-به دُردونت لقمهی حلال دادم و حرومی از آب درومد!
تن ظریف پیرزن لرزی گرفت و عصبی عصای دستش را بر زمین کوبید.
لبهای بهمفشردهاش را وا کرد حرفی بگوید، صدای بمِ مردانهای از پشت پیرمرد صدایش شد.
-حروم نکردم حاجی، اگر کردم اول حلالش کردم و بعد…
دستم بر لب کوبیده شد تا صدای نالهی خجالتزدهام بیرون نزند.
پیرمرد چشم از من گرفت و دندان سایید.
پلک زد و عقب چرخید.
-همونجوری که یادم دادی حاجی!
حرفش را گفتنی نگاهم نمیکرد، اما کجخندِ معنادار و صورت کبود از خشمش، ترس به دلم میانداخت.
-دا…آنا…تموم…کن…
پیرزن با نگرانی گفت و من هول کرده از سنگرم بیرون زده خود را جلو کشیدم.
باید میرفتم، اصلاً میان این جماعت تنها وصلهی ناجور من بودم.
بگذار بدَرند، ببَرند، فقط مرا به حال خودم بگذارند…
-کجا حوّا!!!
شانهبهشانهی دو مرد خشکیدم، میانِ چارچوب در، نگاه خونسردم به روبرو، قلبم اما در سینه باصدا میکوبید…
-من…
دم و بازدم کوتاهی گرفتم، نباید حال بدم را میدیدند.
دوباره سکوت نه، دوباره ضعف نه…
#پارت_36
-من با اجازه میرم که با خونواده خلوت کنین…
-خونواده!
ریشخندِ مردانهاش نیشتری شد به جانم.
-سیب سرختو دادی و نیش اَشتر زدی، حالا مییییری!
لبِ خشکیدهام را به دهان کشیده، نم کردمش.
-من هیچ خطایی نکردم.
در قفس شیران ضعف یعنی مرگ و من نباید ضعیف میبودم.
-اگر اشتباهی بوده اول از توهّماتِ خام آقازادهتون بوده و بعدش از دادگاه بی هیئت منصفهی شما!
صدای بیرحمِ پیرمرد طرحِ پوزخند گرفت!
-پس اون جنازهی بیجونِ کف بیمارستان خطای کیه دختر!
ترسخورده چرخیدم تا او.
میدانست، منتظر بود، غرورِ آدمکش میان چشمان سبزش، چوبِ گناهکاری میزد بر سرم.
-آیدا؟!
سکوت کرد و گردن کج کردم، با التماس.
-آیدا رو میگین؟! آیدا چیزیش شده؟؟
خونسرد دست انداخت جلو، حتی نگاهم نکرد!
-خیر پیش.
بیاعتنا راه افتاد و چشمان عاجزم از او تا مرد روبرویی کشیده شد،
او هم رنگ به رخ نداشت!
رو گرفتم و مضطرب پا انداختم بروم، دستی مچم را اسیر کرد.
چشمان اشکبارم به عقب چرخیدند، زن با تکه پارچهای سیاه دستم را میفشرد.
#پارت_37
نگاه پرحرفش خیره به من و نگاه بیحرفم خیره به او شد…
آرام سرجنباند برایم و سر خم کردم.
هقهقم را بلعیدم تا تکانهای سینهام عیانتر نشود.
چادری را از میان انگشتان لرزانش بیرون کشیدم، بیصدا سر کردم و بینفس دویدم.
***
درهای بستهی سفید…همان مقصدی که بهایش برایم، چندین طبقه دویدن بود و دو پاف اکسیرِ زندگی و یک ذهن ملامتگر…
خیره به روبرو ایستادم.
دست بر دیوار دولا شدم و نفسهای بلند و عمیقی گرفتم…
-دو ساعت پیش که میومدم بالا کار میکرد، خراب شد؟!
سر که به پهلو کج کردم، صورت سوالی زنِ جوان از آسانسور تا من آمد.
خِسخسِ سینهام را شنید و کلافه بچهی خوابرفتهی میان آغوشش را بالاتر کشید.
-چجوری هفت طبقه رو با این وضع بالا اومدی دخترجون!؟
یک نگاه به من انداخت و یک نگاه به پلههای اضطراری پشت سرم.
-ایشالله که خیرِ، همراه اونایی؟
سری عقب انداخت و با افسوس لب وا کرد.
-آوردنی دیدمش، زنِ طفلک خیلی بیتابی میکرد…به گمونم دخترش بود، نه؟
#پارت_38
نه نایِ صحبت داشتم و نه میلی…فقط خیرهاش ماندم و دلم بیشتر ریش شد.
-خواهرته!؟
ابرویی تا بخش مراقبتهای ویژه پرت کرد و سری بالاپایین کردم.
با سه ماه اختلاف، خواهر بزرگِ نداشتهام بود…آخ آیدا!
لبم مچاله شد و نگاهش پر شد از ترحّم.
سرپا شدم، چادرِ اَفشانم را روی سر مرتب کردم و نابلد راه افتادم.
چشمم به روبرو و فکرم؟
جایی پشت آن درهای بسته و دخترکی که قرار بود زندگی جدیدی شروع کند، اما مرگ را به کام کشید آنهم به خاطر من…
-ببین منو خشگل؟!
نگاه غمزدهام به عقب چرخید،
-بیا…این و بگیر…
دست کرد میان کیف وِرنی دور مچش و به سختی پاکت کوچک آبسیب را بیرون کشید.
-واسه سایهم خریدم.
نگاهی عاشقانه به موفرفری کوچکش انداخت و لبخند زد.
-بچهم دل درد داره…لج گرفت نخورد…
تردیدم را که دید دستش را دراز کرد.
-دهن نزده به قرآن، بگیر بخور رنگ به رو نداری مادر.
#پارت_39
مادر!
چه دردناک دلنشین آمد برایم این مادر گفتنش!
-ممنون، من…من خوبم.
-میگه خوبم! همرنگ گچ دیوار شدی…بیا دخترجون!
نمیخوام پولشو بگیرم که!
مادرانه دل میسوزاند برای منی که دلسوختهی بیمادری بودم و تشنهی مادرانهها…
-ایشالله خواهرتم خوب میشه نگران نباش.
به زور گذاشتش میان دستم و بغض نگاهم را ندید.
-بیا دختر، خوردی حالت جا اومد، یه صلوات بفرست واسه روح مادرم، پنجشنبهس، چشم به راهه.
نخورده لبهایم به فاتحهای بیصدا باز شد، برای ناشناسی دلآشنا.
او رفت و من بلاتکلیف چرخیدم.
اگر میرفتم و میگفتند آیدا مُر…
دست لرزانم بر لبهی چادر چنگ شد، نه حق نداشت برود، برود و تنهایم بگذارد، برود و حرفهایم را نشنود، برود و بیگناهیام را نفهمد…
-آیداااا…آیدا مااادر…
ضجههای آشنای زنانهاش، تردید پاهایم را کُشت.
با دو قدم بلند خود را تا درهای بسته کشیدم و چسبیدم به شیشهی بالای در…
-دردت به جونم مادر…آخه این چه کاری بود کردی آیدا…
پس وعدهاش را عملی کرد،
گفته بود خودم را میکشم اگر…
حرفهایش در سرم پیچید و پایم سست شد، دست به دیوار گرفتم نیُفتم.
عاجزانه چشم چرخاندم و انتهای راهرو دیدمشان.
پدر، مادر، خاله، خالهزادههایش…
-آخ آیدا…آخ آیدا…جیگرم داره میسوزه آیدا…اون چاقو رو کشیدنی نگفتی بلایی سرت بیاد بیتا میمیره آیدا…