هنوزم قدرت ایستادن روی پاهام و دارم.
رو به سقف و خدایی که دیده نمیشه اما هست دمی میگیرم و دیوار زیبایی که شاهد فرو ریختن و جمع شدنم بودو دور میزنم و وارد آشپزخونه ای که روزی زیبایی و کاراییش مبهوتم کرده بود و هنوزم به همون قوت روز اوله پیش چشمم قد علم میکنه..
اما حالا نگاه مات من چیزی جز سردی و خاطره های بی رنگ و رو ازش دریافت نمیکنه.
_سلام..
یکی جا خورده از دیدنم توی این وقت روز و ساعت دستپاچه بلند میشه اون یکی پک آخری رو عمیقتر به ته سیگارش زده و با تاسف دودش و به سمت فضای خالی کنارش میده و شایدم چشم می دزده از دیدنم.
یه زمانی خاتون اجازه نمیداد کسی توی آشپزخونه اش دود و دم راه بندازه.
_سلام دخترم… چی شده این وقت صبح.؟!
خنده دار نیست..! سوالی رو که من باید بپرسم؟ منکه آب میخواستم اما شما چی!
_تشنم بود..
لیوانی که شرشر آبش میشه تنها صدای ناطق موجود در فضا..
_شنیدی؟
لیوان سر ریز و اهرمی که با مکث بالا میره.. سر میکشم و دیگه التهابی توی وجودم نیست همه اش سردی و بی تفاوتی..
به فاصله چند قدم چه چیزی توی هوا بود که منو بی حس کرده بود!؟
سوال بی پاسخ سروش میشه قیافه خنثای من و چشم هایی که یک دنیا پوچی توشون نشسته.
_غذا میخوری برات گرم کنم؟ از صبح اومدی چیزی دهنت نزاشتی.
_گرسنه نیستم.
از کنار صندلیش که رد میشم لحظه ای مکث میکنم و دست رو شونه اش گذاشته فشار مختصری میدم.
_ممنون… برای مادرم خیلی برام با ارزش بود که ازش نگهداری کردین.
برعکس من اون یک زمان کدبانوی ماهری بود اگر مثل سابق بود مطمئنم از مصاحبت باهام لذت میبردین.
خاتون و هیچ موقع درمونده و گریون ندیدم اما حالا حلقه اشکی توی چشم های زیباش جمع شده که لبخند بی رنگی روی لبهام میاره.
بخند خاتون جان.. وضعیت من خنده داره تا گریه دار…
سلام قاصدک جان خبری از هیلیر نشد؟
سلام
راستش نویسنده و کانالش کامل غیب شدن،میگردم بازم ببینم پیداشون میکنم
فایل کاملش رو تو سایت گذاشتم
واقعا؟با همین اسم؟ندیدمش
اره همین اسم ،،هیلیر . خیلی وقته گذاشتم