***
-این مردک یه دردیش هست مطمئنم.
تو قبل پنج اونجا باش، منم هر جور شده خودمو میرسونم.
گوشهی چشمش از صفحهی روشن گوشی تا دخترک سیاهپوش داخل آینه خیز برداشت.
آینهی کوچک روی طاقچه، خاکگرفته بود و مات،
درست مثل بختش.
-آخه این چه شانس گَندیه که من دارم!
انگشت اشاره را از گوشی جدا نکرد، منتظر بعدی بود.
-این مشکلو حل نکرده اون یکی سبز میشه!
از ظهر همین بود اوضاعش، پیام پشت پیام.
-تا دیروز چشم بانو، امر امرِ شماست بانو!
یهو امروز هار شد مرتیکه! زنگ زده میگه، دیر کنین میبندم میرم!
باورت میشه!
برنامهریزیهایش که بهم میریخت، دخترک یکسره میکرد.
-راستی…نصف قرار و زدم به حسابت، الباقی آخر کار.
این یکی را سرسری خواند و کلافه دست انداخت به گرهی روسری سیاه ساتنش.
محکمش کرد و دست برد به رژ بیرنگ روی طاقچه.
نفسش که سنگین بیرون زد انگشتانش عقب برگشتند و به خیالِ سفت بودنِ گره، دوباره شل کردش…
نفس عمیقی گرفت، دوباره و سهباره.
افاقه نکرد، دستانش چنگ طاقچهی گچی شدند و سر خم کرد.
حال غریبی داشت، حال دخترکی خودفروش که به جای تن، وجدانش را فروخته، روحش را حتی…
#پارت_90
-تو تصمیم درستو گرفتی.
خیرهی انگشتان لرزانش،
برای وزوزِ میانِ سرش زمزمه کرد، همانکه سه روز بود درونش را میخورد.
از همان روزی که این تاریخ شوم برایش پیامک شد.
تنش که دوباره گُر گرفت، پلک فشرد و التماسِ لبهایش بیشتر شد.
-تو داری کار درست و انجام میدی…به آیدا فکر کن، به سوره، به بابا…
آیدا میگفت همه چیز تحت کنترل است. اما دلش؟
مثل سیر و سرکه میجوشید!
صدای دینگدینگ گوشی فاصلهای میان پلکهای بهم فشردهاش انداخت.
-ساچلی.
پیام آیدا را دید و چشمانش به آنی گرد شدند.
دستانش چنگ گوشی و از روی طاقچه قاپیدنی بلندتر خواند.
-ساچلی!
صفحه که سیاه شد، ناباور پلک زد و به سرعت دکمهی کنار گوشی را فشرد.
-اسم من! آیدا اسم منو صدا کرد!
صفحه دوباره روشن شد و چشمان نمگرفتهی دختر، بیخیالِ آن ترکِ عمیق روی گوشی که اسمش را دو تکّه کرده،
با هیجان خیرهی پیامک آیدا ماند…
-واقعاً نوشته ساچلی!
قلبش تند شد و نگاهش مشتاقانه منتظر آخرین پیام.
#پارت_91
-ممنون.
یک کلمه! آنهم با مکث، امّا…
لبهایش که به لبخندی گنده کش آمد، فهمید همین یک کلمه کافی بوده.
آنقدری که تمام تردیدهایش یکباره بپرند و کنج دلش گرم شود.
گوشی را به سینه فشرد و بغض کرد.
خیالش هم نمیرفت یک روز برای شنیدن اسمش از دهان آیدا آنقدر ذوق کند که چشمانش تار شوند و قلبش تندتر بتپد.
-ساچلی جان بابا یه آقا اومده با تو کار داره.
دختر فرز رو گرفت و جملهی پدر مکثدار شد.
نکه شک داشته باشد، دلواپس دخترک سادهدلش بود.
-گفتم بفرما توو دم در بده، گفت ساچلی خانوم بیان رفع زحمت میکنم!
دخترک نفس عمیقی گرفت و دستی پای چشمش کشید.
وقتی برمیگشت طرف پدر، دیگر خبری از ساچلیِ آشفتهی این چند روزه نبود.
شادیِ آیدا بزرگترین دلگرمیاش شده بود و مصمّمتر قدم برمیداشت…
-رانندهی آیداس بابا جون، اومده دنبالم که ببرتم تا…
سکندری که خورد، دستش را به دیوار گرفت و سر خم کرد.
-ای بابا! این اینجا چیکار میکنه!
فرز دولّا شد و چنگی به ریمل دردسرساز روی فرش زد.
#پارت_92
سر پا شدنی حرفش هم عوض شد.
-بابا امروز روز واکسنته.
واکسن آنفولانزا، نمیزد ریههایش با اولین سرماخوردگی عفونی میشدند.
-خیال کردم پری قبلِ رفتنم میرسه، اما دیر کرد!
تایپ کردنی چرخ زد سمت طاقچه و از آینه پدر را دید،
-بهش گفتم یه توک پا بیاد توو، آمپولتو بزنه بعد بره خونه.
نگاهِ بیحرف و دقیقِ پدر که از میان چارچوب در شکارش کرد، هولکرده دستی به سر و صورت گلانداختهاش کشید.
-دیدی برج زهرماره…تو به دل نگیر.
چشم دزدید و بیخیالِ صورت بیآرایشش، ریمل میان دستش را قِل داد روی طاقچه.
-دیشب کشیک بوده، صب تا الآنم آوارهی ناصرخسرو…
پرستار بود، در بیمارستان دولتی، صدایش میکرد جلّادخانه.
-میشناسیش که، بیخواب شه پاچه میگیره.
صورت مچالهی پری در نظرش آمد و گوشهی لبش طرحی شبیه لبخند گرفت.
-آها بابا…تا یادم نرفته! پولشو گذاشتم زیر بالشت…
دخترک همیشه از شلوغی و نق و نوق مریضها مینالید اما معتقد بود پرستیژِ بالایِ اسم بیمارستانشان به سختیِ کار در آنجا میارزد.
-اونم بیزحمت بده بهش…