بدون دیدگاه

رمان جُنحه پارت 22

4.7
(3)

معذب از حضور فروشنده ی جوانی که با دقت زیر نظر گرفته بودش، پچ پچ کرد: آخه با کفش پاشنه بلند راحت نیستم.

_ حالا بپوشش.

ناچارا جوراب سفید مچی اش را در اورد و کفش را پا زد.

شایان از فروشنده خواست تا لنگه ی دیگر کفش، اما رنگ قهوه ای را بیاورد.

آن را هم به ساراناز داد و بعد دستش را گرفت تا روی پا بایستد: قشنگه… کدوم رنگش رو دوست داری؟

چینی روی بینی اش انداخت و جلوی آینه ایستاد: هیچکدوم. اون پاشنه تخته رو میخوام.

_ اون قشنگ نیس. پاشنه بلند قشنگ تره.

_ خب من دوس ندارم. اصلا بلد نیستم با اینا راه برم.

_ قهوه ایش قشنگ تره.

حرصی گفت: شایان…

شایان نیشخندی زد و به طرف فروشنده رفت.

درحالیکه هر دو کفش را خریده بودند مغازه را ترک کردند.

ساراناز فکر می کرد عمرا اگر آن پاشنه بلند را می پوشید و شایان در دل نقشه می کشید آن کفش پاشنه تخت را یک جایی گم و گور کند تا سارا هوس پوشیدنش را نکند.

جلوی ویترین بزرگ و نورانی مانتو فروشی ایستاد.

مانتوی سفید کوتاهی با آستین های سه ربع بهش چشمک می زد.

شایان رد نگاهش را زد و یک تای ابرویش را بالا انداخت: نه خوشم اومد… سلیقه ت از اون روز توی نمایشگاه پیشرفت کرده.

و دستش را کشید و وارد مانتو فروشی شد.

مانتو را خرید. یک شال آبی روشن را هم شایان برایش پسندید.

ساراناز به خوش اعتراف کرد شایان خیلی خیلی خوش سلیقه تر از خودش است.

اما وقتی یک لباس خواب ساتن مشکی با گل های درشت قرمز آتشین را که تا پشتش تا کمر برهنه بود و بند های ضربدری میخورد پشت ویترین نشانش داد، حرص زده اعترافش را پس گرفت.

وقتی شایان دستش را کشید و برد داخل بوتیک و با خونسردی از دخترک فروشنده با آن آرایش غلیظش خواست تا لباس خواب را بیاورد، دلش میخواست اول شایان و بعد خودش را حلق آویز کند.

پارچه ی نرم و لیز لباس را لمس کرد: جنسش خوب نیست.

قبل از هر اقدامی توسط فروشنده که دهانش را برای تعریف و تمجید از جنس اعلای !! پارچه ی لباس باز کرده بود، شایان گفت: عیب نداره مگه دو بار بیشتر قراره بپوشیش که جنسش مهمه؟

و اعلام کرد که همان را می خرد.

ساراناز از حرص رو به انفجار بود.

مخصوصا که دقایقی بعد از ترک بوتیک، شایان در مقابل متلکی که یک پسر جوان مو سیخ سیخی پرانده بود با خونسردی دست ساراناز را که توی دستش بود فشرده و خواسته بود تندتر حرکت کند.

فکر کرد شایان یا واقعا دیوانه بود یا قصد آزار ساراناز را داشت که فقط با یاداوری کیان و خاطراتش آنطور جنون آمیز رفتار می کرد و در مقابل پسرک هیچ عکس العملی نشان نداده بود.

واقعا هیچ درک درستی از آینده ی نامعلومش نداشت و این شدیدا عصبی اش می کرد…!

_ سارا…

_…

_ سارا…

تکانی خورد و نگاهش را از خیابان شلوغ و پر تردد پیش رویش گرفت: هوم؟ چیزی گفتی؟

شایان نیشخند زد: فقط صدات زدم.

نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد.

_ سارا…

کشدار گفت: بلــــــــــه؟؟؟!!!

_ فست فود میخوری یا چلو اینا؟ بریم دیزی بزنیم؟

روی صندلی نرم ماشین جابجا شد: شام سبک بخوریم. از اینا بخورم شب خوابم نمی بره.

_بریم مرغ سوخاری بخوریم؟

نفس گرفت. دلش پیش آبان بود: بریم.

یک دستش را از فرمان جدا کرد و دنبال دست ساراناز گشت.

با حس لمس انگشت هایش گفت: چیه پکری؟

سرش را چرخاند و به نیمرخ شایان نگاه کرد: خسته م فقط…

_ میخوای بری خونه؟

تنها شانه ی چپش را به نرمی بالا داد.

_ این یعنی چی؟ بریم یا نه؟

روی صندلی به سمتش چرخید و گفت: همون غذا رو بگیریم ببریم خونه با مامان اینا بخوریم؟

دستش را دراز کرد و شستش را نرم کشید روی گونه ی ساراناز: نگران آبانی؟

با مکث سرش را تکان داد: خب… آره.

فرمان را چرخاند و زمزمه کرد: باشه… هر چی تو بخوای.

ساراناز با آرامش لبخند زد.

شایان آنقدرها هم که فکر می کرد خود رای نبود.

ساعتی بعد آبان نشسته بود توی آغوشش و سر و صداهای عجیب و نامفهوم از خودش در می آورد.

ترلان با کارد و چنگال افتاده بود به جان یک تکه از مرغ و به سختی سعی داشت برشش دهد.

شایان زد روی شانه اش: بچه این سوسول بازیا رو بذار کنار اینطوری بخور… نیگا…

ران پفکی شده را به سس آغشته کرد و به دندان کشید و با دهان پر لبخند زد.

ترلان چینی به بینی اش انداخت: اییییش… چندش.

آبان با هیجان کف دست هایش را به هم کوبید و ساراناز با انگشت شست سس گوشه ی لب شایان را پاک کرد.

سودی با لبخند به جمع خانواده اش نگاه کرد.

چقدر خوب بود که شایان بعد از ازدواج خانه ی جدا نگرفته بود. وگرنه خانه چقدر سوت و کور می شد.

شایان جرعه ای از نوشابه اش نوشید و به پایه ی کاناپه ی پشت سرش تکیه داد.

نشسته بودند روی کوسن های بزرگ جلوی تلویزیون که هنر دست سارا بود و صمیمی و بدون تشریفات شام میخوردند.

آبان دهانش را به اندازه ی اسب آبی باز کرد و خمیازه کشید و تکیه داد به سینه ی سارا.

از وقت خوابش گذشته بود و کم کم به نق نق می افتاد.

سودی جعبه های مرغ سوخاری و قوطی های فلزی پپسی را یکجا جمع کرد.

شایان پیشدستی کرد و همه را یکجا برداشت: من خودم همــــــــــه رو جمع می کنم. کسی بلند نشه.

ساراناز خندید: حالا انگار چقدر هست…

ترلان تایید کرد: همینو بگو…

سودی در صدد دفاع برآمد: اذیت نکنید پسرمو…

و صدای ترلان و ساراناز همزمان اوج گرفت: اوووو…

آبان وول خورد و نق زد.

ساراناز نچی کرد و گفت: تا دو دقه میایم حرف بزنیم آقا خوابش میگیره. اوووف.

و زیر بغل آبان را گرفت و به آغوش کشیدش و از جا بلند شد.

شایان بلند از آشپزخانه گفت: کی پاپ کورن میخوره؟

ترلان عضلاتش را کشید: من که میرم بخوابم صبح زود کلاس دارم.

سودی گفت: منم کلا خوشم نمیاد از این چیزا.

شایان داد زد: سارا تو چی؟

ترلان بلند شد و روی شلوارکش را تکاند: نیست… رفت آبانو بخوابونه.

صدای ای بابا گفتن شایان هر دو را به خنده انداخت.

شایان که با کاسه ی پاپ کورن از آشپزخانه بیرون آمد، هیچکس توی نشیمن نبود.

شانه بالا داد و به طرف پله ها رفت: خودم همه ش رو میخورم.

تلویزیون نشیمن طبقه ی بالا را روشن کرد و کنترل به دست لم داد روی کاناپه.

ساراناز به آهستگی درب اتاق آبان را بست: اینجایی؟

شایان چرخید و نگاهش کرد: هوم… بیا پاپ کورن.

با قدم هایی آرام به همان سمت رفت.

شایان مچش را گرفت و کشید.

به نرمی روی کاناپه فرود آمد.

_ لباستو نمی پوشی؟

تکیه داد به سینه ی شایان و از پایین نگاهش کرد: لباس چی؟

_ همونی که تا اومدیم چپوندیش توی کاور پیرهن عقدت.

سیخ سر جا نشست: شایان؟؟!!

بازویش را گرفت تا باز به آغوشش بیاید: من پشت سرمم چشم داره. فهمیدی؟

لب هایش را بهم فشرد و زیر لب فحشی داد.

شایان با دو انگشت بینی اش را کشید: چی گفتی؟

پشت چشم نازک کرد: هیچی…

پاپ کورنی چسباند به لب های بهم فشرده ی ساراناز: آفرین.

پاپ کورن را نرم کشید میان لب هایش: شور شده.

شایان کانال را عوض کرد: خوش نمکه.

زیر لب غرید: دیکتاتور…

_ شنیدم چی گفتی…

نیشگونی از ساعد قطورش گرفت: منم گفتم که بشنوی.

یک رشته از موهای ساراناز را پیچید دور انگشت اشاره اش: موهات دو رنگ شده…

کمی جابجا شد و دستش را فرو برد توی کاسه ی پاپ کورن.

عملا روی شکم شایان دراز کشیده بود: پس فردا با پری میریم آرایشگاه.

_ دوباره همین رنگو بذار.

خمیازه کشید: خودمم همین قصدو داشتم.

و پشت دستش را چسباند به دهانش.

کف دست شایان روی تختی شکمش بود.

کمی وول خورد و دست شایان خزید زیر تی شرتش.

عضلاتش را منقبض کرد: نکن.

ساعدش را با دو دست گرفت.

شایان لب زد: سارا؟

دستش را بند شانه ی شایان کرد و خودش را بالا کشید: حال ندارم.

_ من که دارم.

خودش را کنار کشید: هر وقت اراده کنی من باید سرویس بدم بهت؟ که وسط راه ولم کنی بری تو تراس هوف هوف سیگار دود کنی؟ ببینم تو مگه سیگارو ترک نکرده بودی؟

_ هیس… خیله خب چت شد یه دفعه؟ کلا سه بار این اتفاق افتاده. یه بار شب اول و دو بار هم…

_ چه خوبم آمارشو داری…

چشم هایش را ریز کرد: دلت از کجا پره باز؟

با قهر رو برگرداند: از تو دلم پره.

نازی که عمدا قاطی صدایش کرده بود باعث شد شایان به زور هم که شده در اغوش بگیردش: از من؟!

روی موهای نرم ساعد شایان که چسبیده بود به شکمش انگشت کشید: چرا به اون پسره هیچی نگفتی؟

_ کدوم پسره؟

_ همون که از کنارمون رد شد متلک گفت.

دست هایش را دو طرف پهلوی ساراناز گذاشت و نشاندش روی پایش: دوس داشتی دعوا راه بندازم؟

انگشتش را سر داد زیر زنجیر نازک و نقره ای رنگی که روی پوست گردن شایان می درخشید: نخیر… ولی انتظار داشتم حداقل غیرتی بشی.

_ تو میدونی نشدم؟

زنجیر را رها کرد و خیره شد به چشمهایش: شدی؟

دست هایش را برد پشت کمر ساراناز و بهم قلاب کرد: همه چیزو باید نشون داد مگه؟ خوب بود من عصبانیتم رو بروز میدادم که گردشمون کوفتمون می شد؟

ساراناز جوابی نداشت. تنها پشت چشم نازک کرد و نگاهش را گرفت.

یک دستش را از پشت کمر ساراناز برداشت و با دو انگشت چانه ی تیزش را گرفت: منو ببین.

ساراناز روی دلش مانده بود بپرسد فقط بلدی راجع به خاطرات کیانی که دیگر وجود ندارد حساسیت نشان بدهی؟

با این حال مثل همیشه سکوت کرد.

شایان را دوست داشت.

زندگی اش را دوست داشت.

اما همین که ترس عصبی شدن شایان را همیشه در دل داشت، آزارش میداد و تمام خوشی های لحظه ای را می پراند.

با حس تیزی دندان های شایان سر شانه اش، تکانی خورد و عقب کشید: هزار بار گفتم مثل…

لب هایش به هم دوخته شد.

شایان کنار لبش زمزمه کرد: سسسس…

نفسش را توی سینه حبس کرد و در دل گفت: باز شروع شد…

استرس عصبی شدن ناگهانی شایان تمام وجودش را پر کرد.

بی آنکه بداند و بخواهد تمام عضلاتش منقبض شده بود.

شایان مات و متعجب سر بلند کرد: سارا؟

کنترل لرزش لب پایینش غیر ممکن بود.

با دست گونه اش را نوازش داد: چی شد؟

بق کرده لب زد: خسته م…

شایان زل زل نگاهش می کرد.

لرزش لب ها و چانه اش… سردی تن و عضلات منقبض شده اش همه به خاطر خستگی بود؟

پیشانی اش را تکیه داد به شانه ی شایان و باز زمزمه کرد: خسته م…

زمزمه اش گنگ بود: خب…

کتف و کمرش را نوازش کرد و باز گفت: خب… باشه…

سارا لب پایینش را میان دندان هایش می فشرد.

شایان بازویش را گرفت و عقب بردش: میخوای بخوابی؟

مثل بچه ها سرش را تکان داد: آره…

گوشه ی لبش را نرم بوسید: خیله خب… گریه نداره که…

ملایمت به خرج دادن شایان بدتر عصبی اش می کرد.

کاش یکبار شایان سرش را فریاد می کشید تا می توانست عقده های تلنبار شده توی دلش را یکجا خالی کند.

دست شایان حلقه شد دور کمرش و از روی پا بلندش کرد: بیا بریم بخوابیم.

نفس عمیقی کشید.

قبل از بلند شدن شایان، صدای گرومبی آمد و ترلان با چشمهایی نیمه باز شوت گاز پرواز کرد سمت سرویس بهداشتی.

با تعجب گفت: این چش بود؟!

شایان تلویزیون را خاموش کرد و دستش را گرفت و هدایتش کرد سمت اتاق: زورش میاد بره دستشویی هی خودشو نگه میداره آخرش میشه این…

ساراناز محو خندید: مثل منه.

و وارد اتاق شد.

شایان با پا در را پشت سرش بست: واقعا خوابت میاد؟

نالید: شایـــــــان.

انگشت شستش را کشید گوشه ی لبش: بابا به خاطر چیز نمیگم که…

ساراناز بلوز و شلوار ساتن سفیدش را از کشو برداشت: پس به خاطر چی میگی؟!

جلو رفت و لباس ها را از دستش کشید.

سارا اعتراض کرد: اِ… چیکار میکنی؟

لباس ها را بی نظم انداخت توی کشو و کشو را با زانو بست: چیه اینا که میپوشی؟

درب کمد را گشود و کاور پیراهن عقد ساراناز را کشید بیرون: لباسه رو تو این جاسازی کردی دیگه؟

قبل از هر عکس العملی از جانب ساراناز، زیپ کاور را پایین کشید و نایلکس آبی رنگی افتاد پایین: ایناهاش… یافتم.

سارا با عجله به پلاستیک چنگ زد: مسخره بازی در نیار.

شایان کاور را به کمد برگرداند و با جدیت و اخمی مصنوعی گفت: یعنی چی مسخره بازی؟ کلی پول دادم بالاش.

_ من که گفتم نخر… تو خودت اصرار داشتی… تازه جنسش هم خوب نیس… تو گفتی…

با دهن کجی و صدایی که عمدا کلفتش کرده بود ادای شایان را در آورد: دو بار که بیشتر قرار نیس بپوشیش.

نیشخند زد: راس میگم خب. پارچه که نیس… همه ش نخ و بنده… دو بار تو بپوشی من درش بیارم دیگـ…

مشت محکم ساراناز که نشست روی قفسه ی سینه اش، خندید و ساراناز را تمام قد توی آغوشش جا داد.

لاله ی گوشش را به دندان گرفت و توی گوشش فوت کرد: بپوشش دیگه…

ساراناز خلع صلاح شد و به نرمی از آغوشش بیرون خزید.

صدای خش خش پلاستیک و فیس فیس سایش پارچه ی لیز لباس سکوت اتاق را می شکست.

شایان جلو رفت و روپوش مشکی که سر آستین ها و پایین دامنش حاشیه ای به رنگ گلهای قرمز آتشین لباس خواب داشت، از میان انگشت های سارا بیرون کشید: اینو میخوای چیکار دیگه؟

پارچه ی خنک را انداخت روی پشتی کاناپه و دستش را حلقه کرد دور کمر سارا.

موهایش را زد پشت گوشش و شایان هدایتش کرد سمت تخت.

تی شرتش را انداخت کنار روپوش سارا و خزید روی تخت.

ساراناز تکیه داده بود به تاج تخت و موهایش را شل روی شانه ی چپش می بافت.

شایان انگشت کشید روی کتفش: منم مث این دارم.

مورمورش شد و تکانی به شانه اش داد.

کش باریک بنفش را بست انتهای بافت موهایش: چی؟!

روی ماه گرفتگی هلالی شکل سارا را با انگشت اشاره نوازش کرد: میگم ماه گرفتگی منم همین شکلیه.

سارا روی روتختی سر خورد و سرش روی نرمی بالش قرار گرفت: آره دیدمش قبلا.

و چرخید سمتش.

شایان آرنجش را تکیه گاه تنش کرده بود و نگاهش می کرد.

روی لب هایش زبان کشید: میگم… شایان؟!

بی حواس هوم نا مفهومی بلغور کرد.

ساراناز اخم کرد. می مرد می گفت جانم؟؟؟

پلک زد و با تاخیر گفت: من… تصمیمم برای ادامه ی تحصیل جدیه…

اینبار شایان با دقت نگاهش کرد: خب…؟!

_ همین دیگه… یعنی خداییش الان که مدرک دکترا رو هم کسی به حساب نمیاره فوق دیپلم من خیلی تو ذوق می زنه.

_ خیلی خوبه.

_ اینکه کسی منو به حساب نمیاره؟

به اخم بامزه ی ساراناز لبخند زد و دسته مویی که از بافت شل و ول موهایش آزاد شده بود برد پشت گوشش: نه… اینکه قصد داری ادامه تحصیل بدی.

آهانی گفت و با هیجان ادامه داد: آره دیگه… فک کن مثلا چند سال دیگه آبان میره مدرسه. بعد ازش می پرسن مامان بابات چیکاره ن؟ بعد اون میگه بابام صاحب فلان شرکت و برنده، مامانم خونه دار با فوق دیپلم مدیریت. اَه… خیلی ضایعش…

شایان آرنجش را صاف کرد و پهن شد روی تخت: برند؟!

_ آره خب… تا اون موقع تو درست رو تموم کردی و برای خودت شرکت زدی. از این شرکت های مد و طراحی چند طبقه. بعد من میام پیشت. تق تق با کفشای پاشنه بلندی که تو دوس داری. اون موقع دیگه به راه رفتن باهاشون عادت کردم. مانتوم هم خودت طرحش رو زدی مخصوصه. دیگه اون موقع منم یه خانم مهندسم . بعد همه به احترامم بلند میشن منشیه میگه وااای خانم احتشام خوش اومدین. چه عجب از این طرفا؟ تشریف داشته باشید آقای رییس جلسه دارن. بعد من اصن توجه نمی کنم میام تو اتاقت تو هم اول چند ثانیه بهم خیره میشی بعد…

دستش را طوری که بخواهد پشه ای را بپراند توی هوا تکان داد: میگی همه مرخصید. خانومم اومده.

شایان بالش را گاز می گرفت تا صدای غش غش خنده اش از اتاق بیرون نرود.

سارا با مشت زد به بازوی برهنه اش: کوفت نخند دارم از آرزوهام برات می گم.

صورتش را توی نرمی بالش فرو برد و نفس بریده به حرف آمد: سارا… سارا… وااااای.

خودش هم به خنده افتاده بود: چیه خب؟! مگه مـ…

با حرکت ناغافل شایان که خیمه زد روی تنش و گونه اش را گاز گرفت و به همان سرعت عقب کشید، جمله اش نیمه تمام ماند.

شایان از لب های نیمه بازش بوسه گرفت: خب… می گفتی..

ساراناز محکم پلک زد و شایان خندید: اینهمه خوشمزگی رو کجا قایم کرده بودی تا حالا؟

پشت چشم نازک کرد و با ناز رو گرفت: میذاری حرفمو کامل کنم یا نه؟!

یک تای ابرویش را بالا انداخت: بفرمایید خانوم مهندس.

لب زیرینش را کشید میان دندان هایش و متفکر لب زد: یادم رفت چی میخوام بگم اصلا… ببین تقصیر توئه همه ش.

شایان با خنده و شگفتی و البته لذت نگاهش می کرد. این روی ساراناز را تا به حال ندیده بود.

_ ای بابا یادم نمیاد… راستی تو رتبه ت چند شده بود سالی که کنکور دادی؟

_ من دو بار کنکور دادم. سال اول که همزمان شد با فوت بابا و اینا کلا گند زدم. سال بعدش که دوباره کنکور دادم شد سی و شیش.

ساراناز از جا پرید: واقعنی؟ من شدم شیش هزار…

با دو انگشت بینی اش را کشید: خب کنکور هنر تعداد شرکت کننده هاش کمتره.

بق کرده زمزمه کرد: حالا هر چی… بعضی وقتا فک میکنم خیلی خنگم.

با نوک انگشت کشید روی گونه اش: سارا چقدر بچه ای… بعضی وقتا فک میکنم خیلی از سنت بزرگتر رفتار می کنی. نمونه ی کامل یه مادر… یه زن… ولی یه وقتایی… مثل حالا..

لب ورچیده بود: پشت این در… شرایط ایجاب می کنه بزرگ باشم… مادر باشم… یه عروس خوب… یه زنِ… شاید فهمیده… ولی این در که بسته میشه میخوام بچه باشم… بچگی کنم… یادم بره وقتی هنوز زن بودنم رو قبول نکردم مادر شدم… یادم بره…

_ سارا… چت شد یهو؟!

بی توجه ادامه داد: توام که… اصلا… یعنی وقتی عصبی میشی…

_ من اذیتت میکنم؟

_ …

_ سارا منو ببین…

نگاه پر آبش را تا چشمهای شایان بالا کشید.

دستش را سر داد زیر گردن سارا.

بی مقاومت به آغوشش پناه برد و گربه وار میان بازوهای شایان مچاله شد.

_ سارا من دست خودم نیس. یعنی… نمیدونم… هم هست هم نیست. تو منو درکم نمی کنی… من… اون موقع یه صداهایی تو سرمه که اجازه ی فکر کردن بهم نمیده.

چانه اش را روی سینه ی شایان فشرد و از پایین به فک سخت شده اش نگاه کرد: چه صداهایی؟

محکم پلک زد. شقیقه اش نبض گرفت: صدای… صدای تو… خنده های تو… با…

_ آآآآی… شایان… آخ…

با صدای ناله ی ساراناز، متوجه فشار بازوهایش دور تن سارا شد.

حلقه ی دستش را گشود: ببخشید… ببخشید.

سارا دست کشید به بازو و شانه ای دردناکش: صدای خنده ی من تو رو اذیت می کنه؟

کلافه و بی قرار گفت: نه… صدای خنده ی تو نه… ولی وقتی…

نفسش را حبس کرد و نیم خیز شد.

عرق سردی از پشت گردنش راه گرفت روی ستون فقراتش: وقتی می خندیدی برای… برای…

حس می کرد مویرگ های سرش هر آن پاره میشوند: کیان… برای اون می خندیدی… و… و ناز می کردی… من صداتون رو… صدای قربون صدقه رفتن های کیان…

_ شایان… بسه… بسه… ادامه نده.

دست گذاشت روی صورت برافروخته اش و به رگ برجسته ی پیشانی اش خیره شد: دیگه نگو… لطفا…

نفس نفس زدن های شایان آزارش میداد.

با بغض صورتش را نوازش کرد: دیگه نگو… نگو…

_ من نمیتونم اون صداها رو فراموش کنم. وقتی یادم میاد… سارا من خودمم نمیخوام آزارت بدم ولی…

_ هیش… میدونم… تو کسی رو آزار نمیدی. بسه دیگه… هیچی نگو… خواهش می کنم.

موهای عرق کرده اش را از پیشانی کنار زد: خواهش میکنم…

از سمت چپ تخت پایین رفت و بلاتکلیف وسط اتاق ایستاد.

به گردنش دست کشید.

پلک زد و گفت: آب… باید آب بیارم…

بی هدف دور خودش چرخید.

باید برای شایان آب می آورد.

با خودش زمزمه کرد: لیوان… لیوان…لیوان…

توی اتاق لیوان نداشتند.

سر کیفش رفت و لیوان نارنجی رنگش را برداشت.

با نیم نگاهی به شایان که خیره ی سقف بود پا تند کرد سمت سرویس بهداشتی.

شیر آب سرد روشویی را گشود و لیوان را گرفت زیرش.

آب پر فشار و با صدای فیشی راه گرفت توی لیوان و به ثانیه نکشیده از لبه ی لیوان سر ریز شد.

با عجله شیر را بست و سرویس بهداشتی را ترک کرد.

با دیدن قطره های درشت عرق روی صورت و سینه ی برهنه ی شایان… لبش را محکم گزید.

به نرمی دستش را سر داد زیر گردنش: بیا آب بخور.

چشمهای تبدارش صورت ساراناز را نشانه گرفت.

لبخند بغض آلودی زد: آب بخور.

سرش را بالا آورد و سارا لیوان را میان لب هایش گذاشت: همه شو بخور.

لیوان خالی را روی پاتختی گذاشت و خزید روی تخت.

کف دستش را گذاشت روی سینه ی شایان: بهش فک نکن… خب؟

خم شد گونه ی خنکش را به گونه ی تبدار شایان چسباند: انقدر بهش فک نکن.

سرش را چرخاند.

گونه اش را بوسید و باز گفت: فک نکن.

دست های شایان بالا آمد و نشست روی تختی کمرش.

سارا میان بغض لبخند زد: عزیزم…

سرش را بالا آورد. شایان نگاهش می کرد.

پلک زد و یک قطره اشکش چکید روی گلوی شایان.

لب هایش را روی خیسی اشک فشرد: دوست دارم.

صدای خشدار شایان گوشش را پر کرد: دوسِت دارم…

بینی اش را بالا کشید و فین فین کرد. عملا روی نیم تنه ی شایان دراز کشیده بود.

به مغزش فشار آورد: باید…

_…

_ باید بریم کلاس کنکور ثبت نامم کنی… خب؟!

جوابی نگرفت.

لب گزید و بلندتر گفت: خب شایان؟

_ خب…

_ خوبه… کی بریم؟ کلاس کنکور که همیشه هست، نه؟ این آموزشگاه ها رو من همیشه میبینم تبلیغاتشون رو…

شایان ناله ای کرد و چرخید.

سارا همزمان با شایان چرخید.

هق هقش را توی گلو و میان دندان هایی که با قدرت روی لب هایش فشرده می شد خفه کرد.

دهانش طعم خون گرفته بود.

با تک سرفه ای صدایش را صاف کرد: خوابیدی؟

_ …

_ شایان خوابیدی؟ هزار بار بهت نگفتم وقتی دارم باهات حرف میزنـ…

_ بیدارم…

_ بگو من چی گفتم پس؟

سرش هنوز توی سینه ی شایان پنهان بود و نگاهش نمی کرد.

کف دستش را برای بلند نشدن صدای گریه اش محکم گاز گرفت: بگو دیگه اگه بیداری…

کاملا مشخص بود ساراناز فقط برای منحرف کردن ذهنش چرت و پرت بهم میبافد.

ذهنش را به دست ساراناز سپرد و اجازه داد به هر سمت و سویی می خواهد بکشاندش: گفتی بریم کلاس کنکور ثبت نام کنی.

_ هوم… دیگه چی؟

_…

_ شایان به نظرت تا وقتی آبان کنکوری بشه… البته اگه تا اون موقع کنکورو برنداشتن… بعد…

ذهنش یاری نمی کرد برای کامل کردن جمله اش.

هر کلمه ای که به زبان می اورد کلمه ی قبلی را فراموش می کرد.

_ بعد آبان به نظرت… چی میشه… یعنی…

بغضش با صدا ترکید و هق زد: شایان چرا به این چیزا فک میکنی آخه؟ چرا؟؟؟

دست داغ شایان لغزید میان موهایش: بخواب سارا… بخواب…

* * *

بادام های آسیاب شده را ریخت توی کاسه و روی میز گذاشت: این باشه برای آبان. بیسکوییت مادر هم گرفتم براش.

سودی لبخند زد: خوبه… منم با آبِ گوشت براش سوپ درست میکنم… یخرده وعده های غذاییش تنوع داشته باشه.

ساراناز بی حواس سر تکان داد و به رومیزی خیره شد.

_ سارا؟ خوبی مامان؟

نمکدان سفید سرامیکی را پس و پیش می کرد.

سودی دست گذاشت روی شانه اش: ساراناز؟

تکانی خورد و نگاه گنگش را از دست به صورت سودی دوخت: جان؟ چیزی گفتین؟

_ میگم خوبی؟

_ خوبم…

_ آخه میبینم تو فکری…

کش مویش را کشید و موهایش ریخت روی شانه هایش: فکرم مشغوله… میخوام کلاس کنکور ثبت نام کنم. ولی نگران آبانم.

_ من که هستم…

_ آره میدونم… ولی خب…

لبخند خجولی زد و شانه بالا داد.

سودی شانه اش را فشرد و فاصله گرفت.

موهایش را جمع کرد و کش ساده ی صورتی را سه دور پیچید دور موها.

دست هایش را که پایین انداخت، موهایش از پشت کشیده شد.

متعجب روی صندلی چرخید.

شایان کش مو را داد دستش و پچ پچ کرد: نبندشون.

و بلند گفت: مامان نوشتی لیستت رو؟

سودی ترسیده گفت: ای وای تو کی اومدی؟

جوابش نیشخند یک طرفه ی شایان بود.

کاغذ یادداشتی برداشت و داد دستش: بیا… نری شیش ساعت لفت بدی… مهمون دارم.

_ مهمون؟ از کی تا حالا پری شده مهمون؟

_ فقط پرنیان نیس که… خانواده ی سارا هم هستن.

ساراناز لب گزید.

ساکت شدن ناگهانی شایان را دوست نداشت.

شایان شل و ول گفت: اِ؟! بــــاشـــــه…

از دو شب بعد از عقدشان که برای پاگشا با پدر و مادر سارا رو برو شده بود، دیگر ندیده بودشان و تمایلی هم نداشت.

دست گذاشت روی شانه ی سارا: میای با من؟

نگاهش را تا چشمهای شایان و سفیدی خون افتاده ی چشمانش بالا کشید و بغض کرد.

شب قبل هر وقت چشم باز کرده بود، نگاه شایان را خیره به سقف دیده بود.

_ میای یا نه؟

سرش را به بالا و پایین تکان داد: میام.

دست دور بازویش پیچاند و روی صندلی بالا کشیدش: پس برو لباس بپوش.

تا اتاق خواب مشایعتش کرد.

ساراناز جین خرمایی و مانتوی کرم کمر دار نخی خنکش را از کمد بیرون آورد.

شایان حاضر و آماده نشسته بود روی تخت و منتظر بود تا ساراناز لباس بپوشد.

چرخید سمتش: شایان…

نگاهش را از صفحه ی گوشی و پیام تبلیغاتی کند و بالا آورد و سر تکان داد یعنی بگو.

مانتو را چسباند به سینه اش: هیچی…

و چرخید سمت آینه و تی شرتش را از تن کند.

شایان پلک زد و با تاخیر نگاهش را گرفت.

سارا دست هایش را از آستین های مانتو رد کرد.

کلافه دور خودش می چرخید.

شایان خم شد سمت پاتختی و ورق قرصی از کشو برداشت: چیزی میخوای؟

_ ها؟ نه… یعنی آره… کش موی من دست تو نیس؟

_ فک کنم موند روی میز آشپزخونه.

آهانی گفت و موهایش را تاب داد و با گیره جمع کرد.

نگاهش از آینه به شایان افتاد که قرص را میان لب هایش گذاشت.

تند پرسید: چی میخوری؟

آبی که ته لیوان مانده بود سر کشید: مسکن.

لبش را محکم گزید.

از صبح منتظر یک تلنگر بود تا بغضش را بشکند: سر درد داری باز؟

متعجب از لرزش صدا و چانه اش گفت: چت شد؟

تند تند پلک زد و دماغش را بالا کشید: هیچی… هیچی الان آماده میشم.

به حرکات عصبی دست سارا برای بستن دکمه های مانتو خیره شد و نفسش را هوفی داد بیرون.

شالش را روی سرش انداخت و کیفش را دست گرفت: من آماده م.

شایان از جا بلند شد و سویچش را برداشت: بریم…

کف دستش که برای هدایت به سمت در روی تختی کمر ساراناز نشست، بی طاقت چرخید و با تمام وجود بغلش کرد.

شایان مات و مبهوت سر جایش تکان خورد: سارا؟

دست هایش را پشت کتف شایان بهم رساند.

نرم زمزمه کرد: سارا جان؟

لب هایش را به سینه ی پهنش فشرد.

_ سارا چی شده؟

از ته حلقش زمزمه کرد: هیچی… هیچی…

کمرش را نوازش کرد: برای هیچی اینطوری گریه میکنی؟

هق هق کرد: من گریه نمی کنم.

آه شایان تا عمق وجودش را سوزاند: تقصیر منه. باز اذیتت کردم. نباید دیشب اون حرفا رو میزدم.

سرش را عقب کشید.

شایان با چشم های خون افتاده زل زد به عسلی های خیسش.

دستش را بالا آورد و کشید روی گونه اش. ته زیشش یک روزه بود و کمرنگ.

پلک بست و روی پنجه بلند شد.

لب هایش روی چانه ی شایان نشست.

چنگ شدن پهلوهایش و فشار خوشایندی که شایان به کمرش وارد می کرد را دوست داشت.

روی چانه اش لب زد: دوست دارم…

پهلوهایش بیش از پیش فشرده شد: سارا…

– دوست دارم.

شالش سر خورد و افتاد دور گردنش.

شایان سر خم کرد و همزمان لب های سارا از چانه روی گونه اش کشیده شد و بعد جدا شد.

لب هایش را گذاشت روی گردن سارا بی آنکه ببوسدش: بهم میگی چی شده؟ هوم؟

_ فقط… فقط میخواستم بدونی… خیلی… خیلی دوست دارم… فقط تو رو دوست دارم.

روی رگ نبض گرفته اش لب زد: میخوای الان نریم؟

یقه ی پیراهن مردانه اش را میان پنجه فشرد: نریم؟

چرخید و بی آنکه سر از گردنش بردارد ساراناز را وادار کرد قدم بردارد: به مامان میگم یه ساعت دیگه میریم…

زمزمه کرد: آره… خوبه…

و اجازه داد شایان به هر سویی که می خواهد بکشاندش

****

جلوی آینه خم شد و لب های رژ خورده اش را روی هم مالید.

شایان ساعتش را به مچ می بست.

چرخید سمتش و پرسید: خوب شدم؟

لبخند زدم: آره.

شال کرم رنگش را برداشت و روی سرش انداخت.

در حالیکه مراقب بود چتری های صاف و اتو کشیده اش بهم نریزد، دسته های شال را از پشت گردنش رد کرد و روی شانه ی چپ پیچاند و انتهایش را کنار گوشش سنجاق کرد تا طرح یک گل داشته باشد.

در حالت عادی جلوی محمد حجاب نمی گرفت. شایان هم برایش مهم نبود. اما با حضور پدرش…

پوفی کرد و صندل های انگشتی بی پاشنه اش را از کمد بیرون آورد.

قبل از بستن درب کمد، آبان چهار دست و پا و به سرعت روی زمین خزید و رفت توی کمد.

خندید و قبل از هر عکس العملی، شایان بلند شد و آبان را از کمر بلند کرد: هی آقا… کجا سرتو میندازی میری تو؟!

آبان جیغ کشید و دست و پا زد.

سارا به درگیری شایان و آبان لبخند زد و باز چرخید سمت آینه.

چشمهایش برق می زد و مطمئن بود سرخی و طراوت صورت و گونه هایش اثر رژ گونه اش نیست.

_ آی بچه کورم کردی.

به صدای معترض و نالان شایان لبخند زد.

از همان چند ساعت پیش که یک رابطه ی فوق العاده را تجربه کرده بود.

وقتی به شایان گفته بود بیشتر از هر چیزی توی دنیا دوستش دارد.

وقتی بعد از هر کلمه ای که به زبان می آورد بوسه گرفته بود.

وقتی برای اولین بار شایان ترکش نکرده بود.

به هر چیزی بی اراده لبخند میزد.

با ناخن بلند انگشت اشاره پشت پلکش را خاراند.

خط نازک مشکی پشت پلک هایش برای اولین بار قرینه در آمده بود و توی ابروهای پهن و کوتاهش مداد قهوه ای کشیده بود.

صدای آیفون را شنید و دقایقی بعد سر و صدای بچه های پرنیان که وارد حیاط شده بودند.

پرده را کنار زد و به جست و خیز پسرها روی سنگفرش حیاط چشم دوخت.

پرنیان مثل همیشه جیغ جیغ می کرد: ماهان… ندو اونطوری… میلاد آرومتر.

با خنده پرده را انداخت و چرخید و بلافاصله با حجم گوشتی محکمی برخورد کرد.

شایان دست گذاشت دو طرف پهلوهایش: یواااش.

مردمک های مشکی اش مثل عسلی های ساراناز برق داشت.

فشاری به کمرش داد و رهایش کرد: بریم پایین؟

دستی به بلوز جذب قهوه ای رنگش کشید و درز دامن پر چین کرمش را صاف کرد: بریم.

صدای برخورد قدم های بچه ها با پله ها، با بلند شدن مجدد صدای آیفون در هم امیخت.

زمزمه کرد: مامانم اینا هم اومدن.

و درب اتاق را گشود.

ماهان پشت در بود.

با ذوق و صدای بلندی گفت: زندایی اینو برای تو گرفتم.

شایان غرغر کرد: شما…

و خم شد آبان را که سعی داشت زیر نیمکت جلوی میز توالت بخزد بغل گرفت.

خرس پولیشی خاکستری را از دستش گرفت: عزیزممممم… مرسی… برای من یا آبان؟

ماهان ذوق زده از توجه سارا گفت: تو و آبان با هم…

شایان اینبار بلندتر گفت: تو نه شما…

سارا خم شد روی موهای ماهان را بوسید: عزیز دلم مرسی.

و چرخید و خرس را به طرف آبان تکان داد: آبان؟ ببین مامان ماهان برات چی آورده؟

آبان هیجانزده خم شد تا عروسک را بگیرد.

شایان دستش را گذاشت روی سینه ی آبان تا از افتادنش جلوگیری کند و عروسک را گرفت و به دستش داد.

سارا نفس عمیقی کشید و از پله ها پایین رفت.

سودی جلوی درب سالن منتظر ایستاده بود.

با دیدن ساراناز لبخند زد و زیر لب ماشاا… ماشاا… گفت.

سارا خجول لبخند زد و با پدر و مادرش روبوسی کرد.

شایان هم بی میل خم شد روی مادرزنش را بوسید و با پدر زنش دست داد.

سودی با بفرما بفرما گفتن های مکرر همه را به نشستن توی سالن پذیرایی دعوت کرد.

جو به سنگینی و سردی میهمانی دفعه ی قبل نبود.

حداقل شایان و سارا که هیچکدام همچین حسی نداشتند.

ترلان و ساراناز پذیرایی می کردند.

شایان برای برداشتن لیوان باریک و بلند شربت به جلو خم شد و پچ پچ کرد: بیا بشین. تو چرا؟

به همان آهستگی گفت: تو کاریت نباشه. از این چیزا سر در نمیاری.

شایان اخم کرد و سارا با ناز پشت چشم نازک کرد و رو گرفت.

آبان پای پرز دار عروسک را توی دهانش فرو برده بود.

پرنیان اشاره زد: بگیر اون عروسکو نکنه دهنش.

شایان با تقلا عروسک را از میان انگشت های چنگ شده ی آبان بیرون کشید.

با نارضایتی و اخمی شبیه به اخم خودش نگاهش کرد.

ثریا خانم زیر لب قربان صدقه اش رفت.

سارا آمد و کنار شایان نشست: خوبی مامان؟ چه خبر چه احوال؟ سبحان چرا نیومد؟

_ اون یک ماه دیگه کنکور داره… بکوب داره درس میخونه از اتاقش بیرون نمیاد که مثل پارسال گند نزنه.

ترلان زیر پوستی لبخند زد و سارا با ذوق و شوق گفت: منم میخوام کلاس کنکور ثبت نام کنم. سال بعد کنکور بدم.

پرنیان لبخند زد: جدی؟ چه خوب؟

تند تند سر تکان داد: آره اینبار میخوام ریاضی امتحان بدم.

حسین آقا اخم کرد: ریاضی که چی بشه؟ اصلا هیچ رشته ای مناسب دخترا نداره. همون مدیریت خوبه میخوای درس بخونی بشین بخون لیسانست رو بگیری.

لبخند روی لب ساراناز ماسید: مگه دختر پسر داره؟

شایان دستش را روی پشتی کاناپه پشت سر ساراناز گذاشت و پا روی پا انداخت: اگه قرار باشه فقط مهندس مرد داشته باشیم که سنگ روی سنگ بند نمیشه. اینهمه خانم مهندس که توی کارشون از مردها موفق ترن.

پرنیان تایید کرد و حسین آقا بحث را ادامه نداد.

سارا پارچه ی نرم دامنش را میان انگشتانش فشرد و سودی دستپاچه شیرینی تعارف کرد.

نوک انگشت های شایان کشیده شد پشت گردنش.

سر چرخاند و نگاهش کرد و با دیدن لبخند شایان، لبخند زد.

واقعا دلش نمیخواست روز فوق العاده ای که شروع کرده بود را هیچ چیزی خراب کند.

ساعتی به گفت و گو سپری شد.

سارا با گفتن « میرم میزو بچینم » آبان را به شایان سپرد و از جا بلند شد و ترلان هم به دنبالش.

سودی نیم خیز شد و پرنیان و ثریا خانم هم دنبالش.

شایان معذب جابجا شد.

هیچ تمایلی برای شکستن سکوت نداشت.

محمد نگاهی میان شایان و حسین آقا رد و بدل کرد و خودش حسین آقا را به حرف گرفت.

سر و صدای ساراناز از آشپزخانه می آمد: ای بابا چیه همه تون بلند شدین اومدین؟ خودم میتونم…

نفس عمیقی کشید و جای پاهایش را عوض کرد و اینبار پای چپ را روی پای راست انداخت.

آبان زد روی زانویش: بوووو…

دستمالی از کلینکس بیرون کشید و چانه و دور دهان خیسش را پاک کرد.

پسرک سعی داشت چهار دست و پا به رولت نیم خورده ی شایان برسد.

زیر بغلش را گرفت و روی پا نشاندش: جان؟ شیرینی میخوای؟

میان کلام حسین آقا وقفه افتاد و زیر چشمی به شایان نگاه کرد که یک دستی آبان را بغل گرفت و از جا بلند شد.

صرفا به جهت آنکه از ساراناز بپرسد می تواند به آبان شیرینی خامه ای بدهد یا نه، جمع را ترک کرده بود.

وگرنه هیچ دلیل خاصی نداشت.

ماهان چسبید به پایش: دایی بده من بغلش کنم…

سرسری دستی به موهایش کشید: نمیشه دایی… میندازیش…

ملتمسانه گفت: نه نمیندازم… مواظبم… قول…

و باز کشدار تکرار کرد: دایــــــــــی…

با احتیاط خم شد و آبان را به دست های ماهان سپرد: پشت شونه ها و کمرش رو نگه دار… اون دستتم بذار زیر باسنش. خب… مواظب باش.

ماهان با احتیاط قدم برداشت و دور شد.

نگاهش را گرفت و وارد آشپزخانه شد: سارا عیب نداره به آبان شیرینی خامـ…

_ اِ… حالا که اومدی اینم بذار سر میز.

نگاهش را از دیس مرغ شکم پر که با پوره و خلال های هویج به زیبایی تزیین شده بود گرفت و با دهان نیمه باز به سارا نگاه کرد.

با عجله زد به بازویش: برو زود پاش تو دست و پا نباش.

لب هایش را بهم فشرد.

ساراناز چشمهایش را گرد کرد: برو دیگه چیو نگاه میکنی؟

پوفی کشید و آشپزخانه را ترک کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…
رمان کامل

دانلود رمان ارتیاب

    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x