۱ دیدگاه

رمان خیالت پارت 31

4.3
(30)

 

 

– نِ… می‌بخشم. تا… تا زنده‌م نمی‌بخشمت.

مادر بود و نگران… درد پسرک بزرگ‌تر از یک زخم کهنه بود، چیزی از درون پسرکش را می‌خورد و گردباد خشمش بیشتر از همه داشت به خودش آسیب می‌زد و این می‌ترساندش…

– من نمی‌فهمم! مشکل شماها چیه واقعاً!

نفسش را صدادار بیرون داد و تندتر پلک زد.

سنگین تمام شده بود برایش…دومین سیلیِ عمرش!

اوّلی را از آن دخترک منحوس خورد و دوّمی را از مادر عزیزتر از جانش…به خاطر همان دخترک…

– دردتون کیه؟ من؟ یا اون دختره‌ی…

انگشتش محکم کوبیده شد وسط سینه‌ و انگشتان لرزان مادر پرفشار کنار تن جمع شدند.

– دردِ من!؟

بغض گلویش را به زحمت فرو داد و نگاه پر حرفش میان تیله‌های منتظر پسر چرخ خورد،

– دردِ… مَن… پسریه… که… مرد بودن‌و یادش دادم وُ… ناآمردی کرد!دَ… دستِ دختر مردم‌و گرفت وُ… وِ… ولش کرد به اَمون خدا!

پسرک به پهلو کج شد و کلافه از کشمکش‌های بی‌نتیجه تکخند تلخی زد…

– باشه حاج خانوم! غمت اون دختره‌س!؟

دوباره چرخید و با اطمینان خیره‌ی تیله‌های شک‌دار مادر شد.

– میرم و هر جور شده میارمش توو این خونه بلکه دلت آروم ‌بگیره!

گلایه‌‌کنان چرخ زد تا میز، چنگی به گوشی و خرت و پرت‌هایش زد و از کنار مادر گذشت…

صدای در که آمد زمزمه‌ی دلِ حسرت‌کِشِ مادر در اتاق خالی پسر پیچید.

– تو…اُ که آروم بشی… دلِ من… آروم میشه…

 

ت_139

***
– بهت گفتم عصبانی که میشی جذاب‌تر میشی؟ اونقدی که دلم می‌خواد همین وسط…

کودکانه به پهلو کج شد و خیره‌ی ابروهای درهم و نیم‌رخ در فکرِ دانا، ناغافل خودش را جلو کشید.

سینه به سینه‌اش ایستاد و تا مرد سیگارش را از لب جدا کند، روی پنجه بالا آمد.

دستانش را کش داد و با زحمت پیچیدشان دور گردنش…

تن به تنش چسباند و مشتاقانه لب‌هایش را مهر کرد بر لب‌های دانا…

بی‌حرکت بودن لب‌های مرد هم مانعش نشد، چنگ زد میان موهای پرپشت جوان و عمیق‌تر بوسید، پر از حرص، مالکانه و حتی خشمگین.

مرد تکانی خورد و زیرلب چیزی گفت امّا متوقف نشد.
به سرفه که افتاد، دودِ حبس‌شده در دهانش یکباره از بینی و لب‌های جفتشان بیرون زد…

– دیوونه شدی آیدا!

سرش را عقب کشید و سرفه‌‌ کرد.
دست نشاند بالای سرشانه‌ی آیدا و دخترک بالاخره جدا شد…

– چیه! دوست نداشتی!

آیدا با شیطنت خندید و مرد نفس کش‌داری گرفت، بی‌فایده…
سوزش گلویش بیشتر شد.

سرش را به سرشانه چرخاند و دستش را جلوی دهان کشید. سرفه زد، پشت هم، بلند و عمیق…

– گفتم شانسم‌و امتحان کنم!

تیله‌های سیاه دخترک ریزتر شدند و چرخی میان پنجره‌های کوچک‌شده‌ی عمارت خوردند.

#پارت_140

– اما نه! انگار همه خوش‌شانس نیستن که یه ماچ بدن و عروس عمارت شن!

سکوت شد و نگاه پر از تمسخرش به سرعت تا مرد روبرویی برگشت، تیله‌های به خون نشسته‌اش را دید و چشمکی دلبرانه زد.

– خب حالا اونجوری نگام نکن!

نگاه خیره‌اش را به لب‌های گوشتی مرد دوخت و لب پایینش را به دندان کشید،

– یه بوس ناقابل که دیگه انقده اخم و تخم نداره دانا خان!

بی‌خیال نزدیک شد و انگشتش را بالا کشید، گذاشتش گوشه‌ی لب مرد و خیلی نرم حرکت دادَش تا گوشه‌ی بعدی.

– بذار آثار جرم‌و پاک کنم تا حاج‌بابات دنبال زن سوم نگشته واست!

برای اولین بار کنایه‌ی سه زنه بودن پدر را به پسر می‌زد!

خشمگین بود، از پیرمرد، از شروط احمقانه‌اش،
از سکوت و مطیع شدنِ اجباریِ خودش!

حتّی از دانا که به خاطر یک رابطه‌ی کهنه‌ی نامعلوم، عقدش را خراب و خیالاتِ خوشش را پوچ کرد!

و حالا…

– ول کن آیدا!

دست دخترک را از صورتش پس زد و قدمی عقب برداشت.

– خسته‌م کردین، چقد حرف! چقد متلک! چقد گلایه!

دستانش را دو طرف شقیقه برد و جدا کرد.

– مغزم داره منفجر میشه… اونور حاجی، اینور حاج‌خانوم… حالام که تو!

نگاه عصبی آیدا تا دو عمارتِ سنگی دوردست رفت و برگشت جلو…

#پارت_141

– اونی که علّاف شده منم، تو جوش میاری!

ابروهای دانا درهم شد و حرفش رنگ و بوی دیگری گرفت.

– یه ساعته کل عمارت‌و چرخیدم دنبال آقا که دلداریش بدم، اونوقت شازده کنج حیاط با این سگ وحشی خلوت کرده!

تلخ‌خندی زد و مرد لب فشرد.

نای بحث نداشت، سری جنباند و بی‌حرف نگاهش را جلو کشید، تا آب‌نمایِ یک‌دست سفیدِ روبرو…

فرشته‌ی کوچکِ بالدار و انگشتانِ در هم گره شده‌اش…

با وجود لاپوشانی‌ها، هنوز سایه‌ی رنگ‌ها روی پیراهنش پیدا بود، هر چین دامنش یک رنگ.

محوِ تماشای خنده‌ی معصومش، سیگار را میان لب گذاشت و آیدا چشمانِ کِسلش را از مرد جدا کرد و به سگ پشتی دوخت.

زیر سایه‌ی درخت بید، شق و رق نشسته بود و شش دانگ حواسش به دانا…

لب‌های سرخش که پر‌چندش به پایین شیب برداشتند، تیز چرخید تا دخترک، غرّش ریزی کرد و دندان‌هایش را نشانش داد.

سگ زبان نفهم! زنجیر بود وگرنه می‌دریدش!

– فکرات‌و کردی؟ تصمیمت چیه!

نگاهِ لبریز از تنفرش را از سگ درشت هیکل روبرویی گرفت و روی پاشنه چرخید،

– نگو به خاطر یه بحث کوچولو، می‌خوای عین بچه‌ها قهر کنی و بی‌خیالِ حق و حقوقت شی!

اشاره‌ی چشمش تا عمارتِ آجرنمای کوچک پرید.

خانه‌ی زن سوم… با فاصله از عمارت سفید رنگِ سیمین، سمت دیگر حیاط بود…

– خدیجه بشنوه دختراش بیشتر ارث میبرن، اذان صب نزده گوسفند قربونی میکنه!

#پارت_142

خنده‌ی نیش‌داری کرد و دستش را جلو کشید.
سیگار را از میان لب‌های جوان دزدید و گذاشت بین لب‌هایش،

– من جات بودم به خاطر یه دختر جا نمی‌زدم…

چشمان گردِ دانا را ندید، کام عمیقی گرفت و با لذّت سر بالا داد.

دود غلیظش را پرفشار بیرون فرستاد و چشم ریز کرد.

– تو پسر ارشد این خاندانی، بری پسر گلی میشه تاج‌دارِ سلطنتِ حاجی!

سکوت دانا که کش‌دار شد، برای دیدن نتیجه‌ی حرف‌هایش سر پایین کشید
و تازه آن نگاه سوالی و صورت جاخورده‌ را دید،

– از کی سیگاری شدی!

آن همه حرف زد و آنوقت جوابش!

طعنه‌ی دانا را با طعنه جواب داد،

– چشات‌و وا می‌کردی می‌دیدی اون بچه دبیرستانی چاقالو و خنگ خیلی وقته بزرگ شده دانا خان!

– بزرگ!

پوزخندی زد و بی‌حوصله سیگار را از لای انگشتان لاک‌خورده‌ی دختر بیرون کشید.

– بزرگ شدن به سیگار و مشروب و این زهر ماریا نیست!

پرت کرد زیر پا و با پنجه‌ی کفش لهش کرد،

– این لامصّب اگه خوب بود، دست به دست نمی‌شد!

بارها قصد کرده بود ترکش کند، اما نیکوتین لعنتی تنها آرامش روان بهم ریخته‌اش بود!

– منظورت چیه! واسه چی توو لفافه حرف می‌زنی!

 

 

#پارت_143

دانا سر بلند کرد و چشم تنگ،

– کدوم لفافه!

– اون حرفت؟

دست به کمر شد و پر اخم خیره‌ی صورت گنگ دانا،

– دست به دست شدن و اینا… چی ازم دیدی که متلک بارم می‌کنی!

دانا چشمی در کاسه چرخ داد، شوخیِ جمعِ مردانه‌شان بود، برای تشویق هم به ترکِ سیگار…

– تو واسه چی همه چی‌و به خودت می‌گیری! شک داری به خودت مگه!

– شک! شک واسه چی!

طلبکارانه خودش را جلو کشید و مرد کلافه پا گرد کرد طرف عمارت،

– کار واجب دارم آیدا… حوصله‌ی جنگ اعصاب و بحثای تکراری رو ندارم.

قدم‌هایش بلندتر شد و آیدا با سماجت دنبالش،

– جنگ اعصاب!

پوفی کشید و تقریباً داد زد.

– میگم من مشکوکم یا تو که یه ساله همه‌ی حرفا و کارات بوداره! با تو نیستم مگه وایستا در نرو…

داد و بیدادش نیمه ماند، صدای زنگ گوشی‌ نگذاشت.
عصبی از جیب شلوار کتان سفیدش بیرون کشیدش و الوی پر حرصی گفت.

– گفتم ماشینم‌و از تعمیرگاه بگیر بیار عمارت…میبینی جوابت‌و نمی‌دم یعنی کار دارم، واسه چی باز زنگ می‌زنی!

صدای مضطرب پشت‌خطی را شنید و زبانش بند آمد.

– چی! دختره یا باباش!

#پارت_144

ابرویی بالا داد و مکث کرد.
– کدوم بیمارستان؟

دانا که حرف‌هایش را شنید بی‌اختیار پایش سست شد.

– مرده… یا زنده‌س؟!

عصبی دندان قروچه‌ای برای پشت‌خطی رفت و دستش پرت شد جلو،

– یعنی چی نمی‌دونم!

صورتِ عقب چرخیده و چشمان منتظر دانا را که دید، آب دهانش را بلعید و قهرآلود رو گرفت.

– الآن اون ماشین کوفتی واجب نیست…

چرخ زد سمت خروجیِ پشتی عمارت و دانا کامل چرخید طرفش…

– اون‌و ولش کن، میگم بیارن دم خونه‌… تو همونجا بمون… هر خبری شد بهم بگو…

آیدا که مضطرب پا تند کرد، دستِ دانا از جیب بیرون زد.
مغزش پر از سوال و گوش‌هایش احمقانه تیز شده بودند،

– چی شده؟

– هیچی!

قدم‌های آیدا تندتر شدند و پاهای دانا مردّد منحرف شدند دنبالش،

– بمون بگم رضا ماشین‌و بیاره…

– اسباب زحمت حضرتعالی نمی‌شم دانا خان! اسنپ می‌زنم!

– مسخره‌بازی درنیار آیدا!

– مسخره منم یا تو! نگفتی مگه کار واجب داری! به کارت برس!!

دخترک راه رفتنی غیظی عقب چرخید و دانا دست به گوشی دنبالش.

– الو رضا…ماشین‌و بیار در پشتی… زود.

کار واجبش همانی بود که یکباره طلبیده بودش!
دخترکِ چشم‌طوسیِ مرموز! دغدغه‌ی ناتمام این روزهایش و گره‌ی کور خیالش…

#پارت_145

ساچلی⭐️

– باز این قربانی کجا رفت! سِرم‌و می‌زنه میره، فشار و من باید بگیرم!

– یه امشبَ رو بهم نپرین، می‌بینی که اینجا چه خبره!

صدای دو پرستار میان راهروی شلوغ اورژانس پیچید و تا انتهای راهرو رسید.

تا منی که برای فرار از ناله‌ها‌، گریه‌ها و دردکشیدن‌ها به تک‌پنجره‌ی گوشه‌ی راهرو پناه آورده بودم.

– من که می‌دونم باز پیچونده رفته سر وقت اون اَرِست قلبیِ، عصر تا حالا گمش می‌کنم اونجا پیداش می‌کنم…

– فامیلشه به گمونم.

– تا کی قراره اینجا بمونه؟!

پدرم را می‌گفتند؟!

صورت ماتم‌زده‌ام به سرعت از شیشه‌ی سرد پنجره جدا شد.
بی‌صدا سر کج کردم روی سرشانه و گوش‌هایم تیز شدند.

یکی‌شان پشت میزِ کوچکِ کشیک و آن‌ یکی مشغول پر کردن چارت بیمار بود…

– تا سی‌سی‌یو خالی شه، توو اتاق ویژه می‌مونه.

لطفِ پری بود، کارتِ سبزش را برایمان سوزاند.
تنها اتاق‌ ایزوله‌ی اورژانس، فوراً مجهز شد برای پدرم…

– آوردنش فشار ۱۷، هوشیاری ۱۰، به موقع cpr کرده بود پسره…

کلافه پلک فشردم و تکان‌های پایم بیشتر شد، اگر نبود شاید الآن پدر…

– کدوم پسره؟!

#پارت_146

جوابش را نشنیدم… یکی تنه‌زنان از کنارم گذشت.
خوردم به دیوار پشتی و دستم روی شیشه‌ی سرد و مِه‌گرفته نشست.

زنِ بیچاره نسخه‌ به دست می‌دوید طرف داروخانه…

– نه بابا! شوخی می‌کنی! به اون گَندِ اخلاق نمی‌خورد همچین پسرعمه‌‌ی کراشی داشته باشه!

این یکی خندید و آن یکی هیس‌گویان همراهی‌اش کرد…

نگاه تب‌دارم عقب پرید.

تا قهرمان سفیدپوش پشتی…
دقایقی می‌شد بی‌حرکت روی صندلی فلزّی نشسته بود.

چشم‌هایش‌ بسته و دستانش دور سینه حلقه بودند.

صدای رعد آمد و برقی ناگهانی آسمان سیاهِ شب را شکافت.

سرم که تا پنجره برگشت، نورِ گزنده‌ی سفید رنگش از درز انگشتانم گذشت و چنگی به صورتم زد.

هینی کشیدم و چشمانم از ترس بسته شدند.

خیالم بی‌اجازه پر زد تا ده سالگی،
روز بی‌مادر شدنم!

آن روز هم آسمان گرفته بود و بارانی…

“ شیرین …! ”

از بالای ایوان صدایش کردم، برای یک لحظه پایش سست شد، ولی نماند…

می‌گفت نگو مادر! ناخواسته بودی، نمی‌خواستمت… از دستم در رفت!

امّا من می‌خواستمش، بیشتر از هر چیز در دنیا… برای تسکین دل زخم‌خورده‌ی پدرم،
برای چشمِ بینایش که برخلاف لب‌های مغرورش عاشقانه التماس می‌کرد بمان…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
5 ساعت قبل

لطفا پارت بعدی رو زودتر بذار قاصدک جان 😍اگر امکانش هست امشب پینار رو هم بذار ممنون

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x