رمان خان پارت 35

4.3
(15)

 

گلناز

ضربان قلبم بالا رفته بود.. میدونستم استرس برای بچه سمه چند تا نفس عمیق کشیدم فائزه اومد تو رنگ و روش پریده بود… امیر همونجا ایستاده بود سعی کردم از چشملی فائزه چیزی بخونم اما نمیشد..

گلناز: امیر جان.. میخوای یه سر تا بیمارستان بزن به کارت برس.. من دست و پا گیرت نشم.. کاراتو بکن مگه نمیخوای برگردی پیش مامان اینا
امیر: بیرونم میکنی خانوم خانوما؟

گلناز: نه بابا .. من از خدامه.. اما الان که دور و برم شلوغه فائزه هم هست مراقبمه.. گفتم تو هم به کارات برسی..

امیر: باشه عزیزم.. اره من خودمم میخواستم یه سر بزنم بیمارستان

اینو گفت اومد جلو بوسه ای به پیشونیم زد و رفت چند ثانیه صبر کردم و به محض اینکه صدای پاش کم شد به زهرا هم اشاره کردم صبحونه رو جمع کنه بره بیرون فائزه نشست لبه تخت و بدون اینکه منتظر باشه چیزی بپرسم گفت

فائزه: پیداش کردم خانوم…

گلناز: خب.. کجا بود.. حالش چه طور بود؟! اوردیش؟ کاری که گفتم کردی!؟ براش خونه گرفتی؟ الان کجاست الان؟

فائزه: مستقیم رفتم روستا و پرسون پرسون یه ادرس عجیب و غریب ازش گرفتم یکی از شهرای اطراف روستا..

گلناز: خب… اونجا چیکار میکرد..

فائزه: هیچی.. چیکار میخواست بکنه.. کلفتی..

چشماشو ازم دزدید و اینو گفت فهمیدم یه چیزیو ازم پنهون میکنه..

گلناز: کلفتی؟ راستشو بگو بهم

فائزه: راستش خانوم من که پیداش کردم.. دیدم یه خونه نقلی داره … پایین شهر.. منم از همسایه ها پرس و جو کردم گفتن سرش به کار خودشه.. خونه مردم کار میکنه..

گلناز: خب پس چرا یه جوری جوابمو میدی..

فائزه: خانوم انگار همسایه ها یه چیزیو مخفی میکردن..

گلناز: خب چیو؟ تو فهمیدی؟

فائزه: اون پولایی که بهم دادین.. خانوم یه مقدلریشو دادم به یکیشون که معلوم بود پول زیر دندونشه…

گلناز: خب چی گفت؟ جون به سرم نکن…

فائزه: خانوم به خدا نمیدونم بگم یا نه..

گلناز: بگووو.. جون به سرم نکن بگو

فائزه: گفت یه مدتی از راه به در شده بود..

دلم هری ریخت پایین با صدای لرزون گفتم

گلناز: یعنی چی یه مدتی..

 

گلناز

فائزه چشماشو ازم میدزدید یه کم صدامو بردم بالا و گفتم

گلناز: با تو ام.. حرف بزن یالا..

فائزه: خانوم تو رو خدا اروم باشین… زنه گفت یه نفر اومده به تمام همسایه ها و کل محل پول داده که دهنشونو ببندن.. از نازگل خانوم بد نگن.. همون پیش پای من رفته بود دهن همه رو بسته بود .. من از هر کی پرسیدم همه گفتن زحمت کشه.. خونه مردم کار میکنه دختر جوون.. اما زیر زبون یکی از همسایه هارو با پول زیاد کشیدم… گفت کسی نمیدونه از کجا اومد اما محلو به هم ریخت خونش رفت و امد زیاده.. پول خونشو.. پول زندگیشو… از همین راه در میاره..

یخ شدم.. چشمامو چند ثانیه بستم.. نمیتونستم عمق فاجعه رو باور کنم… چند دقیقه سکوت اتاقو گرفت.. فقط سعی داشتم باور نکنم.. باور نکنم.. نه امکان نداشت.. خواهرم.. ابجی کوچولوم.. نازگلم.. وای خدایا رفته بود شهر.. هر.. هرزه.. نه نه.. امکان نداشت

گلناز: مطمئنی حرف اون زنه راست بود و همه همسایه ها دروغ میگفتن!.. اخه مگه میشه؟!..کی بهشون پول داده بود.. مگه کسی خبر داشت تو میری دنبال اون… دارم دیوونه میشم…

فائزه: نه خانوم به خدا هیچ کس.. هیچ کس از این ماجرا خبر نداشت.. نمیدونم کی بود و چی بود.. اینم که میگین راست میگه یا نه.. والا من سر و اوضاع خونه خواهرتونو دیدم.. به راه نبود..

گلناز: بهش گفتی از طرف کی اومدی؟

فائزه: راستش اول خواستم راستشو بگم.. اما.. اما ترسیدم نیاد.. گفتم من از طرف یه مشتری تو تهران اومدم..

قلبم تیر کشید.. با صدای ضعیفی گفتم

گلناز: خب اون چی گفت..

فائزه: پول خواست.. گفت این همه راه نمیکوبه تا تهران بیاد.. منم دو برابر پول و بهش قول دادم.. نصفشم بهش دادم و گفتم بقیش تهران.. اومدیم تهران رفتم براش یه خونه یه ماهه وسطای شهر گرفتم.. گفتم مشتری هم همین روزا میاد…

اشک تو چشمام حلقه زد و سرمو انداختم پایین که اشکام دیده نشه گفتم

گلناز: اگه پولارو بگیره و فرار کنه چی؟

فائزه: نمیره خانوم.. جایی رو نداره.. اون خونه تو اون محل درب و داغون اجاره بوده.. تازه کلی اجاره عقب افتاده داشت.. همه رو صاف کردم.. یه چمدون وسایل داشت زد زیر بغلش دنبالم اومد.. بهش گفتم این مشتری رو بچسبه ممکنه دائمی هم بشه..

از این که یه پرستار.. یه زیر دست خونه ی من اینجوری وقیح با خواهرم حرف زده از این که خواهر قشنگم تا این حد خوار و خفیف شده دلم به درد اومد دیگه نمیتونستم تحمل کنم زیر لب فقط گفتم

گلناز: باشه.. برو بیرون.. میخوام استراحت کنم..

 

گلناز

نمیخواستم بخوابم فقط میخواستم هیچ کس جلوی چشمم نباشه… سرم داشت می ترکید باورم نمیشد خواهر کوچولوی مظلوم من… خواهر نازم.. خدایا.. طاقتم طاق شده بود می خواستم ببینمش از زبون خودش بشنوم.. باورم نمیشد.. نه.. شاید اشتباه گرفته بودش… یک ساعت گذشته بود امیر رفته بود بیمارستان و خونه کم سر و صدا شده بود..

گلناز: فائزه… فائزه…

فائزه سراسیمه اومد داخل

فائزه: بله گلناز خانوم..

گلناز: منو ببر پیشش..

فائزه چنگی به صورتش زد و گفت

فائزه: خانوووم چی میگین.. تو رو خدا منو تو دردسر نندازین امیر اقا سر اون دفعه از دست من حسابی شاکیه… الانم ممنوع کرده کسی از خونه بیرون بره.. غریبه هم راه نمیده دم در نگهبان گذاشته..

راست می گفت امیر چون سروین و هنوز نگرفته بودن می ترسید.. خودشم گفته بود حسابی همه جا نگهبان گذاشته که اگه رفت خیالش راحت باشه.. یه لحظه مکث کردم و گفتم

گلناز: پس برو بیارش.. دستی به سر وروش بکش.. بگو خدمتکار جدیده.. نه.. نه اصلا بگو خواهرته..

فائزه: ولی اقا گفته غریبه تو خونه نیاد..

گلناز: بگو خواهرته .. غریبه که قرار نیست باشه.. من خودم درستش میکنم.. میگم من بهت گفتم.. نگران امیر نباش..

فائزه: ولی به خودش چی بگم خانوم.. بگم کجا دارم میبرمش..

گلناز: نمیدونم یه دروغی سر هم من.. تا اینجا بکشونش.. بقیش با من..

فائزه: صبر کنیم اقا امیر فردا بره.. یا پس فردا بره بعدش میارمش.. میترسم بیاد اینجا سر و صدایی کنه ابرو ریزی بشه.. تو رو خدا به فکر خودتون باشین

یه لحظه فکرکردمدیدم راست میگه.. اون چیزی واسه از دست دادن نداشت اگه میومد اینجا و داد و هوار می کرد من همه ی زندگیمو از دست میدادم.. خیلی ریسک بود.. حتی اینکه تا همینجا هم بیاریمش ریسک بود..

گلناز: صبر میکنیم امیر بره.. وقتی رفت چشماشوببند با یه تاکسی هماهنگ کن بیارش تا اینجا.. نفهمه کجا داره میاد..

فائزه: ولی خانوم همونم خطرناکه.. بزارین حالا اقا امیر بره.. یه فکری می کنیم..

گلناز: لازم نکرده.. امیر که رفت کاری که گفتمو می کنیم..

از تو خونه موندن کلافه بودم فکرم حسابی درگیر بود اما چاره ای نداشتم…
شب که امیر اومد خونه از دیدن میز شام تعجب کرد من نشسته بودم پشت صندلی امیر اومد گفت

امیر: وای.. گود بای پارتی گرفتی برام خانومی… توقع نداشتم

گلناز: من که کاری نکردم.. گفتم برامون یه میز عاشقانه اماده کنن…

گلناز

لبخند تحویل امیر دادم و گفتم

گلناز: کاراتو کردی؟ برای رفتن برنامه ریزی کردی؟

امیر: شام عاشقمونو با حرف رفتن خراب نکنم.. اما خب.. اره کارامو کردم..

گلناز: کی میری؟

امیر: زودتر برم؟

گلناز: دیوونه شدی؟ خودت که میدونی دلم نمیخواد اصلا بری.. اما خب به خاطر مادر جون پرسیدم… نگرانشونم…

امیر سری به تایید تکون داد و گفت

راستش فردا شب میرم.. اما دلم خیلی شور میزنه.. راضی به رفتن نیستم..

گلناز: دلتو بد نکن.. میری به سلامتی هر سه تاتون بر میگردین.. بیا اصلا حرفشو نزنیم..

امیر: اره عزیزم.. حرفشو نزنیم.. فقط این وسط گلناز از تو یه چیزی میخوام.. از خونه بیرون نرو.. مراقب خودت باش.. الان تو دو نفری.. تو رو خدا از اون کارای عجیب و غریب نکن.. قول بده بهم …

گلناز: باشه عزیزم.. اها راستی.. خوب شد یادم افتاد.. خواهر فائزه این چند روز که تو نیستی میاد اینجا..

امیر: چرا عزیزم؟ چه احتیاجی بود؟ .. من این همه نگهبان اوردم که غریبه نیاد تو خونه.. ما که خواهرشو نمیششناسیم چرا بیاد اینجا بمونه؟

گلناز: خواهرش از شهرستان اومده.. فائزه هم که قراره بیست و چهار ساعت وقتی نیستی اینجا بمونه.. گناه داره .. بیاد اینجا طوری نمیشه که تازه تو هم که این دختره زهرا رو رد کردی بره.. خواهرش میاد کمک حال فائزه هم هست..

امیر: چی بگم عزیزم تو که اول و اخرش کارخودتو میکنی.. ولی حواست باشه دردسری درست نکنه..

گلناز: خیالت راحت باشه..

خودم اینو گفتم اما ته دل خودم مطمئن نبودم از این که نازگل و بیارم اینجا.. اون موقعی هم که اوردمش تو خونه و زندگیم پیش اون افرا گور به گوری.. زندگیم و به هم زد.. البته مقصر خود افرا بود.. اما بازم تردید داشتم

 

گلناز

از صبح زود بیدار شده بودم دلم بدجوری شورمیزد تا چشم باز کردم فائزه رو فرستادم دنبالش.. دنبال خواهرم .. جگرگوشم که حالا بدجوری خون به جیگرم کرده بود با کارش…
نمیدونم چند ساعت همونجور سیخ تو اتاق نشسته بودم و به رو به رو خیره شده بودم.. دست به شکمم می کشیدم و نی نی عزیزمو نوازش میکردم.. چه مامان بدی بودم.. از همون روزای اول بارداری تا الان فقط استرس به جون این بچه ریخته بودم.. در حیاط صدا داد.. از جام بلند شدم.. خواستم راه برم اما از ترسم نشستم رو ویلچر.. تا خواستم حرکت کنم و برم بیزون اتاق صدای فائزه تو خونه پیچید …

فائزه: برین تو اشپزخونه.. خانوم گفته کسی این دور و ور نباشه.. میخوان راحت باشن..

ضربان قلبم رفت روی هزار.. چند دقیقه ای طول کشید تا بلاخره در اتاق باز شد.. فائزه اومد داخل و پشت سرش یه دختر رنجور با چشمای بی فروغ لباسش تر و تمیز و مرتب بود اما رنگو روش زردو زار بود.. بهش خیره شدم.. نازگل بود.. اما اون نازگل لپ گلی بابا جان کحا و این نازگل کجا… منو دیدچشماش چهارتا شد… نگاهش از من به فائزه و دوباره به من درگردش بود..
چند قدم عقب رفت که فائزه بازوشوگرفت و کشیدش داخل و در اتاق و بست از این حرکتش به قلبم چنگ کشیده شد و نگاهش کردم و گفتم

گلناز: برو بیرون…

فائزه خواست مخالفت کنه اما جدیت چشمامو که دید رفت بیرون ودرو پشت سرش بست..

نازگل: ازجونم چی می خوای؟ این همه بازی در اوردی که چی؟

تو چشمام اشک جمع شده بود اصلا نمیدونستم چی باید بگم.. لال شده بودم به صندلی چرخدار اشاره کرد و با طعنه گفت

نازگل.: چیشده؟ خدا جوابتو داده؟ زمینگیر شدی؟

بازم چیزی نگفتم.. با چشمای تو چشمای ابیش خیره شدم.. حالا دیگه بی فروغ و بی روح بودن.. شکل دریا نبودن..

گلناز: بشین پیشم.. بزار نگات کنم نازگل.. کجا بودی تو…

نازگل خنده ی کشداااری کرد و با طعنه گفت

نازگل:کجااا بودم؟ مگه برات فرقی داره؟ تمام عمر مادر و خواهرت .. خانوادتو انداختی رفتی.. یه بار زن خان.. یه بار زن شاهزاده.. بفرما.. قصرم که داری.. با نوکرو کلفت و خدم و حشم…

دلم ازحرفش شکست.. انگار من از دل بخواهی زن افرا شده بودم.. تای ابرومو دادم بالا و گفتم

گلناز: چه کینه ای از خواهرت داری.. بگو نازگل.. بگو خواهر کوچولو… هر چی دوس داری بگو.. بلاخره به خاطر کثافتی که خودتو توش انداختی باید یکیو مقصر کنی دیگه.. عیب نداره.. خواهرتو بکوب.. کی بهتر از من؟!..از سر عشق و عاشقی زن افرا شدم.. از بس زندگیم خوب بود فرار کردم.. از سر دل خوشی بچم … جگرگوشم مرد.. اره بگو.. بگو هر چی دلت میخواد..

گلناز

نازگل نشست رو یه صندلی کنار تختم و گفت

نازگل: چی میخوای؟ ..چرا کشوندیم اینجا!.. خواستی کوچیکم کنی؟

گلناز: چه کوچیک کردنی.. نازگل تو هنوزم خواهر کوچولوی منی… فقط بگو دروغه.. هرچی شنیدم بگو دروغه… من باور میکنم..

نازگل: بگم دروغه؟ نه چرا دروغ باشه.. راسته.. عین حقیقته.. خودت که دیدی.. واسه یه قرون پاشدم اومدم خونه اعیونی که با یه یارویی بخوابم..

گلناز: هیس… هیسسس خفه شو.. این حرفارو نزن.. نمیخوام بشنوم

نازگل خنده دیوانه واری کرد و گفت

نازگل: چیه چرا طاقت نداری،!؟ خواهرتو مادرتو دو بار از خودت روندی.. ولشون کردی.. هیچ نگفتی نون دارن بخورن.. زنده ان.. مرده ان..

اشکام جاری شدن و بین گریه گفتم

گلناز: نمیتونستم.. نمیتووونستم.. بچم مرده بود.. به خدا منم داغون بودم.. تو روزگار ناخوشی بودم..

نازگل: روزگار ناخوشییی!!! تو قصر بودی… سقف بالا سرت.. غذا تو شیکمت.. تو چمیدونی ناخوشی چیه؟!…. میخوای من بگم ناخوشی چیه!؟… میخوای بدونی؟ پس گوش کن.. اره گوشاتو وا کن تا تعریف کنم.. اصلا از همون اول می گم.. از تو قبرستون.. که مارو از خودت روندی.. مامان بیچارمون دستمو گرفت گفت نازگل بریم.. بزار خواهرت اروم بشهمیاد عقبمون.. زندگیشو به هم نریزیم.. همون موقع دهنمو باز کردم گفتم این بیاد عقبمون؟ زن شوهرداری که فرار کرده و دوباره ازدواج کرده؟ زنی که بچشو به کشتن داده.. کل روستا پشتش حرفه؟ مامان یه دونه محکم خوابوند تو گوشم.. گفت گلناز عین گل پاکه.. فرار کرد که جونشو نجات بده.. از دست این افرای بی همه چیز فرار کرد نه که پی خوشی بره.. بعدم گفت شوهر نکردی.. گفت با کسی فرار نکردی.. اما من همون موقع میدونستم یکی پر و پیمون پیدا کردی کهشیر شدی و قید جونتو زدی و از دست افرا فرار کردی.. اشتباهم نکردم..
گریه می کردم اما صدام در نمیومد با سر نفی کردم اما نازگل ادامه داد

نازگل: برگشتیم روستا.. مشکی تن کردیم رفتیم عزای افرا.. اونجا تمام جد و ابادش.. تمام فامیلای قوم تاتارش .. اون عموی بی همه چیزش از ده بالا با سنگ و خاک ازمون پذیرایی کردن.. مردم از لای دست و پاشون کشیدنمون بیرون.. رعیت نجاتمون دادن از دست اون اربابای کثیف.. بعدم به تهمت اینکه تو مال و اموال افرا رو بردی و به کشتن دادیش.. کل روستا از رعیت و اربابزاده از پیر و جوون چپچپ نگاهمون می کردن.. کم چیزیه اینا؟ کمه تو بگو؟! تازه این اولشه.. دو تا گوشاتو خوب وا کن تا اونجا لم ندی و چشم نازک کنی بگی دروغه اینکه فاحشه ای.. ببین چی کشیدم که این زندگی شاهه برام.. اره جونمو برداشتم و منم فرار کردم اما بپرس چیشد.. بگو چرا.. ده بگو….

گلناز

چیزی نگفتم با چشمای اشکی خیره بهش نگاه کردم اما اون ساکت نشد و ادامه داد

نازگل: برو تو روستا و ناشناس پرس و جو کن.. صد هزار جور حرف پشت سر منه… یکی میگه جفت خواهرا خراب بودن و فرار کردن.. یکی میگه دختره رو تو جنگل بهش تجاوز کردن ولش کردن.. یکی میگه با پسر از روستای دیگه قرار میذاشته پسره بی ابروش کرده اونم فرار کرده.. اما از من بپرس.. من میگم چیشد.. زندگی زهر مارمون شده بود.. حای برای نون خریدن کسی تو رومون نگاه نمیکرد.. تو خونه مردمم نمیتونستیم کار کنیم.. مونده و رونده از همه جا.. مامان رفت پیش عموی افرا.. اونم اصرار و اصرا که گلنازو بیارین منخونه و زندگی و عزت و ابروتونو بر میگردونم.. خیال می کرد تو اموال افرا رو فروختی و بالا کشیدی.. هرچی عجز و التماس کردیم فایده نداشت.. بعد.. مرتیکه ی بی شرف.. بی همه چیز.. چشمش منو گرفت.. حقا که عموی افرا بود.. افرا به همین بی چشم و رو رفته..
گفت بیا جای اموالی که از ما بردین زن من بشو.. زن مرتیکه ی هفتاد ساله ی هاف هافو.. هه.. منم گفتم نه.. یه هفته پیغام داد که بیا طلا و مال و منالم برات میزارم.. سوگلی میشی.. گفتم نه و یک کلام.. اخر همون هفته تهدیدم کرد که کاری میکنم بی ابرو بشی و به نون شب محتاج بازم بهش محل ندادم.. میمردم بهتر از بودن با یه مردی که جای پدر جدم بود..

گلناز: تو که شرفتو به مال و منال نفروختی.. تو که نخواستی با یه پیرمرد بخوابی.. چجوری به این روز افتادی که نه از شرفت چیزی موند نه از ابروت..

نازگل: تو که دهنتو باز میکنی و شعار میدی.. قصه ی خواهر بخت برگشتت هنوز تموم نشده ها.. نمیدونم جاسوس فرستادی و امار منو چجوری در اوردی.. نمیدونم حقیقت و از مردم روستا شنیدی یا دروغارو.. اما وایسا گوش کن.. من اونی ام که بهت میگه ماجرا چی بوده.. خان عمو فرستاد دنبالم.. دو تا لات بی غیرت تو جنگل افتادن پی من.. گرفتنم.. اما نه کاریم نداشتن.. دست نخورده دست و دهنمو بستن بردن خونه خان عمو.. زنش مریضه.. از همه جا بی خبر.. اما بازم فکرت اشتباهه.. اونم کاری به کارم نداشت.. لباسامو در اورد.. تا میخوردم کتکم زد.. تحقیرم کرد.. خوردم کرد.. به خلطر تو به اون روزگار افتادم گلناز خانوم.. به خاطر تو خواهر عزیزم.. گفت و گفت و گفت.. گفت هزار تا دختر تو روستا ارزوشونه با من باشن.. گفت عین تو برام ریخته.. حالا که لیاقت نداری پس بهت حالی میکنم با کی طرفی..

نازگل بغضشو قورت داد و اشکاشو پاک کرد…

💙
💚💙
💙💚💙
💚💙💚💙

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان کافه آگات

خلاصه: زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره.
رمان کامل

دانلود رمان خدیو ماه

خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در…
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا خانم
5 سال قبل

ادمین؛؛ پارت ۳۶ رو کی میذاری دقیقا؟ یعنی پارت گذاریتون به چه صورته؟ تا هی نیایم و بریم‌ لطفا زودتر جوااااااااب بده

بهنوش
پاسخ به  سارا خانم
5 سال قبل

۷ روز شد دیگه چرا پارت ۳۶ رو نمی زارین؟

Ese
5 سال قبل

سلام.ببخشید پس کی پارت ۳۶رو میزارین؟؟؟؟

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x