***
– داداش، خواهش میکنم یهکاری بکن، تورو جون من.
وسط کشیدن پای رز به این قضیه کاملا اشتباه بود! حالا بیخیال نمیشود!
عصبی نگاهم را از او میگیرم و راهی اتاقم میشوم، دنبالم راه میافتد و مثل یک توله سگ التماس میکند:
– داداش تو نمیدونی چه وضعیت وحشتناکی داشت! داداش توروخدا.
بازوی راستم را میان مشت میگیرد و مجبورم میکند بایستم:
– داداش! شبیه هرچیزی بود جز اون دریایی که قبلا تو کل فامیل مامانی به خوشگلی و ظرافت معروفه!
نمیدانم چرا، اما میایستم تا گوش بدهم، تا بفهمم حال دریا واقعا چطور است!
– مثل مردهی متحرک بود، چشماش گود افتاده، رنگش پریده، خیلی لاغرتر از قبل شده. میترسیدم بهش دست بزنم بشکنه.
عصبی چشمهایم را ماساژ میدهم. این توصیفات هیچ حس لذتی ندارد!
انگار نه انگار که با داغان کردن یکی از اعضای آن خانواده، انتقام گرفتهام، حالم خوب نیست. حالم هرچیزی هست، جز خوب!
کلافه سمت رز میچرخم و مچ دستش را میگیرم تا از دور بازویام بازش کنم:
– به ما مربوط نیست رز، سرت تو کار خودت باشه!
راهم را میکشم و میخواهم بروم که زار میزند:
– اگه من بودم چی؟ اگه من گیر یکی مثل تو افتاده بودم چی؟
خشکم میزند، در چهارچوب در میمانم و رز گریه میکند:
– نمیتونم تو صورتت نگاه کنم و یاد زندگی اون دختر نیفتم! نمیتونم قبول کنم داداشی که برای من تمام دنیاس، دنیای دختر دیگهای رو خراب میکنه.
#پارتصدونوزده
هیچ جوابی ندارم که به خواهرم، به تنها دلیلم برای زندگی حقیرم بدهم!
جلو میآید و چشمهای اشکیاش را به نگاهم کوک میزند، دستش را روی قفسهی سینهام میگذارد جایی که مدتهاست چیزی حس نمیکند.
– تو برای من بهترین و داداشی و چطوری میتونی راضی بشی یه دختر همسن من زندگیش تباه بشه؟
صدا و تمام تنش از هق زدنش میلرزد و من نمیتوانم کاری کنم. انگار که فلج شده باشم!
– بهخاطر من، خواهش میکنم داداش، برای من.
رز هنوز بچه است، زیادی خوشبین است، خیال میکند من توانایی کمک کردن به آن دختر را دارم!
دستش را بیخ گلویش میگذارد:
– عذاب وجدان داره خفهام میکنه، دیدمش و هیچکاری از دستم بر نیومد! نتونستم کاری کنم! اگه اونم مثل مامانی بشه چی؟ اگه ما میتونستیم کمکش کنیم و نکردیم چی؟ این خانواده مدلشون زوریه، نمیفهمن! مامانیو بدبخت کردن، الآنم نوبت دریاس!
بیحس و یخزده نگاهش میکنم. مچش را با ملایمت میگیرم و از روی سینهام کنار میزنمش:
– تلاش نکن چیزی که وجود نداره رو زنده کنی. فقط خودت خسته میشی.
صورتش را میان دو دست قاب میگیرم. انگشت شستم زیر قطرات اشک خشک شده روی گونهاش کشیده میشود و زمزمه میکنم:
– ناامید میشی رز، نمیخوام الکی فکر کنی میتونی چیزی رو درست کنی و نشه!
انگشتهای سردش را دور دستهایم که صورتش را قاب گرفتهاند میپیچد، هق میزند:
– توروخدا! تورو جون من، تورو جون من نجاتش بده، نذار یکی دیگه مثل تو و مامانی بشه!
دندان قروچه میکنم، التماس رز بیشتر میشود:
– جون من!
رهایش میکنم و چشمهایم را ماساژ میدهم، زمزمه میکنم:
– باشه! باشه لعنت بهش! ببینم چیکار میتونم بکنم.
#پارتصدوبیست
امید رز را دوست ندارم، نمیخواهم برای آن دختر کاری کنم اما چشمهای ملتمسش تمام گاردهایم را پایین میآورد.
دست دور گردنم حلقه میکند، پا روی تمام محدودیتهایم میگذارد و محکم بغلم میکند:
– مرسی، مرسی داداش.
از خودم دورش میکنم و تلخ میگویم:
– قول نمیدم رز، هیچ قولی نمیدم!
لبخند میزند، هنوز اشکهایش روی صورتش رد انداخته اما میخندد:
– من میدونم تو همهکار میکنی، بهخاطر من.
دندان قروچه میکنم. رز تنها فردی است که به او اهمیت میدهم، خواستههایش مهم هستند و من همیشه با تمام توانم برای زندگی بهتر او کوشیدهام!
وارد اتاقم میشوم و رز داد میزند:
– برات شام درست میکنم.
از پشتسر دستم را تکان میدهم:
– لازم نکرده، زودتر برو خونه حوصلهاتو ندارم.
در را محکم بهم میکوبم و در اتاق قدم رو میروم.
توی موهایم چنگ میزنم. چند نفس عمیق میکشم و سراغ موبایلم میروم تا به دریا پیام بدهم.
– برات چیکار کنم؟
جملهی تایپ شده را پاک میکنم و در فکرم چه بنویسم که نام آرش بالای صفحه، به عنوان تماسگیرنده میافتد. اخمهایم درهم میشود و جواب میدهم:
– بله؟
– داشتیم داداش؟ این چه کاریه تو کردی آخه.
هیچ ایدهای از کاری که ادعا میکند، ندارم. اخمهایم بیشتر درهم میشوند و آرش دلخور، کنایه میزند:
– دو ماهه مارو کسخل کردی که آخر فیلمو بدی دست ماکان؟
فیلم چطوری دست ماکانه؟ بیچاره دریا🥲
#پارتصدوبیستویک
هیچ نمیفهمم از چه حرف میزند. لب تخت مینشینم و با سرانگشت، پشت گردنم را ماساژ میدهم:
– چی میگی؟ من به اون هیچی ندادم.
در واقع هنوز به هیچکس هیچچیز ندادهام، جز چند سرنخ کوچک و بیاهمیت که چیزی را افشا نمیکنند. راز کوچک دریا هنوز پیش من محفوظ است.
– نزن زیرش مرد حسابی! نزن زیرش خودم با دوتا چشام دیدم!
اخمم عمیقتر میشود:
– چی دیدی؟ چی میگی؟ آرش درست حرف بزن من به اون مرتیکه هیچی ندادم!
آرش دلخور و عصبانیست، کنایه میزند:
– از اولم معلوم بود ادا میای ولی دیگه همچین توقعی نداشتم کاوه.
صبرم درحال لبریز شدن است. دندان قروچه میکنم:
– میفهمی چی میگم آرش؟ یه دقیقه دهنتو ببند گوش کن! چی دیدی دست اون مادر سگ؟
آرش هم صدایش را کمی بالا میبرد:
– میگم فیلم دختره دستشه! خودم دیدم!
آب دهانم را قورت میدهم و تنم فِس میشود. قسمتی از من، نمیخواهد بپذیرد که همچینچیزی اتفاق افتاده!
دستم روی ران پایم مشت میشود و نفسهای تند میکشم، آرش میگوید:
– داداش این رسمش نبود مارو دور بزنی فیلمو بدی دست ماکان!
بیطاقت عربده میکشم:
– میگم من ندادم! من ندادم آرش دهنتو ببند! من هیچ فیلمی به اون حرومزاده ندادم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 91
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای وای 😱 فیلم چطوری رسیده دست ماکان
با این که از این رمان بیزارم ولی بازم امتیاز میدم ❤️
🤣🤣