رمان خیالت پارت ۶

4.5
(85)

 

 

دختر “عوضی”ای حواله‌اش کرد و به سرفه افتاد.

 

همین یک کلمه، حکم قصاصش شد…

 

-الماس عمارتت‌و گذاشتی رفتی شبیخون زدی به کاه‌دونِ همسایه!

 

پیرمرد غرید، با خشم و تأسف…

پسر تلخ‌خندی زد و دستش را میان جیب سر داد!

 

-بوسه به پای کعبه‌رفته زدن، حلالِ واجبه حاجی!

 

ژست مُحِقّش کنایه به پدرش بود.

 

-بوسه زدم به پات و مریدت شدم.

 

سنگینیِ طعنه‌اش، میان جمعی غریبه!

لرزه‌ بر تندیس پرغرور پیرمرد انداخت.

 

صدای تعجب پشتی‌ها که بلند شد پیرمرد تهدیدوار انگشت اشاره‌اش را بالا کشید.

 

-تو با چه جرأتی حماقت خودت رو با مصلحت من…

 

دندان سایید و “لااله‌الا‌الله” گویان، دم عمیقی گرفت.

 

دستش را با خشم پایین کشید، تسبیحِ میان انگشتانش، جورکش خشمش شد.

 

دانه‌های یسرش یکباره از هم پاشیدند و فرش زیرپا شدند، پیرمرد خشم فرو خورده‌اش را در قالب تک‌بیتی کوتاه، کوبنده زمزمه کرد.

 

-هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتی دارد…

به یوسف می توان بخشید، تقصیرِ زلیخا را.

 

پسرکش همیشه اهلی بود، موم میان دستش، دلیل این سرکشی‌اش را نمی‌فهمید و بهتر می‌دید به پای وسوسه‌ی سیب و حوّای خوش‌سیمای مقابل بنویسدَش.

 

-یزدااااان؟

 

پیرمرد با عصبانیت چشم از دخترک گرفت و فریاد زد. پسرک دیلاقِ پشتی یکّه‌ای خورد.

 

-بله حاج‌بابا؟!

 

#پارت_26

 

 

یزدان تیز خودش را از میان جماعتِ تماشاچی جلو کشید. دست به سینه خیره‌ی نیم‌رخ پدر و دهان حاکمش ماند.

 

-بفرستشون برن.

 

-کیا رو حاج‌بابا؟؟!

 

پاچه‌خوارانه پرسید، مثل همیشه.

 

پسر چهارمِ حاجی بود، از زن دومش، جاه‌طلب بود و عاشق جایگاه پدر…

 

-اون جماعتِ گوش‌تیز کرده‌ی بیرون‌و، بفرستشون برن.

 

یزدان چَشمی گفت و پیرمرد از گوشه‌ی چشم نظری به عائله‌اش انداخت.

 

حالا که نوبت سوگلیِ خاندان بود، همگی سراپا چشم و گوش شده و بی‌صدا منتظر حکم پدرشان بودند، منتظر عدالت همیشگی‌اش…

 

برادر نازداشته‌شان با دختری در ارتباط بوده و با جسارت به این بی‌آبرویی اعتراف می‌کرد، آنهم کجا؟ در مجلس عقدش! جلوی ده‌ها جفت چشم شاهد و ناظر…

 

– به حاج خانومم بگو حلوا بار بذاره…زلیخا، یوسفش‌و به گناه کشیده!

 

– چشم حاج‌بابا.

 

گوش پسر به اوامر پدر امّا چشمان سبز دخترکُشش، موذیانه و با ناباوری داشتند صحنه‌ی داغ روبرو را می‌بلعیدند،

برای مشتولُق از مادر عزیزش.

 

-توو این عمارت، فعلاً عزاست!

 

یزدان لب گزید و نگاه پر شررش را از دخترک فتنه‌ی زیر پایشان گرفت.

 

گیسو کمندِ چشم طوسی…

سلیقه‌ی برادر جان بدک هم نبود!

 

-چشم حاج‌بابا السّاعه می‌رم.

 

او که رفت پیرمرد با افسوس سری برای پسر عزیزکرده‌اش جنباند.

 

#پارت_27

 

-نمیذارم شرف حاج بشیر علمدارِ دست چارتا ملیجک و جارچی بشه…

 

فقط بحث شرافت نبود! حرف آبرویش بود، عزّت و احترامش و بالاتر از آن اعتباری که ذرّه‌ذره تا به امروز جمع کرده!

سالها از حلال و حرام گفته بود، از حق و ناحق… و حالا شاپسر خودش فعل حرامی به این بزرگی را آنهم آشکارا…

 

-این آرزوشون ر‌و به گور میبرن که بتونن طبل رسوایی‌ حاج بشیر رو توی شهر بزنن.

 

-من هیچ کاری نکردم…

 

پیرمرد نجوای بی‌جان دخترکِ بیمار را شنید امّا نشنیده گرفت.

 

همانطور که با جدیت چرخی به پاشنه می‌داد تا از آن مکان نکوهیده و نجس بیرون برود، فتوایش را آشکارا اعلام کرد. بدون آنکه نیم‌نگاهی به دخترک نالان بیندازد، همانکه برایش حکم می‌برید!

 

-%8

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 85

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…

آخرین دیدگاه‌ها

دسته‌ها