دیدن یه نوعروس سیاه پوش با بینی قرمز شده ای که بین یک دستمال کاغذی بی رحمانه فشرده میشد باعث شد تکه پاره های قلبم، همون چیزی که ازش باقی مونده بود هم به درد بیاد…
چه دور میاد شبی که به مجلسش پا گذاشتیم و من حجله مو به پا کرده بودم.
با تمام بی تابی و آشفته حالی که توی بغلم راه انداخته بود تنها یک جمله برای گفتن تسلای دلش، شایدم دل خودم داشتم.
_مامانم راحت شد مریم..
و این واقعیت بسی گس و بی رحم دهنم و تلخ کرد.
چشم به زمین دوختم اما گوش به ناله های مریم دادم… چه خوبه آدم دختر داشته باشه بابام همیشه اینو میگفت.. اما فکر کنم منظورش به همچون منی نبود.
شاید یکی شبیه اینی که در عوض منه ساکت و طاعون زده، مجلس و دست گرفته و با سوز و گداز سر به شونه من گذاشته و گریه میکنه.
مریم بیشتر از من حکم صاحب مجلس عزا بودن و برای مادرم به جا میاورد.. من حتی توی اینم خوب نبودم.
گلوم اون وسطا که بزاقت و فرو میدی و من هر بار عوض یه قورت آب یک تانکر بغض و پایین میفرستم، به معنای واقعی درد میکنه..
حال خودم و نمیفهمم محو شده در اطرافم… یکبار دلم خواب میخواد طوریکه کافی یک بالشت بهم بدن و فارغ و از زمان و مکان بتونم سر روش بزارم و به دنیای بیخبری برم..
اما با فکر به بیداری بعد اون و فهم دوباره سیاه بختی که گریبانم و گرفته به قدری وحشتناک و کابوس وار جلوه میکنه که حتی با سوزش چشم های خشک و خسته ام هم نمیتونم بهش تن بدم.
یه زمانی هم مثل الان دیدن چرخش رباتی و دایره وار مستخدمین برای پذیرایی از شبح هایی که وارد و خارج میشن، باعث خیره گی نگاه و مشغولیت پوچی ذهنم میشه و برای چند لحظه توی فضای خالی مغزم گم میشم.
مردهای کت و شلواری و بعضاً زن های معدودی که جز نگاه بهشون ری اکشنی ندارم، آدمایی که نمیشناسم و شاید با ارفاق آشنا که چشم هاشون با گیجی و تعجب بین من و مرد صدر مجلس با چند صندلی فاصله دور میزنه باعث تفریح منه ، خنده داره اما کاش میتونستم فریاد بزنم..
من هیچ صنمی نه با اون بلکه با هیچ کدوم از شماها ندارم، شما چطور!
از چه زمان روی این مبل کذایی نشستم و نمیدونم اما سر گیجه امونم و بریده طوریکه حتی نشسته هم سرم دوران داره..
حالت تهوع هم ول کنم نیست و هه هه شاید واقعا حامله ام اما نه از اون به روش سنتی و بعد تولید مثل، بلکه از توهمات افراد ساده لوح..
خاتون به زور شربت شیرینی رو توی حلقم خالی میکنه.. بعضی وقتها کلا وجود خاتون کنارم و از یاد میبرم.
_تا آخرشو بخور سامانتا وگرنه نمیتونی بیای سر خاک..
خب این حرفش خلع سلاحم کرد و تنها دلخوشی من شده بود ساعاتی که کنار قبر پر از خاکش زل میزنم به عکسش، مال زمانیکه میخندید و چشم هاش برق میزد و شاید اون موقع ها که پدرم زنده بود..!
و دست هایی که خاک های تازه رو به جستجویی نامعلوم زیر و رو میکنن.
بلاخره زمانش رسید هرچند کمرم خشک شده و پاهام لرزون اما بی تاب رفتنم. مداح با فاتحه ای خبر عزیمت سر خاک مرحومه رو صادر میکنه و با نوید شام توی رستورانی نامعلوم خبر خلوت کردن مسجد و صادر..
با کمک خاتون سوار ماشین میشم و چرا فکر میکردن من ناتوانم؟! من افتاده و زبون نیستم مخصوصا جلوی افرادی مثل اتابک و عمو جانی که حتی نمایشی هم برای عرض تسلیت نزدیکم نشدن بلکه فقط تمام مدت سنگینی نگاهشون و روی خودم حس میکنم.
مرکب اونه.. اینو از بوی ادکلنی که روی خودش خالی کرده و کنارم نشست متوجه میشم..
ماشین راه میفته و کاش میتونستم توی این شلوغی مریم یا حتی سروش و پیدا کنم.
ناخودآگاه ازش فاصله میگیرم و میچسبم به در.. مکثش و مشت کردن دستی که میخواست برای مثلا چه کاری طرفم بیاد؟! یعنی بهش برخورده! چه اهمیتی داره..؟
_اینجوری نکن با خودت.. مطمئن باش مادرت هم نمیخواد خودتو عذاب بدی..
عذاب؟!.. نمیدونه مادرم به خاطر من عذاب کشید! اون میدونست.. فهمیده بود و همین منو میسوزونه..
مثلا الان من چه کاری دارم با خودم میکنم! آروم نشستم یه گوشه بدون مزاحمت تا پروسه روتین بعد از زیر و رو شدن دنیای الکی خوشی که برای خودم ساخته بودم بگذره. واقعا درکش برای اطرافیان انقدر سخت بود!