رمان خان پارت 9

4.7
(16)

 

بعد از رفتن خاله خانوم متعجب رو به آمله خانوم لب زدم:
_پس دخترش کجاست؟!
_دخترش نیومده مثل اینکه
آهانی گفتم و به روبروم خیره شدم دوباره به سمت آمله خانوم چرخیدم و لب زدم
_آمله خانوم؟!
_جانم دخترم؟!
_خاله خانوم که خیلی جوون چجوری افراخان و بزرگ کرده پس!؟
آمله خانوم لبخندی زد و گفت:
_خاله خانوم پونزده سال از آقا بزرگترن!
با شنیدن این حرف آمله خانوم فقط بهت زده بهش خیره شده بودم! پس چرا انقدر جوون بود انگار از افراخان هم جوونتر بود
شکه لب زدم:
_پس چرا انقدر جوون بود!
آمله خانوم تک خنده ای کرد و بلند و رفت با رفتن امله خانوم هنوز شکه و بهت زده به جای خالیش خیره شده بودم!
_زنیکه ی عفریته فکر کرده همه خرن!
با شنیدن صدای عصبی وارش سرم و بلند کردم و بهش خیره شدم چرا وارش عصبانی داشت کی رو فحش میداد باز با صدای آرومی لب زدم
_چیشده؟!
پوزخندی زد و گفت:
_توی رعیت کافی نبودی اون زنیکه هم اضافه شد
هم از لحن حرف زدنش که بهم گفت رعیت بدم اومده بود و دلم میخواست بهش جواب کوبنده بدم هم از حرفش تعجب کرده بودم یعنی چی من کافی نبودم اونم اضافه شد!
_منظورت چیه؟!
تا خواست لب باز کنه حرفی بزنه صدای عصبی افراخان اومد:
_وارش چی به گلناز گفتی؟!
وارش لبخند عصبی زد و گفت
_همون چیزی که لایقش بود!

 

افراخان نگاه تیزی بهش انداخت که من به جای وارش ترسیدم ولی وارش انگار از یه چیزی عصبانی بود که بدون ترس به افراخان خیره شده بود افراخان با خشم لب زد:
_وارش من و عصبانی نکن نزار اون روی سگم بالا بیاد.
وارش پوزخند عصبی زد و گفت:
_من و از چی میترسونی هان فکر کردی من ساکت میمونم هر چی اون زنیکه از دهنش در اومد بهم بگه ؟!
_وارش!
انقدر عصبانی این حرف و زد که وارش ساکت شد چند دقیقه بدون حرف به افراخان خیره شد و با صدای گرفته ای لب زد:
_باشه!ساکت میمونم حرفی نمیزنم باهاش اما اگه بهم توهین کرد ساکت نمیمونم افراخان هر چی بگه ده برابرش رو میشنوه.
و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه رفت با رفتنش افراخان زیر لب زمزمه کرد:
_لعنتی.
هنوز خشک شده سر جام ایستاده بودم که صدای عصبی و خشدار افراخان بلند شد
_چرا اونجا ایستادی بر بر من و نگاه میکنی گمشو داخل اتاقت!
با تعجب بهش خیره شده بودم که تقریبا داد زد:
_گمشو داخل اتاقت
نمیدونم چرا بغض کردم و اشک داخل چشمهام جمع شد پلک زدم تا اشک هام نریزه افراخان با دیدن چشمهای اشکیم از دادی که زده بود انگار پشیمون شده بود که کلافه دستی داخل موهاش کشید

بدون توجه بهش به سمت اتاقم دویدم داخل اتاق که شدم در اتاق و بستم و روی تشک دراز کشیدم و شروع کردم به گریه کردن از وقتی حامله شده بودم دل نازک هم شده بودم با کوچکترین حرفی اشک هام سرازیر میشد
اما من تقصیری نداشتم که افراخان سرم داد زد وارش عصبانیش کرد اون هم با دیدن من عصبانیتش رو روی سر من خالی کرد انگار دیوار کوتاه تر از من پیدا نکرد بعد از کلی گریه کردن و حرص خوردن چشمهام گرم شد و خوابم برد
_دخترم گلناز بیدار شو!
با شنیدن صدای آمله خانوم کنار گوشم آهسته چشمهام و باز کردم خمیازه ای کشیدم و گیج لب زدم:
_چیشده؟!
لبخندی زد و با آرامش گفت:
_موقع شام دخترم بهتره یه چیزی بخوری بعد بخوابی اینجوری ضعف میکنی
خوابالود لب زدم:
_میل ندارم
_بلند شو دخترم به فکر خودت نیستی حداقل بفکر اون بچه ی داخل شکمت باش افراخان هم ببینه نیومدید باز عصبانی میشه.
با شنیدن اسمش سیخ سر جام نشستم و با حرص لب زدم:
_باشه الان میام.
_دیر نکنی دخترم
_باشه
با رفتن امله خانوم با حرص لب زدم:
_افراخان عصبانی میشه عصبانی میشه بدرک که عصبانی میشه پسره ی چندش از خود راضی وقتی عصبانیه سر من خالی میکنه وقتی وارش بهش گیر میده میاد به من گیر میده انگار برده گرفته لیاقتش همون وارش عفریته اس.
با خستگی از روی زمین بلند شدم
تموم بدنم کوفته شده بود دلم میخواست باز بگیرم بخوابم ولی مگه میشد!
***

از حس حالت تهوع های گاه و بی گاه، خسته شده بودم.
احساس می کردم شدیدا لازم دارم بویاییم رو از بین ببرم! کاش همچین چیزی امکان داشت.
بوی غذا، عطر تن؛ بوی چمن و یا حتی بوی بارون! همه و همشون باعث می شدم محتویات معده ام رو به بدترین شکل ممکن بالا بیارم.
از طرفی، فکر و ذهنم مشغول بود.
چند روی می گذشت؛ افراخان مدام از حرف زدن باهام طفره می رفت.
دست و دلم به غذا خوردن نمی رفت و نگران بودم.
اینکه سعی می کرد تا حد الامکان باهام همکلام نشه، چهار ستون بدنم رو مثل بید می لرزوند.
آمله خانم ظرف غذا رو جلوی صورتم گرفت:
-بخور مادر، اون بچه گناه داره. چرا این کارو با خودت و اون میکنی آخه؟ خدارو خوش نمیاد.
بغض کرده، روم رو ازش گرفتم و به سختی لب زدم:
-نمی تونم؛ حالت تهوع میگیرم.
با درماندگی بهم خیره شدم. تنها بهانه ای که میتونستم بیارم، همین حالت تهوع و بالا آوردن هام بود.
سری تکون داد:
-تو چه غذا بخوری، چه نخوری؛ بالاخره بالا میاری. پس یکم به فکر اون طفل معصوم باش.
و بعد از اتاق بیرون رفت.
پاهام رو توی شکمم جمع کردم و سرم رو روشون گذاشتم.
چند دقیقه ای در سکوت کامل، به گل های فرش خیره شده بودم که در با صدای مهیبی باز شد.
با ترس تکونی خوردم و نگاهم رو به طرف در کشیدم.
افراخان با صدایی بلند فریاد زد:
-با کی لج کردی غذا نمیخوری؟ چرا نمیخوای بزرگ بشی؟ هنوز عقلت چهارده ساله مونده.
قطره اشکی از چشمم چکید؛ بی توجه به تمام حرفاش، در حالی که چونه ام می لرزید لب زدم:
-قرار بود مامانم رو بیارید ببینم…

با عصبانیت غرید:
-آره، ولی قرار نبود تا وقتی مامانت رو میبینی اعتصاب غذا بکنی. میدونی چیه؟ با این کارات من بیشتر از قبل ترغیب میشم که بهت اجازه ندم ببینیش.
چشم هاش از شنیدن حرفش درشت شد.
چرا این کار رو می کرد؟
چرا اینقدر با احساسات و عواطف من باز می کرد و عین خیالش نبود؟
باز هم قطره اشکی لجوجانه روی گونه ام غلتید. آب دهنم رو به سختی فرو دادم تا میون حرفم، بغضم نشکنه!
-مشکل شما غذا خوردن منه؟ باشه چشم.
بدون اینکه نگاهم رو از چشم های نافذش بردارم، با صدای بلند آمله خانم رو صدا زدم.
آمله خانم سراسیمه اومد و همونطور که تقریبا رنگش پریده بود گفت:
-جانم؟
نفسی کشیدم؛ نمی دونم… شاید این یه آه عمیق و جگرسوز بود. چقدر دیگه می تونستم باهاش مدارا کنم؟
-برای من غذا بیارید
باشه ای گفت و بیرون رفت.
نگاهم رو از افراخان گرفتم و به نقطه ای نامعلوم دوختم. به طرفم قدم برداشت و کنارم نشست؛ این بار لحنش آروم و ملایم بود، بدو هیچ خشونتی!
-هنوز نتونستم خانواده ات رو پیدا کنم، نمی دونم کجا رفتن. به احمد سپردم دنبالشون بگرده
دروغ میگفت؟
دروغ میگفت! مشخص بود داره یه چیزی رو از من پنهون می کنه. پشت دستش که روی صورتم خورد، سرم رو به طرفش چرخوندم.
اشکی از چشمم چکید و روی گونه ام غلتید. اما هیچ حرفی نزدم..
اشکم رو پاک کرد و همونطور که توی چشم هام زل زده بود گفت:
-من همه کاری میکنم تا تو خوشحال باشی گلناز.
بغضم شکست؛ این بار با صدای بلند.
با دست هام صورتم رو قاب کردم و از عمق وجودم هق زدم.
من رو توی آغوشش کشید و چونه اش رو روی سرم نشوند.
آروم لب زد:
-گریه نکن، درستش میکنم.

– حالا هم پاشو بیا دور همدیگه شام بخوریم.
حس فوق العاده خوبی بهم منتقل شد. احساس آرامش خیلی زیادی کردم.
از اینکه افراخان حتی به واسطه ی بچه تغییر کرده بود و به عبارتی نازم رو می خرید، خوشحال بودم.
اگر دنبال لج کردن بود، یا می خواست نزاره من و مامانم همدیگه رو ببینیم هیچ وقت اینقدر مهربون و با لطافت باهام برخورد نمی کرد؛ با این حال داد و بیداد خودش رو میکرد.
با وجود وارش و حالا خاله خانوم که گاهو بیگاه دنبال تحقیر کردنم بودن نمیزاشتن دل خوشی من زیاد دووم داشته باشه.

****

همگی نشسته بودند دور سفره و مشغول خوردن شام بودند حتی زحمت نداده بودند منتظر من بمونن من و بگو از خواب نازنینم گذاشتم با صدایی که حرص کاملا داخلش مشهود بود لب زدم:
_سلام شروع کردید؟!
وارش با طعنه گفت:
_نکنه باید منتطر توی رعیت هم میموندیم!
با شنیدن حرفش عصبی و ناراحت شدم و اخمام رفت تو هم با خشم بهش خیره شده بودم که صدای عصبی افراخان بلند شد:
_وارش دهنت و ببند نزار اون روی سگم بیاد بالا.
وارش با غیض نگاهش و ازم گرفت و ساکت شد هنوز هاج و واج سرجام ایستاده بودم که صدای افراخان بلند شد:
_برای چی وایستادی بشین و شروع کن!
با شنیدن حرفش هول زده نشستم‌روی زمین کنار سفره و شروع کردم به غذا خوردن با اولین قاشقی که خوردم تازه فهمیدم چقدر گرسنه بودم با ولع شروع کردم به خوردن غذا که صدای پر از ناز و عشوه ی خاله خانوم بلند شد:
_اه حالم بهم خورد این چه وضع غذا خوردن افراجون نمیخوای بهش چیزی بگی؟!
سرم و بلند کردم و با دهن باز شده بهش خیره شدم این الان چی داشت میگفت افراجون!حالم از غذا خوردن کی بهم میخوره الان حالش و میگیرم
لبخندی زدم و با خونسردی لب زدم:
_عزیزم من حاملم و این طبیعیه که اینجوری غذا بخورم در ضمن شما هم اگه مشکلی با غذا خوردن من دارید اون مشکل شماس نه من و بقیه میتونید چیزی نخورید.
با بهت لب زد:
_با منی؟!
_آره

بعد از چند دقیقه انگار تازه شک حرفم اومده بود بیرون که رو به افراخان کرد و گفت:
_نمیخوای به این دختره ی رعیت چیزی بگی؟!
با شنیدن این حرف افراخان سرش و بلند کرد و به خاله خانوم خیره شد و گفت:
_اون یه رعیت و تو روستا بزرگ شده حتی مدرسه هم نرفته تربیت درست و حسابی نداره پس به حرف هاش توجه نکن!
با شنیدن این حرف افراخان بغض کردم چجوری میتونست اینجوری من و تحقیر کنه با چشمهای اشکی به زمین خیره شده بودم که صدای عصبی وارش بلند شد:
_افراخان مثل اینکه یادت رفته گلناز حامله اس و تو این دوران خوش اشتها میشه این چه ربطی به رعیت بودن داره درضمن خاله ات که این همه درس خونده چرا ادبش صفره؟!

_وارش ساکت شو!
با شنیدن صدای عصبی افراخان وارش پوزخندی زد و گفت:
_چیه حقیقت تلخه درد داره؟!
خاله خانوم با گفتن:
_همتون بی شخصیت هستید
از سر سفره بلند شد و رفت افراخان نگاه تهدید آمیزی به جفتمون انداخت و گفت:
_حساب هر دوتون رو میرسم!
بعدش بلند شد و پشت سر خاله خانوم رفت که صدای وارش بلند شد:
_اون زنیکه ی عفریته هم رفت حالا شروع کن!
سرم و بلند کردم و به وارش خیره شدم و با صدای آرومی لب زدم:
_ممنونم
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_انقدر جلوی این عفریته بی زبون نباش قبل حاملگیت با اون زبون درازت من و میخوردی الان جلوی این عفریته موش نشو!

ازاینکه وارش ازم حمایت کرده بود خوشحال بودم و از اینکه افراخان باز عصبانی شده بود ناراحت ،میترسیدم به قولش عمل نکنه و نزاره مامانمو ببینم .
منم با ناراحتی پاشدم رفتم تو اتاقم

?
??
???
????

خان هوسباز, [۲۱.۱۰.۱۸ ۲۳:۴۳] ????
???
??
?
ادامه پارت ۹۷

بعد از چند دقیقه افرا خان به همراه آمله خانم که مجمه ای دستش بود اومدن داخل.
آمله مجمه رو روی زمین گذاشتش که افراخان رو بهش کرد و گفت:
-دستت درد نکنه. میتونی بری.
نگاه نگران آمله خانم رو که حس کردم، لبخندی بی جون به روش زدم. انگار که خیالش راحت شد. از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
افراخان مجمه رو به طرفم کشید و با سر بهش اشاره کرد و لب زد:
-بخور
سری تکون دادم. اصلا میل به غذا خوردن نداشتم؛ اما می دونستم به خاطر افراخان هم که شده، مجبور بودم که بخورم.
با قاشق کمی از خورشت روی برنج ریختم و بعد پرش کردم و به طرف دهنم آوردم.
در تمام لحظات، نگاه خیره ی افراخان رو روی خودم حس می کردم.
صداش باعث شد سرم رو به طرفش بچرخونم:
-چرا اینجوری میخوری؟
با تعجب، لقمه رو قورت دادم و گفتم:
-چجوری میخورم؟
حرفی نزد و با اخمی محو که میون دو ابروش خودنمایی می کرد بهم خیره شد.
قاشق رو از دستم که گرفت، چشم هام درشت شدن.
قاشق رو پر کرد و بعد به طرف دهنم آوردش و گفت:
-دهنتو باز کن.
تقریبا میشه گفت کپ کرده بودم! افراخان و این کارها؟ اصلا عقل جور در می اومد؟ بهت زده بودنم باعث شده بود بی حرکت بهش خیره بشم.
قاشق رو که به لبم چسبوند، سریع دهنم رو باز کردم. از فرصت استفاده کرد و توی دهنم فروش کردم.
بعد همزمان خندید و گفت:
-جویدن بلدی که؟

سرم رو تکون دادم و آروم آروم و با طمانینه مشغول جویدن شدم.
همونطور که لقمه ی بعد رو آماده می کرد گفت:
-احمد یکم سر به هوا و از زیر کار در روئه! پیدا کردن پدر مادرتو می سپارم به یکی دیگه.
و بعد از لحظه ای مکث، زیر لب ادامه داد:
-اصلا معلوم نیست کجان، انگار آب شدن رفتن توی زمین.
لقمه رو به سختی فرو دادم. اما میشه گفت بغض جایگزینش شده بود!
-نکنه.. نکنه اتفاقی براشون.. افتاده باشه.
سرش رو بالا آورد و خیره شد توی چشم هام و گفت:
-نفوس بد نزن.
این بزرگ ترین و بهترین کلماتش برای دلداری دادن من بود!
نگران شده بودم.
حتی شاید بیشتر از قبل.
قاشق رو بالا آورد که سرم رو کج کردم و زیر لب گفتم:
-نمی تونم.
اخمی کرد و بعد از ریز کردن چشم هاش گفت:
-چی؟ نشنیدم؟
قاشق رو از دستش گرفتم و توی بشقاب گذاشتم. در تمام لحظات عبوس بهم خیره شده بود.
با نگاهی که مظلومیت توش موج می زد، بهش خیره شدم و گفتم:
-الان اشتها ندارم.
باز هم توی همون جلد سرد و بی روحش فرو رفت. گره ی میون ابروهاش پررنگ تر شد. با این حال، خشک گفت:
-مجبوری که داشته باشی.
اونقدر زورگو و یکدنده بود که در پاسخ حرفش نتونم چیزی بگم.
شروع کردم به خوردن غذا؛ اون هم تند تند و پر عجله.
دلم می خواست خیالش راحت شه و بره.
لقمه ای که توی گلوم پرید، لیوان دوغ رو به طرفم گرفت و با نیشخند گفت:
-نمیری
لیوان رو ازش گرفتم و قلپی ازش خوردم. با پشت دستم، دور دهنم رو پاک کردم.
از جاش بلند شد و گفت:
-چقدر تو کثیفی دختر
و بعد از اتاق بیرون رفت.

خان هوسباز, [۲۲.۱۰.۱۸ ۲۳:۱۱] بعد از رفتن افرا خان داشتم به واکنش و حرف های وارش فکر میکردم و دنبال یک فرصتی بودم که هم ازش تشکر کنم هم جواب سوالایی ک تو ذهنم بود رو ازش بپرسم چون تنها کسی ک میتونست جوابمو بده اون بود که خودش بدون اینکه در بزنه وارد اتاقم شد.
لبخندی روی لبهام نشست که وارش با حرص گفت:
_چیه ؛ به چی می خندی!؟

سرم و به علامت منفی تکون دادم و گفتم هیچی !! یه سئوال خیلی ذهنم و درگیر خودش کرده بود بهتر بود الان که کسی نیست از وارش بپرسم با صدای آرومی لب زدم:
_وارش
بهم نگاه کرد و گفت:
_بله؟!
_این خاله خانوم چرا انقدر جوون اصلا نمیخوره خاله ی افراخان باشه چرا یجوری رفتار میکنه انگار افراخان شوهرشه تا برادرزادش؟!

با شنیدن حرف هام نگاهی بهم انداخت پوزخند روی لبهاش عمیق تر شد و گفت:
_اون زن خاله ی تنی افراخان نیست!
با چشمهای گرد شده از تعجب بهش خیره شدم که ادامه داد:
_اون زن عاشق افراخان
_چی؟!
_ساکت باش داد نزن میخوای همه بفهمن شر درست بشه
_ببخشید یه لحظه شکه شدم!
پوزخندی زد و گفت:
_تو این مدت زیاد شکه میشی
_منظورت چیه؟!
_خودت میفهمی فقط از این خاله خانوم قلابی دور باش اون بشدت عاشق افراخان و بخاطر بدست آوردنش هر کاری میکنه چون تو حامله ای الان براش یه زنگ خطری پس مراقب خودت باش سعی کن ازش دوری کنی کمتر باهاش صحبت کن!
با شنیدن حرف های وارش با ترس بهش خیره شدم و لب زدم:
_افراخان اینارو میدونه؟!
_آره
_پس چرا اون و نگه داشته!؟
_چون به عنوان مادرش دوستش داره و این حرف هارو باور نمیکنه فهمیدی؟!

سرم و به علامت مثبت تکون دادم و با فکری درگیر مشغول خوردن غذام شدم هیچوقت فکرش رو نمیکردم خاله خانوم عاشق افراخان باشه کمی ترس داشتم میترسیدم آسیبی به بچم برسونه جوری که وارش گفت پس اون زن برای رسیدن به افراخان هر کاری میکنه حتی من و بچم رو نابود میکنه با ترس دستم و روی شکمم گذاشتم که صدای وارش بلندشد:
_چیشده خوبی درد داری؟!
سرم و بلند کردم و با چشمهای وحشت زده از ترس بهش خیره شدم با ترس لب زدم:
_بچم و میکشه؟!
_کی؟!
_خاله خانوم
_نترس گلناز اون هیچ کاری نمیتونه بکنه بشرطی ک باهاش دهن به دهن نشی فهمیدی؟!
با اینکه با حرف هاش موافق نبودم و میدونستم یه اتفاق بد خواهد افتاد سرم و به علامت تایید تکون دادم.
***

چند روزی گذشته بود.
امروز از اون روزایی بود که دلشوره ی خیلی بدی داشتم.
حالت تهوع و بالا آوردن هم که شده بود قوز بالا قوز.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و از اتاق بیرون رفتم. وارش که تکیه اش رو به دیوار دوخته بود و مشغول دوختن شال گردن بود، با دیدن حال زارم پوزخندی زد.
در جریان نبود افراخان چه خواب هایی براش دیده، وگرنه چنین پوزخندی به روی من نمی زد.
بی خیال از کنارش رد شدم و رفتم توی آشپزخونه. آمله خانم مشغول خرد کردن پیاز بود.
کمی دورتر ازش نشستم که بوی پیاز زیاد اذیتم نکنه. به آرومی گفتم:
-نمی دونید افراخان کجاست؟
با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
-نه والا، صبح زود از خونه زد بیرون

احتمالا خبری از مامان اینا پیدا کرده بود.
به فکر فرو رفتم. حتما رفته بود تا بیارشون اینجا؛ لب هام به لبخند کش اومدن.
صدای خاله خانم رشته ی افکارم رو پاره کرد:

_هی تو؟!
با شنیدن صدای خاله خانوم کلافه به سمتش برگشتم و لب زدم:
_بله؟!
_برو بالای درخت برام گردو بچین و بیار
با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم چقدر این زنیکه پرو بود من با این وضع حاملگی باید میرفتم روی درخت تا براش میوه بچینم!
با صدای گرفته ای لب زدم:
_من نمیتونم برم!
با خشم لب زد:
_باید بری
_کجا باید بره؟!
با شنیدن صدای افراخان قبل اینکه خاله خانوم حرفی بزنه لب زدم:
_ایشون گردو میخوان به من گفتن برم بالا درخت گردو بچینم من هم گفتم نمیتونم برم با این وضعم
و اشاره ای به شکمم کردم
افراخان با خشم نگاهش و به خاله خانوم دوخت و گفت:
_بیا تو اتاقم!
و خودش رفت خاله خانوم نگاه بدی بهم انداخت و پشت سرش حرکت کرد…

_چیشد؟!
با شنیدن صدای وارش به عقب برگشتم و بهش خیره شدم بیخیال شونه ای بالا انداختم و لب زدم:
_اون زنیکه بهم گفت برم بالای درخت و براش گردو بچینم منم گفتم نه اون هم گفت باید بری که افراخان اومد و من همه چیز و بهش گفتم همین
_معلومه بازم یه نقشه هایی داره این عفریته
با بهت لب زدم:
_یعنی چی؟!
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_مواظب خودت باش!
تا خواستم لب باز کنم حرفی بزنم صدای آمله خانوم داخل سالن پیچیده شد:
_خاله خانوم کجان؟!
به سمتش برگشتم که با خوشحالی این سئوال رو پرسیده بود برام عجیب بود آمله خانوم چرا انقدر خاله خانوم رو دوست داشت به سمت وارش برگشتم که دیدم با عصبانیت تنفر به آمله خانوم خیره شده بود برای یک لحظه جا خوردم
چرا این شکلی خیره شده بود به آمله خانوم انقدر رفتار هاشون عجیب بود که آدم رو به فکر فرو میبردن کلافه پووفی کشیدم و نگاهم رو ازشون گرفتم و به
سمت بیرون حرکت کردم از خونه خارج شدم داخل حیاط نشستم و به آسمون ابری خیره شده بود هوا سرد و خنک بود و باد ملایمی داشت میوزید لبخندی رو لبهام نشست چشمام و بستم و نفس عمیقی کشیدم
_اینجا چیکار میکنی؟!
با شنیدن صدای افراخان سرم و بلند کردم و بهش خیره شدم و لب زدم:
_هوای داخل خونه سنگین بود اومدم اینجا یکم هوا بخورم.

_برو داخل اینجا پر از مرد هوا هم سرده سرما میخوری.
بدون اینکه مخالفتی با حرفش بکنم بلند شدم و به سمت خونه خواستم برم که صداش بلند شد:
_به خاله ام نزدیک نشو!
متعجب لب زدم:
_چرا؟
به سمتم برگشت نگاهی بهم انداخت و گفت:
_سئوال نپرس کاری که گفتم و انجام بده فهمیدی؟!
_باشه اما …
نگاه عصبانیش و که به چشمهام دوخت ساکت شدم و با ترس آب دهنم رو به سختی فرو بردم و به سمت خونه رفتم از عصبانیت افراخان بشدت میترسیدم چون بعدش معلوم نبود چی میشد!
***
همگی تو آرامش و سکوت مشغول خوردن شام بودیم.
_وارش جون تو نازا بودی؟!
با شنیدن حرفی که خاله خانوم زد از غذا خوردن دست کشیدم برای چند لحظه بیصدا و خشک شده بهش خیره شدم که این سئوال رو پرسیده بود و با بدجنسی به وارش خیره شده بود
یه ادم چقدر میتونست پست باشه آخه که بخواد برای ضربه زدن قلب یه نفر رو بشکنه وارش ساکت و بهت زده بهش خیره شده بود انگار شکه شده بود و توان حرف زدن نداشت
_خاله ساکت شو!
خاله خانوم با شنیدن این حرف افراخان چهره ی ناراحتی به خودش گرفت و از روی سفره بلند شد و رفت افراخان هم عصبی از رفتن خاله خانوم با خشم نگاهش و به وارش که هنوز خشک شده به جای خاله خانوم خیره شده بود دوخت
و با لحن تلخ و گزنده ای گفت:
_با این وضعیتت همیشه باعث دعوا و آبرو ریزی هستی چیه آبغوره گرفتی مگه دروغ میگه نازا هستی اجاقت کوره نمیتونی حامله بشی!
وارش فقط با چشمهای پر از اشک بهش خیره شده بود حتی حرف هم نمیزد

با بهت لب زدم:
_افراخان!!
کلافه نگاهی بهم انداخت و بلند شد رفت با رفتنش وارش بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن به سمتش رفتم و بغلش کردم اونم بدون حرف تو بغلم گریه میکرد با صدایی که سعی میکردم آرومش کنم لب زدم:
_آروم باش عزیزم آروم باش گلم
_چجوری تونست بهم اون حرف ها رو بزنه
_آروم باش وارش اون عصبانی بود نمیدونست چی میگه
_همه تو عصبانیت حرف دلشون رو میزنن
_وارش
لبخند تلخی زد و گفت:
_دروغ میگم؟!
درمونده بهش خیره شده بودم
با صدای آرومی لب زدم:
_چرا خاله خانوم اینجوری میکنه؟!
چشمهای وارش پر از نفرت شد و با خشم لب زد:
_چون اون زنیکه ی پیر عاشق افراخان اون..
_چی داری میگی هان اگه یکبار دیگه به خانوم بی احترامی کنی یا پشت سرش حرفی بزنی به افراخان میگم
وارش با شنیدن این حرف آمله خانوم از روی زمین بلند شد و با خشم فریاد زد:
_تو چی داری میگی زنیکه هان؟!
آمله خانوم بیتفاوت و با خونسردی لب زد
_حرفام رو واضح گفتم
وارش عصبی خندید و داد زد
_تو یه کلفت بیشتر نیستی مواظب حرف زدنت باش نمیتونی به من بگی چیکار کنم چیکار نکنم فهمیدی فکر کردی نمیدونم اون خاله چیکارته که سنگش رو به سینه میزنی هان؟!
رنگ از صورت آمله خانوم پرید متعجب بهش خیره شدم یعنی چیکاره آمله خانوم بود!
_اینجا چخبره؟!
با شنیدن صدای افراخان وارش رو کرد بهش و گفت:
_آمله خانوم میخواد بهت یه چیزی بگه؟!

افراخان با عصبانیت لب زد
_چی؟!
آمله خانوم با صدای لرزونی لب زد
_چیزی نیست آقا تقصیر من شد ببخشید
افراخان با خشم لب زد
_اگه یکبار دیگه ببینم تو این خونه دعوا راه انداختید میدم وسط روستا همتون رو فلکه کنند درس عبرتی بشه برای بقیه
***
داخل اتاق روی تشک خوابیده بودم روز پر استرسی رو گذرونده بودم دلم کمی خلوت میخواست با بچم!
بچه ای که اول اصلا دوستش نداشتم اما الان دوستش داشتم دوست داشتم بدنیا بیاد بغلش کنم بوش کنم بهش عشق بورزم عجیب مهرش به دلم نشسته بود
با باز شدن در اتاق همزمان شد با قطره اشکی که روی گونم افتاد افراخان بود
با نگرانی به سمتم اومد و کنارم زانو زد و گفت:
_خوبی؟!جاییت درد گرفته بچه خوبه ؟!
_خوبم چیزی نیست نگران نباشید!
_پس چرا داشتی گریه میکردی؟!
با صدای گرفته ای لب زدم:
_دلم گرفته بود
اومد کنارم نشست و مجبورم کرد تو بغلش لم بدم دستش و روی شکمم گذاشت و گفت:
_دوست دارم بچم پسر باشه!
_اما من دوست دارم دختر باشه
نگاهش و بهم دوخت عجیب بود خبری از اون خشم و نفرت نبود نه تو وجود من نه تو چشمهای افراخان شاید این بچه داشت دل های جفتمون رو نرم میکرد بچه ای که هنوز بدنیا نیومده بود
بچه ای که فقط یه اجبار بود تلخ و شیرین

با شنیدن سر و صدا چشمام و به سختی باز کردم نگاهی به جای خالی افراخان انداختم انگار صبح زود بیدار شده بود و رفته بود هر چی میگذشت سر و صدا ها بیشتر میشد به سختی از روی تشک بلند شدم و به سمت بیرون رفتم در اتاق و که باز کردم با دیدن وارش و خاله خانوم کلافه پووفی کشیدم باز چخبر شده بود
این دو تا عین خروس جنگی افتاده بودند به جون هم!
بدون توجه بهشون به سمت دستشویی حرکت کردم بعد از اینکه دست و صورتم و شستم و لباس مناسب پوشیدم داخل سالن شدم همگی دور سفره نشسته بودند با صدای آرومی لب زدم:
_سلام!
هیچکس جوابم و نداد بدون توجه نشستم و مشغول خوردن شدم این وسط سنگینی نگاه افراخان رو روی خودم حس میکردم سعی میکردم بیتفاوت باشم!
_گلناز خانوادت کجان؟!
با شنیدن این حرف خاله خانوم با چشمهایی که تنفر داخلش داد میزد بهش خیره شدم که صدای عصبی افراخان بلند شد:
_نازنین بهتره ساکت شی!
خاله خانوم انگار از همه چیز خبر داشت این سئوال رو فقط پرسیده بود تا داغ دل من تازه بشه.
از روی سفره بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم بغض تو گلوم داشت خفم میکرد دلم برای خانوادم تنگ شده بود اما خیلی وقت بود از روستا رفته بودند اونم به دستور افراخان و الان حتی معلوم نبود کجا هستند!
***
#افراخان

از عصبانیت دستام و مشت کردم
نازنین با اینکه از همه چیز خبر داشت باز این سئوال رو پرسیده بود از تنفر تو چشمهای گلناز بشدت عصبانی بودم نمیخواستم هیچوقت اون شکلی بهم خیره بشه و همه ی اینها تقصیر نازنین بود بهتر بود جایگاهش رو بهش یاد آوری کنم
تا جرئت نکنه دفعه بعد این شکلی حرف بزنه و زن حامله ی من رو ناراحت کنه

?
??
???
????

ادرس جدید وبسایت رمان من لطفا به دوستانتون اطلاع بدید

http://roman-man.ir

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
5 سال قبل

سلام!ممنون از رمان خوبتون
میشه بگین پارت ها چند وقت یبار گذاشته میشن؟؟
اگه لینک دارین توتلگرام لطفا لینکشو بزارین ممنون

پاسخ به  Fatemeh
5 سال قبل

لینک تلگرامی ندارین

5 سال قبل

خیلی ممنون از زحماتتون

5 سال قبل

خیلی ممنون

الهه
5 سال قبل

سلام admin
خسته نباشید…ساعت پارت بعدی رو نمیگید احیانا؟؟؟؟

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x