رمان خان پارت 54

3.5
(49)

 

افراخان

🌸تمام طول مسیر نگاهم به عقب بود وقتی رسیدیم نزدیک بیمارستان ترمز زدم با وحشت برگشتم عقب و گفتم

ارسلان: تورو خدا خانوم.. بگو زندس? وارش زندس? دارم سکته میکنم زنیکه دیوونه یهو پرید جلو ماشین من اصلا ندیدمش..

🌸فائزه: نبض داره هنوز.. ولی نمیدونم چجوری ببرمش تو.. بگم چیشد.. بگم کیه این بنده خدا میشم? اگه آژان بیارن سوال بازجوییم کنن چی..

ارسلان: ببین من اگه بیام تو که میگیرن پدرمو در میارن.. الانم خیابون شلوغه نمیتونیم بزاریمش دم بیمارستان ملت میبینن مارو من میگم تو ببرش بگو بگو دم خونه ما ماشینی زد بهش و در رفت.. بگو نمیشناسیش.. بگو یه ماشینی هم خدا خیرش بده تا اینجا رسوندمون.. من الان میبرمتون تا جلو .. فقط تو رو خدا بگو ماشین رهگذره.. که منو نگه ندارن.. اگه اومدن سوال جواب.. مامور اوردن.. تو خودت بگو ماشین سفید بود من فقط رنگشو دیدم.. یه چیزی سر هم کن.. ببین اگه مشکلی پیش اومد من هستم.. شب میام در خونت سر میزنم.. اگه نبودی میام اینجا.. نترس خب.. فقط جون مادرت منو لو نده.. اگه لو بدی به خدا پای گلنازم گیره..

🌸فائزه: لو نمیدم.. باشه.. اما بگو ببینم پای گلناز واسه چی گیر باشه اخه? به اون چه.. شماها کی هستین امروز واسه چی فرار کردین?

ارسلان: همه رو بهت میگم.. میگم فقط الان وارشو نجاتش بده.. برو..

🌸تا جلوی بیمارستان رفتم و اونجا داد زدم کمک خواستم چند نفر اومدن گرفتنش که ببرن تو بیمارستان منم تا دیدم شلوغه در رفتم… باید برمیگشتم هتل… باید فوری گلاب و تمنا رو میفرستادم یه جای امن.. دست و پام می لرزید خدا خدا میکردم وارش چیزیش نشده باشه.. وگرنه قاتل میشدم.. خدایا کمکم کن.. خودت دیدی بی تقصیر بودم…

وقتی رسیدم گلاب تو هتل بود داشت به تمنا غذا میداد.. اشاره کردم که از اتاق بیاد بیرون مه بچه نترسه.. گلاب دستپاچه اومد و گفت

گلاب: تو رو خدا ارسلان.. بگو حالش خوبه.. زندس? اخه چیشد یهو.. خودش پرید جلو ماشین من دیدم.. وای خدااا یه چیزی بگو مرد..

🌸ارسلان: آروم باش زن.. آروم باش.. بردیمش بیمارستان.. زنه نمیخواد مارو لو بده.. بهش گفتم اگه مامور اوردن بگه یه ماشینی بهشزدو در رفت.. نگه میشناستش نگه من زدم.. گفتم اگه بگی زندگی گلناز بهم میریزه.. اول تردید داشت اما تا اینو گفتم قبول کرد.. چیزی نمیگه شک ندارم…نگران نباش.. فقط جمع کن بایداز اینجا بریم..

گلاب: اخه کجااا بریم.. وایسا تکلیف حال زنه معلوم بشه.. اینجوریمن از استرس اینکه مردس یا زنده دیوونه میشم.. تو رو خدا حایی نریم.. تو که میگی کسی به ما شک نمیکنه پس واسه چی فرار کنیم?

ارسلان: به هر حال امن نیست.. ما جایی نمیریم.. تو و تمنا میرید … برگردید شیراز..خونه و راست و ریس کن.. میسپرم احمد هواتونو داشته باشه.. منم به محض اینکه حال وارش معلوم بشه میام..

🌸گلاب: نه ارسلان… نه به خدا من اونجا بی خبر از همه جا دیوونه میشم..

ارسلان: گلاب برو… رو حرف من حرف نیار.. گفتم زود میام.. دو روز بعد نهایتا میام.. بزار حالش معلوم بشه خودمو میرسونم.. ولی شما الان میرین.. بچه تازه بهتر شده.. ببرش خونه استراحت کنه..

گلاب: پس بزار بریم پیش نعنا و بابام..

ارسلان: حرفشم نزن.. اونجا بدتره.. همین که گفتم کشش نده…

🌸گلاب ناچار رفت وسایلشو جمع کرد اتاق گلاب و تحویل دادیم و راهی ترمینال شدیم تا سوار اتوبوس کردمشون و برگشتم سر شب شده بود.. از ترس جرات نداشتم برم پیش فائزه خبر بگیرم.. اما چاره ای نبود.. اول رفتم خونه و دیدم همونجاست.. جا خوردم که چرا بیمارستان نیست.. از چشماش معلوم بود اتفاق بدی افتاده..

با ترس رفتم جلو و بهش گفتم

ارسلان: یه خبر خوب بهم بده…

فائزه: هیس.. صدیقه خانوم و شوهرش خونه ان… سرایدارن.. من منتظر تو بودم که برم خونه خودم.. سوار ماشین شو.. بهت میگم..

سوار شدیم ویه خورده که دور شدیم گفت

🌸فائزه: به هوش اومد.. حالش بد بود اما تو بیمارستان هوش اومد ازش پرسیدن چیشد گفت ماشین زده پرسیدن این خانومو میشناسی گفتن نه..

ارسلان: وایییی خدارو شکررر.. خدارو شکر الان چطوره?

 

🌸فائزه ساکت شد و حرفی نزد من با تعجب گفتم

ارسلان: چرا ساکت شدی.. مگه نمیگی به هوش اومد? الان کجاست? بگو دیگه.. بستریه هنوز?

فائزه: رفتم فرم براش پر کنم و پول بدم گفتم برم از خونه هم پول بیارم هم تو کوچه رو وارسی کنم مبادا چیزی از ماشین افتاده باشه خب اخه پرستار خیالمو راحت کرده بود که طوریش نیست.. اما تا برم و بیام دیدم دکترا بالای سرشن.. گفتن تموم کرده.. حالش بد شده بود.. فوت کرد.. تسلیت میگم..

🌸ترمز شدیدی زدم و گرفتم بغل و خشکم زد.. با صدایی که به سختی از ته گلوم در میومد گفتم

ارسلان: فوت کرد? چه فوت کردنی.. مگه نمیگی به هوش اومد.. چی داری میگی تو مگه همچین چیزی ممکنه.. من قاتل شدم.. خدایا خدا قاتل شدم..

سرمو گذاشتم رو فرمون و شروع کردم به گریه کردن.. باورم نمیشد وارش.. خدایا وارش مرده بود…

🌸فائزه: تو رو خدا اروم باش.. من اونجا بودم. به خدا میام شهادت میدم.. میگم که تو عمدا نزدی.. خودش پرید.. خودش پرید جلوی ماشین..

ارسلان: وارش.. وارش مرد.. خدایا بعد اونهمه زجر دادن حالا جونشم گرفتم..

یکی دو ساعت تو همون حال بودم فائزه نمیتونست ارومم کنه صبر کرد خودم اروم بشم و خودمو جمع و جور کنم..
یه کم که به خودم اومدم گفتم

ارسلان: حالا من باید چیکار کنم? حتمامامورا میوفتن دنبال قاتلش.

🌸فائزه: اما اونا که مشخصات ماشین و نمیدونن تا اونجا که من خبر دارم این زنه کس و کاری هم نداشت.. لابد میان از من و در و همسایه چند تا سوال میپرسن و بعدم که میبینن پیگیری نداره و کسی دنبال کارش نیست پروندش بسته میشه..

ارسلان: راست میگی.. پیدام نمیکنن.. این ماشینم میفروشم.. اما.. اما وجدانم..

فائزه: بیا بریم ماشین و بزار تو کوچه ی خونه ی من خودتم برو پیش زن و بچت.. ارومتر که شدی باید همه چیو برام تعریف کنی.. قول دادی یادت نره..

ارسلان: زن و بچمو راهی کردم برن شهرستان..

🌸فائزه مکثی کرد و بعد گفت

فائزه: باشه پس.. تو هم بیا خونه ی من.. مشکلی نیست.. اونجا بمون امشبو.. صبحم که حالت سر جاش اومد حرف میزنیم..

شبمو به سختی صبح کردم.. فائزه برام غذا درست کرد و جا انداخت که استراحت کنم.. یه خونه ی کوچیک داشت تنها زندگی میکرد گفت کس و کارشو فرستاده شهرستان.. اما من انگار تو یه دنیای دیگه بودم اصلا حرفاشو نمیشنیدم.. چهره ی وارش یه لحظه هم از جلو چشمم دور نمیشد.. اذیتایی که تو روستا کردم.. فرستادنش به تیمارستان.. بعدش که گفته بود از شوهر شانس نیاورده و شوهر بعدیشم مرده.. خدایا این زن رنگ آرامشو ندید.. یهو به خودم اومدم داد زدم

🌸ارسلان:جنازه… جنازش چی میشه? کی دفنش میکنه? کس و کاری که نداره.. جنازش رو زمین میمونه.. فردا باید خاکش کنن..

فائزه: خودتو ناراحت نکن… جنازش رو زمین نمیمونه.. کیف و وسایلش تو خونه گلناز خانوم جا مونده بود… برگشتم خونه دیدم.. فوری برداشتم بردم بیمارستان تحویل دادم.. گفتم تو کوچه ریخته بوده اونا هم چیزی نگفتن.. باور کردن.. میدونی اخه اقا امیر تو اون بیمارستان کار میکنه شوهر گلناز خانومو میگم.. البته الان خارجن.. اما من وقتی گفتم خدمتکار و پرستار زن اقا امیرم اونا خوب باهام تا کردن.. همه حرفامو باور کردن نگران نباش.. کیف و زیر و رو کردن شماره خونش تو دفترش بود..

ارسلان: اما کس و کاری نداره که تلفنشو جواب بدن…

🌸فائزه: امون بده تا بگم.. اون موقع هنوز زنده بود زنگ زدن خونه یکی جواب داد گفت کارمند خانومه یه مردی بود به اسم رضا تا فهمید خانوم تصادف کرده خودشو رسوند.. همین که اومد و خانوم دید و با پرستارا حرفمیزد که چی شده و چی نشده.. حالش بد شد و فوت کرد.. چی بگم والا قسمتش بوده.. تو هم نگران نباش.. اون بیچاره هم کلی داغون شد و گریه زاری کرد اما چه میشه کرد تقدیر بوده.. گفت کس و کاری نداره اما خودش کفن و دفن خانومو انجام میده و پیگیری میکنه تا قاتل و پیدا کنه.. اما تو نگران نباش.. اونم داغ بوده حرف زده.. اگه نه فامیل و کس و کارش که نبود.. خدمتکار بوده.. ته تهش نگهبان بوده.. خاکش میکنه و میره پی زندگیش.. پیگیر نمیشه…

🌸ارسلان: باید صبح زود برم در خونه ی وارش.. میدونم ادرسشو گلاب رفته بود اونجا.. میرم ببینم پسره میبره کجا دفنش میکنه.. قبرو یاد بگیرم وقتی خلوت بشه برم سر قبرش گریه کنم.. حلالیت بگیرم.. به خدا دارم دیوونه میشم…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناخدا
4 سال قبل

اولاش رمان خیلی دوس داشتم مخصوصا افرا به نظرم فرد جذابی ولی الان علاوه بر افت رمان و بی سر و ته بودنش افرا هم داره شخصیتش خراب میشه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x