از آشپزخانه بیرون میروم حاجولی روبهرو میشوم. ابرو بالا میاندازم:
– خیر باشه حاجی از اینورا؟
چشمغرهای میرود و نگاه سنگینش از دریا را برمیدارد:
– علیک سلام آقا کاوه!
پوزخند میزنم:
– سلام! بفرما داخل حاجی.
دریا از سر راه حاجی که بهشدت چپ چپ نگاهش میکند، کنار میرود. عملا خودش را پرت میکند یک گوشهای!
به او که رنگش پریده، اشاره میزنم:
– برو تو اتاق.
میدانم حاجولی در آستانهی منفجر شدن است و نمیخواهم حداقل مقابل چشمهای دریا حرفی بزند.
دریا از خدا خواسته، به سرعت غیب میشود.
سمت حاجی که از خشم سرخشده میچرخم:
– امرتون حاجی؟
حاجولی انگار تمام کارش را فراموش کرده، به سمتم هجوم میآورد و باوجود کوتاهتر بودن قدش، یقهام را میگیرد:
– بیشرف لامذهب این دختر اینجا چه غلطی میکنه؟
حرکتی برای آزاد کردم یقهام نمیکنم. نمیخواهم بگویم که دریا چرا واقعا اینجاست.
نیشخند میزنم:
– خودت چی فکر میکنی باباجون؟ هوم؟
توی صورتم عربده میکشد و آب دهانش روی گونهها و بالای چشمم میپاشد:
– حرومزاده مگه من نگفتم این سلیطهی بیپدر مادرو ولکن؟ آخه مادر به خطا چرا حرف تو گوشت نمیره؟ میخوای منو سکته بدی؟ میخوای منو بکشی حروم لقمه؟
#پارتصدوسیونه
در این لحظه میفهمم قدرت کلمات میتوانند چندین برابر آن آسیبهای فیزیکی، تخریبگر باشند. ناسزاهای حاجولی نه فقط فحش که انگار یک حقیقت است!
انگار به صورتم سیلی زده باشد، مات نگاهش میکنم.
فهمیده ضربهاش کاری بوده یا نه را نمیدانم. اما هولم میدهد به عقب و صدایش بالاتر میرود:
– تو از خون من نیستی کاوه! تو از پوست و گوشت و خون من نیستی! تو زادهی اون مادر فاحشهاتی که اگه یه قطره خون از من تو اون رگای نجست بود، اینکارو با من نمیکردی.
در دفاع از خودم و مادرم فاحشهام، چه دارم بگویم؟
– چند ساله دندون رو جیگر گذاشتم و فسادتو گذاشتم پای جوونیت، گفتم به خودت میای ولی نه! توی بیشرف بیناموس کمر همت بستی به نابود کردن آبروی من. اون مادر هرجاییت کم گند کشید به من و اعتبارم که حالا تو جاشو گرفتی؟ چی از جون من میخوای بیپدر؟
خیره نگاهش میکنم، پیراهنش را کمی از تنش فاصله میدهد و خودش را باد میزند. صورتش گر گرفته و تمام تنش عرق کرده!
– داری سکتهام میدی کاوه داری منو میکشی! ارثتو میخوای قصد کردی بکشیم؟
زبانم سنگین است، نمیتوانم جوابی بدهم.
– تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها! چندین ساله چشم و گوشمو رو حرفای مردم بستم! گفتن این از ننهاش معلوم نیست حلاله یا نه! معلوم نیست پسر منی یا نه! زدم تو دهنشون! نذاشتم این حرفا به تو برسه پشتت بودم، از اسم و رسمت دفاع کردم ولی تو منو شرمندهی خودم و نادونیم کردی! تو منو شرمندهی خیال خامم کردی! تو از من نیستی کاوه، تو پسر من نیستی!
حرفهای آخرش را میزند، طوری نگاهم میکند که انگار به موجودی پست خیره است و میخواهد از در خارج شود که صدایم را پیدا کنم:
– حاجی حرفاتو زدی حالام میخوای بری؟
خیلی حرفه ها
باباش همچین حرفایی بزنه، خیلیییییی حرفه
مطمئنا کاوه هم خودش این شایعه هارو شنیده🥲
#پارتصدوچهل
میایستد اما برنمیگردد، از بالای شانهاش نیمنگاهی به من میاندازد و میگوید:
– من با توی حرومی هیچ حرفی ندارم!
بعد به سرعت بیرون میزند و در را طوری بهم میکوبد که چهار ستون خانه میلرزد!
میگوید تلاش کرده حرفها به من نرسند اما من شنیدهام. من به عنوان پسر سهیلا مورد عتاب و اتهامات همه قرار گرفتهام!
چیز جدیدی نبود، بارها شنیدهام که پسر حاجولی نیستم. بارها از گوشه و کنار، زمزمههایش را شنیدهام که میگویند به حلال بودن من شک دارند چون مادرم بدکاره است.
چون وقتی حاج محمود و زنش به سهیلا تهمت زدند و از خانه بیرونش کردند، مجبور شد به تن فروشی برای زندگی!
هیچکس از واقعیت زندگی ما خبر ندارد. هیچکس نمیداند سهیلا چرا واقعا این راه را پیش گرفت. هیچکدام آنها نمیدانند که سهیلای هجده ساله، زیر دست حاج ولی معتصب هرروز کتک میخورد و من شاهدش بودم!
وقتی سهیلا تقاضای طلاق کرد، بیست سالش هم نبود و من را داشت! منی که پنج ساله بودم!
هیچچیز جدیدیام نشنیدهام اما اینبار انگار فرق دارد. بارهای قبل، پدرم حرامزاده بودنم را توی صورتم تف نکرده بود!
نمیدانم چقدر گذشته و خیره به سرامیکها، یکجا ماندهام که صدای ملایمی من را به خود میآورد:
– کاوه؟
نگاهش میکنم، انگار برای اولین بار است که میبینمش. چشمهای روشنش نگران است و لبهایش جمع شده. هیچ آرایشی ندارد و در خواندن حالت صورتش مشکلی ندارم. حس مزخرفی دارم که نگرانیاش برای من است.
بزاق تلخم را میبلعم و دهان باز میکنم تا جوابش را بدهم اما صدایی ندارم.
روسریاش را از سر برداشته و مانتو ندارد، تاپ کراپی به تن دارد و یک قدمیام ایستاده. انگار جرات نزدیک شدن ندارد.
او هم آب دهان قورت میدهد:
– حالت خوبه؟
محکم پلک میزنم، یادم نیست برای چه به اینجا آمده.
با صدایی از ته چاه جواب میدهم:
– خوبم.
موهای کوتاهش را پشت گوشش میزند به خود جرات میدهد نزدیک شود، دست روی بازویم میگذارد و منقبض میشوم.
– بذار بغلت کنم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 135
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.