مادرم همیشه میگفت:
کاروان سرای دنیا برای بدبخت بیچارهها جای خواب ندارد، به هوای یک قطعه جا برای نشستن، تمام عمر یک لنگه پا گوشه در نگهات میدارد، معطلات میکند؛ برای یک تخت خالی تا لحظهای بیاسایی، سال ها امیدوارت میکند؛ اما هیچوقت خبری از آن نمیشود. آسودگی برای بعضیها وقتی است که مرده باشند.
البته… او که نمیتوانست حرف بزند؛ اما اگر میتوانست حتماً میگفت. همانطور که همیشه در خیالم میگوید. به جای معذرت خواهی، به جای گریه و زاری، به جای هر حرف دیگری، فقط همین را میگوید و بخشیدنم به فریدون خان و خاله آذر را با بهای چند هکتار زمین کشاورزی توی لنگرود، توجیه میکند.
نمیدانم برایش هنوز هم مهم است یا نه ولی کاش میدانست من از او دلخور نیستم. چند سال است که دیگر از هیچ کس کینه به دل ندارم. که اگر این اتفاقات نمیافتاد، امروز من بزرگ ترین گنج هستی: عشق را نمیشناختم.
* * *
یَل
صدای موزیک را کم میکند و از زیر چشم سولمازی را که به صندلی تکیه داده و چشم هایش را بسته تماشا میکند.
_ نگفته بودی انقد تنبلی؛ ساعت نه صبحه هنوز داری چرت می زنی.
بی اینکه چشم باز کند غمزهآلود میخندد:
_دیشب اصلاً نخوابیدم. انقد به قرار صبحونه امروز با اعضای شرکت شما و علیوردی فکر کردم که تا به خودم بیام آفتاب زده بود.
دیشب را نخوابیده بود و انقدر ظاهرش پرفکت بود!
_ قبلاً هم یه بار بهت گفتم، لازم نیست نگران باشی همه چی به بهترین شکل ممکن پیش میره.
سولماز باز میخندد و پر ناز چشم باز و سر از صندلی جدا میکند:
_ آره. گفته بودی چون تو بالا سر کاری محاله که خراب بشه.
مقابل تریا ترمز میکند. قبلاً هم یک بار اینجا آمده بود؛ با آن دختری که خندههایش یک دنیا با این خندههای لوند فرق داشت؛ ولی چنان توجهاش را جلب میکرد که حتی میتوانست خوابش را ببیند!
_ شک داری؟
سولماز سرش را شوخ و سر حال به دو طرف تکان میدهد.
_ اوع اوع! اعتماد به نفست مسخ کننده اس…
به چشمان درشتی که با لنز طوسی و آرایش دودی به طرز خاصی جذاب شده خیره میشود. این دختر پاک برای اجرای نقشههایش آماده است.
_ اعتماد به نفس با تکرار پیروزی به دست میاد؛ وقتی تو کارنامهات شکست نداشته باشی کمکم اینجوری میشی. در اصل یه پیشنهاد واسه ات دارم! از هیچ کدوم از پیشنهادهای این مرد ساده نگذر!
نگاه سرخوشش به اضطراب میافتد. خوب فهمیده که او دارد راجع به چه موضوعی حرف میزند.
_ پیشنهادت وسوسه کنندهاس اما همون طور که گفتم صاحب سهام کلی به هیچ عنوان راضی نمیشه منافع سهام اصلی رو با کسی شریک بشه.
چند ثانیهای تماشایش میکند. جاسوس حاذقش گفته بود توی این روزها بخش اعظمی از سهام اصلی به سولماز خدابنده انتقال یافته. احتمالاً بعد از موفقیتهای چشمگیر و نشان دادن تواناییهای بینظیر سولماز حاج یحیی احساس کرده زمانش رسیده که این بار سنگین را کمکم روی دوش جانشینانش بگذارد. حالا این بهترین فرصت برای اوست. تنها کاری که باید بکند همین است. باید چنان سولماز را مغلوب و مقهور کند که بیدرنگ اجازه استفاده از سهام اصلی را به او بدهد. با اینکه به غیاث خان قول داده خودش را طعمه نکند اما نمیشود ریسک کرد. باید برای نقشه دوم آماده شود. نقشه های دقیقی برای این مار خوش خط و خال دارد.
_ خیال کردم قطب کارکشتهای هستی که سرراست با تو وارد معامله شدم؛ ولی انگار باید با خدابنده بزرگ مناقشه کنم. وقتی بحث سود نجومی و رفتن راه صد ساله تو یه مدت کوتاه باشه، آدمی نیستم که پا پس بکشه.
سولماز با تردید سر تکان میدهد و حرفهایش را تایید میکند. لعنت به هوشمندی خدابندهایاش که به این راحتی ها تحریک نمیشود.
به همراه او از ماشین پیاده میشود. قرار امروز فوق العاده مهم است و او هم کمابیش اضطراب دارد، اما نه از جنس اضطراب سولماز. قرار شده امروز واسطههای شرکتها مشخص شود، از هر شرکت یک نفر به شرکت دیگری برود تا شرکا با هم هماهنگ باشند و او سخت نگران است که مبادا جاسوس مورد اعتمادش را بخواهند از شرکت خدابنده به شرکت دیگری انتقال بدهند.
توی همین فکر هاست که با دیدن تصویر مقابلش قدمهایش کُند میشود. سرعتش کم میشود و دیدن کسی غیر از آن دختر مو رنگی برایش سخت غیرممکن میشود.
هوا آفتابی ست. میز بزرگ صبحانه زیر درخت عظیمی قرارگرفته که علی رغم آمدن زمستان هنوز برگهایش طلایی و زرد زردند و درخت مجاورش خلاف آن نارنجینارنجی ست. پناه با آن پوتین های مشکی که ساق پاهایش را از زیر دامن تا زیر زانویش حفظ کرده، کت کنفی شکل و سیاهی که با موهای روشنش در تضاد است، به طور باور نکردنی دیدنی شده! تشخیص رنگ موهایش با وجود تلالو برگهای زرد و نارنجی سخت شده. نفسش بند میآید. سولماز که حسابی از او جلو زده صبح بخیر بلندی میگوید و باعث میشود پناه دست از ور رفتن با وسایل روی میز بردارد و
پناه با لبخند گرمی نگاهش را بین آن دو تاب میدهد و میگوید:
_ خوش اومدین. اولین نفراتین بشینین تا براتون سفارش بدم.
به میزی که آماده شده مینگرد و از ذهنش میگذرد باز سطحیترین کارها را گردن پناه انداختهاند. سولماز که حالا به او رسیده کیفش را به او میسپارد و میگوید:
_ تا تو لپ تاپو روشن کنی اسلایدا رو آماده کنی منم برم یه سر به داخل بزنم ببینم همه چیز رو به راهه یانه.
سولماز بیاینکه منتظر جوابی باشد راهش را میکشد و میرود. پناه روی میز و درست کنار صندلیی که در رٵس میز قرار گرفته، جایی برای لپتاپ باز میکند و در همان حال میگوید:
_ یادتونه بهتون گفتم واسه به دست آوردن سولماز به من احتیاجی ندارین، فقط کافیه خودتون باشین و تحسینش کنین؟
تماشایش میکند؛ او را که سعی دارد بخندد، شاداب و سرزنده جلوه کند اما باز هم غمی پنهان شده در چشمانش لانه کرده را تماشا می کند. به سمتش میچرخد و بازیگوشانه میگوید:
_ این با هم اومدن و رفتنا رو ساده نگیرینا، تو زندگیم ندیدم سولماز با کسی اینطوری که با شماست رفتار کنه. اصلاً به طور خیلی خاصی…
چه جور موجودیست این دختر؟ حتی مردها با وجود تفاوتهای فیزیولوژیکی و رفتاریشان هم توی این شرایط انقدر زود خودشان را جمع و جور نمیکنند. انقدر زود سر پا نمی شوند.
پناه سرش را کمی پایین میآورد و با شیطنت توی چشمهایش خیره میشود:
_ به چی انقد عمیق فکر می کنین؟
پناه و شیطنت؟ چند روی دیگر از این زن مانده که او هنوز نشناخته؟ ریه هایش را با یک هوف بلند از نفس خالی میکند و در حالی که از او فاصله میگیرد میگوید:
_ بالاخره ساکت شدی!
پناه مثل بالونی که پنچر شده به او که از مقابلش میگذرد خیره میشود.
به میز میرسد و قبل از هر چیز ملافه سفیدی را میبیند که روی دسته صندلی آویزان است. اخمهایش در هم میرود؛ از آنجا که این صندلی در راس میز قرار گرفته بیشتر برآشفته میشود. بر آشفته میشود. بارها دیده بود توی خانه هم برای آن خوک پیر ملافه روی مبل و صندلی پهن میکنند. این تبعیضهای عجیب و غریب کوفتی را از چه گوری در میآورند؟
صدای سولماز که به سمت میز میآید با ترمز دو ماشین کنار فواره ها آمیخته میشود:
_ علیوردی بزرگ هم تشریف آورد!
پالتوش را از تن در میآورد و زیر چشمی حواسش به پناه که با اخمهای در هم دارد لپتاپ را روشن میکند، است. آستینهای کتش را کمی بالا میزند و ملافه تا خورده را روی میز میگذارد و در جایی که حسابی برای ورود همایونی سلطان شکر کشور آماده شده بود مینشیند.
از تنگ روی میز آب پرتقال میریزد و متوجه به خشک شدن دست های پناه و شوک یک دفعه ای سولماز است. نگاه متحیر پناه و سولماز روی هم میلغزد اما هیچکدام نمیدانند باید چه بگویند که صدای سرخوش علیوردی که به همراه دختر و مدیرعاملش به سمت آن ها می آمد، توجهها را از کاری که به زعم آن ها گستاخی است دور میکند.
نیم ساعتی گذشت تا سیزده تن از مسئولان و مدیران و منشیهای هر سه شرکت دور میز صبحانه قرار بگیرند. همه مسلح آمده اند. علیوردی با دختر و دو مدیر عامل و یکی از منشی هایش. حاج یحیی هم محسن و رسول خان را آورده؛ ولی چیزی که بیش از همه آزارش می دهد دیدن ابطحی، منشی سی و چند ساله و جوان حاج یحیی است که بعد از سال ها کار کردن بینشان معینشان بود. آوردن او تیر خلاصی ست بر آن چیزی که ازش واهمه داشت: جاسوسش را برای فرستادن به شرکتی خودش انتخاب کرده اند!
اما او تقریبا تنها آمده. عمدا به غیاث خان سپرد که نیاید، فقط کارکشته ترین و مورد اعتماد ترین فردی که می شناسد را با او راهی کند تا بهترین جاسوس را در شرکت علیوردی تربیت کند. برای نقشه هایی که در مورد علیوردی دارد، به این فرد نیاز پیدا میکند.
بحث کاری که میشود سکوت جایش را به گپ و گفت های دو سه نفرهای که بر محیط حاکم بود میدهد. بحث کار که میشود سکوت جایش را به گپ و گفتهای دو سه نفره میدهد. اخمهای در هم و نگاههای معنا دار علیوردی به خوبی بازگوی رابطه افتضاحش با حاج یحییست و میز صبحانه را به میدان جنگی سرد تبدیل کرده تا فضایی کاری.
سولماز به عنوان مسئول اجرایی و مدیر تولید و واردات شکر سال جاریی، طرحش را مجدداً مطرح میکند و به دو شرکت دیگر برنامه بلندمدتی که آماده کرده را به کوتاهی ارائه میدهد. موقع کار چهرهاش جدی و مصمم است، محکم حرف میزند و با اعتماد به نفس فوق العادهاش مردهای حاضر را چنان مطیع کرده که وقتی سخنرانی کوتاهش تمام میشود صدای تحسین و تمجیدشان بلند میشود.
جرعه ای از محتویات درون فنجان مینوشد و برای بار سوم به صفحه نمایشگر تلفنش خیره میشود. هنوز هیچ ایمیلی نیامده. قرار بود ابطحی تا صبح همین امروز اطلاعاتی که خدابندهها از علیوردی داشتند را جمع کند و بفرستد؛ اما هیچ خبری نیست که نیست. ابطحی که نزدیک او و دور از اعضای شرکتش نشسته س
سرش توی موبایلش است و این باعث
میشود هر چند دقیقه یک بار گوشیاش را چک کند. محسن خان به خودش تکانی میدهد. اندام درشت و فربهاش را به سمت سر دیگر میز و امیریل میگرداند و با خنده ای متملقانه می گوید:
_ خب خوردنی ها رو خوردیم گفتنی هارم گفتیم. بریم سراغ تبادل اعضا که بقیه روزو از دست ندیم. شازده جان اول شما بفرما.
به میز خیره می شود. کار را تمام شده میداند، حس شکست مقطعی وجودش را گرفته. حالا حالا ها به این جاسوس خبره نیاز داشت…
_ همون طور که می بینین کسی به جز آقای نیک پور همراهم نیستن، انتخاب تابانها ایشونه جناب علیوردی… امیدوارم همون طور که ما با وجود ایشون بهترین اتفاقات رو برای شرکتمون رقم زدیم شما هم تجربه کنین.
علیوردی ابرو بالا انداخت و با تحسین تماشایش کرد و در آخر نیم نگاهی هم به نیک پور انداخت.
_ شک ندارم که انتخابت حرف نداره پسرم.
بدش آمد. از این محبت زیرپوستی که در کلام و رفتار علیوردی در برابر خودش میبیند، بدش می آید. شاید هم از خودش بدش میآید که علیه این پیر بازار و نان بازو خور نقشه چیده است. اما نباید متاثر شود. نباید اجازه دهد وجدانی که به زور خوابانده بیدار شود و برنامه هایش را بر هم بریزد؛ هیچ چیز توی این دنیا برایش مهم تر از نجات محمد نیست.
سر تکان می دهد و این بار علیوردی دستی روی سیبیل و محاسنش میکشد و با اشاره به مدیر عاملش از او میخواهد منشیی را که برای رفتن به شرکت خدابنده انتخاب کرده معرفی کند. معارفه او هم که تمام میشود همه نگاهها دوباره به سمت محسن خانی که شروع کننده بحث بود بر میگردد. نفسش را آزاد میکند، بالاخره آن چیزی که میترسید سرش میآید. صدای دینگ گوشی موبایلش چشمان جستجوگرش را به سمت اسکرین بر میگرداند. با دیدن ایمیل ابطحی فورا نوتیف را باز میکند، در ابتدا نوشته شده: برای هک کردن لازم بود به سیستم سولماز نزدیک باشم.
حالا دلیل دیرکرد دستورش را می فهمد، صدای محسن که می گوید: انتخاب ما هم خانم ابطحی برای هماهنگی با شرکت تابانه، باعث میشود گوشی را خاموش کند و به میز صبحانه و جمع کذایی شان برگردد. تمام شد. حالا عملاً یک دستش را از دست داده است. سری تکان میدهد و میخواهد این بحث منفور را بندد که صدای حاج یحیی برای اولین بار در روز شنیده میشود:
_ پناه خدابنده… انتخاب ما واسه رفتن به شرکت تابان پناه خدابنده است.
سکوتی بهت زده جمع را در بر میگیرد. انگار هر دوازده نفر به گوش هایشان شک کرده اند و وقت میخواهند تا چیزی را که شنیدهاند حلاجی کنند! آقا رسول زود تر از همه به خودش می آید:
_ اما حاج عمو پناه حیفه. این بچه مغزش خیلی کار میکنه، به جای اینکه از ذکاوتش استفاده کنیم چرا… حیفش کنیم؟!
رسول *حیفش کنیم* را با مکث و در نهایت با عجز گفت. عجزی که نمیخواست بگوید چرا به بیگاری بگیریمش! چه کسی بود که نداند رفتن به عنوان هماهنگ کننده مساویست با بدو بدو های خسته کننده، شنیدن عتاب و خطاب از هر کس و ناکس، وقت کشی و فقط اطاعت محض بیاینکه کوچک ترین نقشی در تصمیم ها داشته باشی؟
مسئله ابطحی را فراموش کرده، بهت زده از خودش میپرسد چطور یک نفر میتواند چنین کاردی به نوه تنی خودش کند؟! حاج یحیی که بعد از کلام رسول سکوت کرده بود رو به پناه میکند و میگوید:
_ از همین امروز برو، می گم وسایلات رو از اتاق کارت جمع کنن و بفرستن.
پناه هم حیرت کرده، مردمک هایش میلرزند و سعی دارد نگاه پرحرف بقیه را نادیده بگیرد. چَشم لرزان و زیر لبی که میگوید خون او را به جوش میآورد و مشتش را جمع می کند. پس روز اولی که پناه توی صورتش براق شده بود و پر اعتماد به نفس گفته بود «از تایپیست گرفته تا مستخدم و آبدارچی این شرکت هستم، به سوالم جواب بدین» بلوف نزده بود!
نمی توانست فکرش را جمع کند. به قدری عصبی شده که ماندنی شدن جاسوسش به چشمش نیاید.
_ اگه اجازه بدین…
صدای مژگان علیوردی یک بار دیگر جمعیتی را که سکوتش تبدیل به پچ پچ شده، به آرامش دعوت می کند:
_می خوام من به شرکت خدابنده برم.
نگاهش روی پناه میتشیند و پناه به طور واضحی از او چشم میدزدد. صادق علیوردی رو به دخترش تشر میزند:
_ مژگان!
مژگان با آرامش دست پدرش را میگیرد و رو به او میگوید:
_ حالا که قاضی خدابنده انقدر با وسواس دارن عمل میکنن که از نوه خودشون مایه میذارن چرا ما نکنیم؟ راستش من از خیلی وقت پیش تو فکرش بودم اما چون می دونستم واکنش خوبی نمیبینم قیدش رو زدم اما حالا …
چه وسواسی؟ چه وسواسی؟ آخر این دختر از چه وسواسی حرف میزند؟! مردی که به نوهاش در حد گزارش آزار جنسیی که به برادرش رسیده اعتماد نمیکند و توی جمع به دهانش میکوبد، از سر چه وسواسی می خواهد نوه اش را به این کار وا دارد؟ آن هم درست وقتی که نوه دیگرش چنان بالا رفته که همه به چشم جانشین بلامنازع تماشایش می کنند!
نه. درد این پیرمرد چیز دیگریست…
این هم عذابی است از جنس عذاب های دیگری که به این دختر داده. حتماً اتفاقی افتاده. شاید موقع بر هم زدن نامزدیِ کثافتی که به خاطر مناسباتش گردن دخترک انداخته بود، عصبی شده و باز شروع کرده به کثیف بازی کردن.
علیوردی رو به زن جوانی که کنار دخترش نشسته میگوید:
_وظیفهای که بهت محول شده رو به نحو احسن انجام بده.
با این جمله آب پاکی را روی دست دخترش ریخت. سولماز دلجویانه پناه را تماشا میکند و بازویش را میمالد. پناه به میز خیره است و هنوز از نگاه ها فرار میکند. چشمش دستان کوچک پناه را میگیرد که سخت هم را چسبیدهاند.
تحمل کردن شرایط سخت میشود. از جا برمیخیزد. کاش میشد تخت سینه آن افعی کوبید، لیچار بارش کرد و دستان لرزان این دختر را گرفت و از آنجا بیرون برد.
_باقی روز رو از دست ندیم. پناه؟
نگاه اعضای هیئت مدیره گنگ میشود و بین او و پناه نوسان میگیرد. اینطور بیاِبا به اسم کوچک صدا زدنش آن هم مقابل حاج یحیی چه معنایی میدهد جز یک اعلان قدرت همهجانبه که میخواهد توی جمع برفرقش بکوبد که به راستی دخترت را کجا میفرستی؟!
سر پناه به سمتش برمیگردد. رنگ پریده پناه عضلات صورتش را سخت منقبض میکند؛ تف به آن ذات خرابت پیرمرد!
با دست به سمت ماشینش اشاره میکند و تمام توانش را به کار میبندد تا حرص کلامش را پنهان کند:
_فرمودن وسایلت رو میفرستن… میریم دفتر.
بیاینکه منتظر پناه بماند راهش را میکشد و به سمت اتومبیلش میرود؛ اگر یک دقیقه دیگر میماند داغی کلهاش کار دستش میداد. به قدری جوش آورده که تا به خاطر این محبتهای محض و اطاعتهای بلامانع کار دست این دختر ندهد آرام نمیگیرد.
پشت رل مینشیند و برای آمدن او لحظه شماری میکند. پناه را از آینه میبیند که دارد به ماشین میرسد، زیر لب میغرد:
_بیا، بیا که دارم واسهات.
پناه آهسته و در خود فرو رفته در ماشین را باز میکند و در حالی که واضحا نگاهش را میدزدد کنارش جاگیر میشود. هنوز در را کامل نبسته که گاز را تا نیمه میگیرد و لاستیک ها روی زمین کشیده میشوند.
پناه
نگاهم را از شیشه ماشین به خیابانهایی که تند و پشت هم رد میکنیم دوختهام و چشم از مردی که کنارم نشسته و با سرعتی مهار نشدنی میراند، میپوشانم. دعادعا میکنم خواهد اتفاقی که افتاده را کالبد شکافی کند. نه میخواهم به او توضیح بدهم و نه او درک میکند؛ اما من که درک می کنم… من که ترس پیرمردی را که به خیال خودش با این کار مرا از بهرام دور کرده، میفهمم! حتی اگر به اندازه نیمی از روز باشد و شبهایش قرار باشد شاهد خلوت او و اتاق مادرم و مهنوش باشم… حتی اگر هیچ موجود زندهای نفهمد، من از کیلومترها تلواسهایی را که توی چشمان مرموز ترین مرد عالم هست، خوب میفهمم. همان ترسی که میگفت: «نزدیکش بشی به آبروی چهل سالهم چوب حراج زدی»
ماشین که ترمز میکند جوری به جلو پرت میشوم که اگر کمربند نبسته بودم صدمه میدیدم. ناخوداگاه به سمتش میچرخم، او دستیِ اتومبیل را محکم و پر حرص میکشد و پیاده میشود. اطرافم را کندوکاو میکنم. نه به محل کار جدیدم رسیدهایم و نه حتی توی خیابان ولنجک هستیم. فقط چند متر از خیابان اشرفی اصفهانی را بالا آمده و حالا کنار خیابان ایستاده. در سمت من که باز میشود تازه دوزاری کجم جا میافتد، واکنشش مثل طاهاست: سرزنش کردن و حساب پس گرفتن!
_ پایین!
لحن دستوری اش خلقم را تنگ میکند. بی اینکه از جایم تکان بخورم مثل خودش طلبکارانه میگویم:
_ این ماشین یه متر با زمین فاصله داره من سوار و پیاده شدن ازش سختمه… همین جا بگین!
آفرود قول پیکرش چنان شاسیِ بلندی داشت که همین حالا هم گویی ایستادهام و به او زل زدهام. چشمانش را تنگ میکند، دست به سینه میشوم. باید بفهمد که حق مواخذه کردن ندارد ولو اینکه در نهایی ترین جای قلبم از یک دوست مصلحتی به یک دوست واقعی ترفیع درجه گرفته باشد.
_بهت میگم بیا پایین… ها! میخوای خودم پیادهات کنم.
زورگوست و نمیداند من زیربار حرف زور نمیروم.
_ ها! یعنی رابطه رئیس و مرئوسی از همین جا شروع میشه! شما امر می کنی من اطاعت!
صدای دادش از جا میپراندم.
_ دقیقا همین طوره خانم محترم… حالا که انقد چشم گفتن و بی گدار به آب زدن رو دوست داری مِن بعد همین طور باشه. میای پایین یا بسپرم گزارش اولین تخلفت رو به گوش جناب خدابنده برسونن؟
دندان قروچه می کنم، آی بر روح کسی که تو را دوست خطاب کرد. زیر لب جوری که بشنود لجبازی نثارش می کنم و پیاده میشوم؛ اما همین که یک قدم از در فاصله میگیرم چنان در را به هم میکوبد که باز از جا میپرم.
_ اون در اینجوری نمی شکنه جناب رئیس!
اخمهایش حسابی در هم است، موهای تا روی شانهاش که توی تریا حسابی مرتب بود را نمیدانم کی چنگ زده که اینطور پریشان و جالب توجه شده. مکث کوتاهش را با بازدمی که به شدت رها میشود خاتمه میدهد:
_ میدونی چیه؟ الان که فکرش رو می کنم میبینم حرف زدن باتو غلط اضافهاس… تو همینی. به دنیا اومدی که بله قربان گوی این و اون باشی آخه من میخوام چی رو تو کلهات فرو کنم؟
کفرم در میآید و اتفاقات امروز به حد کافی دیوانه کننده بود، این یکی را برنمیتابم.
_هــی!
اما دهانم برای ادامه لغات درشتی که تا پشت زبانم آمده، یاری نمیکند. این مرد هرچه که باشد، یک دوست است.
کیفم را روی شانهام پرت میکنم و من هم هرچه در ذهنم هست به زبان میرانم:
_ میدونین چیه؟ منم الان که فکر میکنم میبینم مشکل اساسی شما اینه که از قوانین سر در نمیارین، چه تو دوستی چه تو کار. ولی اصلاً عیب نداره، خودم یادتون میدم.
اخمهایش کمی باز میشوند، گویی انتظار هر حرف و واکنشی داشته الا این یک مورد.
_قانون اول کاریمون! یاد بگیرین تا وقتی بهتون میگن شما، شما هم باید از دوم شخص جمع استفاده کنین.
ابروهایش ناباورانه بالا می پرند.
_ قانون دوم! حالا که شما رئیسی و من کارمند، یاد بگیرین چه دستورایی رو باید داد. این چیزا با “بیا پایین و سوار شو و راه بیوفت” نمی شه… قانون سوم…
انگشت اشارهام را که نمیدانم کی به سمتش نشانه رفتهام میگیرد و به سمتم متمایل میشود:
_ قانون اول و آخر! یاد بگیر که فقط رئسا قانون تعین میکنن.
انگشتم را از توی مشتش بیرون می کشم. بهت و غمی را که از وقتی آق بابا گفت باید با او بروم گریبان گیرم شده بود، فراموش کردهام و پر از لجبازی شدهام. دلم میخواهد از حرصی شیرین پا روی زمین بکوبم و جیغ بکشم و تا جایی که ممکن است به این بحث کودکانه ادامه بدهم.
_ قانون اول هفت صبح باید کارت بزنی!
آن خشم شیرین به یکباره فروکش میکند و بحث کردن را از یاد میبرم.
_ تا خود شش عصر که ساعت کاری تموم میشه حق نداری پاتو از ساختمون بذاری بیرون.
نفس کشیدن را هم…
_ روز اول، تو اون جلسه باد انداختی به گلوت چی بهم گفتی؟ از تایپ تا آبدارچی هر کاری از دستت بربیاد واسه خدابنده ها می کنی؛ همین بود دیگه؟ اون روز هیچ از حرفات
خوشم نیومد؛ ولی الان که فکرشو میکنم میبینم خوب حرفی زدی. هر کاری از دستت بربیاد، هر چی ازت بخوان، هر زمانی که باشه بدون اینکه نه و نو و من نوه فلانیام در بیاری، باید انجام بدی.
آب دهانم را به زور میبلعم و گلویم را تر می کنم. یا خدا! هر دو ساکتیم، هر دو به هم زل زده منتظر واکنش دیگری هستیم. وقتی میبینم او قصد ادامه دادن ندارد، خودم شروع میکنم:
_ من… اِ… من که نمی تونم این همه کار کنم که…
لحن یاغی چند لحظه پیشم به طرز چشم گیری نرم و مظلوم شده و این از دید تیز بین او پنهان نمیماند. حتی گوشه چشمانش چین خفیفی میافتد و رگ گردنش که وقتهای عصبانیت حسابی باد میکند، کمتر به چشم میآید.
_چرا مثلاً؟… نکنه میخوای بگی حاج یحیی هم از اوناست که چون دستش به بالا بالا ها بنده فک و فامیلش رو جمع کرده یه جا نون مفت بخورن.
خونم میجوشد و صورتم گر میگیرد. آخ چه کنم که گوشتم زیر دندانت گیر کرده آقای هوش.
_ سولماز رو که دیدین! بقیهمون هم بیشتر از اون تلاش نکنیم کمتر نمیکنیم… منتهی…
نرمشی به کلامم میدهم و سعی میکنم شعلهای را که خودم روشن کردهام، پایین بکشم.
_من موقعیتم فرق میکنه. کارورزی میرم، البته دیگه آخراشه چیزی نمونده تا تموم بشه؛ از اون گذشته این هفته دادگاه یکی از قربانی های تجاوزه، یعنی پر مشغله ترین هفته عمرمه، نمی تونم تمام مدت برای شما… تایپ کنم یا چه میدونم چای بریزم!
شانه بالا میاندازد و به سمت دیگر ماشین میرود. دنبالش روان میشوم لحنم دوباره از نرمش خارج شده و تا حدودی عصبیست:
_ باشیرین و طاها دنبال اینیم که خانواده شاکی رو راضی کنیم دست از ارائه شواهد بردارن… شیرین و طاها دچار تردید شدن. اگه من نباشم…
بی اهمیت سوار ماشین میشود و داد من را در میآورد:
_ با کی دارم حرف می زنم؟
استارت میزند و رو به من می گوید:
_وقتی هرچی بهت میگفتن چشم بسته قبول میکردی و بیحرف دنبال من راه میافتادی، باید فکر اینجاهاشم میکردی. تا نیم ساعت دیگه تو اتاقم نبینمت میگم تاخیر بزنن.
راه میافتد و هنوز بیست سانت هم جلو نرفته که ترمز میکند و بلند تر میگوید:
_آهان راستی! با خبر باش سه تا تاخیر داشته باشی اولین گزارشِ تخلفتو میفرستم واسه خدابنده اعظم.
با ناباوری تماشایش میکنم، پا روی گاز که میگذارد و دور می شود چند قدم به دنبالش میروم و فریاد میزنم:
_ ای بر اون کسی که بهتون گفت با شعور!
با حرص بالا و پایین خیابان را از نظر می گذرانم. اینجا که ماشین گیر نمیآید! تلفنم را از جیبم بیرون میکشم و سعی میکنم بی فوت وقت یک ماشین خبر کنم. خدا پدر تکنولوژی را بیامرزد.
تاکسی که مقابل ساختمان بزرگ شرکت میایستد چشمهایم را باز میکنم. از بس به آق بابا فکر کردهام مغزم جوش آورده، میتوانم بفهممش. میتوانم منطقم را با این حرف ها که می گوید《به خاطر دور کردن من از بهرام تن به این کار داده》 ساکت کنم؛ اما قلبم را چطور قانع کنم؟
از آسانسور صرف نظر میکنم و پله ها را بالا میدوم. وقت زیادی از آن نیم ساعت کذایی که وعده کرده بود؛ نمانده. با این حال سر و صدایی که از اعضای طبقه سوم به گوش میرسد قدم هایم را سست میکنند. در بازش مشوق خوبی است تا به داخل سرک بکشی: یک سالن بزرگ و طویل که پر از میزهای کامیپوتر است و پشت هر میز کسی نشسته و مشغول کاریست. پرسنل شرکت با یونیفرم های یک دست و مرتب هر کدام مشغول
کاری اند. از اتاقی به اتاق دیگر میروند و بی اینکه سر بالا بیاورند، یا به بروشور های بلند و بزرگ توی دستشان خیره اند یا به مانیتورهاشان و در همان حال یا با تلفن صحبت می کنند یا با کنار دستی شان.
عجب همهمهای! حاضرم قسم بخورم اگه بروم به یکیشان با شانه ام طعنه بزنم به زحمت سرش را بالا میآورد و به من نگاهی می اندازد!
از در فاصله میگیرم و با تمام وجود خدا را شکر میکنم که قرار است توی طبقه چهارم و کنار امیریل خان تابان کار کنم تا اینجا.
طبقه چهارم هم مثل همان دفعه اولی که دیده بودم پر جنب و جوش و سرزنده است و این سرزندگی نوید همکاری با آدم هایی را میدهد که سکان دار یک کشتی دوستانه و صمیمی اند.
مقابل منشی شیک و زیبایی که دفعه پیش هم دیده بودم میایستم و سلام میدهم. فرقی نکرده، هنوز به همان اندازه مغرور و سر بالا جواب میدهد:
_ وقت قبلی دارین؟
عقربه های عجول ساعت دارند از روی نیم ساعت وقتی که امیریل وعده داده بود میگذرند و این خانم محترم حتی نمیکند سرش را بالا بیاورد:
_ به آقای تابان بگین که خدابنده اومده.
سرش را به زور از دفتر دستکش بیرون می کشد و سر تاپایم را تماشا میکند. گویی مرا خوب در خاطر سپرده که نگاهش فوراً مثل یک گربه آماده حمله جمع میشود.
قبل از اینکه چیزی بگوید در اتاق جناب رئیس باز می شود و تشریففرما میشوند. به قدری از دستش شکارم که حتی زبانم برای سلام گفتن نمیچرخد؛ هنوز نتوانستهام باور کنم من را توی خیابان پیاده کرد و خودش رفت!
او هم من را به کل نادیده میگیرد، کلاسوری که توی دستش هست را امضا میکند و رو به منشیاش چیز هایی میگوید. بعد از اتمام حرفهایش باز هم در کمال بیتوجه ای میخواهد راهش را بگیرد و مسیر آمده را برگردد که صدایش میکنم.
_ آقای تابان!
_ بله؟
خدایا صبر بده!
_ با دیدن من چیزی یادتون نمیاد؟ من اینجا چیکار میکنم این وقت روز؟
_ خودت چی فکر میکنی؟
این مرد برای دیوانه کردن من تا دندان مسلح است! تا دندان! سعی میکنم برخودم مسلط باشم:
_ وظایف من دقیقاً چیه؟ اتاقم کجاست؟ چه انتظاراتی…
میان حرفم میآید و رو به منشیاش میگوید:
_ خانم ملکی گفتین از کادر پایین یکی به خاطر بارداری رفته مرخصی، دقیقاً از کدوم بخش بود؟
شاخک هایم می جنبند.
_ بخش بایگانی اسناد، بیشتر لیست اقلام رو که باید از گمرک تحویل بگیریم تایپ میکردن.
مات و حیران تماشایشان میکنم؛ واقعاً که نمیخواهند با این کار های جزئی من را سرگرم کنند؟ امیریل با جدیت به خانم ملکی اشاره می کند و میگوید:
_ اینم شغل جدید. به کادر ما خوش اومدی.
پر از تردید نگاهم را بین او و خانم ملکی میچرخانم:
_ شوخی تون گرفته؟!
_ به نظر تو من آدم شوخی ام؟
ابداً!
_ به نظر شما چی؟ من آدم کند ذهنیام؟ من رو اینجا فرستادن که کمک کنم بینمون یه اتحاد عملی به وجود بیاد و بتونیم خیلی کاربردی تر این وضعیت رو مدیریت کنیم، شما می خواین من رو بفرستین به جای خانمی که رفته مرخصی پرونده ها رو مرتب کنم و لیست به کمرگ بفرستم؟!
مادامی که حرف میزنم به سمت میز منشی خم می شود و پوشه بزرگی را از روی میز بر میدارد و به سمتم می گیرد:
_ چیزی که می گی از رو هوا به دست نمیاد، باید مثل یه کارمندِ اینجا از ریز اتفاقا باخبر باشی. هفته ای یک روز هم میای و با من یا غیاث خان در مورد اون چیزایی که لازمه انجام بدیم حرف می زنی و نتیجه رو به سمع و نظر بزرگترت می رسونی.
خشکم می زند؛ چنان کلمه «بزرگترت» را با غیظ ادا کرد که هیچ شبهه ای باقی نماند: این آدم شمشیر را از رو بسته! از اینکه من اینجا آمدم عصبی است و کوچک ترین تلاشی برای پنهان کردن آن نمی کند. پرونده را توی هوا تکان می دهد و با ژستی که واضحاً من را به مبارزه در برابر این جنگ نرمی که راه انداخته می طلبد تماشایم می کند. دست دراز می کنم تا پوشه را بگیرم که دستش را عقب
وااااای خیلی جالب شد…
ادمین جان نمیخوای اسم نویسنده عزیز رو بگی؟
تو پارت اول گفت بودم
لیلی*ضاد
عال عالی عالی
داره جالب میشه😍😍