رمان خیالت پارت ۲۲

4.5
(46)

 

 

در کمد را باز کردنی، از گوشه‌ی چشم اخم پدر را دید.

 

-بابا اگه ناراحت شدی، می‌مونم خودم می‌زنم برات بعد میرم…

 

-تو باز پول بی‌زبون‌و ریختی توو جیب اون کلّاش!

 

بالاخره سکوت سنگین پدر شکست و دخترک نفس راحتی کشید.

 

به لطف که؟ رضاقرصی، دلّال بزرگ بازار سیاه.

 

-گفتم نرو سراغش، بمون، داروخونه‌ها که آوردن می‌ری می‌گیری.

 

خیلی چرخیده بود، نبود که نبود! انگاری قحطی واکسن آمده باشد!

 

-پری گفت، داروخونه‌ها فعلاً شارژ نمی‌کنن، نیست که سفارش بدن بابا.

 

همین یکی را هم پری بعد از یک ربع فحّاشی پای تلفن و یک کوه اس‌ام‌اس “بمیری ساچلی من راحت شم” از رضاقرصی گرفته بود برایش.

 

مردکِ چندش به پری چشم داشت و بی‌ناز و ادا و دیدزدن پستی‌بلندی‌های جذاب پری، جنس دستش نمی‌داد.

 

-آخ سوره! آخ!

 

چنگ انداخت لای لباس‌های تاشده‌ی داخل کمد و چشم پدر ریزتر شد.

 

-باز چشمم‌و دور دیدی لباسات‌و چیدی جایِ لباسای من!

 

این از هر دری گفتن‌ها، چشم دزدیدن‌ها و به کمد پناه بردن‌ها؟

نگرانش می‌کرد.

 

 

 

#پارت_94

 

-معلوم نیس کجا گم و گورش کرده…

 

بچه که بود یواشکی کفش‌های عروسی مادرش را پا می‌زد و کیفش را به شانه، نازکنان راه می‌رفت و برای پدر می‌خواند.

 

“توی دنیا، هر کسی یه شکلی، نون‌و در میاره،

زندگی می‌چرخه، غصّه‌ای نداره،

توو دو روز هستی، غصّه ننگ و عاره…”

 

هر قدر پدر را می‌پرستید، از شیرین می‌ترسید.

صدای پایش که می‌آمد، لب می‌جوید و ترس‌خورده انگشت اشاره را بر دماغ می‌کشید.

تخ‌تخ‌کنان می‌دوید و پناه می‌برد داخل کمد درست مثل الآن…

 

-سورهههه!

 

سری بیرون داد، کفری داد زد و دوباره سر انداخت میان کمد.

 

-لباسا رو بهم نریز…سوره رفته پیش مارال باجی. بگو دنبال چی می‌گردی شاید من بدونم کُجا…

 

-آه‌ها…پیداش کردم…

 

در جا زد و دهان مرد همانطور نیم‌باز ماند. راه افتاد و نگاه سوالیِ پدر قفلِ پارچه‌ی میان مشت دختر شد.

 

-اون چادر حاج‌خانوم نیست!

 

از حضور ذهن پدر جا خورد اما باخت نداد، چشم دزدید و قدم برداشت.

 

-آ…آره…امانتی رم بدم برسه دست صاحبش. دو هفته‌س پیش منه…

 

آخرین یادگار آژگان‌ها! شاید هم اوّلین پاگشا!

 

خم شد و دست انداخت زیر تخت پدر.

ساک سبز رنگ گوشه‌ی دیوار را بیرون کشید و دستپاچه شروع کرد به زیر و رو کردنش.

 

#پارت_95

 

-زیر لوبیا رو خاموش کردم، آبش خشک نشه…

 

ساک قدیمی پدر بود، یادگار جنگ، نه زیپ داشت و نه رنگ و سویی اما سگ‌جان‌ بود و محکم…

 

-شما دست بهش نزنین، خودم میام سیب‌زمینی‌ش‌و می‌ریزم.

 

ساک دستی صورتی عروسکی را بیرون کشید، نپسندیدش دوباره جا داد میان ردیف ساک‌دستی‌هایی که از فروشگاه‌های مختلف با هر خرید نصیبش می‌شد.

 

دومی را بیرون کشید، سفیدِ ساده با یک لبخند گنده، تبلیغات خمیردندان زغالی، شعارشان این بود، “لبخند زیبای تو آرزوی قلبی من است “.

 

پسندیدش، اما…

 

-باباااا!

 

هوفی کشید و بی‌هوا چرخید عقب.

چون مادری که مچ پسر خطاکارش را گرفته باشد.

 

-باز اسپرت تموم شد و قایمش کردی نبینم!

 

قوطی خالی اسپری را مقابل صورتش تکان داد و مرد بیچاره با بدبختی لب جوید که نخندد.

 

-احتمالاً گیج خواب بودم از دستم قل خورده رفته زیر تخت…

 

-بابا من بچه‌م گولم می‌زنی!

 

غرزنان ساک را هل داد زیر تخت و پدر سر به زیر شد، تا دختر لبهای لرز گرفته‌اش را نبیند.

 

-ده دَفه بهت گفتم نگران پولش نباش، ببینم نمی‌رسونیم بهت میگم پافات‌و کم کنی نکه قایمش کنی…

 

از کی جایشان عوض شده بود! او شده بود پسرک سر به هوا و دخترکش مادر نگران…

 

#پارت_96

 

-می‌سپرم پری سر راش از داروخونه بگیره!

تو رو خدا قطعش نکن بابا، تازه سرفه‌هات کم شده، می‌خوای خدایی نکرده باز عود کنه!

 

چپ‌چپ‌زنان تهدید می‌کرد، با تو رو خدا و خدایی نکرده!

 

او می‌گفت و پدر قنج می‌رفت برایش.

دخترکِ دل‌حریریِ پدر بود، اصیل و بی‌ریا…شفاف چون حریر…

 

-یالله پاشو برو دیرت شد، بنده خدا رو کاشتی دم در، نشستی غر می‌زنی به جون من…

 

-وای خاک توو سرم…دیر شد…

 

یک‌ضرب سر پا شد و چرخی دور خود زد.

 

گیج‌گیج دوید تا رخت‌آویز چوبی، چنگی به کیف دوشی‌اش زد و پدر سری جنباند.

 

-کجا؟!

 

نزدیک در بود که پدر اشاره زد به ساک‌دستی خالی میان دستش.

 

-امانتی رو جا گذاشتی پیرزن.

 

زیرلبی‌هایِ دخترکِ حواس‌پرت رنگ دیگری به خود گرفت.

 

-بابا دورت بگردم الهی…

 

خم شد، بوسه‌ی آبداری فرق سر پدر زد و شانه‌های پدر لرزیدند.

 

-یعنی من تو رو نداشتم، خودمم یه وری جا می‌ذاشتم.

 

دخترک خنده‌کنان دوید داخل اتاق و پدر ریزریز خندید.

 

-عجله نکن، خوب نگاه کن چیزی جا نمونده باشه، بری برگردی باز…

 

-چشم یاسین خان…رو چشمم…

 

می‌خندیدند و نمی‌دانستند به زودی یکی‌شان آن یکی را جا می‌گذارد، دانسته هم جا می‌گذارد…جایی که نباید هم جا می‌گذارد

و می‌رود.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 روز قبل

نکنه باباش بمیره

نازنین مقدم
1 روز قبل

نمی‌دونم چرا این رمان رو که میخونم خود بخود قلبم پر از غم میشه🥺🥺🥺

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x