دمی گرفت، برای حفظ خونسردی و کوتاه قدم برداشت، دخترک هم همراهش.
حال این روزهایش را نمیفهمید، خسته بود، خشمگین، بیقرار و حتی بلاتکلیف…
– وسط اون جهنم که انتظار نداشتی گوشی درآرم پیامک بزنم!
حرفش طعنه داشت.
یکی از بدترین روزهای عمرش را گذرانده بود، پیامکهای پی در پی آیدا، سنگینی نگاه دفتردار و یک ساعت معطّلی!
برای دخترکی که رنگ و بوی دردسر داشت و تمام مدت سر به زیر نشسته، با انگشتانش درگیر بود!
– چیه! باز که رفتی توو هپروت! نکنه باز توو فکر اون دختره…
– تمومش کن آیدا!
ایستاد، نیمچرخی طرف دختر زد و دستش را از جیب شلوار کتانش بیرون کشید، داشت دست دخترک را پس میزد.
– هنوز اتفاقای اون بالا رو هضم نکردم، تو هم عین دارکوب هی ورور میکوبی رو مغزم!
انگشت اشاره را نقطهای روی شقیقه زد و آیدا خیرهی حرکاتش…
صورت استخوانی خونسردش در تضاد بود با خشم چشمان میشیِ مرموزش.
– گفتم نکن، گفتم بمون حاجی از خر شیطون بیاد پایین…
#پارت_109
از بچگی میشناختش، عیناً کف دست، سکوتش، قهرش، غضبش…همه چیزش!
– تو چی گفتی آیدا؟!
دست مرد پرحرص پرت شد تا درِ بستهی دفترخانه و دخترک غرق تصویر خودش میان تیلههای شفاف مرد،
– گفتی دو خط میخونیم و تمام! میذاریمش توو عمل انجامشده، گفتی صیغهنامه رو ببینه کوتا میاد…
از بعدِ آن تصادف بود که دیگر نشناختش! نه این چشمان یخیِ بیروح و نه مرد بیاعصاب روبرویی را…
– بفرما! اینم از ایدهی محشر جنابعالی!
اشارهای به برگهی میان مشت آیدا زد و دست به کمر چرخید تا کوچهی کم تردّد روبرویی.
– توو یه هفته ریده شد به کلّ زندگیم!
درمانده چنگی به موهای ریخته روی پیشانی زد و با افسوس سر جنباند…
– زندگیت نه وُ زندگیمون!
دخترک برگه و پاشنهی نوکتیز هفتسانتی را از دست راست به چپ داد و شاکی…دست انداخت به دستگیرهی ماشین سیاهرنگ دانا.
– اگه جنابعالی اون تِر و نزده بودی، الآن سر خونه زندگیمون بودیم و دیگه لازم نبود دست به دامن ایدههای محشر من شیم…
در را باز و حق به جانب ابرویی بالا داد، دست مرد که بالای دستش کوبیده شد در صدادار بسته شد!
– آیدا اگه میخوای کل مسیر و نق بزنی به جونم، بهتره برگردی خونه!
– چی! خونه!
دخترک پوفی کشید و بیخیالِ فشار انگشتان دانا تکانی به دستگیره داد،
– نشنیدی حاجبابا چی گفت! منم باهات میام عمارت…
#پارت_110
پشت چشمی نازک کرد و در مقابل چشمان ناباور مرد خزید داخل ماشین.
کیف و پاشنهی خاکیِ میان دستش را هم پرت کرد روی چرم بیلکِّ صندلی و حرصی در را بهم کوبید،
– ب…بفرمایید دانا خان.
رانندهی بینوا بود، فرز دست برد به دستگیره و در پشتیِ راننده را باز کرد.
– حالا چجوری فهمید؟!
آیدا پرسید، دست انداخت میان کیف و دانا بیحرف نشست، با فاصله از دخترک.
پلک بست و گردنِ دردناکش را به پشتی صندلی تکیه زد.
– با تواَم! خوابیدی! میگم کی بهش خبر داد؟!
چشمان سیاهش را به پهلو کشید و سفت شدن فک مرد را دید اما با آرامش رو گرفت و خیرهی آینه، دستی گوشهی لبِ رژخوردهاش کشید.
– دفترداره آشنا از آب در اومد.
گفتنی حتی پلک باز نکرد و دختر…
– لعنتی! این حاجبابات توو هر سوراخی یه موش خبرچین داره!
– ساکت شو آیدا…
سر مرد یکباره صاف و اشارهی چشمش به جلو پرت شد، تا رانندهی بِپّای پدر…
– چشاتو اونجوری نکن برا من دانا، من دوس دخترت نی…
تهدیدش به آخر نرسید، صدای نعرهی چندین لاستیک آمد و ماشین ترمز وحشتناکی کرد…
#پارت_111
سرنشینهایش تکانی خوردند و تا به خود بیایند، هر دوشان با ضرب به جلو پرت شدند.
– تو دیگه چته! کوری مگه!
دخترک داد و بیداد کرد و راننده ترسیده عقب برگشت، رو به مرد بیصدای پشتی.
– ب…ببخشید آقا! یهو پیچید جلو ماشین…
سر راننده منمنکنان عقبجلو شد و نگاه نگران دانا ماتِ پسربچهیِ زمینخوردهی روبرویی…
– آی پسر! کوچه مگه جای ملّقزدنه! دست و پات میشکست صدتا صاحب پیدا میکردی!
آیدا گفت، سر کشید تا شیشهی نیمباز جلویی و پسرک سبزه دستی برایش پرت کرد…
– چیه مگه! کوچه ارث باباته!
پسرک ۱۲-۱۳ سال بیشتر نداشت، امّا صدایِ بم خروسیاش به مردان پنجاه ساله میماند، از آن قالتاقهای بیچاک و بست،
– اومدی زدی درِ کون ما! طلبکارم هستی زنیکه!
دوچرخه را سر پا کردنی تفی انداخت زیر پایش و پرید بالای زین.
– چی! به من میگی زنیکه!
آیدا جاخورده لبی پیچ داد و پسر خندهی پرشیطنتی کرد.
– زنیکه اون بیفرهنگیه که تویِ تخمجنّ و زاییده…
تا دست به دستگیره شد، پسر بوقِ کامیونیِ دوچرخهاش را فشاری داد و تکچرخزنان دور شد.
– وایستا اگه جرأتشو داری…پسرهی بیشعور!
پسرک رفت اما چشمان دانا از آسفالت کف خیابان جدا نشد…
– بیا! اینم نتیجهی اعتماد دانا خان!
چه رمان چرتی عق
قاصدک جان زود به زود پارت بذار یادمون میره چی به چیه وقتی قاصله میوفته بین پارتا