رمان خیالت پارت ۵

4.4
(86)

 

 

بیتا قدمی عقب‌نشینی کرد و آیدا قدمی جلو برداشت.

 

سر کج کرد و لبهای سرخش کودکانه جمع شدند،

 

-میومدی تنها نباشم مگه نه ساچلی؟

 

دنبال مقصّر نبود، حتی دنبال جواب نبود…

فقط بهانه‌ای برای بیخیال شدن می‌خواست، یک عذرخواهی از جانب دانا و خوابیدن این قائله‌ی مسخره.

 

-مطمئنم دانا رو قبلاً ندیده…

 

نگاه منتظرش تا ابروهای درهم مادرش رفت و دوبار به ساچلی برگشت، دخترک رنگ به رو نداشت، به زور سر پا بود.

 

-اگه دیده بود حتماً بهم می‌گفت…

 

گفت و بی قرار سری برای ساچلی جنباند،

 

-مگه نه ساچلی؟؟؟

 

“آره”ی کم‌جان ساچلی همزمان شد با خیز برداشتنِ دوباره‌ی بیتا تا او.

 

-دختره‌ی پررو، میگه آره!

تو خیال کردی منم عینِ این دختره خرم! بگو چطور داماد سربه‌زیرم‌و خام کردی عفریته!

 

گریه‌های ریز دخترک، با تکان‌تکان‌های سرش میان دستان پرقدرت زنِ فَربه، بیشتر شد اما لب وا نکرد.

 

-یالله دهنت‌و وا کن تا نکشتمت…

 

-ساچلی تو رو خداااا!

 

پاشنه‌های میخی‌اش را بر زمین کوبید و کلافه‌تر شد.

 

-مامان ولش کن بذار حرف بزنه…

 

#پارت_22

 

 

التماسهای دخترش را شنید و کفری دست عطا را پس زد،

 

-باشه عطا! بس کن، ولش کردم.

 

بازدمش صدادار شد و قدمی عقب رفت.

دختر مثل ماهی از میان مشتش سر خورد و با زانو بر زمین فرود آمد.

 

-برو عطا، برو اون مهمونا رو بفرست برن تا آبرومون بیشتر ازین نرفته!

 

-چی میگی خانوم! چی بگم بهشون! جواب حاجی رو چی بدم!؟

 

بیتا غیظی دست انداخت عقب، رو به در.

 

-برو عطا تا حرصم‌و سر تو خالی نکردم.

 

محکم کوبید بر سینه‌اش،

 

-اون حاجی‌جونت باید اول جواب منو بده…

 

داغدار دخترش بود؟!

نه!

آنقدر شاکی بود از دستش که آخرین دغدغه‌اش آیدا بود.

 

-اِسممون، رسممون، عهدمون…

زور کرد دختره رو صیغه کنیم، محرم شن، گناه کبیره‌س، نامحرمن، اِلن بلن…

 

دمی گرفت، پشت چشمی برای دامادِ سر به زیر شده آمد و دوباره هوار زد،

 

-بفرما!

پسر ناخلفش چیکار کرد؟!

با ناموس دختر دسته‌ی گلم بازی کرد حالا جیک‌جیک مستونشه دیگه!

میپره رو این دختر، میپره رو اون دختر…

 

#پارت_23

 

 

دستی این‌طرف و آن‌طرف انداخت و سینه زد.

نگاهش را تا سقف کشید و مویه کرد.

 

-آخ! چه خاکی به سرم شد خدااا…

 

-اُمِّ عروس!

 

صدای بمِ پیرمرد زنگ سکوتش شد.

 

-جمع خودیه! درست…

 

نگاهِ بی انعطافش به جلو، سنگین قدم برداشت و جماعتِ دُورِ در بی‌صدا کنار رفتند،

 

-اما بهتره حواست به یاوه‌گوییات باشه.

 

پیرمرد، هفتاد و اندی سال داشت اما شانه‌های پهن و قدّ بالایش چارچوبِ در را رد نمی‌کرد.

 

-اگه پسرم حرمت نگه داشته حرف نمی‌زنه، دلیل نمیشه بی‌حیایی کنی!

 

بیتا نگاهی به صورت برافروخته، ریش بلند خاکستری و موهای یکدست سفیدش کرد و با گلایه به پیشواز رفت.

 

-حاجی!

ندیدی…

ندیدی جیگرگوشت چطو دخترم‌و بی‌آبرو کرد…با این…این…گداگشنه‌ی بی‌همه‌چییییز…

 

حرصی و چندشناک صورت مچاله‌اش را تا دخترکِ بر زمین نشسته کشید و آبِ دهان خشکش را بیرون انداخت،

 

-تف…تف به روت بیاد دختر…

 

-زبون به دهن بگیر زن‌! گنجه‌‌ دست‌نخورده وُ تو دنبال دزدی؟!!

 

اطمینانِ پشت کلام پیرمرد با صدای معترض مردانه‌ای شکست.

 

-کی میگه دست نخورده حاجی!

 

#پارت_24

 

اولین جمله‌ای‌ بود که از دهان دامادِ اتهام‌خورده بیرون می‌زد…

 

اما همین فریادِ کوتاهِ پر از خشم و کینه‌اش، اعترافی بزرگ بود که صدای تعجب اهالی اتاق را بلند کرد و سرِ پایین‌افتاده‌ی دختر را به ضرب بالا کشید.

 

دخترک بینوا حالش اصلاً خوش نبود، نفس‌هایش بریده‌بریده و قلبش به سختی میزد، تنش سرد و دهانش به خشکی کویر بود.

 

-چی میگی پسر! حرف دهنت‌و اول خوب مزه کن بعد تف کن بیرون…

 

بحث پدر و پسر ادامه‌دار شد و دخترک به زحمت چشم چرخاند میان جمعیتِ سرپای بالاسرش،

 

-خوب مزه‌ش کردم حاجی، مزه‌ش هنوز زیر زبونمه.

 

حرفش را دوپهلو زد، با خباثت، بی توجه به “هینِ” آمیخته با شرم و ترسِ بقیه… چشم در چشم پدرش گفت

و مردمکهای عاجز دختر، بالاخره میان قاضیان، یافتش.

 

همانکه آتشی به خرمنش زده بود و حالا داشت خاکسترش می‌کرد،

 

-دروغه…

 

دانا نگاه بُراقش را به صورت ‌درمانده‌ی ساچلی دوخت اما دخترک، بی اعتنا به او، ملتمسانه برای پیرمرد باجذبه‌ی روبرویی سر ‌می‌جنباند تا باورش کند.

 

-دروغ… میگه…

 

-این چی میگه پس؟!!

 

گوشه‌ی لب دانا به کجخندی تلخ بالا رفت، چشم از دخترک گرفت و با غرور خیره‌‌ی پدرش ماند.

 

ریشخندِ خاطر جمعش به سوال پدر، تلخ‌ترین تأییدِ تاریخ شد.

 

-چی بگه! چی مییییخوای که بگه حاجی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 86

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان یاسمن

خلاصه: این رمان حکایت دختری است که بعد از کشف حقیقت زندگی اش به ایران باز می گردد و در خانه ی عمه اش…
رمان کامل

دانلود رمان طعم جنون

💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
5 روز قبل

خیلی دانا پررو و بی حیا تشریف داره البته تو تصادف عقلشو از دست داده

نازنین مقدم
4 روز قبل

ای بابا این چرا دختره ی بیچاره رو بی آبرو کرد؟ممنون قاصدک جان خداقوت

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x